eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
3.9هزار دنبال‌کننده
37.4هزار عکس
17.7هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
باذن الله... : از راه کـــه مي رسد پنج شنبه ها! راه مي افتيـــــــــم… هر سه با هـــــــــم… من و پلاک و چفيه ات به همــراه ِ بـُغضي کـــه هميشه در دل دل دارم… مي روم آنجا کـــه ميراث ِ ماست… خــدايا! سرانجامم را به هيـچ بهشتي نکشان جــــــــــز؛ هرجای ایران که هستی یاعلی بگو شهدا منتظرن یاعلی بگو هرجا که هستی شده برای حاجت روای امروز برید گلزار معجزه ها میبینید ☺️ امتحانش ضرر نداره از ما گفتن بود رفتید التماس دعا💐 🌸🌸 بهشت ِ زهـــــــــــــــــــــــــــــرا(س) کاش من هم شهيد شوم...😔😔 😔 😍 😍 😍 ✌️
باذن الله... : از راه کـــه مي رسد پنج شنبه ها! راه مي افتيـــــــــم… هر سه با هـــــــــم… من و پلاک و چفيه ات به همــراه ِ بـُغضي کـــه هميشه در دل دل دارم… مي روم آنجا کـــه ميراث ِ ماست… خــدايا! سرانجامم را به هيـچ بهشتي نکشان جــــــــــز؛ هرجای ایران که هستی یاعلی بگو شهدا منتظرن یاعلی بگو هرجا که هستی شده برای حاجت روای امروز برید گلزار معجزه ها میبینید ☺️ امتحانش ضرر نداره از ما گفتن بود رفتید التماس دعا💐 🌸🌸 بهشت ِ زهـــــــــــــــــــــــــــــرا(س) کاش من هم شهيد شوم...😔😔 😔 😍 😍 😍 ✌️
تمام قصه همين بود من عاشقـ♥ـ تـو عاشقـ👇 تو رفتے براے عشق بازے با خدايٺـ😍ـ من ماندم با
راوے: عــباس هــادے ابراهیم مکثی کرد وگفت اخوی چفیه دستمال گردن نیست .بچه های رزمنده هروقت وضو می گیرندچفیه برایشان حوله است هروقت نماز می خوانند سجاده است. هروقت زخمی شوند با چفیه زخم خودشان را می بندند و... پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش وگفت چشم اقا ابرام اون رو هم تهیه می کنیم. فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم . همان پیرمرد با یک وانت پر از بار امد سریع رفتم داخل خانه وابراهیم را صدا کردم. پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد وگفت ابرام جان این هم یک وانت پراز چفیه. بعدها ابراهیم تعریف می کرد که از ان چفیه ها برای عملیات فتح المبین استفاده کردیم. کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. کـــتاب ســلام بــر ابـراهــیم ص 141
‌ ❤️💛💚💙💜 💠 چفیه و چادر 💠 آنها داشتند و من دارم آنان می بستند تا بجنگند...من می پوشم تا زندگی کنم... آنان را خیس می کردند تا آلوده ی نشود... من می پوشم تا از آلوده دور بمانم... آنان موقع نماز شب با صورت خود را می پوشاندند تا ... من می پوشم تا از نگاه های حرام ... آنان را سجاده می کردند و به می رسیدند... من با نماز می خوانم تا به برسم... آنان با را می بستند... من وقتی می بینم یاد می افتم... آنان -خونشان را به امانت داده اند... من را محکم می پوشم تا خوبی برای آنان باشم... ❤️💜💚💛
😉 🌺 یه رو از دستش زدن ، داد میزد : آهــااای ... 😃 سفره ، حوله ، لحاف ، زيرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسك ، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سايه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهیگیریم ... همــه رو بـردنــــــد !!!😂😄😂 شادی ڪه دار و ندارشون همان يک بود https://eitaa.com/piyroo
📚برشی از 📕قصه دلبری (شهید محمدخانی به روایت همسر) 🔰د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود درِ تابـوت⚰ را بـاز ڪردند ایـن فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل . 🔰بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود، ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود . بایـد محمـدحسیـن را مـو بہ مـو👌 انجـام می‌دادم. 🔰پیـراهـن اش را از تـوی ڪیـف👜 درآوردم.همـان که می ‌پوشیـد. یڪ مشـکی هم بـود ، صـدایـم می‌لرزیـد . 🔰بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس👕 و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور . 🔰جـز زیبـایی چیـزی نبـود🚫 بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« می‌خواسـت بـراش ؛ شـما می‌تونید⁉️یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید. 🔰دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمی‌توانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه . بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد🎤.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود. 🔰نمی‌دانم بـود یـاآب باران🌧. پرسیـد:« چی بخونـم❓» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« بگـو » نفسـم بالا نمی‌آمد . 🔰انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و را فـشار می‌داد😓 ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم : 🍂از حـرم تـا قـتلگـاه صـدا می‌زد حسـیـن دسـت و پـا می‌زد ؛ زینـب صـدا می‌زد حسـیـن ... 🔰سینـه می‌زد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان می‌خورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ تـازه سینـه زده‌ بـود ... 😭😭😭 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/piyroo
🌾 به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم. 🌾 ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم (ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک خریدم و تبرک کردم. 🌾به جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من روا می شود😊. 🌾وقتی به رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که بشوم .تا سال دیگر زنده نیستم🌷. 🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در هم هست من در سوریه . https://eitaa.com/piyroo
🌱 گفتم: محمد این لباس جدیدت خیلے بھت میاد... گفت: لباس شھادتــه!💚 گفتم:زده بھ سرت! گفت:مے زنھ ان شاءاللّھ! •[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم بالاے سرش، نا نداشت، فقط آروم گفت:دیدے زد!!! ]• https://eitaa.com/piyroo