eitaa logo
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
585 دنبال‌کننده
45 عکس
30 ویدیو
0 فایل
تک‌نگاری‌ها، روایت‌ها و تحلیل‌های حقیر سراپاتقصیر @mhazimi84
مشاهده در ایتا
دانلود
📌مرد پیراهن راه‌راه که در قامت پیرمردی قدکوتاه و چاق جلویم رخ‌نمایی کرد، با یک بطری آب خنک برگشت. به دستم داد و روی نیمکت روبرویم نشست. دست گذاشت روی قلبش و گفت: -ایرانی فی قلبی من هم دست و پایم را جمع کردم و جواب دادم: -علی راسی. انا صدیقکم (تاج سری. من دوست شمام) با حالت مظلومانه‌ای ادامه دادم: -انا ارید ان اذهب الی روضه الشهیدین لزیارت حاج عماد و حاج جهاد و لکن... (من می‌خواستم برم روضه‌الشهیدین برای زیارت حاج و حاج ولی شما...) حالت انداختن لباس روی سرم به خودم گرفتم. از روی صندلی‌ چوبی که شبیه محل بازجویی بود، بلندم کردند و بردند بین خودشان. پیرمرد برای دوستانش ماجرا را تعریف می‌کرد و می‌خندید. روی گل‌میز پلاستیکی‌ای که دورش نشسته بودند، بطری نوشابه خانواده بود که مقدار کمی نوشابه داخلش قرار داشت. 📌دوباره زدم به دنده بی‌خیالی همراه با چاشنی بچه‌پررویی. رو کردم به پیرمرد و گفتم: -لماذا تشرب پپسی؟ (چرا پپسی می‌خوری؟) مرد ترکه به دست که حالا پسر نوجوانی با ریش‌های تازه تنجه‌زده بود دستهایش را با حالت سوالی تکان داد که یعنی مشکلش چیه؟ جواب دادم: صهیونیه. ✅پیرمرد دوباره خندید. به دوستانش گفت: کسی را گرفتیم که نوشابه پپسی نمیخوره و می‌خواسته به حاج عماد برود. فضا داشت غیررسمی میشد که پسری خوش‌قد و بالا با چشم‌های آبی و موها و ریش خرمایی جلو آمد و با سلیس پرسید: چی شده؟ به چشم‌هایش خیره شدم. توی دلم گفتم: "این اگه شهید بشه، کتاب خاطراتش پرفروش میشه." فکر کردم از بچه‌های است. منتظر بودم با عصبانیت دستش را بگیرد پشت یقه‌ام و بکشاندم روی زمین و پرتم کند توی صندوق عقب ماشینش و دیپورتم کند به ایران. (ادامه دارد) محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh
📌پسر جوان چشم‌آبی با شلوار پارچه‌ای خاکستری دوباره پرسید؟ -چی شده؟ نگران نباش لحنش مهربان‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. با هیجان ماجرای بازداشتم را گفتم. -بگم برات چای بیارن؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم. -باید شرایط ما رو درک کنی. توی یه هفته تعداد زیادی از فرماندهان‌مون رو از دست دادیم. ما هر روز کُلی جاسوس می‌گیریم. شیعه، سنی، مسیحی. از همه کشورها، سوری، مصری حتی ایرانی. -کاملا قبول دارم و شرایطتونو درک می‌کنم 📌از این‌که این همه نیروی را در یکی از قرارگاه‌های محرمانه‌شان می‌دیدم ذوق کردم. در گوشه‌ای تعدادی ابر روی زمین گذاشته بودند و بچه‌هایی که شب قبلش پُست داده بودند، استراحت می‌کردند. به موی وزوزی پسری که سرش از زیر پتو بیرون زده بود، نگاه کردم. دوست داشتم همه جزییات را توی ذهنم ضبط کنم. رو کردم به پسر چشم آبی و پرسیدم: شما از هستین؟ -نه! از حزب‌اللهم -چه‌قدر خوب صحبت می‌کنی؟ جوابی نداد. قیافه‌اش طوری بود که یعنی حالا زود نمی‌خواد پسرخاله بشی. وقت ظهر بود. اصلا داشتم آنجا می‌گشتم تا مسجدی پیدا کنم و نمازم را بخوانم. به چشم‌آبی گفتم: میخوام نماز بخونم. روی زمین کارتنی پهن بود و جای مُهر هم کاغذ گذاشته بودند. گفت: همین‌جا بخون. -مُهر نیست؟ -روی همین کاغذ بخون -نمی‌خونم‌. وقتی دسترسی به خاک یا سنگ دارم چرا روی کاغذ؟ برای بچه‌های حزب‌الله با خنده ترجمه کرد و ازشان خواست برایم مُهر بیاورند. دو تا دو رکعتی ظهر و عصر را که خواندم، دوباره نشستم بین‌شان. دست همه‌شان گوشی هوشمند بود. -مگه سید بهتون نگفته از گوشی هوشمند استفاده نکنین؟ چشم‌آبی برایشان ترجمه کرد. -اون برای نیروهاییه که هستن‌. دوباره خنده‌شان شروع شد. پیرمرد لباس راه‌راه گفت: "حالا این داره ما رو می‌کنه" و همه با هم خندیدند. ✅چند دقیقه نشستم. برایم چای آوردند. -چیزی نمیخوای باهاش بخوری؟ دهانم تلخ شده بود. جواب دادم: -شای عراقی. مع سُکَر (چای عراقی با شکر) چایم را که خوردم، گفتم: برم دیگه؟! خلاص؟ -نه. کجا؟ حالاحالاها هستی. باید یه نفر از قسمت بیاد و هویتت رو تایید کنه. دوباره تپش قلبم شدید شد. -یا صاحب‌الزمان خودت درستش کن. (ادامه دارد) محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۱۳) جان‌های متحد @ravayat_nameh
📌وسط پارک دیدمشان. بعد از چهار پنج ساعت پیاده‌روی در خیابان‌‌‌های بیروت. دیدن این همه زن محجبه مشکی‌پوش در بیروت برایم عجیب بود، آن هم چادری. "مگر خانم‌های لبنانی عباپوش نبودند؟!" سوالی است که بعد از دیدن پرتعداد زن‌های در بیروت به ذهنم رسید. یک طرف چند دیگ و ماهیتابه بزرگ و گاز و کپسول و ده دوازده نفر پسر نوجوان و مرد میانسال و گوشه‌ای دیگر چند میز سفید پلاستیکی و بیست سی نفر خانم با شال‌هایی که از زیر چانه‌شان رد شده و کنار گوش‌هایشان بسته‌اند. تعداد زن‌هایشان بیشتر از مردهاست. 📌تا خودم را معرفی کردم، پسر نوجوانی با چشم آسیب‌دیده جلو آمد و خوش‌آمد گفت: "خوش‌ آمدید". این عبارت را خیلی از مردم‌ لبنان حفظ کرده‌اند و در برخورد اول با ایرانی‌ها بیان می‌کنند. علی الهادیِ نوجوان در پروفایل واتساپش نوشته بود: "السلام علی خمینی العظیم کلما ضعفت آمریکا" (سلام بر خمینی بزرگ که باعث ضعف شد) ول‌کن ما نبود. دائم آشنایی می‌داد که عمویم شهید حسین هانی است و پسرعمویم شهید هانی حسین. می‌خواست بداند اسم عمو و پسرعمویش را در رسانه‌های ایرانی دیده‌ام یا نه. وسط آشنایی‌ دادن‌هایش گفت که این‌جا را ده روز است راه انداخته‌اند و با کمک‌های مردمی و تبرعات (کمک‌های مذهبی) اموراتش می‌گذرد. سمت زن‌ها ولی خانم جوانی به استقبال‌مان آمد که در دانشگاه (ره) قزوین فیزیوتراپی خوانده بود‌: "ما خانم‌های محله دور هم جمع شدیم و برای آوارگان ساندویچ درست می‌کنیم." کمی به دوروبرم نگاه کردم. مردها سیب‌زمینی‌ را در ماهیتابه سرخ می‌کردند و در اختیار خانم‌ها قرار می‌دادند. آن‌ها هم ایستاده دور میز مخلفات اضافه می‌کردند و ساندویچ‌ها را بعد از بسته‌بندی در سبد مشکی رنگی قرار می‌دادند. خانم فیزیوتراپیست می‌گوید: "روز اول ۷۰۰تا ساندویچ درست کردیم. الان شده ۱۲۰۰تا" -فکر می‌کنید این جنگ چه‌قدر طول بکشه؟ -به‌نظرم زود تموم بشه ولی ما تا آخرش این‌جا هستیم، هر چه‌قدر هم بشه. را شمرده و با استرس صحبت می‌کند. ✅همسرش ولی راحت‌تر و سلیس‌تر. علی هم در دانشگاه قزوین رسانه خوانده و در پروفایل واتساپش نوشته: "شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است/ لب‌تشنه اگر آب نبیند سخت است ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان/ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است" به علی می‌گویم: این کار شما من رو یاد دوران خودمون میندازه‌. اون‌جا هم وقتی مردها جبهه بودن، زن‌ها برای رزمنده‌ها نون می‌پختن و لباس می‌دوختن. ما بهشون می‌گیم . حین شنیدن جملاتم، صورتش گل می‌اندازد و لبخند روی صورتش پهن می‌شود و با ذوق برای اطرافیانش تعریف می‌کند. احتمالا بار اول است چنین چیزی می‌شنود. کِیف می‌کنند که کاری شبیه ایرانی‌ها انجام داده‌اند. چند دقیقه آن‌جا ایستادیم و چند گرفتیم و با "مع‌ السلامه" ازشان خداحافظی کردیم. ✅دوپامین در حجم زیادی در مغزم منتشر شده بود. آن‌قدر انرژی گرفتم که می‌توانستم چهار ساعت دیگر پیاده بروم. دیدن آدم‌هایی هم‌دین و مذهب که بیش از دو هزار کیلومتر دورتر مثل ما لباس می‌پوشند، کتاب شهدای ما را می‌خوانند، به مداحی‌های ما گوش می‌دهند و در بحران‌ها شبیه ما عمل می‌کنند، قند توی دلم آب می‌کند. بی‌اختیار این بیت را زمزمه می‌کنم: "جان گرگان و سگان هر یک جداست/ متحد جان‌های شیران خداست" محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۱۴) دیو چو بیرون رود
📌روی صندلی خیابانی زیر سایه‌بانش نشسته بودم. کافه خیابانی اسمی است که برای یک یخچال پر از نوشابه و شربت و یک دستگاه قهوه‌ساز بزرگ که کنار خیابان‌های گُله‌به‌گُله به چشم می‌خورد، انتخاب کرده‌ام. منتظر آماده شدن "شای عراقی مع سُکَر" بودم که پسر جوان شلوارک‌پوش با قد معمولی و ته‌ریش سروکله‌اش پیدا شد. وقتی فهمید ایرانی‌ام شروع به زمزمه "الله‌اکبر این همه جلال" کرد. چشمم را از دستگاه قهوه‌ساز گرداندم سمت صدا، گلویم را صاف کردم و بی‌مقدمه ادامه دادم: "الله‌اکبر این همه شکوه"، پسر جوان که جا خورده بود، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و با چشم براق ادامه داد: "الله‌اکبر در راه علی" و "فاطمه ایستاده مثل یه کوه" را با هم خواندیم. این تنها باری نبود که آوای مداحان ایرانی را در لبنان شنیدم. 📌علاوه‌بر فاطمه نوجوان که با دیدن ما، پِلِی‌لیست گوشی‌اش را گذاشت روی مداحی‌های و حاج مهدی رسولی و پویان‌فر را پخش کرد؛ علی، نوجوانِ فعال در بخش فرهنگی حزب‌الله هم برای این‌که دل ما را به‌دست آورد "دل بی‌تاب اومده" سیدمجید بنی‌فاطمه را پخش کرد. ✅هادی، مترجم لبنانی‌مان که حین رانندگی مداحی ایرانی پخش می‌کند، در این‌باره نظرات دقیق‌تری دارد: "قبلا بیشتر مداحی‌ها حالت سنتی داشت ولی بعد از جنگ سوریه، کم‌کم مداحی‌های سبک جدید ایرانی تِرِند شد. شروعش هم با و هیئت مناجات بود‌. ماهی یک‌بار می‌آمد لبنان و مراسم داشت." هادی درس‌خوانده ایران است و را به لبنانی‌ها آموزش می‌دهد: "از خیلی مداحی‌ها، کپی‌اش با زبان عربی شامی هم درست شده ولی شیعه‌‌ها دوست دارند همان ایرانی‌اش را گوش کنند." هادی حین گوش دادن مداحی‌ها با آن حس می‌گیرد و تکرارشان می‌کند. تاکید دارد از پخش مداحی در ماشینش فیلم بگیرم: "مداحی‌هایی که از لفظ‌های عربی استفاده می‌کنند بیشتر دیده می‌شوند. مثلا الله‌اکبر این‌همه جلال بدون‌اینکه زبان فارسی بلد باشد می‌فهمد درباره جلال حضرت زهرا صحبت می‌کند یا مداحی حیدر، حیدر، اول و آخر حیدر هم همین‌طور" ✅حرفهای هادی که تمام می‌شود، ریکوردرم را خاموش می‌کنم و یاد حاشیه‌سازی سال‌های اخیر برای حضور مداحان ایرانی در کشورهای خارجی می‌افتم. رزمنده لبنانیِ در خط مقدم نبرد با شنیدن مداحی‌شان ماشه اسلحه‌اش را محکم‌تر می‌چکاند و همین دشمنان را نگران می‌کند. گوشی هادی زنگ می‌خورد و پخش سرود "دیو چو بیرون رود" از ضبط ماشین قطع می‌شود. رشته افکارم هم. چند سالی بود که این سرود را در هم نشنیده بودم. لبخند را از صورتم جمع می‌کنم و چند ایده‌ مداحی برای مردم لبنان که به ذهنم رسیده را در سررسیدم یادداشت می‌کنم. محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh
روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۱۵) دو خوشه انگور
📌روزی که وسایلم را از محل کارم جمع کردم تا راهی شوم، یکی از مهم‌ترین پروژه‌هایم را جمع‌آوری مردمی از لحظه شهادت سیدحسن قرار دادم. توی مسیر دمشق به بیروت بودم که حمله صاروخیه (موشکی) اتفاق افتاد و واکنش‌های حمله را هم اضافه کردم به لیست سوال‌هایم. حالا هرجا برای می‌روم این دو سوال را می‌پرسم و هادیِ مترجم هم دیگر از حفظش شده. 1⃣پیرمرد اهل روستایی از بعلبک بود و ۱۲فرزند داشت. می‌گفت بعد از سید، نیمی از آوارگان حاضر در مدرسه حالشان بد شده و کارشان به بیمارستان کشیده. بقیه اهالی مدرسه هم حرفهای پیرمرد را تکرار می‌کنند. پیرمرد ولی از خوابی می‌گوید که همان شب دیده و با تعریفش برای دیگران خیالشان را راحت کرده: "خواب دیدم دو خوشه انگور بزرگ و زیبا با برگهایی پوشیده شده. طوری‌که هیچ‌کس آنها را نمی‌بیند و از دست‌بُرد بقیه مصون است." می‌پرسم: -به‌نظرتون این دو خوشه کیا بودن؟! -یکی سیدحسن بود و اون یکی یه آدم بزرگ دیگه. پیرمرد به استناد این خواب می‌گوید که سید از حمله مصون مانده و زنده است 2⃣وقتی در ورودی مجلس علوی‌های دیدمش، فکر کردم از نیروهای یونیفل است. روپوش آبی‌رنگ و لباس آستین‌کوتاه و موهای بلند بی‌حجابش توی ذوقم زد. "یعنی برای رتق‌و‌فتق این شیعه‌های آواره هیچ‌کی نبود که اینو گذاشتن‌؟!" دخترک از علوی‌های لبنان بود و علوی‌ها هم که می‌دانید، ولایت امیرالمومنین(ع) را کفاره گناهانشان می‌دانند، بنابراین حجاب نمی‌گیرند و به شرعیات توجهی ندارند‌. دخترک وقتی بعد از نماز ظهر سراغمان آمد تا برای مصاحبه با خانواده‌های آواره بیاید، یقه پیراهنش را بالا می‌کشید و آستین‌ها را پایین‌تر تا پوشیده‌تر به‌نظر برسد. هرکدام را درست می‌کرد آن یکی خراب می‌شد. تا انتهای مسیر ولی این سیکل معیوب را ادامه داد. هُدی می‌گفت شهادت سید را باور نکرده و از سوالات ما از آوارگان حرصش می‌گیرد: "اگه همین‌جور ادامه بدید با هم دعوامون میشه‌ها". وقتی از آوارگان درباره حمله موشکی می‌پرسم هم دستهایش را مثل کف زدن و خوشحالی به هم می‌زند و تعریف می‌کند که با مردم بیرون آمده و خوشحالی کرده‌اند. همان‌موقع لاک جیغ قرمز ناخونش به چشمم می‌آید. یاد مستند از لاک جیغ تا خدا می‌افتم. 3⃣پیرمرد از اهالی بقاع بود. از مناطق شرق بعلبک. می‌گفت در دهه شصت با همکاری داشته. بنابراین را خوب صحبت می‌کند. درباره شهادت سیدحسن گفت عزادار نیستند تا زمان خون‌خواهی. وقتی درباره واکنشش نسبت به حمله موشکی ایران پرسیدم به فارسی جواب داد: "برای امام خمینی صلوات بر محمد و آل محمد". این را وقتی خبر حمله را از تلویزیون شنیده فریاد زده. زنان و دختران اطرافش هم شعار "نصر علی الاسلام" و "لبیک یا نصرالله" داده‌اند. (ادامه دارد) محمدحسین عظیمی راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به @ravayat_nameh