هدایت شده از ❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
دوستان و همراهان عزیز لطفا نظر بدین
⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️❤️❤️❤️
https://instagram.com/stories/shahid__mostafa_sadrzadeh1/2709743949733595843?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
آیا آنگاه که اندوهِ فراق...
ما را به گریه میاندازد...
اندوهگین نمیشوی؟
#قرار_جمعهها ؛
پاتوقی که عزتّش به دلتنگی است!
یک دلتنگی از جنس آسمان، از جنس اصل و ریشهی انسان، از جنس غرور ..
💌 دلتنگیتان مستدام: اهالیِ قرار جمعهها
⚘﷽⚘
حالِ دلم خوب نیست
درست مثلِ قلبِ ویران شده ے بیروت
دلم فقط آمدنِ تو را میخواهد
دلم روزِ ظهورت را میخواهد
کہ فقط ظهور شما
دنیا را از این همه غم و رنج نجات خواهد داد.
شتاب کن حضرتِ منجے
کہ ما را طاقتِ این همه اندوه نیست...
یامهدے♡
کوهے از غصہ و غمیم همہ ...
💔😔
در افق آرزوهایم
تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم...
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
@abalfazleeaam
پساز پرسش تو،
بشیر آرزو کرد که ایکاش نامش بشیر نبود!
اکنون او باید پاسخ میداد.
سرش را که بالا گرفت،
رنگ رخسار و شکستگی چهرهاش تو را بیشتر مضطرب کرد.
با زحمت بسیار و شکسته شکسته گفت:
"ای امالبنین خداوند صبرت دهد ماه زیبایت عباس کشته شد!"
ابروانش را گره کردی
نفس گرفتی و پرسیدی:
" ای بشیر آنچه گفتی پاسخ من نبود. از حسین بگو!"
گفت:
" ای امالبنین یکایک پسرانت کشته شدند! دیگر ای مادر پسران،برایت پسری نماندهاست."
آنگاه خروشیدی،بغضآلود و با صلابتی حیدری زبان گشودی که:
"همه فرزندان من و هر که زیر آسمان کبود است فدای حسین. پاسخ مرا بده؛ از حسینم خبر داری؟"
ناشکیب و بیتاب خروشیدی
و با نوای حزنانگیز پرسیدی:
"همه فرزندان من و هر که زیر آسمان کبود است
فدای حسین.
پاسخ مرا بده؛
از حسین خبری داری؟"
چشمانش به لرزه درآمد و تو دیدی که چگونه بیچاره شد!
و سربهزیر و با صدایی بغضآلود و لرزان گفت:
"مولایت حسین را با لبتشنه به شهادت رساندند!"
منبع:
کتاب ماه تمام من،مرتضی اهوز
با تلخیص
1400/8/28
@abalfazleeaam
@asheghe__karbala
#حضرت_زهرا #حضرت_ام_البنین #حضرت_اباالفضل #جمکران #جمعه
https://www.instagram.com/p/CWdpBn8okZN/?utm_medium=share_sheet
هدایت شده از ❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
*❤️گروه شهید مهدی زین الدین*❤️
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://chat.whatsapp.com/HoIRymBAzO67aHggqoXdki
#مهدی_زین_الدین #جمعه
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_ششم
#فصل_دوم🌻
با لکنت گفت :
+ گ ... گارسون .
چشمام گرد شد و آب دهنم رو قورت دادم .
باید خیلی زودتر از اینا ها ماجرای آقا مرتضی رو براش توضیح می دادم .
بهار با تعجب به آنالی خیره شده بود ولی بقیه حواسشون به ما نبود .
درست روبروی آنالی ایستادم تا کسی نتونه ببینش و آروم جوری که فقط خودم و خودش و بهار میشنیدم گفتم :
- باید خیلی زودتر از این ها بهت میگفتم .
آره این همون گارسونست ، اسمش آقا مرتضاست برادر مژده هست .
خودم هم توی راهیان نور متوجه این موضوع شدم .
اون خانومه هم نامزدشه .
آنالی خجالت زده چادرش رو جمع و جور کرد و گفت :
+ ش ... شکه شدم ، باید زودتر از اینها میگفتی .
- کلا فراموش کرده بودم ، ببخشید .
بهار که تا حدودی متوجه قضیه شده بود چشمکی به من زد و کنار آنالی نشست .
اون روز که با راحیل بحثم شد بهار هم توی اتوبوس بود و دیگه با این حرف آنالی خیلی راحت حدس زد که ماجرا چیه .
چادرم رو مرتب کردم و رفتم و کنار مامان نشستم .
نگاهم هنوز روی آنالی بود که سرش پایین بود ، قطعا نمی تونست با آقا مرتضی روبرو بشه و براش سخت بود .
آقا مرتضی چیزایی به پدرش گفت و به سمت راحیل رفت ، سرش رو که بلند کرد با آنالی چشم تو چشم شد .
لب پایینم رو گزیدم و بهشون خیره شدم .
آنالی نگاهش رو دزدید و به پایین خیره شد .
با اومدن حاج آقا بلند شدم و به سمت مژده و کاوه رفتم .
پارچه رو گرفتم که راحیل و آیه هم اومدن .
آیه یک طرف پارچه رو گرفت من هم یک طرف دیگش رو .
راحیل هم قند ها رو توی دستش گرفت و ، وسط ایستاد .
حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد .
× برای بار دوم میفرمایم عروس خانوم بنده وکیلم ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
- عروس خانوم داره قرآن میخونه .
دوباره حاج آقا گفت :
× برای بار سوم میفرمایم عروس خانم بنده وکیلم ؟!
بعد از چند ثانیه مکث مژده گفت :
+ با اجازه از ساحت مقدس اقا امام زمان عجل الله تعال و شریف و خانم فاطمه الزهرا(س)و پدر و مادرم "بله"
با گفتن این جمله صدای دست زدن جمع بلند شد .
لبخند پهنی زدم ، خدایا شکرت که این دوتا کبوتر عاشق هم به هم رسیدن .
راحیل چشمکی به من زد و گفت :
= بعدی دیگه تو هستی ها !
با خنده گفتم :
- با اجازه شما بنده فعلا فعلنا قصد ادامه تحصیل دارم .
این بار آیه گفت :
× نه راحیل خانوم اینجوری ها نیست ، ان شاءالله پس فردا عقد داداش بنده هست و بعد محرم و اربعین هم نوبت خودمه حالا مروا جون رو یه جوری توی لیست جا میدم البته بعد از خودم .
با شنیدن این حرفش احساس کردم دنیا دور سرم چرخ خورد و چشمام سیاهی رفت .
دستی به شقیقم کشیدم و پارچه رو به راحیل دادم و روی صندلی کنار آنالی نشستم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c