eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
628 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ڪـاݩــال🌷ڪُــميـڶ
🌷 🔰شهیدی که در میلاد حضرت زینب (س) گره‌گشایی می‌کند 🌷شهید «کیومرث (حسین) نوروزی فر»، اول مرداد سال 1341 در به دنیا آمد. پدرش درجه‌دار ارتش بود که در سال 57 خود را پیش از موعد کرد. 🌷حسین دو سال از تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در تهران گذراند و تحصیلات دبیرستانی را در سمنان با بهترین رتبه در رشته به پایان رسانید و در دانشگاه اصفهان پذیرفته شد اما از دانشگاه به بسیج و بعد رفت. 🌷نبوغ و استعداد سرشارش سبب شد تا در جبهه گره‌گشای مشکلات شود، عملیات‌های متعدد و بزرگ والفجر مقدماتی، والفجر 3، محرم، خیبر، بدر و مخصوصاً عملیات والفجر 8 شاهد توانمندی‌های او بودند. 🌷شهید حسین (کیومرث) نوروزی و برادرش میثم (ایرج) از اوایل انقلاب تا هشت سال دفاع مقدس جزء فعالین بودند. مادر این دو شهید می‌گوید «یکبار که هر دوشان از جبهه به خانه برگشتند، به آن‌ها گفتم «حداقل یکی‌تان برود، یکی بماند». میثم سکوت کرد و حسین سر تکان داد و گفت: «مادر تا کفر هست جبهه و جهاد هم هست» دیگر حرفی نزدم...». 🌷میثم در عملیات «والفجر 3» در کنار حسین به رسید. حسین که فرمانده گردان بود، بعد از پایان عملیات، بر بالین برادر شهیدش نشست. بعد هم برای برادرش به سمنان رفت و بلافاصله به منطقه برگشت. 🌷سرانجام حسین نوروزی‌فر با مسئولیت فرمانده و قائم مقام گردان موسی بن جعفر (ع) در 22 بهمن 1364 در منطقه ام‌الرصاص و طی عملیات «والفجر 8» با اصابت به بدن، سر و پا به شهادت رسید و پیکر مطهرش در امامزاده یحیی سمنان آرام گرفت. 🌷حسین قبل از عملیات والفجر 8 کرد. همسرش می‌گوید: «شب قبل از رفتن به جبهه گفت: «فردا می‌روم. شما بمانید تا برگردم». دلم گرفت، گفتم شما که به خودت آگاهی چرا این‌طور حرف می‌زنی؟ جواب داد: «قول می‌دهم تا دو - سه ماه دیگه بیایم. «طبق گفته خودش دقیقاً سه ماه بعد پیکرش را آوردند.» 🌷مادر شهید نوروزی می‌گوید: حسین وقتی که به جبهه اعزام شد، همسرش باردار بود. گفته بود «اگر بچه‌مان پسر شد، اسمش را بگذارید حسین و اگر دختر شد، ». او در عملیات «والفجر 8» شهید شد. مدتی بعد از شهادت پسرم، دخترش «زینب» به دنیا آمد. 🌷دختر شهید می‌گوید: «پدرم در ایام (س)، عجیب بذل و بخشش می‌کند». زینب نوروزی که شش ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده، می‌گوید «برخی از آشنایان و مردم شهر ماه‌ها در انتظار حضرت زینب (س) هستند تا در این روزها عیدی و خود را از او بگیرند.» 🌷 شادی روحش @channelKomeil313
🌷 👈ازدواج شهید مدافع حرم و همسرش به واسطه 🌷 💠 شهدا حاجت میدن👇👇 🔹سوم دبیرستان بودم و به واسطه علاقه ای که به شهید سید مجتبی داشتم، در خصوص زندگی ایشان مطالعه📖 می کردم. این مطالعات به شکل کلی من را با ، آرمان ها و اعتقاداتشان بیش از پیش آشنا می کرد👌. 🔸شهید علمدار گفته بود به همه مردم بگویید اگر دارید، در خانه شهدا🌷 را زیاد بزنید. وقتی این مطلب را شنیدم🎧 به شهید سید مجتبی علمدار گفتم: حالا که این را می گویید، می خواهم دعا کنم خدا یک مردی را قسمت من کند که از سربازان (عج) و از اولیا باشد. 🔹حاجتی که با عنایت ادا شد و با دیدن خواب ایشان، باهمسرم که بعدها در زمره شهدا🕊 قرار گرفت، آشنا شدم. 🔸یک شب خواب را دیدم که از داخل کوچه ای به سمت من می آمد و یک جوانی همراهشان بود👥. شهید لبخندی زد😊 و به من گفت (ع) حاجت شما را داده است و این جوان هفته دیگر به تان می آید. نذرتان را ادا کنید✅. 🔹وقتی از خواب بیدار شدم زیاد به خوابم اعتماد نکردم🚫. با خودم گفتم من بزرگ تر دارم و غیرممکن است📛 که پدرم اجازه بدهد من هفته دیگر کنم. غافل از اینکه شدنی خواهد بود👌. 🔸فردا شب سید مجتبی به خواب آمده و در خواب به مادرم گفته بود : جوانی هفته دیگر به خواستگاری می آید. مادرم در خواب گفته بود نمی شود، من دختر بزرگ تر دارم پدرشان اجازه نمی دهند❌. شهید علمدار گفته بود که این کارها را آسان می کنیم☺️. 🔹خواستگاری درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی که زده بودم مقاومت کرد اما وقتی همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت کرد🗣، پدرم دیگر حرفی نزد🚫 و کرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت✔️. 🔸پدر بدون هیچ رضایت داد✅ و درنهایت در دو روز این وصلت جور شد و به یکدیگر درآمدیم.  همان شب خواستگاری قرار شد با صحبت کنم. وقتی چشمم به ایشان افتاد تعجب کردم و حتی ترسیدم😨! طوری که یادم رفت سلام بدهم. 🔸یاد خوابم افتادم. او همان بود که شهید علمدار در خواب😴 به من نشان داده بود. وقتی با آن حال نشستم، ایشان پرسید اتفاقی افتاده است⁉️ گفتم شما را در خواب همراه دیده ام. 🔹خواب را که تعریف کردم شروع کرد به گریه کردن😭. گفتم چرا گریه می کنید؟ در کمال تعجب او هم از خودش به شهید علمدار برای پیدا کردن و متدین برایم گفت☺️. راوی:همسر شهید @raviannoorshohada
#خاطرات_شهدا وقتی #سعادت دیدار رهبر نصیب ما شد،😍 آقا بعد از سلام و احوالپرسی از پدر #شهید خواستند تا درخواستش را مطرح کند.‼️ ایشان هم بحث #ازدواج پسر کوچکمان را با همسر شهید مطرح کرد🙂 و گفت: درخواست دارم همسر شهید را به عقد پسرم در بیاورید. من در نزدیکی #رهبر نشسته بودم، آقا نگاهی 👀به من کرده و فرمودند: مگر چند وقت است که #فرزندتان شهید شده است؟ گفتم: پنج ماه و رهبری هم بسیار خوشحال شده ☺️و فرمودند احسنت به شما و خانواده که انقدر این #مسئله برای شما مهم بود که همسر شهید را در آغوش گرفتید 👌و نگذاشتید پسر شهید و همسر شهید #تنها بمانند.❣ رهبر از این اقدام ما #خوشحال شدند و صیغه عقدشان💍 را خواندند. ✍ به روایت مادربزرگوارشهید #شهید_سیدمحمد_موسوی‌ناجی🌷 🌹@raviannoorshohada🌹
‌ 💠 رتبه ای دانشگاه تورنتوی کانادا رو به دست آورده بود. وقتی درسش تمام شد و به اومد ، تصمیم گرفت برود جبهه# گفتم: « شما تازه کردی. یه مدت بمون و به جبهه نرو! » گفت: « نه مادر! من پول این مملکت رو در کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده. وظیفه ی ام اینه که بروم به جبهه و به و مردم خدمت کنم. » . @raviannoorshohada
👈ازدواج شهید مدافع حرم و همسرش به واسطه 🌷 💠 شهدا حاجت میدن👇👇 🔹سوم دبیرستان بودم و به واسطه علاقه ای که به شهید سید مجتبی داشتم، در خصوص زندگی ایشان مطالعه📖 می کردم. این مطالعات به شکل کلی من را با ، آرمان ها و اعتقاداتشان بیش از پیش آشنا می کرد👌. 🔸شهید علمدار گفته بود به همه مردم بگویید اگر دارید، در خانه شهدا🌷 را زیاد بزنید. وقتی این مطلب را شنیدم🎧 به شهید سید مجتبی علمدار گفتم: حالا که این را می گویید، می خواهم دعا کنم خدا یک مردی را قسمت من کند که از سربازان (عج) و از اولیا باشد. 🔹حاجتی که با عنایت ادا شد و با دیدن خواب ایشان، باهمسرم که بعدها در زمره شهدا🕊 قرار گرفت، آشنا شدم. 🔸یک شب خواب را دیدم که از داخل کوچه ای به سمت من می آمد و یک جوانی همراهشان بود👥. شهید لبخندی زد😊 و به من گفت (ع) حاجت شما را داده است و این جوان هفته دیگر به تان می آید. نذرتان را ادا کنید✅. 🔹وقتی از خواب بیدار شدم زیاد به خوابم اعتماد نکردم🚫. با خودم گفتم من بزرگ تر دارم و غیرممکن است📛 که پدرم اجازه بدهد من هفته دیگر کنم. غافل از اینکه شدنی خواهد بود👌. 🔸فردا شب سید مجتبی به خواب آمده و در خواب به مادرم گفته بود : جوانی هفته دیگر به خواستگاری می آید. مادرم در خواب گفته بود نمی شود، من دختر بزرگ تر دارم پدرشان اجازه نمی دهند❌. شهید علمدار گفته بود که این کارها را آسان می کنیم☺️. 🔹خواستگاری درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی که زده بودم مقاومت کرد اما وقتی همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت کرد🗣، پدرم دیگر حرفی نزد🚫 و کرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت✔️. 🔸پدر بدون هیچ رضایت داد✅ و درنهایت در دو روز این وصلت جور شد و به یکدیگر درآمدیم.  همان شب خواستگاری قرار شد با صحبت کنم. وقتی چشمم به ایشان افتاد تعجب کردم و حتی ترسیدم😨! طوری که یادم رفت سلام بدهم. 🔸یاد خوابم افتادم. او همان بود که شهید علمدار در خواب😴 به من نشان داده بود. وقتی با آن حال نشستم، ایشان پرسید اتفاقی افتاده است⁉️ گفتم شما را در خواب همراه دیده ام. 🔹خواب را که تعریف کردم شروع کرد به گریه کردن😭. گفتم چرا گریه می کنید؟ در کمال تعجب او هم از خودش به شهید علمدار برای پیدا کردن و متدین برایم گفت☺️. راوی:همسر شهید @raviannoorshohada
😄 😝 اومدہ بود مرخصے بگیرہ، آقا مهدے یہ نگاهے بهش ڪرد و گفت: میخواے برے ازدواج ڪنے؟😯 گفت: بلہ میخوام برم خواستگارے. – خب بیا خواهر منو بگیر!😕 – جدے میگے آقا مهدے؟!😳 – آرہ، بہ خانوادہ ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصے بگیر برو!😉 اون بندہ خدا هم خوشحال😍 دویدہ بود مخابرات تماس گرفتہ بود! بہ خانوادہ ش گفتہ بود: فرماندہ ے لشڪرمون گفتہ بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو بہ من بدید!😇 بچہ هاے مخابرات مردہ بودن از خندہ!😆😆😆😆 پرسیدہ بود: چرا مے خندید؟ خودش گفت بیا خواستگارے خواهر من!😒 گفتہ بودن: بندہ خدا آقا مهدے سہ تا خواهر دارہ، دوتاشون ازدواج ڪردن ، یڪیشونم یڪے دوماهشہ!😝😆😂😆😆 📚ڪتاب ستارہ ے دنبالہ دار @raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💞 🌷شهید حسن غفاری در شهرری متولد شد. زمستان سال ۸۵ کرد و حاصل این ازدواج مهلا خانم و علی آقا است. 🔻همسر شهید می گوید: 🌷در روز هر کسی چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت دویست سکه، و دیگری می‌گفت کم است. بزرگ مجلس گفت‌: مهریه را کی گرفته و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنی‌های مهریه من همه حواسم به حسن بود🤭هر بار که صدای حضار مجلس بلند می‌شد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگین‌تر می‌شد، و هر لحظه بیشتر می شد😞 🌷تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت‌: حاج آقا اجازه می‌دهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم⁉️ وقتی به اتاق رفتیم گفت‌: کالا که نمی‌خواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم 🌷یک پیشنهاد می‌دهم، اگر شما هم باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. نظرت با : قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست؟ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی. 😊 از این پیشنهاد حسن خیلی خوشحال شدم، و همه سفرها را با هم رفتیم. 🌷یک سال آخر عمرش همیشه از شهادت و رفتن صحبت می‌کرد، اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با شهدا و دوستان شهیدش زندگی می‌کرد. هر وقت تنها می‌شدیم، می گفت: فاطمه جان راضی شو من به سوریه بروم😞 دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من عاشق شهادت هستم... 🌷دو روز مانده بود به روز اعزامش بود، همه مایحتاج منزل را خرید به غیر از خرما، گفتم‌: حسن جان فقط خرما نخریدی❗️. با هم خداحافظی کردیم. رفت چند دقیقه بعد برگشت، دو تا جعبه خرما خرید، آورد خانه و گفت: فاطمه خانم بیا این هم من برای شما و بچه‌هایم. 💔 🌷رفتم قرآن را آوردم و گفتم: حالا که برگشتی بیا از زیر قرآن رد شو، گفت: اول شما و بچه ها رد شوید ما رد شدیم و گفتم‌: حالا نوبت شماست، گفت: می‌ترسم نکند خداوند حاجت دل من را ندهد😔، گفتم: به خاطر دل من که راضی شود از زیر قرآن رد شو، و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: خدایا هرچه خیر است برای من بفرست. 🌷همیشه می‌گفت دوست دارم با زبان و تشنه لب مثل آقا اباعبدالله شوم و اگر فرصتی باشد با خون خودم بنویسم ‌قائدنا خامنه‌ای‌☝️و می‌گفت: دوست دارم چهره من را غیر از این که حالا هستم ببینید و سفارش می کرد اگر من شهید شدم نگذار بچه‌ها صورت من را ببینند. همان شد که حسن می‌خواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره شهید شد که از صورتش چیزی باقی نماند.😔😭 🌹شهید_مدافع_حرم حسن غفاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌹همسر شهیدی که برای شهادت شوهرش چله گرفت 😔 مسجد ڪه میرفتم، چند بارے دیدمش... خیلے ازش خوشم مے اومد چون مرد بودن را در اون مے دیدم... برای رسیدن بهش گرفتم . ساده زیست بود، طوریڪه خرید عروسے اش فقط یه حلقه ۴۵۰۰ تومنے بود ... مهریه ام ۱۴ سڪه و یه سفر حج بود ڪه یه سال بعد ازدواجمون داد؛ -ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد. هےچ وقت بهم نمے گفت ... میگفت میگفت اگه عاشقت باشم به زمین مے چسبم .... من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون مے دیدم ڪه برایش ماندن چقدر سخت است ... برای چله گرفتم چون خیلے دوستش داشتم و میخواستم به آنچه ڪه دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود🌹 💟همسر شهید براے رسیدن و با مهدے عسگرے چله میگیرد و ده سال بعد براے رسیدن مهدے به چله مےگیرد این است عاشقانه های شهدا 🌹 @raviannoorshohada
💕 ❣مسجد ڪه میرفتم، چند باری دیدمش... خیلی ازش خوشم می اومد چون مرد بودن را در اون می دیدم... برای رسیدن بهش چله گرفتم . ❣ساده زیست بود، طوریکه خرید عروسی اش فقط یه حلقه 4500 تومنی بود ... مهریه ام 14 سکه و یه سفر حج بود که یه سال بعد ازدواجمون داد؛ -ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد. ❣هیچ وقت بهم نمی گفت عاشقتم... میگفت میگفت اگه عاشقت باشم به زمین می چسبم .... ❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون می دیدم که برایش ماندن چقدر سخت است ... برای شهادتش چله گرفتم چون خیلی دوستش داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود 💟همسر شهید برای رسیدن و با مهدی عسگری چله میگیرد و ده سال بعد برای رسیدن مهدی به چله مےگیرد 💟 شهیدمدافع حرم -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مدافع حرم تازه دامادشهید، شجاع 💔 🍃⚘🍃 در ۲۳ آبان ماه سال ۱۳۶۸ درتهران،چهاردانگه اسلام شهر متولدشد. متاهل بود و تازه داماد ۱۰ پس از به اعزام شد و به رسید. 🍃⚘🍃 سه خواهروبرادربودند،ایشان فرزند اول خانواده بود. خانواده اش بسیارمذهبی و متدین بودند، از کودکی در مساجد و حسینیه ها می کرداز ابتدا با و بانماز بود از اول را شناخت،مادرشون همیشه از می خواستند فرزندانشون، کنیزان و نوکران بیت⚘ باشند. از بچه 7 ساله تا پیر 80 ساله همه را به می شناختند. پدرش وعمویش، دفاع مقدس بودندو در حضور داشتند و این باعث شده بود ایشان از با از و خو بگیرد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------