یه روز یکی از شیعیان به نامِ "اَبِی الصَباحِ کَنانی" خدمت امام صادق بود.
اَبِی الصَباحِ کَنانی به امام صادق عرض کرد:
توی همدان ما یه همسایه داریم که به مولا علی فحاشی میکنه! اجازه میدید به حسابش برسم!؟
امام صادق فرمود:
چطور میخوای به حسابش برسی؟
کنانی عرض کرد:
براش کمین میکنم
و در موقعِ مناسب با شمشیر میکُشَمِش!
امام صادق پاسخ داد:
ای ابا الصباح!
این کار "فَتک" (فتک یعنی غافل کُشی یا همون ترور) هست و پیامبرِ خدا از غافل کُشی نهی کرده! اسلام فتک رو جایز ندونسته پس به خدا واگذارش کن!
+ می بینید چقدر محاسبات مون با امام فاصله داره؟
ما طرفدارِ اینیم که دشمنامون رو یه گوشه از جهان ترور کنیم حتا اگه ترور نکنیم هم باز دلمون میخواد که این کار صورت بگیره...
ترور در "اسلام" ممنوعه..
ماه ذی القعده از ماه های حرام
و طبق روایات ماه اجابت دعاست..
ماه ذیالقعده رو دوسش داشته باشیم :)
برنامهی عبادی برای این ماه:
۱. ذکر صلوات بسیاار زیاد
۲. نماز جعفر طیار حداقل هفتهای یكبار
۳. مداومت بر نماز شب
۴. اهتمام به خواندن تعقیبات و آیةالكرسی بعد از هر نماز
(روایت داریم از امام صادق که
تعقیبات، در جلب روزی برای شما از مسافرت های تجارتی مؤثرتره..)
۵. نماز یکشنبههای ماه ذی القعده
۶. گرفتن روزه در این ماه مخصوصا ٢۵ام ماه روز دحوالارض
۷. زیارت امام رضا :)
تو #عالمموازی ،
من یه استاد دانشگاهم که
با عشق ریاضیات درس میده
تخته گچی رو پر از عدد میکنه
تا یه فرمولی رو اثبات کنه...
هرکسی هم نفهمید، یه گچ پرت میکنه سمتش
تا اون باشه که از مغزش استفاده کنه..🚶🏻♂
#آینه
هدفِ دانش، دانش نیست،
حضور است و اقدام،
پیوستن به خلق و خدمت به مخلوق،
نه بریدن از جهان ملموس و محسوس
و فرو رفتن در خویش...
نادر ابراهیمی
#مردی_در_تبعید_ابدی
راشِدون
#مَسئَلَةٌ : بغض قورت دادن، روزه را باطل میکند؟.... #خیریه
31.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پروژهدرمانی (۱)
#خیریه
این پستی که ریپلای کردمو یادتون هست؟
یا علی گفتیم و پروژهاش رو با توسل به مولا امیرالمومنین، آغاز کردیم..
ما رو در حل مشکل این مادر همراهی کرده و به انتشار این پست، کمک کنین🌱💔
اجرتون با مولا علی..
شماره کارت خیریه هیئتالکریم:
[
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۴۱۲۳۳۹] (روی شماره کارت بزنید کپی میشه) ⭕️روایت اولیه:👇🏻👇🏻👇🏻
راشِدون
#پروژهدرمانی (۱) #خیریه این پستی که ریپلای کردمو یادتون هست؟ یا علی گفتیم و پروژهاش رو با توسل ب
بسم رب العلی الاعلی
بعد از حدودا یک ساعت رانندگی رسیدیم به یکی از روستاهای اطراف نوشهر و با پرس و جوهای بسیار از مردم محله و راهنمایی های مرد موتور سوار، از دور دیدیمش که عصا زنان پاهایش را روی زمین میکشید و لبخند دلنشین و محزونی را تحویلمان میداد.
به سید اشاره کردم که حواست به فیلمبرداریات باشد، نکند لحظه ای را جا بیندازی. ماشین را در جایی نزدیکی خانه اش پارک کردم و زیر نگاه منتظرش از ماشین پیاده شدیم و بسته ی معیشتی را که در خیریه برایش تهیه کرده بودیم به منزلش بردیم. هرچه اصرار کردیم که اول وارد شود نپذیرفت و پافشاری اش مجبورمان کرد که پیش قدم شویم. سرم را کمی خم کردم تا با تیغه ی بالایی در ورودی اش برخورد نکند. سر بلند کردم و دیدم ظاهرا خانه ی کوچکش همان اتاق دو در سه ای هست که درست پشت در قرار دارد که با دو پله ی کم عرض و یک پرده ی توری گره خورده از حیاط جدا میشد. وارد که میشویم، برای لحظهای همه جا تاریک میشد و نمیشد داخل خانه را درست تشخیص داد. کمی پلک زدم که چشمم به تاریکی خانه اش عادت کند. سمت چپم یخچالی قرار داشت که دسته اش را با چیزی چفت و بند کرده بودند و سمت راستم سینک ظرفشویی کوچکی و بعد از ان کمدی قدیمی که تقریبا تمام ظرف و ظروف اندک خانه در ان قرار داشتند و بعد از ان احتمالا یکی دو دست رخت خواب تا خورده. روی دیوار تلویزیونی نصب شده بود و در گوشه ی سمت چپ خانه یک بخاری و همین تمام داراییاش بود.
گوشهای نشستیم تا پیرزن خودش را به ما برساند. اولش که او را دیدم با خودم گفتم به ما گفته بودند که نمیتواند راه برود ولی او که ایستاده است!
اما وقتی نحوه ی وارد شدنش به خانه را دیدم نظرم تغییر کرد. یکبار به سختی روی پله ها نشست. پاهای سنگینش را با دست به سختی بلند کرد و سمت خانه اورد. بعدش هم خودش را با دست به سمت ما کشاند و جایی روبرویمان قرار گرفت و پاهایش را دراز کرد. با روسری های کوچکی هر دو زانویش را بسته بود. عصای مشکی اش را کنار خودش روی زمین قرار داد و ابراز شرمندگی کرد از زحمتی که به ما داده است. سال نو را تبریک گفتیم و کمی خوش و بش کردیم. از خودش گفت و فرزندانش. از اینکه از همسر اول مرحومش دو پسر دارد که یکی معلول است و در بهزیستی بابل است و پسر دیگرش در چمستان زن و فرزند و زندگی کارگری بخور و نمیری دارد. از همسر دوم مرحومش که ظاهرا به زور با او ازدواج کرده بود و گدایی میکرده است دو پسر دارد که انها هم سرنوشتشان مثل پسر دیگرش در زندگی کارگری نوشته شده است و تحصیلاتی هم ندارند. خودش سواد ندارد. تلفن همراهش را دیگران قسطی برایش خریدهاند و تلویزیون را هم دیگران پولش را تامین کرده اند. با پسرانش ارتباطی ندارد و فکر میکنم فقر انهاست که مانع این ارتباط میشود.
خانه اش بوی نا میدهد. بوی رطوبت و ماندگی و ترشیدگی زننده ای میزند زیر دماغمان. خانه، به هم ریختگی عجیبی دارد. دلت میخواهد دستی به سر و رویش بکشی. پیرزن هرچه بخواهد را با عصایش به طرز ماهرانه ای به سمت خودش میکشد. خانه اش حمام و سرویس بهداشتی ندارد. یک سرویس بهداشتی ایرانی مخروبهای در کوچه ی کناری پشت خانه اش قرار دارد که از ان استفاده میکند و برای حمام هم مجبور است به خانهی پسرش برود. تخت و صندلی ای هم در خانه اش دیده نمیشود و مجبور است هربار برای بلند شدن از زمین و با عصا ایستادن، فشار زیادی به کتف و دستانش وارد کند که نتیجه اش شده است درد شدید در ناحیه کتفش. به بهانه ی قرار دادن وسایل بسته ی معیشتی، درِ یخچالش را باز میکنم که میبینم چقدر خالیست و تقریبا چیزی ندارد.. نان و برنج هم ندارد و وقتی تخم مرغ ها را میبیند چشمانش ذوق میکنند و میگوید دیشب خیلی هوس نیمرو کرده بودم..
لبخند محزون و خجالت زده ای همواره گوشه ی لبانش دیده میشود. دو سه باری پیش می اید که از شدت غم و سختی ای که در زندگی اش تحمل کرده است گریه اش میگیرد اما سعی میکنیم بحث را عوض کنیم.
جراح ارتوپدمان عکس ام ار ای اش را دیده و گفته باید مفصل زانویش تعویض شود. سابقه ی یکبار جراحی قلب باز و جراحی گردن هم دارد. هزینه ی ان ها را هم مردم کمک کرده بودند و جمع شده بود. ماهانه مقرری اندکی، زیر پانصد هزارتومان، آن هم در این گرانی ها از کمیته امداد دریافت میکند و ظاهراً مدت هاست که بسته ی معیشتی خاصی هم از کمیته به او نرسیده است. بابت عمل هم به کمیته ی امداد و بهزیستی مراجعه کرده است اما او را به سمت خیریه ی ما روانه کردند و از ما خواستند که اگر میشود برایش پول جمع کنیم. با جراح صحبت کردیم و راضی شد که او را رایگان جراحی کند اما هزینه ی پروتزش را باید خودمان جور کنیم که تقریبا برای هر زانو، ۳۵ میلیون تومان آب میخورد...
زمان خداحافظی سید پرسید که «مادر جان چیزی احتیاج ندارید که براتون تهیه کنیم؟»
لبخند محزون و خجالت زده ای زد و چیزی نگفت. گفتیم «راحت باشید لطفا» که گفت: «والا خجالت میکشم بگم اما اگه یه سرویس فرنگی سیار داشتم که میتونستم بذارم توی همون سرویس بیرون خیلی خوب میشد.» با خودم گفتم یه تخت برای اینجا هم لازمه که با این وضعیت پا و کمر اینقدر داغون نشید برای خوابیدن و نشستن و ایستادن.
قبلا خونه و زندگی مردم رو تمیز میکرد، آشپز بوده و توی مراسمات و برای کاروان ها آشپزی میکرده و اموراتش را میگذراند ولی از وقتی زانوهایش به این وخامت افتادند، نتوانست به آن کارها ادامه دهد..
به او قول دادیم که همه تلاشمان را میکنیم تا پول عمل جراحی اش را جمع کنیم...
۳۵ میلیون برای هر زانو، مبلغ کمی نیست...
اما یقین داریم که با همین پولهای اندک ما، جور میشود
و برکتش را آن کسی که از او مدد گرفتهایم، میرساند..
#پروژهدرمانی (۱)
#خیریه