eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 از کعبه تا لبنان پنجشنبه اولین روز ماه آذر فرا رسید. قرار بود دومین پویش ایران همدل و احسان طلای خانم‌های زنجانی به جبهه مقاومت برگزار شود. ساعت ۱۴ خودم را به مصلی رساندم. در صحن اصلی مصلی چند میز برای جمع‌آوری طلا گذاشته بودند. طلاها را تحویل می‌گرفتند و رسید می‌دادند. حضور خانم‌ها به قدری زیاد بود که صف تشکیل شده بود. با اینکه برنامه تا نماز بود اما نزدیک اذان خانم‌های زیادی مراجعه می‌کردند و در صف می‌ایستادند. کنار یکی از خانم‌ها رفتم و احوالپرسی کردم. از قبل او را می‌شناختم. از پیشکسوت‌ها و فعالان فرهنگی شهر بود. پرسیدم: - حاج خانم قراره چه چیزی اهدا کنید؟ درون چشمانش برق و ذوقِ خاصی بود. مشتش را از زیر چادر بیرون آورد. انگار که چیزی پنهان کرده باشد، آن را باز کرد و نشانم داد. گفت: هدیهٔ ناقابل... گردنبندش طرحِ کعبه بود. ذوق کردم و گفتم: - اِ... حاج خانم فکر کنم این هدیهٔ مکه است درسته!؟ - بله، مادرم ۲۵سال قبل، از اولین سفرِ حج عمره‌اش برام هدیه آورد. زنجیر هم همراهش بود. معلوم بود همان لحظه از گردنش باز کرده تا هدیه دهد. صحبتش را ادامه داد: - دوست داشتم ارزشمندترین چیزی که برام قابلِ ارزش است به جبهه مقاومت هدیه بدم. مهم‌ترین چیزی که از جهت معنوی توی زندگیم بوده این هدیه است و آن را تقدیم مردم لبنان می‌کنم. الناز قره‌خانی پنج‌شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر زنجان @hoseinieh_honar_zanjan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۹.mp3
15.04M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروس بقاع با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۵۵ روایت محسن حسن‌زاده | بیروت
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۵ دایی علی یک؛ دایی‌علی -تقریبا- غیرپاستوریزه‌ترین آدمی است که توی عمرم دیده‌ام. من همه فحش‌هایی که نباید توی هفت‌هشت‌سالگی می‌شنیدم را از او شنیدم! نه که به کسی فحش بدهد؛ نه! در توصیف شرایط از فحش‌ها کمک می‌گرفت و البته می‌توانست یارِ دوازدهم تیم فرهنگستان باشد در ابداع فحش‌های جدید! دایی‌علی خطرناک بود! ماشین بزرگی داشت. گاهی شب‌ها مرا با خودش می‌برد شمال که ماهی بیاورد. توی جاده چالوس، چراغ‌های ماشین را خاموش می‌کرد، می‌رفت توی لاین مخالف، و ناگهان چراغ‌ها را روشن می‌کرد! دایی‌علی اهل بحث بود. توی مهمانی‌ها اگر دو نفر سرشان گرم بحث می‌شد، دایی‌علی سومین‌نفرشان می‌شد. دایی‌علی عاشق بروس‌لی بود. ما را می‌نشاند جلوی تلویزیون و وی‌‌اچ‌اسِ قدیمی را می‌کرد توی حلق ویدئو و منتظر می‌ماندیم تا ضربه‌ی میمون را ببینیم که بروس‌لی روی لاتِ کوچه بالایی‌شان پیاده می‌کند! من اصلا به عشق همین ضربه‌ی میمون رفته بودم کلاس کنگ‌فو و گنده‌لات‌های محل را می‌‌زدم! دایی‌علی دیوانه‌ی کتاب بود. عینکش را می‌چسباند نوک دماغش، یک خودکار برمی‌داشت و می‌افتاد به جان کتاب. جوری می‌خواند که انگار کلمه به کلمه‌اش را بلعیده باشد. کتاب برای دایی‌علی، حرف زدنِ یک‌طرفه‌ی نویسنده نبود. او هم توی کتاب با نویسنده حرف می‌زد؛ برایش شعر می‌نوشت؛ حرفش را تایید یا رد می‌کرد و اگر نویسنده چیزی گفته بود که با آن حال کرده بود با خط خوش می‌نوشتش. کتاب‌خانه‌ی دایی‌علی، برای من به‌ترین کتاب‌خانه‌ی دنیا بود. ورژن اصلی کتاب‌های مطهری و شریعتی (چند تومانی و چند قرانی‌هاش!)، شعر و قصه و فلسفه و شیر مرغ و جان آدمی‌زاد و خلاصه همه‌چیز لابه‌لای کتاب‌هاش پیدا می‌شد. اما مهم‌تر از خود کتاب‌ها، حاشیه‌نویسی‌های دور کتاب بود. اولین‌بار اسم عطار را از دایی‌علی شنیدم. تذکره‌الاولیاء دایی‌علی سال‌هاست که پیشِ من است؛ نه به خاطر عطارش، به خاطر حاشیه‌هاش. چند شب قبل که دایی‌علی توی "بله" پیام داد، همه این خاطرات دوباره توی قلبم زنده شد. دایی‌علی دارد پیر می‌شود. نمی‌دانم هنوز بین سطرها چیزی می‌نویسد یا نه اما کاش هنوز با نویسنده‌ها حرف بزند... مثل همین عکس که دایی دارد به عطار می‌گوید مردِ حسابی، شمردن بلد نیستی؟ از یکِ علی(ع) چرا شروع نمی‌کنی؟ دو؛ - من این روزا چی‌کار می‌کنم؟ عاطل و باطل می‌گذرونم. آهنگری در حد بالا. برق‌کار برق صنعتی. کار در حوزه انواع آبزیان پرورشی، میگو و ماهی. متخصص فراورده‌های پروتئینی، مرغ و گوشت. رانندگی با انواع خودروی سبک و سنگین راهسازی. موتورسیکلت. آشپزی درحد عالی و البته آشنایی با جنگ و جنگ‌افزار سبک. و تدریس علوم فلسفه و حکمت و... خلاصه دلم می‌خواد بیام لبنان. خیلی جاها ثبت‌نام کردم، نشده. ببینم می‌تونی کاری کنی بیام اون‌‌ورا؟ تازه خیاطی و جوش‌کاری هم اوستام. دفاع شخصی هم سرم میشه. ت ی ر اندازی هم نامبروان. پرتاب "ک ا ر د" هم بالاخره دستی دارم. از شوخی گذشته اگه می‌تونی مارو هم ببر. دعوت کن. پارتی‌بازی کن. لابی کن. لایی بکش. کلک جورکن. کارِت درسته! این پیامِ چند شبِ قبلِ دایی‌علی است؛ بدون ویرایش و روتوش. این روزها که تصاویرِ طرفدارانِ متفاوتِ مقاومت دارد در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود، خالی از لطف نبود که بدانید دایی‌علی هم ماهیِ دور از آب است... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۴ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۱ از لحظة‌ای كه برق می‌آمد تلويزيون قديمی مادر من صدای خش‌دارش می‌رفت تا آسمان تا وقتی كه دوباره برق می‌رفت و گوینده اخبار را به زور ساکت می‌کرد. گاهی دلم می‌خواست برق همیشه قطع باشد، اینقدر که صدای تلویزیون کهنه مادرم روی اعصابم بود‌. وسط آن شلوغی فقط صدای تلویزیون را کم داشتیم‌. مادرم نمی‌توانست مثل ما اخبار جنگ را با موبایل دنبال کند. آشپزخانه بودم که خبر بمباران ساختمانی که سید در آن بوده را شنيدم. دستم سست شد. ظرف داغ غذا ریخت وسط آشپزخانه. مادرم هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. داد و بی‌داد می‌کرد که حالا تکلیف غذای این جماعت چه می‌شود؟ صدای شیون که بلند شد تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است. شب سختی بود. شب بیم و امید. شب دعا.‌ خواب به چشم کسی نرفت آن شب. ظهر فردا خبر شهادت سید اعلام شد. من دقیقا کنار همان دیوار ایستاده بودم. دیواری که در ۶ سالگی در کنار آن خبر رفتن پدرم را شنیده بودم. دوباره همان دختر بچه را می‌دیدم. دختر بچه‌ای ۶ ساله. با موهای مجعد قهوه‌ای. با گریه نگاه کسانی می‌کردم که گریه می‌کردند. من حالا دوباره یتیم شده بودم. دقیقا مثل همان سال‌ها. خانه روی هوا بود. فکرش را بکن این همه آدم با صدای بلند گریه کنند. بچه‌ها هاج و واج نگاهمان می‌کردند. دقیقا مثل کودکی‌های من. من به دیوار تکیه داده بودم. گریه نمی‌کردم. خشکم زده بود. یاد اولین‌باری افتادم که سید را دیدم. جشن تکلیف. از مدرسه امداد در المعیصره رفتیم بیروت. مدرسه امام خمينی. لباس نماز پوشیده بودیم. مثل فرشته‌ها. سید به من هدیه داد و من نگاهش کردم. هنوز سایه‌اش را روی سرم احساس می‌کردم. لبخندش را. یاد روزهایی افتادم که شوهر سابقم تازه شهید شده بود. من مانده بودم و دختری مریض که تا دو ماه هر روز باید به بیمارستان آمریکایی بیروت می‌رفت و من پولش را نداشتم. هنوز هم نمی‌دانم از کجا فهمیده بود فاطمه مریض است. کمک کرد تا دخترم را ببریم همان بیمارستان. آن روز دوباره احساس کردم پدرم برگشته است. من دوباره یتیم شده بودم. بعد از رفتن پدرم گریه مادرم را ندیده بودم. زندگی محکمش کرده بود. راحت گریه نمی‌کرد. حالا مادرم مثل روزی که پدرم رفت گریه می‌کرد. من هنوز گریه نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا اما آن لحظه یاد حرف‌های دوست ایرانی‌ام افتادم. هر وقت اتفاقی در ایران می‌افتاد و من نگران می‌شدم دوست ایرانی‌ام می‌خندید و می گفت ما روزهای سخت‌تر از این هم داشته‌ایم. می‌گفت انقلاب که شد همه مسؤولانشان را ترور كردند حتى رئيس جمهور و نخست وزير را. بعد هم جنگ شد. می‌گفت همه بر علیه آن‌ها بودند. می‌گفت دشمن ما قوی بود. شهید می‌دادیم. بعد هم امام رفت. همه فکر کردند همه چیز تمام شده. اما نشد. می‌گفت نترس خدا هست. سرم را تکان دادم و بریده بریده زیر لب گفتم‌ - خدا هست. استخوان‌های سینه‌ام داشت در هم فرو می‌رفت. نفسم بالا نمی‌آمد. گریه نمی‌کردم. دوباره خودم را می‌دیدم. همان دختر ۶ ساله. با موهای مجعد و چشم‌های وحشت زده. پدرم رفت اما خدا هنوز بود. می‌دانستم که سید بیش از اینکه یک شخص باشد یک راه است. امام موسی صدر که رفت چه کسی باور می‌کرد سیدی بیاید و جایش را پر کند؟ اصلا رسول خدا که رفت مگر اسلام هم رفت؟ این‌ها را داشتم به خودم می‌گفتم. من نباید از پا می‌افتادم. می‌لرزیدم. سردم بود. دلم نمی‌خواست صدای گریه‌های ما به گوش جماعت القوات اللبنانیة برسد. می‌رسید. می‌دانستم كه از گریه‌های ما خوشحالند. مگر ما چه گناهی داشتیم جز اینکه نمی‌خواستیم دشمن تا وسط بیروت بیاید؟ ما که بهای آزادی این آب و خاک را به جای همه پرداخته بودیم. پس چرا به گریه ما می‌خندیدند؟ می‌دانی چقدر سخت است که کسی از گریه تو خوشحال باشد؟ می‌دانی چقدر سخت است صدای گریه تو را بشنود؟ اما مگر می‌شد کسی را آرام کرد. دوباره یتیم شده بودیم. سید فقط برای ما مرد میدان نبود. حتی برای ازدواج ما پیام تبریک می‌فرستاد. گاهی اسم بچه‌هایمان را سید انتخاب می‌کرد. باور می‌کنی؟ سید پدرمان بود. همسایه‌ها وحشت‌زده ریختند خانه ما. فکر می‌کردند برای مادرم اتفاقی افتاده. نمی‌دانستند پدرمان رفته است. نگران بودم. نگران جنگ. نگران رزمنده‌هایی که در میدان بودند. یعنی حالشان چطور است؟ نمی‌دانم چند دقیقه مثل صاعقه‌زده‌ها نگاه می‌کردم. هیچ‌کس حواسش به من نبود. به دختری که دوباره ایستاده بود کنار دیواری که روزی با موهای مجعدش در ۶ سالگی همان‌جا ایستاده بود. پدرش دوباره رفته بود. نفسم بالا نمی‌آمد. چشم‌هایم درست نمی‌دید. همه را درهم می‌دیدم زیر لب گفتم‌ - خدا هست... جمله‌ام تمام نشده بود که پاهایم سست شد. چشم‌هایم سیاهی رفت. چیزی نمی‌دیدم دیگر جز دختر بچه‌ای ۶ ساله با عروسکی کهنه. با صورت که به زمین افتادم فقط یک جمله را زیر لب می‌گفتم - سید رفت. خدای سید نرفته است. ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب به قلمرقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 علی اما دست مادرش را رها کرده بود... گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید. ترس ریخته بود توی جانشان. یاد چند سال پیش افتاده بودند. یاد روزهای محاصره نبل و الزهرا. مردهایشان کمیته دفاع مردمی تشکیل داده بودند و سه سال مقاومت کرده بودند تا شهر دست تکفیری‌ها نیفتد. توی آن تنگنای محاصره و نبود غذا و دارو، هر روز شهادت بچه‌هایشان را به چشم دیده بودند. حالا قرار بود تاریخ جور دیگری تکرار شود. گفته بودند به ثانیه نکشیده تخلیه کنید که شهر دارد سقوط می‌کند. این بار آنقدر همه چیز غافلگیرانه بود که قدرت مقاومت نداشتند. تنها کاری که از دستشان بر می‌آمد، بیرون رفتن از شهر بود. دست برده بودند توی کمد، یکی دو دست لباس ریخته بودند توی کیف، دست بچه‌هایشان را گرفته بودند و زده بودند بیرون. بعضی‌ها همین‌ها را هم نتوانسته بودند بردارند. علی اما دست مادرش را رها کرده بود، قفس پرنده‌هایش را برداشته بود و دویده بود دنبال خانواده‌اش. بعد هم لباسش را گرفته بود دور قفس مبادا سردشان شود. مادرش توی دلش تحسینش کرده بود. می‌دانست تکفیری‌ها به چیزهایی که کوچکترین وابستگی به شیعیان دارد رحم نمی‌کنند، حتی به پرندگانشان. سید ابراهیم احمدی دوشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۳ | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
از لبنان برایم بگو - ۳ روایت زهرا جلیلی | قم
📌 از لبنان برایم بگو - ۳ ما رایت الا جمیلا دیگر وقت آن رسیده بود که از عکس روی دیوار، همان عکسی که جلوی در با آن روبرو شده بودیم، بپرسم. - عکس روی دیوار مال کیه؟ - علی برادرشوهرم هست... - کی شهید شده؟ - یک‌ماه پیش... فهمیدم داغ تازه است و علی در جنگ اخیر شهید شده... از او خواستم از علی و خانواده همسرش بیشتر برایم بگوید... - خانواده همسرم سه پسر و یک دختر هستند. علی ۲۱ساله بود. سه سال پیش عقد کرد. کافه داشت. فاطمه خیلی تأکید دارد که منظورم از کافه قهوه‌خانه است نه کافی‌شاپ. - در کافه علی فحش‌دادن و دعوا و بازی‌های حرام ممنوع بود. حتی هر بازی جدیدی که می‌خواستند به کافه وارد کنند زنگ می‌زد و از همسرم که طلبه است، حکم شرعی و به قول خودمان حلال و حرامش را می‌پرسید. خیلی در قیدوبند جمع‌کردن پول نبود. هر موقع به او می‌گفتند پول‌هایت را جمع کن و خانه‌ات را بساز می‌گفت: خدا بزرگه... و اعتنایی نمی‌کرد. فاطمه‌معصومه خیلی با ما هم کلام نمی‌شود. اما معلوم است حواسش پیش ماست و به حرف‌هایمان گوش می‌دهد. وقتی می‌فهمد در مورد عمو علی‌اش صحبت می‌کنیم یکی از عکس‌های عمو را برمی‌دارد و بازی می‌کند و با آن روی مبل می‌پرد. فاطمه که دید نظرمان به حرکات فاطمه‌معصومه بیشتر جلب شده، می‌گوید: یک‌بار علی پول زیادی جمع کرد و برای همهٔ بچه‌های خواهر برادرهایش آی‌پد خرید! در همین لحظه فاطمه‌معصومه عکس عمویش را در بغل گرفت و رو به ما گفت: عمو علی... فاطمه از حواس‌جمع بودن علی برایمان می‌گوید... از اینکه اگر کسی از اقوام در جمع خانوادگی ساکت بود حواسش بود و علت را جویا می‌شد و اگر ناراحتی بود دلجویی می‌کرد. او حتی گوشه ذهنش می‌دانست که فاطمه به رنگ بنفش علاقه دارد و هر وقت فاطمه لبنان بود برای او گل‌های بنفش می‌خرید. یک‌بار پول جمع کرد برای دوا و درمان پسرک مریض محله. مادر پسر توان مالی درمان او را نداشت. فاطمه می‌گوید مادر آن پسرک مریضِ محله، در شهادت علی بیش از مادر علی گریه و زاری می‌کند و به مادر علی می‌گوید تو مادر او نیستی، من مادر او هستم... اسم مادر را که می‌برد بالاخره جرئت پیدا می‌کنم از مادر علی بپرسم. مادر علی یک خانم ۴۷ساله است و در جنگ‌های سال‌های گذشته خواهر شهید شده است... یک‌ماه پیش هم در یک‌لحظه خبر سه شهادت را به او می‌دهند... پسرش علی، برادر دیگرش و پسربرادر شوهرش... از فاطمه نحوه برخورد مادرشوهرش را با این سوگ‌های بزرگ می‌پرسم... و او می‌گوید بسیار گریه و زاری می‌کند و مدام خدا را بابت اینکه او را لایق این غم‌ها دانسته شکر می‌کند... هضم این قضیه برایم سخت است و برای اینکه کمی برای خودم حلاجی‌اش کنم سکوت می‌کنم... نمی‌دانم... شاید؛ چون زیادی دنیا را جدی گرفته‌ام و کمتر به این جمله فاطمه فکر می‌کنم که مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟ با سکوت من، فاطمه صحبت را ادامه می‌دهد و می‌گوید جنازه علی همان موقع پیدا و به منطقه امن آورده شد؛ اما پیکر پسرعموی علی را نتوانستند بیاورند و حالا که پس از آتش‌بس برای برگرداندن پیکر برگشتند با این صحنه مواجه می‌شوند که پیکر توسط حیوانات خورده شده و فقط استخوان‌ها باقی مانده است‌... علی و پسرعمویش کنار هم شهید شدند. کوله وسایل علی را هم با پسرعمویش برگرداندند. عکس‌های وسایل علی را هم نشانمان می‌دهد... به مادر علی بیشتر فکر می‌کنم، خواهر شهیدی که مادر شهید هم شده؛ به لبنان برگشته و در خانه‌اش با سگ‌های ولگرد روبرو شده؛ مادری که بعد یک ماه، شنبه قرار است پسر و دیگر شهدا را تشییع کند... و ما رأیتُ الا جمیلا... - فاطمه خانم! ترکش پیجرها به شما هم خورد؟ زهرا جلیلی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
قلک زینب‌ السادات روایت زهرا بذرافشان | شوسف