روایتنامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۱۲) ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت
📌 "بنت اختی"
این را محمد، کافهدارِ محلهی فتحاللهِ #بیروت برای معرفی فاطمه، گفت.
داشتیم با محمد توی کوچهپسکوچههای محله راه میرفتیم که به مدرسه #آوارگان رسیدیم.
آنجا "بنت اختِ" محمد را دیدیم. کنار پدرش در اتاق مدیر مدرسه نشسته و یخدربهشت زردرنگی کنارش بود. تا ما را دید سریع چادرش را جمعوجور کرد و از اتاق بیرون آمد.
چند دقیقه بعد، وقتی سلام نماز ظهرم را روی جانمازِ مدیرِ مدرسه دادم، محمد صفحه موبایل دخترخواهر چهارده سالهاش را روبرویم گرفت و من چهرهی نورانی #ابراهیم_هادی را دیدم؛ چندهزار کیلومتر دورتر از ایران.
تعداد سوالاتی که توی ذهنم مرور کردم تا بعد از نماز عصر از فاطمه نوجوان بپرسم، زیاد شد.
فاطمه هم دائم مداحیهای ایرانیِ توی گوشیاش را پخش میکرد تا مرا برای مصاحبه با خودش مشتاقتر کند.
📌سوالاتم را شروع کردم:
-کتاب خاطرات ابراهیم هادی رو خوندی؟
-نعم (بله)
-اسمش چیه اینجا؟
-سلامٌ علی ابراهیم
-چاپ شده اینجا؟
-کثیر. خیلی کثیر.
-از شهید ابراهیم هادی چه ویژگیش بیشتر برات جالب بود؟
-حیاء
-غیر از ابراهیم هادی با کدوم شهیدِ ایرانی آشنایی داری؟!
-شهید ذوالفقاری [پسرک فلافلفروش]، شهید چیتسازیان.
✅سرپا ایستاده بودیم و سوالها را به عربی فصیح از محمد میپرسیدیم و محمد هم آنها را تبدیل به عربیِ شامی میکرد و از بنت اُختش میپرسید. دلم غنج میرفت وقتی فاطمه خودم را در چادر و روسری لبنانی مشکی فاطمه اینجا تصور میکردم. دلتنگی دو هفته ندیدن وروجکها، چنگ زد روی قلبم.
دوست داشتم سوالات بیشتری بپرسم ولی زبانِ بدن دایی فاطمه نشان میداد که اینطور سرپا ایستادن توی جمع و سوال پرسیدن از یک دختر #نوجوان خوشایندش نیست.
سوالات آخرمان را بهجای فاطمه جواب میداد و حالت خروج از مدرسه به خودش گرفت تا سریعتر #مصاحبه را تمام کنیم.
ما هم البته به زبانِ بدن محمد احترام گذاشتیم و زودتر خداحافظی کردیم.
توی راه به این فکر میکردم که چهقدر ظرفیتهای فرهنگی مشترک داریم و اگر اینها #ترجمه و #توزیع شود، چه تاثیرات #فرهنگی عمیقی روی جامعه لبنانی خواهد گذاشت.
محمدحسین عظیمی
راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۱۵) دو خوشه انگور
📌روزی که وسایلم را از محل کارم جمع کردم تا راهی #لبنان شوم، یکی از مهمترین پروژههایم را جمعآوری #خاطرات مردمی از لحظه شهادت سیدحسن قرار دادم. توی مسیر دمشق به بیروت بودم که حمله صاروخیه (موشکی) #ایران اتفاق افتاد و واکنشهای #مردمی حمله را هم اضافه کردم به لیست سوالهایم.
حالا هرجا برای #مصاحبه میروم این دو سوال را میپرسم و هادیِ مترجم هم دیگر از حفظش شده.
1⃣پیرمرد اهل روستایی از بعلبک بود و ۱۲فرزند داشت. میگفت بعد از #شهادت سید، نیمی از آوارگان حاضر در مدرسه حالشان بد شده و کارشان به بیمارستان کشیده. بقیه اهالی مدرسه هم حرفهای پیرمرد را تکرار میکنند. پیرمرد ولی از خوابی میگوید که همان شب دیده و با تعریفش برای دیگران خیالشان را راحت کرده:
"خواب دیدم دو خوشه انگور بزرگ و زیبا با برگهایی پوشیده شده. طوریکه هیچکس آنها را نمیبیند و از دستبُرد بقیه مصون است."
میپرسم:
-بهنظرتون این دو خوشه کیا بودن؟!
-یکی سیدحسن بود و اون یکی یه آدم بزرگ دیگه.
پیرمرد به استناد این خواب میگوید که سید از حمله مصون مانده و زنده است
2⃣وقتی در ورودی مجلس علویهای #طرابلس دیدمش، فکر کردم از نیروهای یونیفل است. روپوش آبیرنگ و لباس آستینکوتاه و موهای بلند بیحجابش توی ذوقم زد.
"یعنی برای رتقوفتق این شیعههای آواره هیچکی نبود که اینو گذاشتن؟!"
دخترک از علویهای لبنان بود و علویها هم که میدانید، ولایت امیرالمومنین(ع) را کفاره گناهانشان میدانند، بنابراین حجاب نمیگیرند و به شرعیات توجهی ندارند.
دخترک وقتی بعد از نماز ظهر سراغمان آمد تا برای مصاحبه با خانوادههای آواره بیاید، یقه پیراهنش را بالا میکشید و آستینها را پایینتر تا پوشیدهتر بهنظر برسد. هرکدام را درست میکرد آن یکی خراب میشد. تا انتهای مسیر ولی این سیکل معیوب را ادامه داد.
هُدی میگفت شهادت سید را باور نکرده و از سوالات ما از آوارگان حرصش میگیرد: "اگه همینجور ادامه بدید با هم دعوامون میشهها".
وقتی از آوارگان درباره حمله موشکی میپرسم هم دستهایش را مثل کف زدن و خوشحالی به هم میزند و تعریف میکند که با مردم بیرون آمده و خوشحالی کردهاند.
همانموقع لاک جیغ قرمز ناخونش به چشمم میآید. یاد مستند از لاک جیغ تا خدا میافتم.
3⃣پیرمرد از اهالی بقاع بود. از مناطق شرق بعلبک. میگفت در دهه شصت با #سپاه همکاری داشته. بنابراین #فارسی را خوب صحبت میکند.
درباره شهادت سیدحسن گفت عزادار نیستند تا زمان خونخواهی.
وقتی درباره واکنشش نسبت به حمله موشکی ایران پرسیدم به فارسی جواب داد:
"برای امام خمینی صلوات بر محمد و آل محمد". این را وقتی خبر حمله را از تلویزیون شنیده فریاد زده. زنان و دختران اطرافش هم شعار "نصر علی الاسلام" و "لبیک یا نصرالله" دادهاند.
(ادامه دارد)
محمدحسین عظیمی
راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت دوازدهم 🌱 مبارزان صادق ✍️به قلم طیبه فرید از وقتی می نشیند پشت میز، ن
خانم فرید حدود سه هفته #سوریه بودن و به اردوگاه #آوارگان محله سیده زینب و محل درمان جانبازهای انفجار پیجرها سر زدن و باهاشون #مصاحبه گرفتن.
این متن شاید جزو معدود متنهایی باشه که از این جانبازها منتشر شده باشه و خیلی هم جالب و متاثرکننده هست.
کانالشون @tayebefarid هم پُر است از روایتهای جذاب اینچنینی.
@ravayat_nameh