eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.3هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_سیزدهم این دیگه دورانی بود ک تک و توکی موبایل داشتن ک
🍃🍃🍃🌸🍃 وقتی شنید من میخوام بیام شهرشون خواهرش رو با یکی از آشناهاش با ماشین فرستادن دنبالم با ی بچه ۹ماهه ده ساعت تقریبا تو راه بودیم ،بعد از این ک خستگیم در رفت ،رفتم کلانتری،واااااای نگم ک وقتی پرونده اش رو اوردن بالا ی کتاب قطوری بود،از اونجایی ک ب من گفتن پرونده تصادف انتظار نداشتم همچین پرونده ای باشه،قاچاق کالا تجاوز ب عنف تیر اندازی ب مامور،و منی ک انتظار داشتم تا الان طرف تصادف رضایت بده تا ساعد بیاد بیرون.و مامور رسیدگی ب پرونده ک من رو هم انگار شریک ماجرا میدونستن ،وقتی تقاضای ملاقات کردم دستگاه فکس اتاق ب سمتم پرتاب شد،ک با اعتراض من خواستن منو با بچه ی تو بغلم بندازن بازداشتگاه،و خواهر شوهری ک بچه رو از تو بغلم گرفت و فرار کرد دم در کلانتری😔 ک وقتی جریان رو از زبان من شنیدن آروم شدن و با دلسوزی دست از سرم برداشتن،من اینقدر تو مواقع استرس زا شوکه میشم،ک ن حرفی میتونستم ن باز خواستی میتونستم بکنم و ن عکس العمل درستی. بعد از چند روز با هدایایی ک خواهر شوهر مجردم برا بچه خریدن ب شهرم برگشتم و همچنان شوکه، ولی این شوک ها برای تصمیم گیری هام خیلی کمکم میکرد.بعد از برگشتنم نشستم دو دوتا چهارتا کردم و این دو س سال زندگیم رو مثل نگاتیو چیدم جلوم،دیدم بهترین تصمیم طلاقه،ولی تا حکم دادگاهش بیاد ب عقب میندازم... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژگی آدم اصیل : یکی از ویژگی های آدمای اصیل اینه که وقتی براشون ارزش قائل میشیم از فرداش تبدیل به یه آدم دیگه نمیشن :)✌️💯 🍃🍃🍃🌸🍃
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.82M
❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام علی آل یاسین😔 سلام مولای غریبمان 😔 التماس دعا از همه خواهران و برادرانم🙏 ❤️❤️❤️❤️❤️ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃 زیبا و خواندنی 💢دزدان قاجار ✍️شاه قاجار پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می گذراند پیرمرد یک گاو ۸ راس گوسفند و ۴۰ اصله درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود. روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار ازدست سربازان شاه به کلبه  پیرمرد رسید دزد به پیرمرد گفت : می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی در شهر می خرد و ثروتمند زندگی می کند قبول کرد. از فردای آن روز پیرمرد شروع به ساختن پل کرد درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند روزها تا دیروقت سخت کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به  کلبه و آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم پس هر روز حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می کرد حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد. طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی . به دزد گفت  پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی. دزد به پیرمرد گفت من اول شترهای خودرا از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز ازروی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده . دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود و اتفاق افتاد وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنهای تنها ماند وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت شدم تنهای تنهای تنها....... 🔻ضرب المثل خرش از پل گذشت از همین جا شروع شد. 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
📌محاسبه اعمال روز به هنگام خوابیدن 🔰آیت الله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی: ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﻋﻼﺝ ﺧﯿﺎﻧﺘﻬﺎﯼ ﻧﻔﺲ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﻭ ﻋﻼﺝ ﻏﻔﻠﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﻭ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺮﻭﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻪ ﻓﻌﻼً ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﺎﺧﯿﺮ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﻡ ﺟﺪﯼ ﺩﺭ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ، ﺧﻮﺍﺏ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ . 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_چهاردم وقتی شنید من میخوام بیام شهرشون خواهرش رو با
🍃🍃🍃🌸🍃 ،و نمیخواستم با تمام این اوضاع طلاق بگیرم،(ببینید چ پوست کلفتی بودم من😁)طبقه بالایی ک برادر جوانمرگم توش جون داد،و هیچ کس جرات نداشت واردش بشه شد محل زندگی منو بچم،ولی بیکار ننشستم یارانه هامو جمع کردم و باکمک مادرم، و کلاس آرایشگری،قالی بافی،پرورش قارچ،گواهینامه..شرکت کردم و تقریبا یکسال تمام این مدارک رو گرفتم،با هوش بالا و پشتکار عالی و ب امید خدا و پسرم،شروع کردم ب ساختن زندگیم تو سن بیست و یکسالگی، پسرم بدون بابا بزرگ میشد و قد میکشید و بدون هیچ حامی شدم کوه براش ب لطف خدا،رفتم عضو کمیته امداد شدم و از تمام مزایاش استفاده کردم، وام اشتغال گرفتم و آرایشگاه زدم و توی چهار ماه ک مثل الان تورم نبود و مقداری پول ک از مادرم قرض گرفتم و پس دادم صاحب ی سوییت سی متری شدم و مستقل،چون میخواستم خونه بخرم مجبور شدم پول پیش مغازه و وسایل آرایشگاهم رو ک با وام کمیته خریده بودم رو بفروشم تا مستقل بشم و از جو اون خونه (ک چ مشکلاتی رو تو اون خونه گذروندم رو نگفتم)راحت شم 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای انار دون قرمزت 🍷🫂 °•یلدا را با یکی مثل تُ می خواهم وگرنه بلندی و کوتاهی شبهایش بیخِ ریش ماههای دیگر..!°• •° یلدات مبارك 🍉 •° 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام به همه عزیزان گروه درجواب اون عزیزی که گفتن مادر پیری دارن که تکرر ادرار دارن بگم که، شربتی هست بنام پالگیوم که گیاهی هست وطب سنتی اگه مراجعه کنن وبگیرن مطمئن باشن که خوب میشن باید هر ۸ساعت خورده بشه، البته دکتر طب سنتی گفتن وما به بیماران میدیم وخیلی راضی ان، انشاءالله که برای مادرشون هم خوب باشه. 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃 کلیپی بی بدیل از زیباترین مکان های ایران عزیز که تاکنون کمتر آنها را از این زاویه دیده بودید! ‌ ‌ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی پنجره پاهایم سست شد و آرام روی زمین نشستم. با برخورد تیغه ی کمرم به چیزی، صدا
🍃🍃🍃🌸🍃 کجا؟ کارم تموم نشده هنوز... صدایم گرفته بود و بغض در حال جویدن گلویم بود . -بزن... متوجه نشد. کمی سرش را جلوتر آورد، نور ماه حالا بیشتر اتاق را روشن کرده بود یا شاید من به این سیاهی عادت کرده بودم. دوباره تکرار کردم . -بزن... دستش بالا رفت و چشمانم بسته شد اما سنگینی دستش را احساس نکردم، شبیه به همان خالی کرد خشم و عقده هایش بود . عقب رفت و به شانه ام زد . -رو زمین بیشتر خوش می گذشت. دیگر نتوانستم جوابش را بدهم، متورم شدن لب هایم را به صراحت احساس می کردم . با حالی نزار دست به دیوار گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. سکندری می خوردم. مهسا در راهرو بود، روی اولین پله نشسته بود با دیدنم ایستاد. قدمی جلو گذاشت و ناباور صدایم زد . -بهار ! چه چیزی او را آن گونه متحیر کرده بود که چشم از صورتم بر نمی داشت ! -دسشویی کجاست؟ صدایم گرفته تر شده بود. اشاره ای دستش به درب کنار اتاق عمران بود پشت به او کردم اما به دنبالم آمد . -بهار خوبی؟ در را باز کردم و وارد سرویس شدم . سخت بود نگاهم را به قهوه ای های غرق شده در اشکم بدوزم . من از خودم خجالت می کشیدم، بخاطر تمامی ضعف ها و ترس هایم، بخاطر دقایقی پیش که آن قدر بزدل بودم که اجازه دادم او هر کاری که می خواهد با تنم بکند، محرمش بودم اما نه آن که آن گونه حیوان بودنش را ثابت کند . لب هایم سرخ و متورم شده بودند و خون مردگی گوشه ی لبم نشان دهنده ی جای دندان هایش بود. یاد آوری آن لحظات معده ی حساسم را تحریک کرد و محتویات به دهانم هجوم آوردند . عق زدن هایم تمامی نداشت. در زدن پی در پی مهسا و فرا خواندن نامم هر لحظه بیشتر می شد، کمی بعد خودم را جمع و جور کردم و بیرون رفتم . مهسا پشت در با چهره ای نگران دستم را گرفت . -چرا تو این حالی؟ به کمکش وارد اتاق شدم. عمران پنجره را باز کرده و دستانش را ستون کرده بود . شلوارش را به پا زده بود اما پیراهنش هنوز گوشه ی اتاق بود . مهسا با پا به در کوبید که عمران به عقب باز گشت.چه بلایی سرش آوردی؟ سرش را چرخاند و بی تفاوت گفت : -کاریش نداشتم، دلش درد میکنه قرصاشو بخوره خوب میشه . او گفت اما قبل از آن مهسا با پوزخند، به تیشرت و لباس خصوصی ام که کنار بالشت افتاده بودند، سر تکان داد . دستم را رها کرد . -من برم به عروس عمو بگم یه چی بیاره برات بخوری رنگت پریده . نمی خواستم برود اما مجال نداد و خیلی سریع رفت . در را بستم و کنار کمد دیواری نشستم . مگر چقدر گذشته بود که سمیرا از مسجد آمده بود؟ صدای قدم هایش می آمد اما من رمقی برای گشودن پلک های خسته ام نداشتم . بالای سرم ایستاد که از زیر پلکانم نگاهش کردم. پیراهنش را به تن می زد . -بهشون بگو اونقدری پیش نرفتم که لازم به کاچی باشه ... حتی هم صحبتی با او هم حالم را بد می کرد. تمام تلاشم بر آن بود که فکرم در پی او و لحظاتی قبل نرود، فقط باید حالم خوب می شد کمی که خوب می شدم می توانستم با همه ی دنیا بجنگم برای جدایی از این مرد... با صدای در زدن کسی، به طرف در رفت . باز کردنش مصادف شد با ورود مهسا و بعد از او سمیرا که لیوان آبی در دستش بود ادامه دارد... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸