مردانِ قبیله یِ بنی اسد اومدن.
بزرگِ قبیله گفت:
کسی که این اجساد رو نمیشناسه!
از بس که این پیکرها زخم خورده بود و بی سره.
اگه کسی از ما بپرسه فلان پیکر برایِ کیه چی جواب بدیم؟...
داشتن به حلِ این مشکل فکر میکردن که از دور سواری به قتلگاه نزدیک میشد.
بنی اسد وقتی سوار رو دیدن فرار کردن و حالت دفاعی گرفتن.
سوارکار نقاب به چهره داشت
و به قتلگاه رسید و پیاده شد.
به یک پیکر تعظیم کرد و دست بر سینه گذاشت.
کنارِ اون پیکر دو زانو نشست
و خودش رو بر رویِ سینه یِ اون پیکر انداخت و میگریست و پیکر رو می بوسید...
اونقدر اشک ریخت که نقابِ چهره خیس شد.
سوار به مردان بنی اسد گفت چرا ایستادید!
گفتن برایِ تماشا اومدیم! (گمان میکردن اگه حقیقت رو بگن او از دشمن باشه)
سوارِ ناشناس گفت نه! برایِ دفنِ پیکرها اومدید!
گفتن آره ولی نتونستیم پیکرِ سیدالشهدا رو پیدا و شناسایی کنیم و بقیه یِ شهدا رو نشناختیم...
سوارِ ناشناس وقتی این رو شنید ناله زد و فرمود:
یا اَبَتاه! یا اباعبدالله...
امام سجاد بودن...
فرمود من راهنمایی تون میکنم...
یا فَرَجَ الله..
مشغول شدن که پیکرِ سیدالشهدا رو دفن کنن.
امام سجاد با محبت فرمود احتیاجی به کمکِ شما (برایِ دفنِ پدر) نیست...
اینو شیخِ طوسی در اَمالیِ خودش نقل میکنه که مردانِ بنی اسد به آقا عرض کردن آقا چطوری میخوای این پیکر رو دفن کنی!
ما همه باهم نتونستیم یه عضو از این پیکر رو حرکت بدیم! چطور میخوای تنها دفن کنی؟
ببین حرام زاده ها با پیکرِ سیدالشهدا چه کردند.......
آه حسین.....
امام سجاد گریه ش گرفت...
بنی اسد با آوردنِ یک حصیر (بوریا) به امام کمک کردن و امام اعضایِ مُقَطَّعِ پدر رو در حصیر پیچید و جمع کرد و دفن کرد...
پیکر رو تنهایی واردِ قبر کرد.
صورتِ مبارکش رو به رگ هایِ بُریده یِ پدرش گذاشت و گریان میفرمود:
خوش به حالِ زمینی که بدنِ شریفِ تو رو در خودش جای داد! دنیا بعد از تو تاریک شد! و آخرت به نورِ تو روشن شد. حُزن و اندوهِ من دائمی شد و شب هایِ من با بیداری میگذره!
(چقدر این حرف آشناست!
این جمله رو جدش مولاعلی هم بر بالینِ همسرش فرمود که بعد از تو یا فاطمه شب ها خواب به چشمانم نمیاد!)
شب هایِ من با بیداری میگذره تا اینکه خدا منزلی برام که تو در اون مقیم هستی انتخاب کنه... (تا زمانِ مرگ)
خِشت ها رو بر قبرِ سیدالشهدا چید و خاک ریخت.
دستانِ مبارکش رو به قبر گذاشت و با سر انگشتِ مطهرِ خودش بر قبر نوشت:
هذا قَبرُ الحُسین بنِ عَلی بنِ اَبی طالِب
اَلَّذی قَتَلوه عَطشاناً غَریباً.
این قبرِ حسین بن علی بن ابی طالب هست
کسی که تشنه و غریب کشته شد...
راشِدون
مردانِ قبیله یِ بنی اسد اومدن. بزرگِ قبیله گفت: کسی که این اجساد رو نمیشناسه! از بس که این پیکرها زخ
امام سجاد در ادامه به بنی اسد فرمود:
پیکرِ دیگه ای هم باقی مونده؟
گفتن بله! کنارِ علقمه هم پیکری افتاده که دو پیکر هم کنارشه و از بس زخم خورده که هر طرفِ پیکر رو حرکت میدیم، طرفِ دیگه یِ بدن به زمین می افته...
آقاجان خودش به اونجا تشریف برد.
وقتی رسید به علقمه، خودش رو بر پیکری انداخت و گریان بر پیکر بوسه میزد. خطاب به پیکر فرمود:
عمو کاش حالِ اهل حرم و دختران رو که فریاد میزدن واعَطَشاه واغُربَتا رو میدیدی...
در ادامه فرمود:
بعد از تو خاک بر سرِ دنیا ای قمرِ بنی هاشم!
4_6014619386105564594.mp3
9.66M
مولا #علی
عاقِبَت روزی ذَبیحِ ذوالفَقارَت میشَوَم!
یا شِکارَم میکُنی یا خود شِکارَت میشَوَم
جهتِ خُنَکایِ دل..
Mahmood Karimi - Chehel Rooze Ke Daram Mimiram 128 (MusicTarin).mp3
7.77M
ببین برام نایی نمونده..
#اربعین
راشِدون
#خدایا واژه های هادی رزقمون کن
یاد اربعین سال ۹۸ بخیر...
چه خوش یادآوری ای کردی..
چه دیداری بود..
چقدر زود گذشت این ۴ سال..
راشِدون
#خدایا واژه های هادی رزقمون کن
گاهی وقتی میخوام متنی رو برای جایی بنویسم، خیلی مضطر میشم..
گاها اینقدر زیاد که نذر میکنم براش..
گاهی اینقدر قفل میشن واژه ها که نمیتونم به جمع بندی ای برسم برای واژه های پراکندهی روی کاغذ.
اون وقت هاست که عمیقا متوسل میشم.
عمیقا.
شاید بگی خب چه اهمیتی داره؟ یه متن ساده ست دیگه! چرا اینقدر سخت میگیری؟
اما من اینجوری فکر میکنم که این متن ساده میتونه سفیر باشه. سفیر هدایت برای کسی که گمشده و دنبال چیزی میگرده.
شاید با این واژه ها بتونه نشونه ای از گمشدهاش پیدا کنه حتی در حد یک تلنگر کوچیک. در حد یک کورسوی نور خیلی ضعیف که توی بیابون تاریک از دور دیده میشه و جوونه ی امید رو در قلب و عقلش زنده نگهمیداره..
واژه ها خیلی مقدسند.
دعا کنید واژه های هادی رزقمون بشه.
شاید شما امروز توی مراسمات و تجمعات و موکب ها و پیاده روی های اربعین بودین و صفا کردین و خدا از همتون قبول کنه و ماجور باشید انشاءالله.
اما ما امروز یه شیفت لانگ بسیار سخت جسمی و روحی رو پشت سر گذاشتیم..
دلم نمیخواد دربارش بگم فقط در همین حد که وقتی رسیدم خونه حقیقتا حال خوبی نداشتم و متوسل شدم به یک عدد قرص ایبوپروفن تا فقط درد و سوزش پا و کمرم کمی آروم بگیره و بتونم به باقی کارها برسم.
درد روح با چی آروم میگرفت؟
با فکر کردن به اینکه إن مع العسر یسرا..
با فکر کردن به اینکه شاید این خدمت به خلق یه جایی یه نوری بشه برای همه ی خرابکاری های گذشته مون...
با فکر کردن به اینکه روزهای سخت قبلی گذشت، اینم میگذره..
یه روزایی فقط باید تموم بشن.
همین.
+ روزهایی که خیلی سخت میگذرن، بعد از تایمکس زدن میام توی ماشین توی حیاط بیمارستان یه نیم ساعتی توی سکوت میشینم و فکر میکنم .. یه وقتایی یه کم قرآن میخونم.. یه وقتایی روضه پخش میکنم و میشنوم.. یه وقتایی چشمامو میبندم و سعی میکنم چند دقیقه به هیچی فکر نکنم... یه کم که به آرامش رسیدم، ماشینو روشن میکنم و میرم سمت خونه :)
#طرحنوشت
۵۳۱ روز مونده..