eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
283 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیهم تشنگی شد آشکار و آب شد نایاب، آب تشنه‌لب هم کودک و هم مادر و هم باب، آب نوگلانِ باغ طاها از عطش پژمرده‌اند تا نخشکیده، کنید این باغ را شاداب، آب نیست آبی در حرم جُز آب چشم کودکان آفتاب روی هر مَه‌پاره شد مهتاب، آب حالِ اصغر، آب می‌گیرد ز چشم تشنگان نیست شیر و نیست آب و نیست او را خواب، آب ای فلک! از مهر از خورشید خود، گرمی ‌بکاه ابر را گو سایه افکن، تشنه را دریاب، آب کوفیان! از پای‌کوبی دست بردارید، اگر می‌رسد بر گوشِتان از خیمه، بانگ آب آب https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه از آتش عطش، جگرم شد کباب، آب هم‌ سوز تشنه‌کامی و هم آفتاب، آب ای آب! آبروی خود امروز، حفظ کن خود را رسان به تشنه‌لبان با شتاب، آب! ای ابر خشک دیده! ندیدی که اشک‌ریز از بعد اصغرش شده ذکر رباب، آب سقّای من کُجاست، ببیند؟ طلب کند دلبند بوتراب، به روی تراب، آب ای ذُوالجناح! رُو به حرم، گو به دخترم تا آخرین نفس پدرت گفت: آب، آب من آب آب می‌کنم و میزبان دون با سنگ و تیر و نیزه بگوید جواب، آب اظهار تشنگی است ولی کاخ ظلم را چون سیلِ ریشه‌کن کند از بُن خراب، آب https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه قحط آبست و صدف از رنگ گوهر شد خجل هم زمادر طفل و هم از طفل مادر شد خجل کافری از بس که زان مسلم نمایان دید دین سر به پیش افکند و در پیش پیمبر شد خجل هاجری زمزم پدید آورد و طفلش تشنه بود سعی بی حاصل شد و زمزم ز هاجر شد خجل با عمو می‌گفت طفلی تشنه کامم خود ولیک سرفرازم کن، رباب از روی اصغر شد خجل مشک خالی و دلی پر از امید آورده بود وز رخ بی‌آب و رنگش آب آور شد خجل سخت سقا بهر آب و آبرو کوشید، لیک عاقبت کوشش ز سعی آن فلک فر شد خجل مایه آن پایه همت گشت نومیدی ز آب وز لب خشکیده او دیده‌ تر شد خجل روح غیرت جان مردی ذات عشق اصل وفا هریک از آن ساقی در خون شناور شد خجل کام پور ساقی کوثر نشد تر از فرات وز رخ ساقی کوثر حوض کوثر شد خجل زآنطرف عباس از طفان خجل زین سو حسین آمد و دین آن فتوت از برادر شد خجل خواست برخیزد بپا بهر ادب دستی نبود و آن قیامت قامت از خاتون محشر شد خجل ریزش اشکت کند انسانیا اینسان سخن بی‌سخن، زین دُر فِشانی، درّ و گوهر شد خجل https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه بیا از خاک بردار و به دامانت، سرم بگذار به پیش چشم دشمن، پای بر چشم ترم بگذار اگر چشمم پُر از خون است و جایی بهر پایت نیست بیا چشم انتظارم، پا به چشم دیگرم بگذار مرا در کودکی مادر، بلا‌گردان تو گردانْد به پاداش خلوصش، منّتی بر مادرم بگذار به شُکر این ‌که گشتم کُشته‌ات بر سجده افتادم بیا و مُهرِ مِهرت بر نماز‌ آخرم بگذار سجودِ عشق، طولانی است، من سر بر نمی‌دارم اگر خواهی سر افرازم، بیا پا بر سرم بگذار عَلَم افتاده سویی، مشک سویی، دست‌ها سویی ز هم پاشیده شد، شیرازه‌‌ای بر دفترم بگذار به دوشِ خود، عَلَم‌آسا نهادم بارِ عشقت را پس از من، هم‌چو بار غم به دوش خواهرم بگذار بیا پروانه‌ی پروانه را، ای شمع! امضا کن سرافرازم کن و پا بر سر خاکسترم بگذار https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه ای مرتضی خصایل و احمد شمایلم! وی پیش دیده چیده شده! میوه‌ی دلم! بگْشای دیده و به دلم، راه غم ببند برق نگاه نیست ولی سوخت حاصلم دیگر پس از تو خیر نباشد به زندگی ای عمر من! به مرگم از این داغ، مایلم یا خیز و پیش من به نمازی دگر بایست یا لب گشای، بهر اذان در مقابلم تا آب دیده غرق نسازد مرا، ببین گشته کنار خشکی لب‌هات، ساحلم بر پیکرت که تیر نشانده؟ کمان منم کردی هلالی‌ام ز غم، ای ماه کاملم! دیگر نمی‌توانم، برخیزم از زمین با من چه کرده داغ؟ خُدا داند و دلم یک جرعه آب بهر تو، ای گُل! نداشتم اکنون ز آب دیده، ببین پای در گِلم https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه لباس رزم ندارد، هنوز جنگ، ندیده هنوز هیچ رکابی، ندیده پاش به دیده کلاهْ‌خُود به سر دارد از کُلاله و کاکل ز حُسن، روی حسن را پدید کرده، پدیده ز نوک هر مژه دارد به جان خصم، خدنگی دو ابروان خمیده، دو تا کمان کشیده ز عمر سرو ‌قدش، سیزده بهار گذشته به گَرد ماه رُخش، ماه چارده نرسیده ز روی خود، غزلِ نابِ آفتاب سروده ز موی خود، شب شعر و دو زلف او، دو قصیده دو گونه، مثل دو سیب و دو چشم، مثل دو نرگس به باغ سبز رُخش، تازه خطّ سبز دمیده چه شادی است به چشمش؟ هنوز وصل نجُسته هنوز یار ندیده، لبش عسل نچشیده حسین، پور حسن را جدا نمی‌کند از خود وداع یوسف و یعقوب دید، هر که شنیده زنان به خیمه گرفتند، دور مادر قاسم که رنگش از غم ماهش، چو ماهتاب، پریده https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه ای گُل! چنان نسیم مرو از برابرم لختی برابرم بخَرام، ای صنوبرم! دارد کتاب زندگی‌ات، سیزده ورق خواندم، نوشته است ورق‌های آخرم با آب آب خویش، مرا آب کرده‌ای جز اشکِ دیده‌ام ز کجا آب آورم؟ خواهد رکاب، پای تو بر چشم خود، دریغ! پایت نمی‌رسد به رکاب، ای دلاورم! با لعل خشک، بوسه به دستم زنیّ و من می‌بوسمت به جای لبان برادرم چون زودتر رسی ز عمو در کنار او یک بوسۀ دگر دهمت، بهر اکبرم بردار لب ز دستِ عمو، سوخت دست من باشم چنان سپند، مَنـِه روی مجمرم https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه اگر چه لعل تو، آب و تن تو، تاب ندارد دلت هوای دگر، غیر روی باب ندارد تو آن نه‌ای که جواب عموی خویش نگویی لَبت ز بی‌رَمَقی، نیروی جواب ندارد نمی‌رسید اگر بر رکاب، پای تو، جا داشت که چشمِ قابلِ پایِ تو را رکاب ندارد دو نرگس تو به خوابند و مادر تو نداند که بخت او، سرِ برخاستن ز خواب ندارد اگر شده تن تو، پایمال اسب، چه باکت؟ که غم ز بوتۀ آتش، طلای ناب ندارد ولی بگوی به گلچین، تلاش بیهُده داری گلی که آب نخورده، دگر گلاب ندارد ذبیح، پا به زمین سود و یافت چشمۀ زمزم تو پا مَسای، عمو دسترس به آب ندارد https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت مغنّیان خوش‌آواز و مطربان، در آن به گِرد مَسند او پای‌کوب و دست‌افشان... بگفت تا که بیاید ابوالعطا به حضور به شعر ناب فزاید بر آن نشاط و سرور ابوالعطاء که بر شعر و شاعریش درود ز بی‌وفایی دنیا زبان به نظم گشود ز مرگ و قبر و قیامت سرود اشعاری که اشک دیدۀ هارون ز چهره شد جاری چنان به محفل مستان به هوشیاری خواند که شعر او تن هارون مست را لرزاند زبان گشود به تحسین، که ای بلند‌مقام! کلام نغز تو شعر و شعور بود و پیام خلیفه را سخنان تو داد آگاهی ز ما بگو صلۀ شعر خود چه می‌خواهی بگفت گنج و درم بر تو باد ارزانی مرا به حبس بود یک امام زندانی مراست یار عزیزی چهارده سال است گهی به حبس و گهی گوشۀ سیه‌چال است ضعیف گشته به زیر شکنجه‌ها تن او بُوَد جراحت زنجیرها به گردن او من از تو هیچ نخواهم مقام و مکنت و زر به غیر حکم رهایی موسی جعفر چو یافت خواهش آن شاعر توانا را نوشت حکم رهایی نجل زهرا را نوشته را به همان شاعر گرامی داد بگفت صبح، امام تو می‌شود آزاد ابوالعطاء ز شادی نخفت آن شب را گشوده بود به شکرانه تا سحر لب را بدین امید کز او قلب فاطمه شاد است به وقت صبح، عزیزش ز حبس آزاد است علی الصباح روان شد به جانب زندان لبش به خنده و چشمش ز شوق اشک‌افشان اشاره کرد به سندی که طبق این فرمان عزیز ختم رسل را رها کن از زندان به خنده سندی شاهک جواب او را داد که غم مدار امامت شود ز حبس آزاد ابوالعطاء نگاهش به جانب در بود در انتظار عزیز دل پیمبر بود که در گشوده شد و شد برون چهار نفر به دوششان بدنی بود روی تختۀ در هزار جان گرامی فدای آن پیکر که بود پیکر مجروح موسی جعفر گشوده بود ستم پیشه‌ای به طعنه زبان که هست این بدن آن امام رافضیان امام، موسی جعفر که جان فدای تنش اگر چهار نفر شد مشیّع بدنش مشیّعین تن پاک یوسف زهرا شدند ده تن، هنگام ظهر عاشورا به اسب‌ها ز ره کینه نعل تازه زدند چه زخم‌ها که دوباره بر آن جنازه زدند... @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه این تن غرق کبودی آسمان را محور است این سرِ از تخته آویزان به عالم سرور است جای او بر روی چشم ماست نه بر تخته چوب مردم! این محنت کشیده وارث پیغمبر است آنقدر سنگینی زنجیر زجرش داده است گردنش از دستهای لاغرش لاغرتر است ساق پایش را ببیند دخترش دق میکند خوب شد که نیست اینجا، او ندیده مضطر است بچه هایش نذرها کردند آزادش کنند گرچه آزادست حالا، حیف دیگر پرپر است ای غلامان بر روی دوش شما آقای ماست پس دهید اورا به ما، وقت وداع آخر است قاتل موسی بن جعفر زهر یا زندان نبود قاتلش توهین سندی لعین بر مادر است شیعیان هر یک کفن در دست اینجا آمدند کاظمین از واحسینا واحسینا محشر است گریه کن با حضرت موسی بن جعفر بر حسین گریه کن بر آن غریبی که به زیر‌ خنجر است خنجرش کند است میدانم ولی ای تشنه لب دست و پا کمتر بزن زینب در این دور و بر است https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
صلی‌الله‌علیه‌وآله صلی‌الله‌علیه‌وآله صلی‌الله‌علیه‌وآله گلوی بادیه هر لحظه تشنه تر می گشت چو تاولی ز عطش، از سراب بر می گشت هُبَل نشسته به تاراجِ بی نوایی ها منات و لات و عُزی خسته از خدایی ها به روح بادیه هر ناخدا خدایی داشت خدای بادیه از ناخدا گدایی داشت تو خواب بودی و خورشید جمعه داد نوید که با طلیعه ی خورشید، زاده شد خورشید رسید و پشتِ ابوجهلِ دشتِ جهل شکست بنای بتکده با یک اشاره سهل شکست فقط نه هر چه بتی بود بر زمین افتاد که بر جبین مداین هزار چین افتاد نشست بر لب دریای ساوه تاول آب که دیده است که دریا بدل شود به سراب؟ سماوه با لب تشنه نوید آب شنید نوید آب از آیینه ی سراب شنید مجوسیان همه بعد از هزار سال آتش به ماتمی که چه شد مثل پارسال آتش؟ بیا به کومه ی وادِی القُری طواف کنیم به یاد او سفر از قاف تا به قاف کنیم کسی ز گستره ی آسمان به زیر آمد رسولِ سبزِ تعهد، چقدر دیر آمد کسی که غار حرا خلوت حضورش بود هزار زخم زبان بر دل صبورش بود کسی که مُهر نبوت به روی ناصیه داشت که بود؟ خصمیِ هر ناخدا که داعیه داشت کسی که پرچم «لولاک» بر جبینش بود جوازِ کشتن بتها در آستینش بود پیمبری که به درگاه حق مقیم شود به یک اشاره ی دستش قمر دو نیم شود نبی ز هیبت جبریل، سوخت در تب عشق ندا رسید: بخوان، ای رسول مکتب عشق بخوان به نام خدا، ای پیام آور صبح! بخوان، همیشه بخوان، ای رسول دفتر صبح! نبی مخاطبِ «یا ايّهَاالمدثر» گشت رسول بادیه، مأمور «قُم فَاَنْذِر» گشت بسیط بادیه را رزمگاه ایمان کرد تمام هستی خود را فدای قرآن کرد به کوه گفتم: از او استوارتر؟ گفت: او به موج گفتم: از او بیقرارتر؟ گفت: او به ابر گفتم: از او چشم مهربان تر کیست؟ ز شرم، صاعقه زد، هرکجا رسید، گریست تو ای حماسه ی راهی که اولش کوچ است! زمان بدون حضورت تصوّری پوچ است بیا که بادیه لم داده بر تمامت جهل مگر به عزم تو افتد به خاک، قامت جهل صدای سبز تو جاری است در میان حرا بخوان، همیشه بخوان، ای ترانه خوان حرا! به کوهسارِ دلت آبشار تنهایی است حکایتی به بلندای شام یلدایی است عصای معجزه ی صد کلیم در دستت کمندِ محکمِ عزمی عظیم در دستت چو دست بادیه در دست با سخاوت عطر تو آمديّ و فضا پر شد از طراوت عطر به یمن بعثت تو سقفِ آسمان وا شد حضور فوج ملایک به غار پیدا شد تو سر رسیدی و از عدل، پشت ظلم شکست به دستهای تو مشتِ درشتِ ظلم شکست ز حجم بسته کجا بی تو آب می جوشید؟ فقط سراب ز پشت سراب می جوشید به بالِ معجزه، معراج نور، عادت توست کنار کوثرِ وحی خدا عبادت توست مگر ز مشرق اشراق می رسد سخنت که شطّ شوکت توحید خفته در دهنت حرا، سکوتِ وداع تو را نمی پنداشت حضورِ نبض تو را جاودانه می پنداشت دلِ حرا شده از غصّه تنگ، می گرید ببین ز داغ وداع تو، سنگ می گرید تو در گلوی عطشناکِ جهل، ادراکی تو مثل آیه ی باران مقدسی، پاکی به حرف حرفِ کلامت حضور تو پیداست در آیه های تو عطرِ عبورِ تو پیداست ز چشمه چشمه ی الهام، هرچه نوشیدی به کام تشنه دلان مثل چشمه جوشیدی زمین که تشنه ترین بغضِ بوسه های تو بود چو فرشی از عطشِ بوسه زیرپای تو بود سفیر نام تو وقتی سفر کند با باد همیشه می وزد از لا به لای گلها باد همیشه نام تو جاری است در صحاری عشق هماره با منی ای عطرِ یادگاری عشق! بدان! به ذهن من ای یادِ سبزِ بودن من! قلم قناری گنگی است در سرودنِ من بگو چگونه سراید سراب، دریا را؟ مگر به واژه توان ریخت آبِ دریا را؟ تو ای رسولِ تعهّد، رسالت موعود! قدومِ مقدمِ پاکت مبارک و مسعود خدا به دست تو داد، ای سخاوت آگاه! لوای «اشهد ان اله الا اللّه» کنون که نبض زمان در مسیر هستی توست بگیر دست دلم را، اسیرِ هستی توست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه پدر خاك آمده به زمین، از فراسوی قله ی ادراك رونمایی شده است در خلقت، دومین قید جمله ی لولاك من چه گویم ز شان مادر او، بی نظیری كه بی نظیر آورد غیر از این نیست وصف بنت اسد، دختر شیر بود و شیر آورد مستجیری به مستجار آمد، روح تازه گرفت بیت عتیق كعبه ای كه علی درونش نیست، چون ركابی شود بدون عقیق صاحب خانه رفته در خانه، دیگر اذن دخول لازم نیست حیدر از حفظ بود قرآن را، با وجودش نزول لازم نیست بین آغوش احمد مكی، آیه هایی ز مومنون می خواند عقل كل بود و با كراماتش، عاشقان را سوی جنون می خواند كعبه تنها نه زادگاه علی، در نجف نیز خاك او كعبه است سجده آورده ایم سمتش چون، اولین سینه چاك او كعبه است ملك الموت پیشمرگش بود، او كه شاگرد ذوالفقار علی است خلقت اهل بیت كار خداست، مابقی هرچه هست كار علی است كیست مولا، همان كه در كعبه، بر روی شانه ی پیمبر رفت شانه های نبی همان عرش است، حیدر از عرش هم فراتر رفت گردش روزگار دست علی است، كهكشان دانه های تسبیحش درِ خیبر شكسته، چیزی نیست، فتح آن قلعه بود تفریحش چند سالی درست قبل ازل، زندگی را شروع كرده علی هر زمان رزق می رسد از راه، شك ندارم ركوع كرده علی شب معراج مصطفی حس كرد، در پس پرده روبروی علیست به گواه فمن یمت یرنی، بازگشت همه به سوی علییست @poem_ahl