eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
344 عکس
120 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت پایانی) «با حاج سعید در فِدِرا» خبر واقعه کرمان بین جلسه می‌پیچد... در هاله‌ای از غم و ابهام و اضطراب جلسه ادامه دارد... خبر که می‌رسد، غم و اندوه مضاعف می‌شود، اگرچه در آن لحظه خیلی‌ها هنوز نمی‌شناسندش‌... همه شیرینی دیدار و شادی روز میلاد به هم می‌ریزد... اخبار و آمار ضدونقیض به طور طبیعی تا چند ساعت اول بعد از واقعه، ادامه دارد... 💠💠💠 یکی می‌گوید یادتان هست! روز شهادت حاج قاسم هم الی‌الحبیب داشتیم... راست می‌گوید... و چه روز عجیبی بود... چه نماز صبحی بود، صبحی که دقایقی قبل از هنگامه اذان، آن خبرِ هم‌چنان باورنکردنی در رسانه‌ها منتشر شد... در مسجد سرچشمه بودم... نفهمیدم نماز را چگونه به پایان رساندم... 💠💠💠 به هر ترتیب این نشست هم به پایان می‌رسد و بچه‌ها راهی می‌شوند، عده کم‌تری صبر می‌کنند تا اذان بشود، نماز مغرب را بخوانند و بعد بروند... ما هم که به رسم ادب باید صبر کنیم تا آخرین نفر... همه رفته‌اند، من مانده‌ام و حاج و ... از درب ساختمان بیرون می‌زنیم، در حالی‌که هر کدام‌مان یکی از این زیلوهای سجاده‌ای که دست‌پخت جدید است، مانند موشک دوش‌پرتاب استینگر، به یادگار از این جلسه در دست داریم... قصد خانه را دارد، می‌گویم ماشین من هست، اما کمی پیاده‌روی دارد، قبول می‌کند... سه‌نفری، پیاده راهی می‌شویم... خیابان دانشگاه را تا جمهوری بالا می‌رویم و بعد هم به سمت شرق، دو ضلع مستطیل را پیاده گز می‌کنیم تا به ماشین برسیم... در راه از دیدار می‌گوید، از اجراها، از خاطرات، از اساتید، از... بی‌وقفه و پرجذبه با همان صدای حجیم و لهجه تهرانی. در این بین با تماس می‌گیرد و با لحن پدرانه، به گمانم از نبودنش گلایه می‌کند و گزارشی از دیدار می‌دهد. رابطه پدرپسری‌شان همیشه برایم جالب توجه بوده... همین که امثال فرزندشان را در طریق پدر حفظ کرده‌اند جای ستایش دارد، ولو در سبک و سیاق دیگری... 💠💠💠 سوار ماشین می‌شویم، روی نقشه نزدیک‌ترین نقطه‌ای که به خانه به ذهنم می‌رسد، خانه مداحان است، در راه مقصد را می‌زنم و حرکت می‌کنیم... تلفنش زنگ می‌خورد، است، تحلیل خودش را از دیدار ارائه می‌دهد، صدایش کم‌وزیاد به گوش می‌رسد، بخشی را می‌پذیرد و بخشی را هم نه... می‌رسیم به سر خیابان ، می‌گوید بپیچ سمت راست و روبه‌روی خیابان استقلال می‌گوید همین‌جا بزن کنار... در بهت و حیرت در مهمان‌مان می‌کند! از این ساندویچی‌های قدیمی که باید گوشه مغازه، روی لبه چوبی کنار دیوار، سرپا نوش‌جان کنی! بعدتر می‌گوید معروف‌ترین ساندویچی محله فخرالدوله تا سرچشمه است؛ چنان با آب‌وتاب از کیفیت فدرا تعریف می‌کند که احساس می‌کنی در بهترین رستوران تهران، قرار است باکیفیت‌ترین غذای آن شب را میل کنی... سه عدد یونانی سفارش می‌دهد و تا ساندویچ‌ها آماده شوند، یک پرس سالاد اولویه هم دست‌گرمی می‌گیرد تا در این فاصله، بی‌کار نمانیم! معلوم است زیاد به این‌جا رفت‌و‌آمد دارد، با بچه‌های مغازه، کَل آبی و قرمز راه می‌اندازد و فضا را دست می‌گیرد... 💠💠💠 هنگام خروج، چند ساندویچ را هم که برای خانه سفارش داده می‌گیرد و سوار ماشین می‌شویم... به سمت منزل، باید برویم سمت مجلس و از پایین دور بزنیم، حاج سعید می‌گوید هفت شهید مجلس را طواف می‌کنیم... از آن‌جا به سرچشمه می‌روم، مراسم بزرگ‌داشت روز زن و میلاد حضرت زهراء(س) است... داخل تالار که می‌شوم، که روی سن میکروفون‌دردست مجلس را اداره می‌کند، همین که چشمانش به درب می‌افتد، با تسلیت شهادت خیرمقدم می‌گوید... برگزیدگان مهرواره هم نرم‌نرمک از دیدار رییس مجلس برمی‌گردند به سرچشمه و برخی وارد تالار می‌شوند، هم می‌رسد... همان انتهای تالار در عوالم خودم هستم، یک‌طرف و هم طرف دیگر نشسته‌اند... عجب روز عجیبی بود... از صبح که در خیابان کشوردوست با خانواده خداحافظی کردیم، تا الآن ندیدمش، مثلاً روز زن بوده... 💠💠💠 از همان روز گفت‌وگوها درباره دیدار گرم است، در جمع هم‌رزمان هم نظرات مختلف است: : «افول اجراها امروز در بیت رهبری تأسف‌بار بود، تأسفاً شدیداً.» : «به نظرم دیدار امسال اتفاقاً خیلی خوب بود، طلایی بود، هم اجراها و هم سرود هم‌خوانی.» حاج : «...اجراها عالی بود، به‌جز یکی‌دوتا اجرا، اشعار و مضمون در اوج بود...» : «...حیف که حلاوت این دیدار هم برای آقا و هم برای مداحان با قضیه کرمان تلخ شد.» و می‌رویم تا سال بعد و دیداری دیگر... و تو تلاش می‌کنی شاید فیض دیدار امتداد بیش‌تری یابد... تمام ✍️ @qoqnoos2
«یاٰ مُلَقِّنْ» (روایت برادر عزیزم آقا هادی سعیدی‌فرد از شب نوزدهم رمضان) قسمت ۱از۲ {عرض تبریک برای راه‌اندازی «کانال اختصاصی» و آرزوی توفیق... کاش همه شویم... شاید این اولین گام برای باشد ... از دست بنده کار زیادی برنمی‌آید، جز این‌که قول دهم، اگر کانال هر راه افتاد، در همین کلبه‌خرابه کوچک به همین ۸۸۰نفر عضو وفادار معرفی کنم} چندین سال می‌شود شب‌های قدر برای من از یک فایل تصویری ۶دقیقه و ۱۱ثانیه‌ای آغاز می‌شود. همان فیلم شب سال۹۱ در حرم امام رضا(ع)، همان جلسه‌ای که با همان لهجه شیرین، طوفان به پا می‌کند و بی‌تکلف شاه‌کار میثم ِاهل‌بیت، استاد را می‌خواند. همان جلسه‌ای که عبابه‌دوش و حاج پراشک و ِمنقلب‌شده را محو تماشای صحبتِ عاشقانه و خودمانیِ با رب بخشنده و امامِ مهربان خود کرده است. «اینجا گناه بخشند کوهی به کاه بخشند...» ظاهراً عملی به اعمال ما اضافه شده بود... دیگر به نزدیک مسجد رسیده بودم، ماشین را دورتر از محل همیشگی پارک کردم و به سمت قرار روانه شدم... سخنرانی شروع شده بود، مثل همیشه شلوغ، جای سوزن‌انداختن نبود و منِ جویای جا، کنج‌کاوانه و در نهایت سرعت به دنبال مکانی برای جلوس، ظاهراً بابِ رحمت از ابتدای امشب باز شده بود، یک محل استقرار مناسب به چشمم خورد، بی‌معطلی مستقر شدم... صحبت منبر از لحظاتی بود که لنگر آسمان و زمین، میهمان دختر مظلوم خود حضرت بود، آن روایت معروف را می‌گفت که حضرت به نازدانه‌اش متذکر شد که چرا دو طعام در سفره علی!، یکی را از سفره بردار! خواست تا نمک را بردارد، پدر فرمود شیر را بردار که شایسته‌تر است! همین یک مثال دوخطی کاملاً کافی بود برای تفاوتِ بی‌نهایت سال نوری ما با میزان‌الاعمال! ▫️▫️▫️ با شنیدن این روایت نمی‌دانم چرا یاد افتادم و یاد ماجرای و بلافاصله غمِ مثل آوار بر دلم خراب شد! هم خجالت می‌کشیدم از که سنگش را به سینه می‌زنیم و هم تعجب می‌کردم از این‌که چرا ما هنوز زنده‌ایم! چه‌قدر دور شدیم از علی، نمی‌دانم! ولی آن‌قدر فاصله گرفته‌ایم که می‌شنویم بیمارستان المعمدانی را بمباران می‌کنند،۳۳هزار نفر تا امروز کشته می‌شوند، به زنِ باردار جلوی چشم همسر و فرزندش تعدی می‌شود و... و ما هنوز زنده‌ایم و کَکِ‌مان هم نمی‌گزد... گمان می‌کنم سنجه خوبی برای متراژ فاصله ما با علی، این شهید عدالت باشد... سخنرانی را با این فکرها به پایان رساندم... ✍🏻 با اندکی ویرایش و تغییر @hadisaeedifardd @qoqnoos2
ققنوس
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۲از۴ • در این بین هم می‌رسد، منبری برنامه امروز است... دقایقی سر سفره هم‌صحبت می‌شویم... یکی سید را به کناری‌اش نشان می‌دهد و آهسته می‌گوید داداش معروف است! دیگری هم باز آهسته توضیح می‌دهد که بله، اما با هم خیلی فرق دارند... را می‌برند برای جلسه و من هم عذرخواهی می‌کنم که حالم روبه‌راه شود، ملحق می‌شوم... • ، اخوی کوچک ، به خوشگل‌ترین دکتر جهان زنگ می‌زند، این را پشت تلفن هنگام سلام‌وعلیک می‌گوید، ... رسماً یک درمانگاه برپا کرده‌اند... داروخانه، پذیرش، اورژانس، اتاق دکتر و... به تفکیک آقایان و خانم‌ها... برای درمانگاه ساختمان نیمه‌کاره مجاور ورزشگاه را تسخیر کرده‌اند! • با سفارش کار به سرم و بتامتازون و... می‌کشد، اورژانس آقایان، چهار تخت و یک کف‌خواب دارد! من و روح‌الله روی دو تخت کنار هم درازکش می‌شویم...، به آقای صفری که زیرلب نوحه‌های سنتی می‌خواند و سرم را آماده می‌کند، می‌خورد که از بچه‌های بهداری زمان جنگ لشکر ۲۵ کربلا باشد، می‌پرسم می‌گوید نه، کردستان بودم، بانه... • تا از درمانگاه برگردیم منبر تمام شده و حاج شروع کرده... جایگاه هیأت را در تصاویر خبر حضور شیخ ابراهیم زکزاکی دیده بودم، باشکوه و هنرمندانه و هیأتی و ساده و کم‌خرج... به جز تصویر آقا و امام، تصاویر ، ، و شهید ، بنیانگذار انصارالله یمن، با پس‌زمینه پرچم‌های کشورهای‌شان، همه در پرچم‌های عمودی در دو طرف پرده‌نگاره شعار «کربلا، طریق‌الاقصی»، با شکوه و جلال نصب شده بود... • جلسه حال بسیار خوبی دارد، هم با آن همه کار و مشغله، همان جلوی منبر، مشغول باریدن است و این از ویژگی‌های بسیار مثبت اوست که بارها و بارها دیده‌ام... خیلی‌ها مثل خودم حواس‌مان نیست و قصه دلاک حمام را تکرار می‌کنیم که همه را پاک و پاکیزه راهی منزل می‌کرد و‌ خودش آخرشب کثیف و‌ آلوده برمی‌گشت... ، فیض روضه ارباب را با هیچ چیزی عوض نمی‌کند و هرچه هم می‌خواهد از همین مجلس فیض کسب می‌کند... المؤمن کَیّس! چه‌قدر خوش گذشت این سفر رو پر قو می‌خوابم شبا تا سحر.. صورتم گل انداخته هوای شام بهم ساخته اگه تو زیر دست و پا نبودی خُب منم نبودم اگه میون آتیشا نبودی خُب منم نبودم اگه سنگ از این و اون تو نخوردی خُب منم نخوردم اگه سیلی از خیزرون نخوردی خُب منم نخوردم.. تو خونه خولی موهات نسوخته خُب منم نسوختم اگه جایی با اضطراب نرفتی خُب منم نرفتم اگه توی بزم شراب نرفتی خُب منم نرفتم خوب‌خوب‌خوبم بابا فقط بریم از این‌جاروز اربعین، کربلا، ، استادی می‌کند و مجلسی می‌شود... در همین حال یادی از همه دوستان، عزیزان، حق‌داران، آباء و اجداد و اصلاب، ابناء و اولاد و ارحام و محارم، احباب و اصدقاء و اخلاء، اساتید و علما کردم... عزیزی که گفته بود هرکجا گنبدی دیدی یاد ما هم باش... استادی که گفته بود باید در پیام‌دادن به من احتیاط کند تا مبادا افشای سر کنم... هر کسی که التماس‌دعایی فرستاده بود و نفرستاده بود... • این‌که از علما و بزرگان دیار طبرستان یاد می‌کند، از مزیت‌های مجلس‌داری است... یادی از آیت‌الله ، حاج‌آقای ، آیت‌الله و... • در لابه‌لای جمعیت، را می‌بینم، سر ماجراهای ، به‌ویژه رویداد اخیر سفینة‌النجاة بیش‌تر شناختمش... مدیر مجموعه فاخر ، هنرمند متواضع، دل‌سوز، اهل تقوا، حق‌جو و حق‌طلب که هر استانی و هر جمع هنری، اقلاً یک دست از این نمونه را برای جبهه‌شدن اهالی خطه هنر نیاز دارد... • لابه‌لای عزاداران، بچه‌های ترکیه همراه با پرچم‌های‌شان جلب توجه می‌کنند، ظاهراً مهمانان بین‌المللی موکب از کشورهای مختلف حضور دارند... • آخر جلسه است و هنوز پانسمان سِرُم، خونی روی دستم... با یک دست سینه‌زدن کار راحتی نیست... بعد از چند تلاش ناموفق برای استحمام، راهی حمام می‌شوم، دوشی می‌گیرم و لباس‌ها را آبی می‌زنم و برمی‌گردم به همان اتاق کذایی! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۳از۴ • هم هست، یکی از بچه‌های پاکستان گذرنامه و مدارکش را ربوده‌اند، به موکب پناه آورده است... همه در تلاش هستند که کاری را راه بیاندازند، با بچه‌های جامعةالمصطفی تماس می‌گیرد، یکی صد دلار و دیگری یک پنجاه‌هزار دیناری می‌گذارد وسط... به می‌گوید، من کاری ندارم، این باید از مرز رد بشه و برگرده ایران! برادر مظلوم پاکستانی، خوش‌حال و ذوق‌زده تشکر می‌کند و همراه محمود می‌روند... • حاج هم می‌آید به اتاق، با تواضع با همه حال‌واحوال می‌کند... می‌نشیند و کمی اختلاط می‌کنیم... حاج‌آقای محمدیان هم اضافه می‌شود و بحث به جاهای خوبِ مگو می‌کشد... از حاج‌آقای و و... • در همین اثنا، ناهار را می‌آورند... اسمش را می‌پرسم... طعام‌پلو! می‌گویم این چه ترکیبی است، طعام که همان غذا است! می‌گوید همان کشمش‌پلو با گوشت است که در مازندران، به این عنوان شهرت یافته و غذای مرسومی در هیأت‌هاست... • بعد از سرم و دوش و ناهار می‌آیم کمی استراحت کنم که یادم افتاد ساعت ۱۷، برنامه «مسیرةالاحرار» را داریم... حاج‌آقای ، تماس می‌گیرد و نگران است... می‌گوید با که تماس داشته، گفته پرچم‌ها را تحویل حشد دادیم، اما این‌جا عراق است، ممکن است به شما برسد یا نرسد! درباره پشتیبانی رسانه‌ای هم حرف محکمی دریافت نکرده بود... دنبال بود، گفتم احتمالاً باید وارد عراق شده باشد... اما هرچه تلاش کردیم، را نیافتیم... خط‌هایی که قبل‌تر واتس‌اپ داشتند، همه پاک بودند! • دوان‌دوان همراه روح‌الله خودمان را به میدان پرچم، یا همان ساحة‌الرایة رساندیم، ساعت حدود ۱۷:۳۰ بود، با ، تماس می‌گیرم... جمعیت تازه حرکت کرده... به ابتدای حرکت می‌رسیم... • جمعیت غالباً پرچم یا تصاویر چاپ‌شده روی فوم را در دست دارند، سه پرچم بزرگ هم که بیش‌تر خوراک کوادکوپترهایی است که تشریف ندارند، توسط جمعیت حمل می‌شود... سیستم صوتی نیست و جمعیت بدون بلندگو، کاملاً مردمی و سنتی و البته گروه‌گروه شعار می‌دهند... را می‌بینم که دوان‌دوان مشغول هماهنگی کارهاست... تعدادی از بچه‌های رسول‌السلام را هم می‌بینم که مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... کمی جلوتر با بچه‌های‌شان آمده‌اند... آقامرتضی هم هم‌چنان باانگیزه نگران صاف و بالا قرارگرفتن پرچم‌های بزرگ است... را می‌بینم، مثل همیشه پرشور و انرژی و شاد و شنگول... دشداشه‌ای بر تن، شال فلسطین بر گردن، یک سنجاقی(پیکسل) پرچم فلسطین هم به سینه زده، پرچمی در یک دست و تصویری در دست دیگرش، خودش یک سازمان تبلیغات متحرک شده! تابلو را از دستش می‌گیرم... • عجیب است مسیر بسته نشده و ماشین‌های بار مواکب در رفت‌وآمد هستند، طبیعتاً ترافیک و تداخل پیش می‌آید... پدر را هم می‌بینم که در بین جمعیت رفت‌وآمد دارد... شیخ هم گوشه دیگر جمعیت، شیخ و هم هرکدام دست می‌رسانند... این طرف و ، مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... هم که مدیریت میدانی عملیات را بر عهده دارد، در گوشه دیگری می‌بینم... از میدان تربیت که عبور می‌کنیم، کامیونت صوت همراه جمعیت می‌شود، بعداً توضیح می‌دهد که علی‌رغم همه هماهنگی‌ها، دوشب پیش اصل برنانه را هوا کرده بودند و مسیر دوباره از اول طی شد... مسیر با این‌که قرار بود قرق شود، نشد و ماشین را هم از میدان تربیت نزدیک‌تر نگذاشته بودند که بیاید... تازه بعد از میدان تربیت کار شروع می‌شود... • را با آن قد رعنایش می‌بینم... هم که در لحظه مشغول روایت و مصاحبه و ضبط و ارسال ویدئو است، ماشین صوت که همراه می‌شود، تازه جمعیت جان می‌گیرد... و بچه‌های مدرسه‌اش هم خودشان را رسانده‌اند به مراسم تا زنجیره فعالیت‌های ضدصهیونیستی موکب‌کاروان‌شان کامل شود... • یک مرد عراقی که با گوشی مشغول فیلم‌برداری است، می‌پرسد از کجا آمده‌اید؟ و وقتی می‌گویم از کشورهای مختلف، این‌جا حضور دارند، از لبنان، یمن، فلسطین، تونس و... ایران و نیز خود عراق، آمیخته‌ای از حیرت و حسرت و مسرت را در چهره‌اش می‌بینم... با دعایی تشکر می‌کند... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۴از۴ • هم خودش را رسانده، در واقع و بچه‌های فلسطین صاحب برنامه هستند و مابقی کمک‌کار آن‌ها... به پل فاطمةالزهراء، که هنوز به نام مجسر الضربیة، می‌رسیم... میدان‌داری می‌کند، البته صحنه توسط بچه‌های عراق پیش می‌رود، اما به نوعی کارشناس مجری برنامه، است... نمایندگانی از ملیت‌های مختلف صحبت می‌کنند... از عراق، از تونس، از ترکیه، از لبنان، از یمن با همان خنجر یمنی بر پر شالش و... از ایران... را هم می‌بینم که قرار بود با کاروان‌های دانشجویی حضور پیدا کنند... • بچه‌های ، پرچم بزرگ «خیبر خیبر، یا صهیون جیش محمد قادمون» را برده‌اند و از بالای پل آویزان کرده‌اند... با خوش‌حالی پل را نشان می‌دهد و به پرچم اشاره می‌کند... شیخ هم پی‌گیر هست یکی از پرچم‌های بزرگ فلسطین را ببرند بالا... از قضا دو پرچم می‌رود بالا و دو طرف پرچم زرد اول از پل آویزان می‌شوند... صحنه باشکوهی است، یاد مراسم ثورةالعشرین در سال‌های نسبتاً دور پیشین می‌افتم و جمعیت مستقر از مجسرات ثورةالعشرین... یادش به‌خیر... نمی‌دانم خداوند چه خواهد کرد با جماعتی که مانع خیر شدند و این اتفاق را چندسال عقب انداختند وگرنه این واحد مراسم‌ها را ده‌سال پیش پاس کرده بودیم... در شلوغی‌ مراسم فاطمه زنگ می‌زند، آن‌قدر سروصدا هست و شبکه مخابراتی عراق هم آن‌قدر تحت فشار هست که واضح و شفاف نشنوم، فقط می‌فهمم که همراه خادمان خواهر موکب، پشت نیسان می‌خواهند عازم حرم شوند، همین که می‌گویم صلاح نیست، پیاده می‌شود و احتمالاً کمی دمغ... البته آخرشب، بعد از برگشت این نیسان فاتح و گزارشات خواهران، خوش‌حال بود که نرفته! • اواخر برنامه است که ناگاه از راه می‌رسد، شیخ سریع هماهنگ می‌کند که برود بالا و عملاً سخن‌رانی پایانی و تشکر از جماعت حاضر در مراسم به دوش برادران فلسطینی می‌افتد... • به آتش‌کشیدن پرچم آمریکا و اسرائیل و ثبت تصاویر وحدت امت اسلامی، پایان‌بخش برنامه است... تا اذان مغرب چیزی نمانده، همراه شیخ راهی دفتر آقا در کربلا می‌شویم... نماز مغرب‌وعشاء را دفتر می‌خوانیم و یک زیارت اربعین جمع‌وجور هم تنگش... و راهی زیارت حرم سیدالشهداء(ع) می‌شویم... • حرم و اطراف حرم خیلی شلوغ است، اما نه به شلوغی دیشب... خدا را هزار بار شکر می‌کنم که فاطمه را نیاوردم... مستقیم می‌رویم سرداب و همان‌جا زیارت‌نامه را می‌خوانیم... بعد هم می‌آییم بالا... از دور را می‌بینم که لباس خادمی عتبه حسینیه را بر تن دارد، سه نفر از بچه‌های هیأتی اصفهان هم کنارش هستند... خبر داده بود که توفیق خادمی حرم نصیبش شده... هنوز بعد از آن حادثه، موهای سروصورتش برنگشته... انگار دوباره نوجوان شده باشد و حیات دنیوی دوباره‌ای را آغاز کرده باشد... • من در صحن می‌نشینم و‌ روح‌الله هم می‌رود جلوتر، شاید به زیر قبه برسد... همیشه نگرانم که مبادا در این موارد از من الگو بگیرد... دوست ندارم به قول امام، بعضی از این عوامی‌ها را از دست بدهد که شاید بسیاری از خیرها در همین باشد... ما را به جبر هم که شده سربه زیر کن خیری ندیده ایم از این اختیارها • هنگام خروج از حرم ابتدا چشمم به می‌افتد و بعد می‌بینم در بغل پدر آرام گرفته، حاج را در آغوش می‌گیرم و می‌بوسم و التماس‌دعایی و... یاعلی... • بعد از زیارت، پیاده برمی‌گردیم به محل اسکان، فاصله موکب تا بین‌الحرمین، اگر اشتباه و حاشیه و انحرافی نروی، بدون ملاحظه ازدحام و راه‌بندان و... بی‌کم‌وبیش چهار کیلومتر است، یعنی رفت‌وبرگشت هشت کیلومتر و یعنی‌تر این‌که ده مرتبه رفت‌وبرگشت به حرم، حدوداً معادل کل پیاده‌روی نجف تا کربلا است! • فاطمه منتظر است، یک‌روز کامل را تنها بوده، البته تنهای‌تنها هم که نه... قاعدتاً با خون‌گرمی و محبتی که از مازنی‌ها سراغ دارم و روحیه خودش، باید دوستانی از خطه مازندران دست‌وپا کرده باشد... با خوش‌حالی می‌گوید خانم‌های موکب، فردا ساعت ۴ صبح عازم نجف هستند، بعد هم خسروی... ما هم همراه‌شان برویم... می‌روم سراغ که آخرشبی، در آشپزخانه نشسته است و از همان‌جا آخرین هماهنگی‌های موکب را انجام می‌دهد... دردل‌ها دارد و گلایه‌ها... در ادامه، اتفاقاً خودش همین پیشنهاد را مطرح می‌کند... قرار می‌شود، ساعت ۴ صبح... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۳از۳ • در مسیر هم‌چنان آن‌قدر موکب به پا هست که زائری گرسنه برنگردد... نیت می‌کنیم نماز را امام‌زاده احمد بن اسحاق سرپل بخوانیم... موکب امام‌زاده برپاست... چند نفر از محلی‌ها هم اطراف چادر موکب جمع شده‌اند و‌ طلب غذا می‌کنند، احساس می‌کنم بچه‌های موکب می‌شناسندشان و یا می‌خورد که چندنوبتی غذا بهشان داده‌اند که حالا امتناع می‌کنند... غذا قیمه و نوشابه است... به خانواده می‌گویم می‌بینی چه‌قدر گوشت دارد! کرمانشاهی هستند دیگر، غذای کم‌گوشت برای‌شان اُفت دارد! • بیرون امام‌زاده، روی چمن‌ها مشغول خوردن هستیم که خانواده‌ای می‌آیند و می‌پرسند به جز این‌جا جای دیگری برای اسکان سراغ ندارید؟ ما هم امدادزائر را بهشان معرفی می‌کنیم و شماره‌اش را می‌دهیم، توضیح هم می‌دهیم که خودمان به همین نحو مکان جور کرده‌ایم... -بعداً باید با حساب کنم!- امام‌زاده چه‌قدر باشکوه و‌ نونوار شده... امام‌زاده نماد امید و ایستادگی شهر بود در ایام زلزله... و الحمدلله امروز هم پناه و تکیه‌گاه مردم... • با تماس می‌گیرم، رابط مشعر در سرپل‌ذهاب و بخش‌دار کنونی قصرشیرین... امکان برقراری ارتباط نیست... شاید ایران نباشد... بعد ازنماز که می‌خواهم از امام‌زاده خارج شوم، جوان محجوبی سر سجاده نماز، سؤال شرعی دارد، باز هم دشداشه کار دستم داد... بحث را به حوزه‌رفتن می‌کشاند... در همین فرصت کوتاه سعی می‌کنم راه‌نمایی‌اش کنم، شاید... لابه‌لای این همه مضر مثل من، شیخ مفیدی از آب درآمد! آخر هم که ارجاعش می‌دهم به حاج‌آقای ، امام جمعه روزهای زلزله سرپل و احوال را می‌پرسم... خیلی تعجب می‌کند که می‌شناسم‌شان... • راهی کرمانشاه می‌شویم، موکب‌ها هم‌چنان در مسیر، جلوه‌گری می‌کنند... یک موکب قیمه عربی می‌دهد، موکب دیگری تخم‌مرغ و سیب‌زمینی با نوعی نان محلی بسیار خوش‌طعم و لذیذ... یک‌جا هم می‌زنیم کنار و نیم‌ساعتی چشم‌هایم را استراحت می‌دهم... • به همان قاعده رفت، سر سفره بچه‌های بامرام جبهه کرمانشاه می‌نشینیم، امدادزائر این‌بار جای ویژه‌ای را در نظر گرفته است، بیت آیت‌الله ... دوازده گذشته است که می‌رسیم به موقعیت‌مکانی ارسال‌شده! اما ظاهراً دقیق نیست... دوباره تماس می‌گیریم، جوان بامرام پشت خط می‌گوید اگر آن‌جا نشد، من خودم موکب‌دارم بیایید موکب خودم، اصلاً بیایید خانه خودم! هیچ سامانه خشک و مکانیکی و الکترونیکی و مکاترونیکی و... بی‌روح و مرده‌ای چنین امکان و توانی را ندارد که این‌گونه، این موقع شب، پشت تلفن به تو جان دهد! و این معجزه انقلاب اسلامی است، به برکت اباعبدالله(ع) و نفس قدسی روح‌الله... • اسم مکان آن‌قدر جاذبه دارد که دلم نمی‌آید از دستش بدهم، بالاخره پیدا می‌کنیم، در بین کوچه‌پس‌کوچه‌های یک محله قدیمی، در یک موقعیت مکانی جالب و عجیب، وسط کوچه‌ای پلکانی با شیب تیز شصت درجه، خانه‌ای است که آیت‌الله شهید سال‌های ۴۰تا ۶۱ را آن‌جا ساکن بوده‌اند... هنوز میله‌هایی که آن زمان در وسط کوچه نصب کرده بودند تا پیرمرد بتواند از این همه پله رفت‌وآمد کند، باقی است... • منزلی‌بازسازی‌شده، تمیز و مرتب... یک طبقه خانم‌ها و یک طبقه آقایان... همه چیز مرتب و دل‌خواه... وسط این آرامش، پیام را که می‌خوانم، دوباره تمام نگرانی‌هایم هوار می‌شود سرم... آقای یکتا هم پیام داده و پی‌گیر هست که چه کردید...، پاسخ می‌دهم: «احمدرضا که محکم ایستاده زودتر خارج شوید... ما هم توضیح داده‌ایم... از طرفی همه بچه‌های ما درگیر اربعین هستند و تازه یک‌به‌یک افتان‌وخیزان، در حال برگشت... از طرف دیگر، با فرض یافتن مکان مناسب و تأمین هزینه‌ها، جابه‌جایی ما حداقل یک ماه فرصت می‌خواهد... که ایشان هم تقریباً گفته‌اند از من مأموریتی خواسته‌اند و من هم مأمورم و معذور... این حرف‌ها را به حاج‌آقای قمی بگویید، اگر از من نخواهد، من هم فشاری نخواهم آورد... البته حالا دیگر به مردم هم قول داده...» اگرچه ما خانه‌به‌دوشان غم سیلاب نداریم، اما با یک نگرانی عمیق از مکان فعالیت‌های جامعه ایمانی مشعر و جامعه فعالان مردمی اربعین، در مکانی بسیار آرامش‌بخش، به خواب می‌روم... تا فردا بعد از نماز صبح که دارم این‌ها را برای‌تان می‌نویسم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2