eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.5هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
14.5هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 👌 🎙 : 🌾شهدا وسط عملیات رو تمرین کردند 🍂و ما الان معبریم در یک پیچ مهـــم تاریخی🗓 ! 🌾هر کس از (س) طلب کمک کنه؛ خانــــم دستش رو خواهد گرفت👌 ! 🍂وسط این همه و شبهه و حرف و حدیث نباید کُپـی کنیم❌ درست 📿 کنید ؛ سیل و طوفانے🌪 که اومده همه رو میبره ! 🌾مگر اینکه به کسی نظر کنه. وسط معبر کم نیاورند و اقتدا به کردند ! راست گفتند: به دوستت داریم❤️ و عمل کردند به حرفشون 🍂 نکنه ما کم بیاریم تو ! حرف ، سر و صدا نمیخرن❌ ! میخرن! ❤️❤️❤️❤️ @ebrahimh
🏴🏴🏴🏴🏴 قبل از مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین و جلسه ای در محل گروه برگزار شد.🌻🦋 من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد!🌴🤯 دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!😧 برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! تااینکه لحظات به سختی می گذشت، اما صدای نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. 🌼🌷 صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...!🤔 بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، روی نارنجک خوابید بود! در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!🙃 ابراهیم از روی بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بجه ها نیفتاده بود.گویی این نارنجک آمده بود تا ما را بسنجد.بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. 🦋🌺 🖤🖤🖤🖤 @ebrahimh 🖤🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌸🍃یکی از مهم غرب کشور به پایان رسید ، پس از هماهنگی ، بیشتر به حضرت امام رفتند ، 🌸🍃با وجود این که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ، به تهران نیامد .رفتم و از او پرسیدم :چراشما نرفتید؟! 🌸🍃ابراهیم گفت : نمیشه همه بچه ها جبهه ها را خالی کنند ،باید چند نفری بمانند . ✅🌸گفتم : واقعا به این دلیل نرفتی ؟! 🌸🍃مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمیخواهیم ما رهبر را میخواهیم برای اطاعت کردن.  🌸🍃من اگر نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست. بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و او از من راضی باشد‌. ابراهیم در مورد ولایت فقیه خیلی حساس بود .🍃🌸 شهید مفقودالاثر   ❣یادش با ذکر ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
    🌺﷽🌺   *سلام علیکم* *خاطره عملیات کربلای پنج* *گردان فجر* 🌹🌹🌹🌹🌹 بوی عملیات از روزپنج شنبه18دیماه به مشام رسید به یک بارشور وشعف فراوان بین نیروها ایجادشد. به گردان ابلاغ شده بود روز اول عملیات می بایست وارد عمل شویدچقدر افتخارمی کردیم به گردانمان که در روزهای اولیه عملیات به مااعتمادشده تا درعملیات شرکت نمائیم... دسته الحدید آخرین عکس یادگاریش را امروز 18دی ماه گرفت؛ همان عکسی که برای همیشه درخاطره ها ماند؛ وبه همراه فرمانده اش سیدحجت الله مرتضوی  ثبت تاریخ گردید. امروز گروهان پل عجیب محلی معنوی شده بود. امروز حاج حمیدخوشکام به گروهانها نامه نوشت که گروهانها کمبود های خودرا برطرف وتکمیل نمایند... رفته رفته لحظات انتظار به پایان می رسید. نوبت به نوشتن وصیت نامه رسید! آنانکه وصیت ننوشته بودند باید، نوشته و تحویل تعاون می‌دادند! موج شور و هیجان اجازه تمرکز و نوشتن نمی‌داد! ولوله ای به راه افتاده بود! یکی به دنبال تعویض و تحویل ... یکی به دنبال پرکردن خشاب وبستن قطار تیربارش بودویکی به دوستش سفارش می کرد که اگردرلحظات آخرامکانش بود اورا به سمت کربلای حسین بگذارد.  یکی داشت استغفار می کردودیگری انگشتر تسبیح چفیه عطر ویا چیز دیگر رابه دوستش هدیه می داد.  دیگری در گوشه ای خلوت کرده وعده ای با هم دست به بغل نجوا می‌کردند.سید حمدالله وسیدآغاحسین همدیگر را درآغوش گرفته بودند،،، ای ناله بیا وقت غم وشیون وشین است هنگام جداگشتن عباس وحسین است چون دست به گردن بگرفتن دو برادر ناله ازعرش برآمد که وداع اخوین است... داوود همه رابه بهشت بشارت می دادوحاج کمال آخرین توصیه ها را می کرد. حاج حسن باتکاتک نیروهای گروهان ابالفضلش صحبت می کرد.وحسین کرم نسب با تمامی نیروهای قمربنی هاشمش. ابوالقاسم دهدار پور  نیز نیروهای گروهان علی اکبرش را آماده می کرد.گردان به طور کامل آماده بود.آماده  شرکت در .... ادامه دارد *جوانمردی* 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🖤🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
خاطراتی از شهید_مجید_بقایی 🔹 ” محسن رضايي ” كه از دوستان قديمي شهيد مجيد بقايي است ، مي گويد : 🔹برادر مجيدبقايي درعمليات طريق القدس به صورت يك رزمنده ساده شركت كرد ؛ با اينكه فرمانده سپاه  و محور عملياتي شوش بود . از او در اين عمليات به مدت سه روز خبري نبود . همه به دنبال خبري از او بودند. پس از سه روز او را تشنه و گرسنه در نخلستانهاي شمال شهر بستان يافتند ؛ در حالي كه مرتب ذكر خدا را بر لب داشت . 🔹يكي از دوستان مجيد مي گفت : در آخرين  ماموريت شناسايي كه با ايشان همراه بوديم ، طبق معمول با قرآني  كه در ماشين هميشه به همراه خود داشت، سوره والفجر را حفظ مي كرد و از من مي خواست كه از او امتحان  كنم كه آيا سوره را درست حفظ كرده است  يا نه . آنگاه پيوسته زيرلب زمزمه مي كرد : ” يا  ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه فادخلي في عبادي وادخلي جنتي .” چند لحظه بعد در ديدگاهي كه از آن به مواضع دشمن نگاه مي كرد ، با نثار دو پايش جاودانه شد . آخرين سخنش بعد از شهادتين فرياد يا حسين بود . 🔹از سجاياي اخلاقي مجيد يادآوري خاطرات همرزمان شهيد خود بود .او در دفترچه خود اسامي 39 نفر از شهدايي را كه مي شناخت به ترتيب شهادت يادداشت كرده و هميشه بدانها مي نگريست و مي گفت : ما در قبال خون شهيدان مسئول هستيم . خداوند او را چهلمين نفر آن ليست مقدس قرار داد . 🔹يكي از همرزمان سردار شهيد اسلام مجيد بقايي مي گويد : قبل از انجام عمليات  مقدماتي والفجر ، قرار بود عده اي از مسئولان  نظامي با امام ملاقاتي داشته باشند . مجيد با اينكه دلش براي ديداري محبوب خود پرمي زد ، گفت : ما بايد اتمام شناسايي اين عمليات در منطقه بمانيم . او حتي يكبار براي خداحافظي از پدر و مادرش تصميم گرفت به برود . شبانه حركت  كرد ، ولي پس از طي حدود چهل كيلومتر، از ادامه سفر منصرف شد و برگشت . علت را از او جويا شديم . گفت :  در بين راه به خاطرم رسيد كه در اين بايد بيشتر كار كنيم . احساس كردم به جاي رفتن به اگر پيش باشم ، بهتر است . همان شب باسردار شهيد حسن باقري جهت شناسايي به فكه رفتند و در همان روز هر دو باهم به شاخسار جنان پركشيدند . 🔹خانواده مجيد گفته اند : مجيدكه رشته بود تا مدتها به ما نمي گفت كه مسئوليتش درسپاه و جبهه چيست . ما حتي  نمي دانستيم كه او به جبهه مي رود . هروقت از او مي پرسيديم چه كاره اي ؟ پاسخ مي داد : در اهواز مي گرديم ! با اينكه چندبار مجروح شد ، اما چيزي از خود  بروز نمي دادو پس از مداوا با حالت عادي به خانه برمي گشت . ما بعدها متوجه مي شديم كه او مجروح شده است . شادی روح سردار لشکر شهید دکتر مجید بقایی صلوات🌷🇮🇷 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🖤🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
رئیسی✓✓✓: 🚨خبرفوری 🚨 خبرفوری 🚨 *دستور مشترک برای تخریب آیه الله رئیسی* ♨️ *دوستان و اعضای محترم گروه ها بهوش باشید: _بی_بی_سی ـ ـ ـ ـ ـ جریان انحراف- زخم خورده از عدالت وسران خبیث و.... درحال انتشار وسیع مطالب کذب و اتهامات دروغ در قالب و پیام های مخرب بر علیه ایت الله و بستگان او هستند.* 📛 *بدون شک از هفته آینده تا ۲۸ خرداد ماه شدیدترین روانی تهاجمی را به منظور کاهش* *محبوبیت و مقبولیت ایشان در جامعه انجام خواهند داد* ‼️ 🙏 *لطفا این هشدار را به گروه های دیگر ارسال کنید.* *✅چه کسی را انتخاب کنیم؟* *شخصی از امام صادق (ع) پرسید:* *بین دو حاکم در تردیدم؟* *امام فرمود: عادل،صادق،فقیه و باتقواترین را انتخاب کن.* *شخص گفت: اگر به تشخیص نرسیدم؟* *امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند.* *شخص گفت: اگر نفهمیدم؟* امام فرمودند: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می پسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر، آنها را خشمگین میکند، او را برگزین . *منبع : اصول کافی جلد* 1ص 68 *درست انتخاب کنیم.* @rafiq_shahidam96 ۱۴۰۰ ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #بیست_ودوم و
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی. پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم: + بالاخره چه کار میکنی؟ _ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، می رویم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم ، روستایی که با یک ساعت و نیم فاصله داشت. ایوب یا بود یا یا می فرستاد یا هر روز صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود شده. شب خواب دیدم ایوب می گوید "دارم می روم " شَستم خبر دار شد دوباره شده. صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای _"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم. تمام بدنش باندپیچی بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند. + چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ _ میدانستم هول می کنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو.. شیمیایی شده بود با مدتی طول کشید تا برگشت. توی بیمارستان آمپول بهش تزریق کرده بودند و شده بود. پوستش داشت و نفس می کشید. گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمی کرد. او رفته بود همه را یک جا بدهد و خدا از او می گرفت. . نفس های ثانیه ای ایوب از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست های ریز و درشت می زند. دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی تاول ها بیشتر شده بود. صورتش می شد و از زخم ها می آمد. را با زد تا زخم ها نکند. وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود. گفت: _"مردم چه شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
با سلام واحترام دوستان وعزیزانی که قصد شرکت در بیست و چهارمین مراسم بزرگداشت شهدای شیمیایی گردان فجر وشهدای گردان فتح در عملیات کربلای ۵ را دارند خواهشمندیم امار خود وهمراهان بعلاوه شماره خودرو را به شماره تلفن 09163720353سیداسدالله ژاله دهدشت و09163716953 یدالله پازند، جهت امادگی پذیرایی وپخت غذا با توجه به زمان محدود باقی مانده اعلام بفرمایند، ضمنا بنابر اعلام هواشناسی در صورت مساعد نبودن شرایط جوی و محل یادمان احتمال تغییر مکان مراسم به یادمان شلمچه وجود دارد، ان شاءالله روز چهارشنبه محل دقیق مراسم اعلام خواهد شد با سپاس ستاد یادواره شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam @sadrzadeh1 @abalfazleeaam
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ﴿🌻 *آیت الکرسی*🌻﴾ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْض مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَوُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُومِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمُ اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُر وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآوُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ 🌸صدق الله العلی العظیم🌸 ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam @sadrzadeh1 @abalfazleeaam
خاطره کوتاه از شهید صدرزاده ارسال توسط یکی از دوستان شهید داشتیم برای حمله آماده میشدیم ، با سید راه افتادیم. شب همان چهره همیشگی اش را داشت، آرام بود. همیشه انگار با نگاهش دنبال چیزی میگشت ، کم کم در گیری ها بالا گرفت، منم گرم در گیری شدم، اما یک لحظه وسط در گیری انگار صدای مانند اصابت گلوله شنیدم برگشتم سید و دیدم که به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.😔 خودمو بالا سرش رسوندم و گفتم: سید جان بزار برگردونیمت عقب، دیدم حالت چهره اش عوض شد گفت: چی؟ من برم عقب و بچه ها مو بذارم؟؟؟ با زخمشو بست و بلند شد وتا آخر موند و عقب نرفت . اینقدر بچه ها رو دوست داشت ، وقتی وارد جمع میشد تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست بود‌. ❤️
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(63)🌺 #روزهای_آخر #سید (#راوی:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچ
🌺(63)🌺 #سید یکی ازبچه ها گفت: آقاســيدشــما که مــارونصف جون كــردي⁉️ مگهشــما اسيرنشده بوديد⁉️آخه عراقيها سر شــب اعلام كردند که شمارواسير گرفتند💔 پريدتوحرفش وگفت: چي ميگی!؟مادوتا ازاونهاگرفتيم🤝😂 هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي ، بعد هم دوتا را به عنوان کادوبه مادادند😂 وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم😊 صبح فردا جلســهاي برگزارشد.نقشه هائي که آورده بودهمگي بررسي شد. با ارتش ودفترفرماندهی كل قوادرمنطقه هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي باعبورازخطوط مقدمنبرددر شرق به مواضع دشمن حمله کنند وتا جاده پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل بدهند.ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شـب جمعه براي دعاي به مقرنيروهــادرهتل آمديم. ،همه نيروهايــش راآورده بود. رفتاراو خيلی عجيب شــده. وقتي دعاي را ميخواند در گوشه اي نشسته بود.از شدت شانه هايش ميلرزيد! باديدن اوناخوداگاه گريهام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: # العفو... 😭 خيلی ســوزناك ميخواند💔 آخردعا گفت: نزديکه، اگه ما داريم کن و رونصيبمان کن🤲 ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄ 《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹رفاقت باید اینجوری باشه...... وقتی با هم رفتند ، باهم برگشتند... . 🎙 شنیدنی از بابلی در پنج (به : برادر سیداسماعیل سیدحسین پور)🌷🌷🌷🌷 . ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam96 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾