🔴یک روز مهمانشان بودیم.
صحبتمان گل انداخته بود که #آرمیتا آمد.
او را نوازش کرد و بوسید،
او را سخت در #آغوش گرفته بود و می فشرد!
انگار میخواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند!...
.
آرمیتا که رفت، داریوش گفت:
من نمیدانم اونایی که تو حادثه ای کشته میشن، چی به سر بچه هاشون می آد؟!
.
.
بعدها پیش چشمهای آرمیتای پنج ساله، پدرش را #شهید کردند!...
.
آرمیتا تا چند وقت، هر موقع حرف از پدرش به میان میآمد، گریه میکرد و میگفت:
پنج تا!
پنج تا #تیر به بابام زدن!
.
انگار صدای #گلوله ها در گوش آرمیتا مانده است...
📚 #کتاب #شهید_علم (#شهید_داریوش_رضایی_نژاد )
@rahro313
#کتاب #حلوای_عروسی " شهید محمدرضا مرادی به روایت صغری ذوالفقاری #مادر_شهید " 🔺 شهید مرادی کمی قبل از جنگ نامزد می کند و سه، چهار ماه بعد از شروع#جنگ_تحمیلی هم به شهادت می رسد. 🔺ایشان در آخرین نامه ای که به خانواده نوشته بود، از مادر می خواهد مقدمات مراسم عروسی اش را مهیا کند. مادر هم وسایل پخت شام عروسی را تهیه می کند و حتی با یکی از همسایه ها صحبت می کند تا خانه اش را برای برگزاری جشن #ازدواج در اختیار آن ها بگذارند 🔺اما در همین حین خبر شهادت محمدرضا را می شنود. ناخواسته همه وسایلی که برای مراسم ازدواج پسرش تهیه کرده بود صرف مراسم#شهادت محمدرضا می شود.
این #کتاب_خوب را خانم دانشور جلیل نوشته و انتشارات#روایت_فتح آن را روانه بازار کرده است.
@rahro313
🔴یک روز مهمانشان بودیم.
صحبتمان گل انداخته بود که #آرمیتا آمد.
او را نوازش کرد و بوسید،
او را سخت در #آغوش گرفته بود و می فشرد!
انگار میخواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند!...
.
آرمیتا که رفت، داریوش گفت:
من نمیدانم اونایی که تو حادثه ای کشته میشن، چی به سر بچه هاشون می آد؟!
.
.
بعدها پیش چشمهای آرمیتای پنج ساله، پدرش را #شهید کردند!...
.
آرمیتا تا چند وقت، هر موقع حرف از پدرش به میان میآمد، گریه میکرد و میگفت:
پنج تا!
پنج تا #تیر به بابام زدن!
.
انگار صدای #گلوله ها در گوش آرمیتا مانده است...
📚 #کتاب #شهید_علم (#شهید_داریوش_رضایی_نژاد )
@rahro313
🔴یک روز مهمانشان بودیم.
صحبتمان گل انداخته بود که #آرمیتا آمد.
او را نوازش کرد و بوسید،
او را سخت در #آغوش گرفته بود و می فشرد!
انگار میخواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند!...
.
آرمیتا که رفت، داریوش گفت:
من نمیدانم اونایی که تو حادثه ای کشته میشن، چی به سر بچه هاشون می آد؟!
.
.
بعدها پیش چشمهای آرمیتای پنج ساله، پدرش را #شهید کردند!...
.
آرمیتا تا چند وقت، هر موقع حرف از پدرش به میان میآمد، گریه میکرد و میگفت:
پنج تا!
پنج تا #تیر به بابام زدن!
.
انگار صدای #گلوله ها در گوش آرمیتا مانده است...
📚 #کتاب #شهید_علم (#شهید_داریوش_رضایی_نژاد )
@rahro313
🔹 از وقتی یادم میآید یک لحظه از وقتش تلف نمیشد. برای تمام ساعاتش #برنامه داشت: #مطالعه، ورزش، تدریس و...
کملباس و کمخوراک اما #ولخرج_در_خرید_کتاب. توی تمام کتابها هم دیوانه #نهجالبلاغه بود و هرچه آن را مینوشید، عطشش بیشتر میشد. اول کتاب «الدلیل علی موضوعات (=راهنمای موضوعی) نهج البلاغه» نوشته بود: این کتاب متعلق به اینجانب سید حسین علمالهدی میباشد و به هیچ وجه رضایت ندارم که این کتاب را از من جدا کنید.
📕 منبع: #کتاب سید حسین
@rahro313
#آخرین_وداع
از وقتی ازدواج کرده بود،قناری وسُهرههایش را هی کم وکمتر میکرد.محدثه میگفت:«دلم میگیرد😒 طفلیها را توی قفس میبینم.»از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود،یک سُهره🐤 مانده بودبرایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر،قبل رفتنش برد بامحدثهسادات رهایش کرد. شب،وقتی میخواست برود،با همه که آمده بودندبرای بدرقهاش،تک به تک خداحافظی🤝ودیدهبوسی😚کردو آخر از همه،خم شدوکف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان.دستهایم راحلقه کردم دورگردنش😔و یک دل سیربویش کردم.
درِگوشم گفت:«ننه!دعا کن شهید⚘برگردم...»و زل زدتوی چشمهایم😊وگفت:«اگر شهید شدم،رخت سیاه نپوش ونگذار کسی رخت سیاه بپوشد.توی مجلسم جای خرماوحلوا،شیرینی و شکلات خیرات کنید...»وتنگ در آغوشم کشیدولحظهای بعد،از حلقه دستهایم بیرون خزیدو رفت که رفت...»
برشی از #کتاب 📚 #آخرش_شهید_میشوی به روایت حکیمه غفوری #مادر_شهید
شهید صادق عدالت اکبری#جوان #نخبه مدافع حرم،دانشجوی کارشناسی تربیت بدنی
@rahro313