eitaa logo
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
584 دنبال‌کننده
45 عکس
30 ویدیو
0 فایل
تک‌نگاری‌ها، روایت‌ها و تحلیل‌های حقیر سراپاتقصیر @mhazimi84
مشاهده در ایتا
دانلود
سفرنامه لبنان(۸) در بازداشت حزب‌الله(۲) 📌با خشونت از موتور پیاده‌ام کردند. از بین تار و پود لباس روی سرم، فهمیدم وارد یک مکان جدید شده‌ام. نشاندنم روی یک نیمکت چوبی و با عتاب و فریاد خطابم می‌کردند. مردی که فقط پیراهن راه‌راه چند رنگش روبرویم بود، وسایل همراهم را چک کرد و دوباره تا به رسید، باتری‌هایش را با احتیاط بیرون آورد و گوشه‌ای گذاشت‌. کنار دستم مردی با شلوار شش‌جیب خاکی ایستاده و ترکه چوبی در دستش بود. هر چه‌ تا الان خودم را کنترل کرده بودم تا ترسم را بروز ندهم، این‌جا نتوانستم. تپش قلبم می‌خواست قفسه سینه‌ام را از جا بکند. خودم را آماده کردم تا ترکه را توی کمر لختم بشکند‌. خودم را سفت گرفتم تا دردش کمتر باشد. 📌مرد لباس راه‌راهی با حالت تمسخر و استفهام انکاری خطابم کرد: پس بلد نیستی؟ این را یک‌جوری گفت که حالا حالیت می‌کنم تا عربی را مثل بلبل حرف بزنی. حین عتابها، کارت خبرنگاری‌ام را زیرورو کرد و متوجه شد ایرانی‌ام. ✅به مرد تَرکه به‌دست با تعجب گفت: صحافی ؟! وقتی اطمینان پیدا کرد، دستپاچه شد. سریع دستور داد لباس از روی سرم بردارند. باعجله ازجایش بلند شد، جوری‌که شیشه شیرکاکائوی کنار دستش یله شد و ریخت روی زمین‌. چشم دوختم به قطرات شیرکاکائو که از نیمکت چوبی روی زمین می‌ریخت. (ادامه دارد) محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۱۱) در بازداشت حزب‌الله(۵)
📌 -no problem (مشکلی نیست) پِرابلِم را پروبلم تلفظ کرد. رو برگرداندم به همان طرفی که انگشت به پهلویم خرده بود. مرد میانسالی که تیشرت مشکی پوشیده بود، دو باره تکرار کرد: "no problem. Dont worry" (مشکلی نیست. نگران نباش) ادامه داد: I work with HajQasem in Syria and Iraq (من با در عراق و کار کردم) بعد هم دست و بازو و پهلویش را نشان داد که تیر خورده بود. پرسیدم: -do you think that SeyyedHassan has been killed? (فکر میکنی سیدحسن شده؟!) -No. Seyyed is alive and in Iran and after the war come to tv with imam Khamenei and say i am alive (نه. سید زنده‌ن و داخل ایرانه و بعد از جنگ با میاد توی تلویزیون و میگه من زنده‌م) اشک توی چشمم جمع شد. سرم را پایین انداختم و چشمم را پاک کردم. حتی تصورش هم شوق‌آور بود. 📌چشم‌آبی رفت جلوی در و آن را روی مردی میانسال با صورت کشیده استخوانی باز کرد. ترکیب کلاه نقاب‌دار و ریش جوگندمی از مرد قیافه‌ای و محکم ساخته بود. دستم را محکم گرفت و دوباره نشاندم روی نیمکت چوبی بازجویی. چشم‌آبی هم برای ترجمه کنارمان نشست ولی مرد امنیتی گفت: تا جایی‌که می‌شود باید عربی صحبت کنی. -عربی قلیل از پشت شیشه گرد عینکش، چشم دوخت به صورتم و پرسید: -مگه نمیخونی که عربی بلد نیستی؟ -عربی بالفصحی (عربی فصیح) فضا دوباره جدی شد و شروع کرد سوالاتش را با عربی فصیح پرسید. کلمات سوال را شمرده می‌گفت. از اسم و نام پدر و مادر (در مرسوم است) شروع شد تا مجوزات وزارت اعلام و حزب‌الله و جِیش(ارتش). حدود نیم‌ساعت سوال می‌پرسید. از شیوه سوال پرسیدنش معلوم بود که یک بازجوی حرفه‌ای و کارکشته است. وسط سوال‌ها به چشم‌آبی گفتم: -شما که این‌قدر حواستون جَمعه و برای من هم این‌قدر سختگیری می‌کنید چرا یکی یکی دارن فرماندهان‌تون رو شهید می‌‌کنن؟ ترجمه کرد و جواب داد که: ما این کارا رو می‌کنیم تا همچین اتفاقایی تکرار نشه. ✅سوال‌ها و استعلام‌ها و چک مدارک که تمام شد، یک‌دفعه دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: -نحن نعتذر منکم (ما از شما عذر می‌خوایم) و دستش را برای مصافحه جلو آورد. -من کاملا درکتون می‌کنم‌. خوشحالم که در جمع شما بودم و از نزدیک دیدمتون‌. وسایلم را جمع کردم‌. افراد حاضر در مرکز حزب‌الله دورم جمع شدند و با هم دست دادیم‌. چشم آبی را هم در آغوش کشیدم. تا درب خروجی همراهی‌ام کردند و از آن‌جا خارج شدم. من ولی دوست داشتم بیشتر پیش‌شان بمانم و گپ بزنم و سوالاتم را درباره حزب‌الله و سید و تشییعش بپرسم. پایان محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۱۴) دیو چو بیرون رود
📌روی صندلی خیابانی زیر سایه‌بانش نشسته بودم. کافه خیابانی اسمی است که برای یک یخچال پر از نوشابه و شربت و یک دستگاه قهوه‌ساز بزرگ که کنار خیابان‌های گُله‌به‌گُله به چشم می‌خورد، انتخاب کرده‌ام. منتظر آماده شدن "شای عراقی مع سُکَر" بودم که پسر جوان شلوارک‌پوش با قد معمولی و ته‌ریش سروکله‌اش پیدا شد. وقتی فهمید ایرانی‌ام شروع به زمزمه "الله‌اکبر این همه جلال" کرد. چشمم را از دستگاه قهوه‌ساز گرداندم سمت صدا، گلویم را صاف کردم و بی‌مقدمه ادامه دادم: "الله‌اکبر این همه شکوه"، پسر جوان که جا خورده بود، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و با چشم براق ادامه داد: "الله‌اکبر در راه علی" و "فاطمه ایستاده مثل یه کوه" را با هم خواندیم. این تنها باری نبود که آوای مداحان ایرانی را در لبنان شنیدم. 📌علاوه‌بر فاطمه نوجوان که با دیدن ما، پِلِی‌لیست گوشی‌اش را گذاشت روی مداحی‌های و حاج مهدی رسولی و پویان‌فر را پخش کرد؛ علی، نوجوانِ فعال در بخش فرهنگی حزب‌الله هم برای این‌که دل ما را به‌دست آورد "دل بی‌تاب اومده" سیدمجید بنی‌فاطمه را پخش کرد. ✅هادی، مترجم لبنانی‌مان که حین رانندگی مداحی ایرانی پخش می‌کند، در این‌باره نظرات دقیق‌تری دارد: "قبلا بیشتر مداحی‌ها حالت سنتی داشت ولی بعد از جنگ سوریه، کم‌کم مداحی‌های سبک جدید ایرانی تِرِند شد. شروعش هم با و هیئت مناجات بود‌. ماهی یک‌بار می‌آمد لبنان و مراسم داشت." هادی درس‌خوانده ایران است و را به لبنانی‌ها آموزش می‌دهد: "از خیلی مداحی‌ها، کپی‌اش با زبان عربی شامی هم درست شده ولی شیعه‌‌ها دوست دارند همان ایرانی‌اش را گوش کنند." هادی حین گوش دادن مداحی‌ها با آن حس می‌گیرد و تکرارشان می‌کند. تاکید دارد از پخش مداحی در ماشینش فیلم بگیرم: "مداحی‌هایی که از لفظ‌های عربی استفاده می‌کنند بیشتر دیده می‌شوند. مثلا الله‌اکبر این‌همه جلال بدون‌اینکه زبان فارسی بلد باشد می‌فهمد درباره جلال حضرت زهرا صحبت می‌کند یا مداحی حیدر، حیدر، اول و آخر حیدر هم همین‌طور" ✅حرفهای هادی که تمام می‌شود، ریکوردرم را خاموش می‌کنم و یاد حاشیه‌سازی سال‌های اخیر برای حضور مداحان ایرانی در کشورهای خارجی می‌افتم. رزمنده لبنانیِ در خط مقدم نبرد با شنیدن مداحی‌شان ماشه اسلحه‌اش را محکم‌تر می‌چکاند و همین دشمنان را نگران می‌کند. گوشی هادی زنگ می‌خورد و پخش سرود "دیو چو بیرون رود" از ضبط ماشین قطع می‌شود. رشته افکارم هم. چند سالی بود که این سرود را در هم نشنیده بودم. لبخند را از صورتم جمع می‌کنم و چند ایده‌ مداحی برای مردم لبنان که به ذهنم رسیده را در سررسیدم یادداشت می‌کنم. محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh