eitaa logo
روزنوشت های د.رسول محمدزاده
2.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
99 فایل
سخنرانی ها، نوشته ها و گزیده های د.رسول محمدزاده (موسس مدارس قرآنی آیات) تماس با بنده: @rasoul6236
مشاهده در ایتا
دانلود
من و یهویی ، سلفی ! ۱. نمی دانم شما هم این چند وقت به فکر کرده اید؟ من خودم تقریباً از ۳۲_۳۳ سالگی خیلی جدی تر به مرگ فکر می کنم. شاید به خاطر ی بوده است که از اواخر دهه سوم زندگیم آغاز شدند. مثل مرگ_پدر و... به نظرم توالی سردار سلیمانی و این داستان کرونا را می توان به حکمت نگاه دیگری انداخت. مثلاً این که اگر قرار است با کرونا و و و بمیریم، چرا مردانه نمیریم؟. راستی ما چقدر در زندگی مان به مرگ فکر می کنیم؟ آیا تا به حال گزینه های پیشنهادی برای نوع و زمان مرگ تان به خدا داده اید؟ ۲. در این ایام حوادث ریز و درشت شگفت انگیزی در فضای مجازی دیدیم. مثلاً آن خانم و آقا های که کرونا گرفته بودند و سعی می کردند آب دهانشان را یواشکی به اطراف بپاشند تا دیگران را نیز آلوده کنند. یا دلالان جان بر کفِ همیشه در صحنه ای که قیمت و و و و هم رحم نکردند و تا توانستند نان شان را در خون مردم تریت کردند. آیا فکر نمی کنید اینها یک وجه مشترک مهم دارند؟ و آن هم و است؟ ۳. و شگفتی دیگر نیز گریز و وحشت همه ما از مرگ بود. ما واقعاً چقدر مرگ هراس شده ایم. آن قدر که دو درصد از یک هزارم درصد از ۸۰ میلیون نفر را احتمال بالایی می دانیم. و البته عجیب آن است که ۱۲۴ هزار پیامبر راستگو آمده اند و گفته اند هست. نمی دانم چرا هیچیک از ما آن طور که باید باور نکرده ایم. چه ، و و و و و... ۴. من فکر می کنم یکی از دردهای مشترک امروز همه مان است. چه آن چینی بی خدای پخش کننده و چه آن و عزیزِ وطنی خودمان. و چه مایی که داریم از ترس کرونا سکته می کنیم و جان مان به شکلی دیگر از تن مان به در می آید. همه ما اعتقاد به معادمان ضعیف شده است اما جهان بدون حساب و کتاب، جهانی احمقانه و تخیلی خواهد بود. جهانی که و و و... بیایند هر غلطی می خواهند بکنند و بعد هم سرشان را بگذارند و بروند؟ پس تکلیف این همه عصر و نسل و حرثی که نابود کردند چه می شود؟! هست. یعنی باید باشد آهای جماعت! من به بی معاد کافرم! من مرگ را باور کرده ام پس "درست زندگی کردن" برایم از "زیاد عمر کردن" مهم تر است. ضمناً به کرونا بگویید من می خواهم اقلاً ۳۰ سال دیگر برای دین خدا کار کنم. وقت مرا نگیرد! تصاویر ضد عفونی کردن دبستان آیات ۷ اسفند ۹۸
💥چند رباعی یی از اینجانب: گر آب بود اهل شناییم همه هنگام بلا نیز بلاییم همه از قیمت یک ماسک همه فهمیدیم ما یک یک مان خود ، کوروناییم همه 💎💎 او آمده تا سینه ی ما را بِدرد با یک دو ریالی همه مان را بخرد یک جزغله ویروس ولیکن کافی است تا این همه ادعای ما را ببرد 💎💎 ای سال سیاه و سخت و سربسته ی سرد ای دانه به دانه دم به دم درد به درد شر شد شرر شعله تو در شب ما کو سرخی ما بیا همه زرد به زرد 💎💎 ما صنعت واردات مان ویروس است این صنعت خودرو همه اش سالوس است تشخیص پراید و کرونا با خود توست فردا به لب همه فقط افسوس است 💎💎 پوشاک و موبایل و خودرو و تخت عروس از بیضه ی مرغ تا خود تخم خروس از چین دوباره جنس وارد کردیم این بار ولی سه چار ویروس ملوس
رباعی های یی (۲) ماییم خداگونه تر از حضرت نمرود عالم همه با دانش ما بنده و معبود ما لایق پشه هم نبودیم که او ویروس فرستاد ، نه مخلوق نه موجود ........... گاهی پشه ای باد خدایی بنشاند یک قوم به یک چوب ز فرعون رهاند تا باد خدایی به دماغ بشر افتاد ویروس فرستاد که بادش ترکاند ............ دیروز پی سفته و چک در دل بازار برنامه ی صد ساله پی درهم و دینار امروز به ویروس حقیری شده بیمار فردا نه خری هست و نه خروار و نه خر دار ..... یک عمر برای کار یک عمر دوید با مال حرام ، مُلک و مِلکی بخرید ویروس رسید و با دو تا سرفه ی خشک از سفره ی عمر ، سفره اش را برچید تر و تازه از دیشب ، بدون ویرایش😇
اینجا مدرسه مذهبی تهران نیست. فلان شهرستان و فلان روستای استان بهمان نیست. اینجا مدرسه عروة الوثقی در است. و اینها بچه هایی هستند که سر داده اند. ما نداریم. به آن احتیاج هم نداریم. به روابط با یانکی ها و رژیم هم نیاز نداریم. مساله ما حتی و و و... نیست. مساله جامعه جهانی ( و های دور و برش) با ما این چیزها نیست. آنها از «ما» شدن «ما» می ترسند. از این که سیاهان و و و همدیگر را پیدا کنند و دستانشان را به هم بدهند، از این می ترسند. از این که وسط بشکه های سعودی های بشکه و شیخ نشین های خلیج و سایر گاوهای سینه گنده ی کپل یک کسی پیدا شود و به جای نفت برایشان شیشکی بکشد، می ترسند. از این که چند سال یک دفعه در یک گوشه ی عالم بخواهد یک خمینی از راه برسد و شیشه های سگی شان را بشکند می ترسند. از این که ۳۰ سال بعد از خمینی، ققنوسی خمینی تر از خمینی از دل معرکه ها و شعله ها به پرواز درآید و خواب شب و خوراک روزشان را زهرشان کند می ترسند. از این که یک نفر بیاید و بخواهد از سازی به و از واردات دکتر بنگالی و هندی به های رنگارنگ برسد، می ترسند. انقلاب ما صادر شده است. خیلی راحت می توانید انقلاب مان را در خطابه ها و رجزهای شورانگیز سخنگوی ها ببینید. برچسب ما را می توانید بر پیشانی ، ، هم پیدا کنید. اگر خوب بگردید های هم اخیراً دوست دارند تحت لیسانس ما، انقلابی بازی از خودشان درآورند. ما خودمان یک بزرگ هستیم😅 گردن کلفت ترین جامعه ی وحشی جهانی ما چهل ساله ره دویست ساله را طی کردیم. از ژاندارم شیرده منطقه، تبدیل شده ایم به بزرگ چالش همه شغال ها با هم راست راست تو روی کدخدا ایستادیم و به روحش... قهوه‌ای! و باز راست راست وسط چهار راه جهان راه می رویم و نفس کش می طلبیم و هفته ای که هفت روز است دادمی زنیم: من و خدا با هم همه تون به علاوه ی پنج به علاوه یک با هم! جیگر دارید پیاده شید. و برای آن که نواحی بیشتری را بسوزانیم، بدون ارکستر و سایر جنگولک بازی ها، با هم می خوانیم: ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
این همه مشکل داشتیم این هم انگار دوباره... یا خدا 😭
گناه بزرگی که امروز کردم😔 سال اولی که مدرسه پسرانه تاسیس شد، یک دانش آموزی داشتیم در پایه سوم که چندان روحیه قوی و مردانه ای نداشت. جثه درشتی داشت ولی روحیه اش خیلی شبیه و نزدیک به کلاس اولی ها و بلکه پیش دبستانی ها بود. یادم می آید در یکی از جشن ها که اعیاد مهم ائمه ع هم بود، من هم پایین برنامه و در کنارش نشسته بودم. مجری برنامه مسابقه ای برگزار کرد و چند تا جایزه معمولی هم به برنده ها داد. این بچه به من گفت اقا ما هم جایزه می خوایم. اولش حس کردم جدی نمی گه. زدم توی شوخی و جدیش نگرفتم. دوباره گفت، سه باره گفت و خلاصه گیر داده بود به جایزه. متاسفانه اون جایزه ها هم که یک نوع اسباب بازی بودند، دیگر تمام شده بود و از بد حادثه او هم فقط همانها را می خواست. وقتی دید که من کاری نمی توانم برایش بکنم بغضش ترکید و همان کنار شروع کرد به گریه کردن. کجا؟ وسط جشن ائمه. هر کاری هم کردم تا آخر جشن نتونستم گریه این بچه را متوقف کنم. همان جا تصمیم گرفتم این و کثیف را در مدرسه آیات هیچ وقت نداشته باشم. معمولاً در اعیاد ائمه هدیه عمومی می دادیم. یا مثلا ناهارهای خاص مثل پیتزا و... همه هم کیف می کردیم. مسابقه هم داشتیم، نه که نداشته باشیم، ولی برای بچه ها یک تفنن و تفریح شده بود. و البته روی انگیزه های درونی بچه ها تمرکز می کردیم نه تشویق های بیرونی! همه چیز خوب پیش می رفت. بچه ها یاد گرفته بودند هیچ جایزه ای از لذت تلاش و نتیجه آن بالاتر نیست. پس نفس کار مهم است نه نگاه و به به و چه چه دیگران و نه یک جایزه حقیر و ناچیز در واقع بچه ها رشد کرده بودند. آن قدر بزرگ شده بودند که این جایزه ها برایشان کوچک بود. تا این که سر و کله ی یک مهمان ناخوانده پیدا شد و با آمدنش هر چه بلد بودیم و درست می دانستیم را پنبه کرد. ! کرونای وبا گرفته! از راه رسید و مدرسه ها تعطیل شدند. دیگر تشویق های درونی که بر پایه ی گفتگو و ارتقا و شناخت احساسات بچه ها شکل گرفته بود، جواب نمی داد. اصلا بچه را نمی دیدیم که بخواهیم با او حرف بزنیم و درونش را به جوشش درآوریم. اوایلش برنامه ها وحشتناک بی حال شده بود. جشن های آنلاین، عزاداری های آنلاین، سرود و نمایش و دست و هورای آنلاین به همین بلاهت! ولی چاره چه بود. جشن ها را با ۵۰ درصد تعداد واقعی بچه ها در پلتفرم های سرد مجازی می رفتیم و مطمئن بود حداکثر نصف همین ۲۵ درصد، بیننده و دنبال کننده واقعیند. در واقع بچه ها از دانش آموز تبدیل شده بودند به فالور غیرفعال! خوب چه باید کرد؟ می شد این طور ادامه داد؟ نشستیم و دوباره عقل هایمان را روی هم ریختیم. بالاخره باید کاری کرد. وای چه ایده نابی انگار دوباره آنرا کشف کرده بودیم !!! و این یعنی بازگشت به تنظیمات کارخانه دهه ۶۰ خودمان! خدایا چقدر جشن ها عالی شده بودند مشارکت بالای ۶۰_۷٠ درصد اونم فعال اونم با کلیه اعضاء فامیل توی مسابقه ها شرکت می کردند. اما خودم حالم بد بود. یه جورایی احساس گناه می کردم. ولی همه چیز داشت خوب پیش می رفت. اصلاً چی باعث شد از این موهبت الهی استفاده نکنیم؟ وقتی برای یک جشن، مثلا ۲۰ میلیون تومان هزینه می کنیم، اصلاً یک میلیون جایزه به کجا می رسد؟ عوضش برنامه را گرم می کند... و چقدر هم خانواده ها خوشحال بودند. شاید اون حس تلخ غیردولتی بودن، زنده کردن کسر ناچیزی از شهریه و... برای همه مان خنده دار باشد، ولی واقعا وجود دارد. البته در قشر کم جمعیتی از خانواده ها و ما دوباره را برگرداندیم. امروز که جشن اهل بیت ع برگزار کردیم، حدود ۲_۳ تومن جایره تهیه کرده بودیم. و خوشحال بودم که تعداد بالایی از بچه ها به جایزه می رسند. وقتی نوبت اهداء جوایز شد، چند تا بچه کوچک آمده بودند جلوی صحنه و بیچاره ها فکر می کردند قرار است به آنها هم جایزه بدهیم. تعدادی هم که عقل شان می رسد، داشتند با چشم هایشان جایره ها را می خوردند. حالم بد بود، اصلا حس خوبی نداشتم. بجز ✅ تشویق به مادی گرایی ✅ بی ارزش کردن نفس عمل ✅ تهییج حس حسادت در بازندگان ✅ تقویت خودپسندی و خودخواهی در برندگان جایزه دادن یک خاصیت مهم دیگر هم دارد: حسرت، حرمان، خاطره تلخ، شکست، دیده نشدن شاید ۲_۳ تا از بچه های کوچک را دیدم که داشتند بخاطر جایزه گریه می کردند. 😔 چقدر تلخ احساس گناه می کنم احساس ناجوانمردی من به اعتماد آنها خیانت کرده بودم من آنها را ندیده بودم من طعم یک شکست تلخ نا عادلانه را به آنها چشانده بودم. در یک کلام ، من معلمی نکرده بودم. امروز از خودم و کارم شرمگین و ناراحتم. شاید می شد بدون جایزه باشد یا بدون این احساسات تلخ البته از اول قرار بود والدین برای گرفتن جایزه بیایند تا کلی با باز کردن جایزه ها شوخی های با مزه کنیم. ولی احساس کردم مادران معذبند. @rasooll_i