eitaa logo
رهروان شهدا
1.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
177 ویدیو
5 فایل
خورشید اینجا .... عشق اینجا....گنج اینجاست... زیارتگاه کربلای پنج اینجاست.... این خاک گلگون تکیه ای از آسمان است....
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴یک روز مهمانشان بودیم. صحبتمان گل انداخته بود که  آمد. او را نوازش کرد و بوسید، او را سخت در  گرفته بود و می فشرد! انگار میخواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند!... . آرمیتا که رفت، داریوش گفت: من نمیدانم اونایی که تو حادثه ای کشته میشن، چی به سر بچه هاشون می آد؟! . . بعد‌ها پیش چشم‌های آرمیتای پنج ساله، پدرش را  کردند!... . آرمیتا تا چند وقت، هر موقع حرف از پدرش به میان می‌آمد، گریه می‌کرد و می‌گفت: پنج تا! پنج تا  به بابام زدن! . انگار صدای  ها در گوش آرمیتا مانده است... 📚   ( ) @rahro313
  " شهید محمدرضا مرادی به روایت صغری ذوالفقاری  " 🔺 شهید مرادی کمی قبل از جنگ نامزد می کند و سه، چهار ماه بعد از شروع هم به شهادت می رسد. 🔺ایشان در آخرین نامه ای که به خانواده نوشته بود، از مادر می خواهد مقدمات مراسم عروسی اش را مهیا کند. مادر هم وسایل پخت شام عروسی را تهیه می کند و حتی با یکی از همسایه ها صحبت می کند تا خانه اش را برای برگزاری جشن  در اختیار آن ها بگذارند 🔺اما در همین حین خبر شهادت محمدرضا را می شنود. ناخواسته همه وسایلی که برای مراسم ازدواج پسرش تهیه کرده بود صرف مراسم محمدرضا می شود. این  را خانم دانشور جلیل نوشته و انتشارات آن را روانه بازار کرده است. @rahro313
🔴یک روز مهمانشان بودیم. صحبتمان گل انداخته بود که  آمد. او را نوازش کرد و بوسید، او را سخت در  گرفته بود و می فشرد! انگار میخواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند!... . آرمیتا که رفت، داریوش گفت: من نمیدانم اونایی که تو حادثه ای کشته میشن، چی به سر بچه هاشون می آد؟! . . بعد‌ها پیش چشم‌های آرمیتای پنج ساله، پدرش را  کردند!... . آرمیتا تا چند وقت، هر موقع حرف از پدرش به میان می‌آمد، گریه می‌کرد و می‌گفت: پنج تا! پنج تا  به بابام زدن! . انگار صدای  ها در گوش آرمیتا مانده است... 📚   ( ) @rahro313
🔴یک روز مهمانشان بودیم. صحبتمان گل انداخته بود که  آمد. او را نوازش کرد و بوسید، او را سخت در  گرفته بود و می فشرد! انگار میخواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند!... . آرمیتا که رفت، داریوش گفت: من نمیدانم اونایی که تو حادثه ای کشته میشن، چی به سر بچه هاشون می آد؟! . . بعد‌ها پیش چشم‌های آرمیتای پنج ساله، پدرش را  کردند!... . آرمیتا تا چند وقت، هر موقع حرف از پدرش به میان می‌آمد، گریه می‌کرد و می‌گفت: پنج تا! پنج تا  به بابام زدن! . انگار صدای  ها در گوش آرمیتا مانده است... 📚   ( ) @rahro313
🔹 از وقتی یادم می‌آید یک لحظه از وقتش تلف نمی‌شد. برای تمام ساعاتش داشت: ، ورزش، تدریس و... کم‌لباس و کم‌خوراک اما . توی تمام کتاب‌ها هم دیوانه بود و هرچه آن را می‌نوشید، عطشش بیشتر می‌شد. اول کتاب «الدلیل علی موضوعات (=راهنمای موضوعی) نهج البلاغه» نوشته بود: این کتاب متعلق به اینجانب سید حسین علم‌الهدی می‌باشد و به هیچ وجه رضایت ندارم که این کتاب را از من جدا کنید. 📕 منبع: سید حسین @rahro313
از وقتی ازدواج کرده بود،قناری وسُهره‌هایش را هی کم وکمتر می‌کرد.محدثه می‌گفت:«دلم می‌گیرد😒 طفلی‌ها را توی قفس می‌بینم.»از آن‌همه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جان‌شان بسته بود،یک سُهره🐤 مانده بودبرایش که آن‌را هم همان روز بعدازظهر،قبل رفتنش برد بامحدثه‌سادات رهایش کرد. شب،وقتی می‌خواست برود،با همه که آمده بودندبرای بدرقه‌اش،تک به تک خداحافظی🤝ودیده‌بوسی😚کردو آخر از همه،خم شدوکف دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان.دست‌هایم راحلقه کردم دورگردنش😔و یک دل سیربویش کردم. درِگوشم گفت:«ننه!دعا کن شهید⚘برگردم...»و زل زدتوی چشم‌هایم😊وگفت:«اگر شهید شدم،رخت سیاه نپوش ونگذار کسی رخت سیاه بپوشد.توی مجلسم جای خرماوحلوا،شیرینی و شکلات خیرات کنید...»وتنگ در آغوشم کشیدولحظه‌ای بعد،از حلقه دست‌هایم بیرون خزیدو رفت که رفت...» برشی از 📚 به روایت حکیمه غفوری شهید صادق عدالت اکبری مدافع حرم،دانشجوی کارشناسی تربیت بدنی @rahro313