eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
278 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه غلتید روی خاک آن تاج ملوکانه دانه به دانه ریخت آن تسبیح صد دانه تا حنجرش با خنجری مرد مسیحی رفت اما خرید او را به لبخندی مسیحانه در لا به لای پنجه های شمر گیر افتاد زلفی که زهرا با وضو میزد بر آن شانه هرکس که آمد دست پر برگشت از پیشش ارباب ما گودال را کرده کَرَم خانه پیشانی خاکی نشان سجده می‌باشد خاکم به سر از خاک خون آلود بر چانه با دِرهمی که در ازایش دَرهمش کردند خیرات می‌دادند، می‌دادند شکرانه گرچه تنش شد پایمال سم مرکب‌ها اما سرش بر نی جلوسی داشت شاهانه گریه به مظلومیت او، در کلیسا کرد هرچند راهب بود با اسلام بیگانه یک عمر بالای سرش آورده زینب آب حالا یزید مست آورده‌ست پیمانه آنقدر بر روی لب و دندان او کوبید که چوب دستی‌اش شده دندانه دندانه @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه به نام و حمد او کز عشق او ارباب لبریز است و اما بعد حال زینب کبری غم انگیز است رسید آن کاروان جایی که بوی غصه می آید چه باید کرد وقتی غصه روی غصه می آید سر صبح است و انگاری که اینجا عیدالایام است برای کاروان عشق اما مطلع شام است عجب روزی که بود از روز عاشوراش سوزان تر ندیده هیچکس روزی از این شام غریبان تر چه بود آن روز، آن روزی که از صبحش چنان شب شد و غم آنقدر بالا رفت و سنگین شد که زینب شد بلی اسلام پایان یافت مذهب چشم خود را بست سر بر نیزه هم از شرم زینب چشم خود را بست دم دروازه ساعات غم در جان او حل شد معطل شد معطل شد معطل شد معطل شد علمداری که یک کوفی به غارت برد مشکش را دم دروازه شامی ها در آوردند اشکش را چه بر زینب گذشت آن روز بین کوچه و بازار تمسخر، طعنه و تحقیر، سنگ و آتش و آزار هزاران دلقک از اولاد عمرو عاص آوردند برای پایکوبی دورشان رقاص آوردند خبر دادند ابنای یهودی های خیبر را برای بازدید آورده اند اولاد حیدر را مجال خطبه خواندن نیست از بس ساز و آواز است همین که زنده می‌مانند دیگر اوج اعجاز است به شمر و اخنس و خولی و ابن سعد صد لعنت اگر بازار شام این است پس بر کوفه صد رحمت میان کوچه ها روزی نمی‌رفتند راه اصلا ندیدند این زنان را پیش از این خورشید و ماه اصلا مدام از روی نی سر روی خاک افتاد عیبی نیست سر شش ماهه هم بر روی خاک افتاد عیبی نیست بلا این است بفروشند آن دُرهای سرمد را به بازار کنیزان برده اند آل محمد را به قرآن پاره ها آن بی وضوها دست ها بردند عروسان علی را از میان مست ها بردند چنان آتش ز بام افتاد، دستار امامت سوخت همان چادر که باقی مانده بود از روز غارت، سوخت زنانی را که روی خویش را از کور پوشاندند صلاة صبح تا مغرب میان شهر چرخاندند یکی ای کاش بود آن روز و کم می‌کرد مشکل را و هول میداد از نزدیکی زینب اراذل را پس از دروازه‌ی ساعات غم در جان او حل شد معطل شد معطل شد معطل شد معطل شد کسانی را که فردوس برین ماوایشان باشد به لطف شامیان دیگر خرابه جایشان باشد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه زینب چو دید بر سر نی راس شاه را بر نُه فلک نمود روان پیک آه را از خاک و خون به نوک سنان دید منخسف آن رخ که کرده بود خجل مهر و ماه را گفتا به ناله‌ای که نمودی به عهد مهد روشن ز روی خویشتن عرش اله را جای تو بود بر سر دوش نبی چرا کردی سر سنان سنان جایگاه را شرط وفا نبود که تنها گذاشتی در دست اهل ظلم من بی‌پناه را آن ظلم‌ها که کرد پشیمان نمی‌کند ابن زیاد سنگدل دین تباه را سجاد غل به گردن و مسرور ابن‌سعد بین تا کجا رسانده فلک اشتباه را چون بر سر تو دسترسم نیست می‌کنم از بهر چاره بر سر خود خاک راه را آن یک به کعب می زندم دیگری به سنک آخر گناه چیست من بی‌گناه را از بعد خویش بی‌کسی من نظاره کن یک تن چسان شکستم من یک سپاه را بر باد داده خرمن صبرم جفای شمر آری چسان تحمل کوهست کاه را نه طاقتی که بر سر نی بنگرم سرت نی صبر کز رخ تو بپوشم نگاه را از گریه گر سفید شود چشم من چه سود نتوان نمود چاره بخت سیاه را محنت ز بس کشیدم و دیدم که برده است از یاد من مقدمه عز و جاه را از من گذشت ای سر پر خون مکن دریغ ز اطفال خویش مرحمت گاهگاه را «صامت» ز بس نموده محن جا به ملک تن ترسم اجل بهم زند این دستگاه را @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه من یک کبوترم که تویی شهپرم حسین صد شکر در هوای غمت میپرم حسین اربابِ من تویی و به کس نیست مُرتَبط در آستان کوی تو گر نوکرم حسین بی شک بدون لطف تو من غرق میشدم ای کشتی نجات من و یاورم حسین لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین من هم ز داغ تو به خدا قول میدهم تا اینکه زنده ام بزنم بر سرم حسین آخر به جرم چه کفنت نیزه ها شدند؟ آقای خوب و از همه کس بهترم حسین باید که مثل پیکر تو زیر آفتاب بی غسل و بی کفن بشود پیکرم حسین @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها صحبت از موسی و طور و ذوق عمرانی بس است من پدر می‌خواستم، توضیح عرفانی بس است قرعۀ آن قبلۀ سیّار بر ما اوفتاد ای خرابه، غبطه بر دیوار نصرانی بس است روح کامل گشت و من هر روز لاغر می‌شوم فصل تجدید است از پیکر نگهبانی بس است گریه را مخفی نخواهم کرد زیر آستین تیغ از رو بسته‌ام، عرفان پنهانی بس است بوسه‌ای بر من بدهکاری ز وقت رفتنت پس ادا کن قرض خود، این صبر طولانی بس است شرح مویی که ندارم بیش از این از من مخواه از پریشان حالی‌­ام هر قدر می‌دانی بس است هر چه خوردم زخم بود و زخم بود و زخم بود سفره‌ات را جمع کن بابا که مهمانی بس است یک رقیه جان از آن لب‌ها برایم خرج کن محفل انس مرا آیات قرآنی بس است چون علی‌اکبر مرا هم در عبایت جمع کن زخم‌های مختلف را این پریشانی بس است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها عجب خوابی، عجب حالی، عجب رؤیای شیرینی چه زیبا می‌شود وقتی، پدر را خواب می‌بینی عجب عشقی، عجب شوری، عجب عطر دل انگیزی چه رؤیایی‌ست با یاد پدر از خواب برخیزی چه کس بیدار کرده دختری که گرمِ رؤیا بود که در گلزار سرسبز پدر محوِ تماشا بود چه کس حالا جوابی می‌دهد چشم پر آبم را به بیداری نخواهم داد شیرینیِّ خوابم را کجا رفته؟ کجا عمه؟ همین لحظه، همین جا بود همین حالا، همین دلخسته در آغوش دریا بود همین حالا کنارم بود و از غم‌ها رهایم کرد دوباره جان به من داد و رقیه جان صدایم کرد نیامد بر لبم لبخند و از غم‌ها دلم پوسید به جبرانش پدر با گریه لب‌های مرا بوسید دوباره دستِ گرمش را به دُورِ گردنم انداخت نگاهی بر رُخِ زرد و کبودیِّ تنم انداخت دویدم کودکانه باز هم دنبال من می‌کرد لب خشکش به هم خورد و سؤال از حال من می کرد رقیه دخترم خوبی؟ بیا بابا در آغوشم اگر دردِ دلی داری بگو آهسته در گوشم تو هر جایی که می‌رفتی، من از بالای نی دیدم تو هر دفعه زمین خوردی، تو را از دور بوسیدم زمین خوردی و چشمم را به گریه باز می‌کردم تو را از روی نیزه با نگاهم ناز می‌کردم من از بالای نی خون گریه می‌کردم به احوالت خبر دارم چه شد آن شب که خونین شد پر و بالت دعا کردم به احوالت، دعایی تو به حالم کن اگر در راه صد دفعه کتک خوردی حلالم کن چه می‌فرمایی ای بابا به قربان سر و رویت هر آنچه شد به من جانا فدایِ تار گیسویت نمی‌خواهم بیازارم تو را حالا که مهمانی نمی‌خواهم تو را از کف دهم امشب به آسانی چه باید گفت ای بابا از این اوضاعِ آشفته هزاران درد و غم دارم، هزاران حرف ناگفته تو را تا زنده‌ام در پنجه‌ی هر کس نخواهم داد به دست این و آن هرگز، سرت را پس نخواهم داد در آغوشم بخواب آرام عزیزم خسته‌ی راهی چرا دیر آمدی بابا، مگر ما را نمی‌خواهی بخواب آرام اینجا دشمنِ نامهربانی نیست بخواب آغوش من امن است، اینجا خیزرانی نیست گُلِ من! آمدی اما شمیم یاس جا مانده تو را آورده‌اند اما عمو عباس جا مانده پس از تو بارشِ بارانِ غم آغاز شد بابا پس از تو دخترت با تازیانه ناز شد بابا پس از تو سهم ما تُندی و خشم و اَخم شد بی حد در این مدت، تمام پیکر ما زخم شد بی حد تو رفتی و النگویم طنابِ شمر و خولی شد دلیل درد بازویم، طنابِ شمر و خولی شد پذیرایی به غیر از سیلی قاتل نمی‌بینم نگاهت می‌کنم بابا، ولی کامل نمی‌بینم مرا پای برهنه روی سنگ و خارها بردند مرا کوچه به کوچه از دل بازارها بردند شبی افتادم از ناقه که زجر آمد سراغ من چنان آمد که گویی آتش افتاده به باغ من نمی‌گویم چه شد بابا، سخن کوتاه و سربسته پس از آن نیمه شب، از زندگی کردن شدم خسته @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه غم به من چیره شد و تیره جهان در نظرم خیز و کن یاری ام ای چشم و چراغم پسرم تا صدای تو شنیدم ز رخم رنگ پرید خبرم داد صدایت که چه آمد به سرم چشم خود وا کن اگر لب به سخن وا نکنی مکن از موی پریشان خود آشفته ترم بسکه غم هست به دل جای غمت دیگر نیست می نهم داغ جگر سوز تو را بر جگرم پیش دشمن مپسند این همه من گریه کنم داغت آخر کشدم لیک بدان من پدرم چشمه ی چشم مرا اشک فشان خیز و ببین لب خشکیده مگر تر کنی از چشم ترم من که خود خضر رهم بر سر تو پیر شدم چون نهادم لب خود بر لب تو ای پسرم خصم لبخند زند من کف افسوس به هم بین دل ریش و از این بیش مزن نیشترم گه سرت، گاه رخت، گاه لبت می بوسم دلم آرام نگیرد، چه کنم من پدرم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه به کجا می روی ای یوسف زهرا، پسرم گرگ بسیار بود در دل صحرا، پسرم قامتت گشته ضریح و دل یک خیمه دخیل که نه مجنون تو لیلا شده تنها، پسرم صبر کن اهل حرم، سیر ببینند تو را اَشبَهُ الناّس تویی بر شه بطحا، پسرم پیش من سَرو قَدم، راه برو چند قدم تا کنم قامت تو خوب تماشا پسرم همه مات اند که دارد چه دلی دشمن تو می کِشد تیغ به روی تو دل آرا، پسرم رفتی و گر نرود جان ز تنم بعد از تو بی گمان می کُشدم داغ، نه اعداء، پسرم می‌روی لیک بدان خون پدر گردن توست تو مرا می‌کشی از غصه، نه اعدا پسرم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها حالا رباب مانده و شش ماه خاطره حالا رباب مانده و یک عمر آرزو @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه دل شوریده نه از شور شراب آمده است دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست ساغر ابروی پیوستۀ او محوم کرد هر که را نیستی افزود بهستی پیوست سرو بالای بلندش چه خرامان می رفت نه صنوبر که دو عالم بنظر آمده پست قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید سنبل روی وی از روضۀ تجرید برست شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست شد در او صورت و معنی بحقیقت پیوست ساقی بادۀ توحید و معارف عباس شاهد بزم ازل شمع شبستان الست در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت نیست شد از خود و زد پا بسر هرچه که هست رفت در آب روان ساقی و لب تر ننمود جان بقربان وفا داری آن باده پرست صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست سرش از پای بیفتاد و دو دستش از بدن کمر پشت و پناه همه عالم بشکست شد نگون بیرق و شیرازۀ لشگر بدرید شاه دین را پس از او رشتۀ امید گسست نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق که دل عقل نخست از غم او نیز بخست حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست یوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه هیچکس مثل من اینگونه گرفتار نشد با شکوه آمده و بی کس و بی یار نشد حال و روز منِ آواره تماشا دارد تکیه گاهم بجز این گوشۀ دیوار نشد روزه دارم من و لب تشنه و سر گردانم بین این شهر کسی بانیِ افطار نشد دست بر دست زنم دل نِگرام چه کنم مثل من هیچ سَفیری خجل از یار نشد خواستم تا برسانم به تو پیغام، میا پسر فاطمه، شرمنده ام انگار، نشد گر زنی سینه سپر کرده برایم صد شکر سینه اش سوخته از داغیِ مسمار نشد اهل این شهر همه سنگ زن و سر شکنند میهمانی سرِ سالم سوی دَربار نشد وای اگر که هدفی روی بلندی باشد دیده ای نیست که با لختۀ خون تار نشد به سر نیزه پریشان شده مویم، اما خواهرم در پی ام آوارۀ بازار نشد پیکر بی سرم از پا به سر دار زدند این بلا بر سر من آمد و تکرار نشد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه بیا مادر از حرم بیرون، سرو بستانت می‌رود میدان کفن بنما بر تن قاسم مونس جانت می‌رود میدان بیا مادر درد دل گویم این دم آخر با تو از احسان مکن دیگر بَعدم ای مادر، گریه و زاری، ناله و افغان بُوَد یارم اندر این صحرا ای ستمدیده خالق سبحان ز جور چرخ نوگلِ مادر از گلستانت می‌رود میدان اگر دیدی پیکرم را در خاک و خون غلتان، صبر کن مادر اگر دیدی رأس من بر نی چون مهِ تابان، صبر کن مادر اگر دیدی پیکرم را در خاک و خون غلتان، صبر کن مادر حلالم کن، نازپرورده روی دامانت می‌رود میدان گلی پرورده ی دامان زهرا، که روشن شد ز دیدارش روانم حسینم من که در خوی و شمایل، شبیه خاتم پیغمبرانم من آن آزاد مرد انقلابم، که پرچمدار مردان جهانم منم استاد درس پاکبازی که عاشوراست روز امتحانم بیا مادر از حرم بیرون سرو بستانت میرود میدان کفن بنما بر تن قاسم مونس جانت میرود میدان رهایم کن تا که بنشینم بر بُراقِ مرگ با هزار افغان که جولانم گشته ای مادر دیده گریان، غرقه جانان ز خون من باید این صحرا لاله‌گون گردد از دَمِ پیکان شود جسمم توتیا از کین، جان جانانت می‌رود میدان @poem_ahl