✍ #خاطره_شهدا🌷
🌷يادم هست چند نفر از كوچكترهای هيئت میپرسيدند: چرا وقتی آقا هادی در جلسات هيئت شركت میكند حال و هوای مجلس ما تغيير میكند؟ ما هم میگفتيم به خاطر اينكه او تازه از #كربلا و نجف برگشته؛ اما واقعيت چيز ديگری بود
🌷محبت آقا اباعبدالله (ع) با گوشت و پوست و خون او آميخته شده بود او تا حدودی امام حسين (ع) را شناخته بود برای همين وقتی نام مبارك آقا را در مقابل او میبردند، اختيار از كف میداد.
🌷خوب به ياد دارم صبحها برای نماز به مسجد میآمد بعد از نمازصبح در گوشه ای از مسجد به #سجده میرفت و در سجده كل #زيارت_عاشورا را قرائت میكرد.
🌷هادی هرجا میرفت برای #هيئت امام حسين (ع) هزينه میكرد، در مورد هيئت رهروان شهدا كه نوجوانان مسجد بودند نيز هميشه جزو بانيان هزینههای هیئت بود. 🌷
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
#شهید_مدافع_حرم
خاطرات شهید 🌷
🌷داشتیم برای #عملیات آماده می شدیم #اذان_صبح گفتند، سریع آمدیم توی چادر تا نمـــاز بخونیم و حرکت کنیم
🌷منطقه شناسایی شده بود و بمباران? شروع شد توی #چادر مشغول نماز خواندن بودیم که دو سه تا راکت افتاد کنار چادر ما برادری که درحال تشهد بود یهو به #سجده رفت وهمانطور ماند...
🌷دیدم از کنار پیشانی اش رگه خونی بیرون زد یاد ضربت خوردن #حضرت_علی(ع) افتادم این بچه ها به آقای خودشان اقتدا کردند حتی #شهادتشان هم علی گونه بود...
#شهید_یوسف_شریف
@raviannoorshohada
ادامــــــه.....
♦️⇦شاید باور کردنش سخت باشد ولی در شش سالگی به طور پنهانی پشت وانت دایی اش پنهان شد و به #منطقه_عملیاتی رفت😳
♦️⇦اصلا این بشر از هیچ چیز و هیچ کس جز #خدا نمی ترسید، شجاعت محض بود، شیعه واقعی #امیرالمومنین (ع) بود👌
♦️⇦در کرمانشاه با قاچاقچی های اسلحه درگیر می شد، در زاهدان و کردستان کلی ماموریت سنگین انجام داد، در #فتنه_ننگین_۸۸ منافقین و ضدانقلاب برای سرش جایزه گذاشتند، اگر روز عاشورای ۸۸ آقا مهدی و رفقایش به میدان نمی آمدند، فضاحت آن روز صد برابر بیشتر می شد🌸👌
❤️⇦در #سامرا و اطرافش هر کجا کار نیروهای مقاومت به مشکل بر می خورد و کار گره می خورد؛ شیر سامرا به میدان می رفت و خط شکنی می کرد، لقب شیر سامرا را قبل از شهادت به او داده بودند
حماسه آخرش عاشورایی بود، حتی زمانی که تیر خورده بود و غرق به خونش بود باز تیراندازی می کرد و تا شلیک #آخرین_گلوله_اش مقاومت کرد
روز آخر پیراهن مشکی پوشیده بود و وصیت کرده بود بعد از #شهادت آن پیراهن را داخل قبرش بگذارند...
▓⇦اگر مهدی نوروزی شیر سامرا شد به خاطر این بود که پدری داشت که #لقمه_حلال به او داده بود و شیر زنی مادرش بود که وقتی خبر شهادتش را شنید #سجده شکر کرد👌
🌹⇦آقا مهدی راهت را با قوت ادامه می دهیم .
🌹نثار روح مطهر شهید عزیز آقا مهدی نوروزی صلوات...
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🔶 #آیتالله_شهید_صدوقی ، از آب حوض وضو میگرفت. محاسنش را عطر و شانه میزد. کفشهای واکس خوردهاش را میپوشید و راهی مسجد میشد. از توی بازار که رد میشد مردم میگفتند: ما آخوندی به #خوش_تیپی و تمیزی #صدوقی ندیدیم.
.
🔶دکتر به آیتالله صدوقی گفته بود از تخت پایین نیاید و نمازش را هم روی تخت بخواند. نماز شبش که تمام شد گفت: اگر میدانستم باید به خاطر جراحی چشم شبی بدون #سجده در برابر خدا سپری کنم؛ هرگز حاضر نمیشدم عمل کنم.
.
🔶دختر آیت الله صدوقی در خصوص خاطرات خود از پدرش میگوید: وقتی #شهید_دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت: نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت.
🔶پدرم یکی دو هفته قبل از شهادت به #ترور تهدید شده بود و #منافقین از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت من نماز را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که” #مرغابی_را_از_آب_نترسانید” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود.
.
🔶سال ۱۳۶۱ بود، آن سال ۱۱ رمضان و ۱۱ تیر مصادف شده بود، یکی از روزهای گرم #تابستان اما این گرما و روزهداری مردم باعث نشد که صف #نمازجمعه یزد آن هم به امامت آیتالله محمد صدوقی خلوت باشد، مردم حتی تا پشتبامها هم #سجاده و جانماز پهن کرده بودند.
🔶نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود، مسجد ملااسماعیل مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار میداد حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیهای که آماده شده بود را بخوانند حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن #اذان را تکرار نکنند تا نماز سریعتر تمام شود.
.
🔶وقتی عرقریزان از گرما نماز را به پایان رساند، از #محراب به سمت خودرو حرکت کرد، صحن قدیم مسجد ملااسماعیل را که ترک کرد، وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفشهایش را بپوشد.
.
🔶نحوه #شهادت شهید محراب، آیتالله صدوقی :
از پشت سر جوانی محکم آیتالله صدوقی را در آغوش گرفت و گفت میخواهد پیشانی او را ببوسد. چون حرکاتش شکبرانگیز بود، پاسدارها و حتی خود آیتالله تلاش کردند تا او را دور کنند اما موفق نشدند.
.
🔶آن جوان که نامش رضا ابراهیمزاده و از اعضای #سازمان_مجاهدین_خلق و از منافقان بود، همانطور محکم آیتالله را در آغوش گرفته بود و او را رها نمیکرد تا اینکه ناگهان صدای انفجاری، دست پلید او را رو کرد.
.
🔶آیتالله از ناحیه کمر و ستون فقرات و شکم به شدت #مصدوم شد و در راه انتقال به بیمارستان افشار یزد به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید.
🔶جمعیت آن روز در مسجد ملااسماعیل غوغا میکرد، دختران آیتالله و خانواده او نیز در نمازجمعه حضور داشتند و صدای #انفجار بیش از همه آنها را متلاطم کرده بود...
http://eitaa.com/raviannoorshohada
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------