📌 #رئیسجمهور_مردم
عروسی
پیام داد و گفت: «دارم میام یزد.»
خیلی وقت بود ندیده بودمش، ولی آمدنش عجیب بود. الان نه وقت مرخصیاش بود و نه وقت دل کندن از امام رضا، پرسیدم: «چرا الان؟»
- دارم برای عروسی خواهرم میام یزد. موندم بخدا یه دلم اینجاست که برای تشییع بمونم. یه دلم به عروسیه.
نوشتم: «بسلامتی. حتما یه خیری هست.»
و توی دلم گفتم: «حتما اگر عروسی رو کنسل کنن باید خسارت آتلیه و تالار و آرایشگاه رو بدن. همینه کنسل نکردن»
دو روز بعد دوباره پیام داد: «سلام. من دارم بر میگردم مشهد به تشییع برسم. عروسی کنسل شد.»
دلم خالی شد. پرسیدم: «چرا کنسل شد؟»
جواب داد: «به خاطر شهادت شهدا دیگه.»
زهرا عسکری
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خورمیز سفلی
اواخر پنج شنبه شب، داخل گروه اقوام متوجه شدم مراسم یادبود در مسجد جامع خورمیز سفلی برگزار میشود. مناسبتش شهادت رئیس جمهور بود. با هماهنگی با همسرم به روستای آبا و اجدادی رفتیم. داخل مسجد که شدم، انگار مجلس ختم یکی از ساکنان آنجا بود. چای، قهوه، حلوا و رطب و...
عکس رئیس جمهور سرتا سر مسجد خودنمایی میکرد. همه بهم تسلیت میگفتند. چهرههایی را میدیدم که تا همین یک ماه پیش از عملکر دولت ناراضی بودند.
خدایا شکرت...
فاطمه زارع
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
به شما ناهار دادن؟
آقای رئیسی ریاست قوه قضائیه را به عهده داشتند. به یزد سفر کرده بودند و برای انجام کاری به دادگستری آمدند.
من جزء حفاظت دادگستری یزد بودم. یک تیم حدودا چهل پنجاه نفره از صبح درگیر بودیم. ساعتی از ظهر گذشته بود. همگی خسته و گرسنه در سالن منتظر بودیم. طبق معمول کسی حواسش به ما نبود. درب اتاق باز شد و سرتیم گروه حفاظتِ حاج آقا خواست تا برای عبور ایشان زود همهی ما را از سالن بیرون کند. ناگهان خود حاج آقا متوجه مسئله شد. گفت: «چکار دارید میکنید؟ کاری باهاشون نداشته باشید. همه رو جمع کنید اینجا باهاشون کار دارم.» وقتی جمع شدیم تک تک با همهمان از محافظان گرفته تا رانندهها و حتی نیروهای خدماتی آنجا دست دادند و از همه تشکر کردند. بعد گفتند: «از طرف من از خانوادههاتون تشکر کنید که امروز به خاطر من از اونها دور بودید.» بعد رو کردند به بچهها و سوال کردند: «راستی شما غذا خوردید؟» یه نفر از بچهها جواب داد: «بله حاج آقا یه چیزایی خوردیم.» یکی دیگر از همکاران پرید وسط حرفش؛
- چرا دروغ میگی! نه ما چیزی نخوردیم.
حاج آقا به مسئولمان گفت: «من دارم میرم جلسه، هروقت غذای این بچهها رو دادید به من خبر بدید. بچهها به خاطر من از خانواده دور هستند و خسته هم هستند، حداقل گشنگی نکشند.»
عجیبتر اینکه بعدا آقای دادستان به من گفتند: «همان موقع داخل جلسه حاج آقا دو بار پیگیری کردند که ناهار این بچهها رو دادید یا نه!!»
برای منی که چند سال محافظ مسئولین مختلف بودهام، این رفتار تازگی داشت و کمتر کسی در این مقام به فکر ما پایین دستیها بود که حتی یک تشکر خشک و خالی از ما بکند!
مهدی کریمی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
قهوه
از دور صدای قرآن میومد. نزدیک تر که شدم دیدم جلو این مغازه قهوه فروشی شلوغه. توجهم جلب شد. دیدم یه میز گذاشتن و دارن قهوه پخش میکنن. تیپ و قیافشون زیاد مورد پسند خیلی ها نبود ولی یک دست بودن لباس های مشکیشون خیلی حرف داشت. اینجا یود که معنای واقعی محبوب دلها رو فهمیدم.
محمد شریفیان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۲۱:۴۴ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
به هیچکس رای ندادم
هرجور بود خودمان را رسانده بودیم تهران...
با گریه، به همراه موج جمعیتی که سرتاسر خیابان را گرفته بود، میرفتیم. صدای درددل یک نفر کنارم واضح شنیده میشد...
نگاهش کردم. یک عکس گرفته بود دستش، اما خیره شده بود به بنر بزرگ عکس سید و گریه میکرد.
دید دارم نگاهش میکنم، انگار منتظر بود با یکی حرف بزند؛ دست برد و شال مشکیاش را کمی جلو کشید...
توی همان حالت رو کرد به من و با بغض شروع کرد به حرف زدن: «بهش رای ندادم؛ به هیچکس رای ندادم. بخدا نمیشناختمش؛ اون شبی که فهمیدم تو آذربایجان گم شده تازه دیدم چه کسی داشتیم و نفهمیدیم.»
کم نبودند از این آدمها که تازه فهمیده بودند، آن کسی که یک شبِ کامل در میان درختهای غربیترین نقطه ایران گم شده بود، رئیس جمهورشان بوده...
زهرا عبداللهیان | از #یزد
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
کفر، نعمت را از کفم بیرون کرد
روز اول خادمی را گند زدم. قرار بود توی این چند روز افسار اسب سرکش نفس را بکشم. کنترل خشم را دست بگیرم و با روی گشاده با مردم برخورد کنم. نتوانستم. باز دورم که شلوغ شد سوالات تکراری را که چند بار چند بار تا ظهر جواب دادم. خسته شدم. ابروهایم در هم گره خورد و تن صدایم بالا رفت. یادم رفت قرار بود این چند روز مانده به اربعین، توی موکبم خادم باشم. دو کف دست را روی شقیقهها فشار دادم. چند بار نفس را عمیق توی ریه فرستادم و با شدت بیرون دادم. طلب استغفار کردم و برای بار هزارم به خودم حدیث امام حسین را یادآوری کردم.
بدانید که نیازمندیهای مردم به شما، از نعمتهای الهی بر شماست. پس از این نعمتها خسته نشوید که هر آینه به سوی دیگران سوق یابد.
نه، نباید نعمت خادمی را از دست میدادم. اگر قدر این نعمت را هم نمیدانستم، مثل نعمت پیادهروی در مشایه داغش روی دلم میماند. میشدم مثل گاو پیشانی سفید. آدم ناسپاسی که نه قدر زائری را دانست؛ نه قدر خادمی. توی زندگی همیشه همین طور بودم. تا نعمتی مثل ماهی از دستم سر نمیخورد ارزشش را نمیدانستم. موقع بیماری یاد عافیت میکردم و به وقت تنگدستی یاد روزهای رفاه میافتادم. قدر آن دو سال سفر اربعین را هم ندانستم. توی سفر آخر، در ورودی حرم امام حسین وقتی سعی کردم گردنم را تا جای ممکن بالا بکشم و با آن قد کوتاه بین زنان تنومند عرب راه نفس پیدا کنم. از آقا خواستم یک زیارت دلنشین و خلوت غیر از اربعین نصیبم کند. در تمام طول مسیر نه از گرمی هوا گلهای داشتم، نه از نبود جای خواب توی موکبها و نه از دستشوییهای با آفتابه. تمام مسیر چشمهایم از ذوق دیدن گنبد آقا برق میزد. پاهایم با شتاب پیش میرفت و جسمم را به دنبال خود میکشید. آنقدر از سفر اربعین سالهای بعدی مطمئن بودم که به آقا گفتم: «حالا تا سال بعد که دوباره بیام، یک سفر غیر از اربعین نصیبم کن که زیارت بفهمم و بتونم با آرامش و خلوت زیر قبه حاجت طلب کنم.» غافل از اینکه این ناسپاسی تا چند سال طومار سفر اربعینم را در هم میپیچد. سهمم از زیارت میشود شمردن ستون های جاده و چشم دوختن به برق طلایی گنبد از پشت شیشهی تلویزیون. این زیارتهای با زور و فشار و سلام رو به گنبد هم میشود حسرت و آرزویم.
این روزها کمتر تلویزیون میبینم. هر شبکهای میزنم جمعیت با مداحی میثم مطیعی قدم قدم با یک علم دارند ستونهای جاده را میشمارند و پیش میروند. با دیدن زوار دلم میگیرد. بغض چنگ میاندازد در گلویم. راه نفسم را بند میآورد. لفظ جامانده دلم را به آتش میکشد. نمیخواهم از مسیر حسین جا بمانم. با دیدن مردی که پماد روی تاول پای زواری میگذارد. نیتی به ذهنم میرسد. شاید امسال به جای زائر بتوانم خادم باشم.
نیت کردم توی این چند روز مانده به اربعین به جای کیف دوشی کولهام را بندازم و بروم سر کار. دکمه پاور کامپیوتر را که میزنم به نیت روشنی چراغ موکب باشد. پیش خوان پذیرش آزمایشگاه را پیش خوان موکب ببینم. مریضها و مراجعین را در حکم زوار آقا. روز اول را گند زدم. باید بقیه روزها بیشتر حواسم را جمع کنم. شعر مولوی را زیر لب زمزمه میکنم. شکر نعمت، نعمتت افزون کند. شاید دوباره نعمت زائری نصیبم شد.
زهرا نجفییزدی
سهشنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
40.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #سید_حسن_نصرالله
نحنا معک
اولین سخنرانی سید بود؛ بعد از هفت اکتبر. از چند روز قبل موجی افتاد بین مردم لبنان. تعیین تکلیف میکرد حزبالله وارد جنگ با اسرائیل میشود یا نه؟
تجمع در جنوب ضاحیه بود؛ میدان عاشورا. جوانان شیعه، سنی و مسیحی آمده بودند، به عشق سید. با حجاب و بیحجاب. قبل و بعد سخنرانی فوتبالی دست میزدند و به حالت تشویق فریاد میکشیدند: ابوهادی!
پشتبندش هم سرود «نحنا معک» را همخوانی میکردند. با تمام وجود. نه که با دیسیپلین روی صندلی نشسته باشند. یزله میرفتند و روی صندلیپلاستیکی بالاپایین میپریدند. مصداق بارز روی پا بندنبودن.
این سرود را فقط یک همخوانی ساده نبینید؛ مانیفستی بود که جوانان لبنان به گوش جهان میرساندند!
محمدعلی جعفری
eitaa.com/m_ali_jafari
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
موشکها از کجا شلیک شدند؟!
در نگاه اول گویی موشکها را پرتابگرها شلیک میکنند؛
اما خوب که بنگری خواهی دید که محل شلیک جایی دیگر است.
میدانی موشکها از کجا شلیک شدند؟
از کف میادین شهرها و مساجد روستاها؛
از سردر دانشگاهها، صحن حوزههای علمیه و میدان صبحگاه مدارس؛
از هرکجا که تجمع، تحصن یا زنجیرهای انسانی برپا بود؛
از منبر حسینیهای که این شبها رویش روضه سید خوانده شد؛
از پشت کرکره مغازه فلافل فروشی که برای شهادت سید سیاهپوش شد؛
از کوچه تنگ پایین شهر که گوسفند نذر مقاومت را کنار جویش قربانی کردند؛
از لالایی مادری که این شبها با بغض و حماسه مخلوط شد؛
از ظرف شلهزردی که رویش با دارچین نام سید را نوشته بودند؛
از لابهلای حجم صداهای زنانهای که در روضههای خانگی جوشن صغیر خواندند؛
از میان دانههای تسبیح مادر شهیدی که برای رزمندگان مقاومت ختم صلوات گذاشته بود؛
از لای پینههای دست زن هفتاد ساله مشهدی که درآمد دوماه لیف بافتنش را نذر مردم لبنان کرد؛
و از حلقه گوشوارهها و النگوهایی که نذر جبهه مقاومت شد.
آری، موشکها را پرتابگرها شلیک نکردند؛
موشکها را مردم میدان شلیک کردند؛
مردمی که با خدا در میدان بودند...
علیاصغر مرتضاییراد
@noghtewirgool
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
برای عروس
مادرم انگشتری داشت که زمانهای خاصی حلقه میشد دور انگشت دومش.
بچه که بودیم هربار لمسش میکردیم و میخواستیم چند دقیقهای برای ما باشد، میگفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟»
آنوقتها فکر میکردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد.
وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلبقلبی دور سرمان میساخت.
مخصوصا وقتی میدیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگینهای انگشتر متوقف میشود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش مینشیند.
وقتی بازهم بزرگتر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظرهای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمیدانم چرا!
توی همه این سالها تا الان که سیپنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادیاش که همه روی آن حساسند، هدیهای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطرهاش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگتر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد.
خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفهای برای عروسِ خاورمیانه...
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
یکشنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
هدیه بزرگانه
توی آغاز نوجوانی باشی و کلهات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ.
یکروز مادرت تو را قاطی زنانگیهای خودش کند. وسط جابهجا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگیندار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: «اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت میدمش.»
خدا میداند چه به دلت میگذرد و چقدر رویا میبافی. حتما دلت میخواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی.
اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند.
میدانید!
فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش...
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
مهربان، به توان دو
سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم!
«اینو آوردم برای بچههای لبنان.»
از دو روز پیش که صندوق کمکهای مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچهها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزبالله: «پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز میکردم که آستینم را کشید: «راستی خانوم این از طرف من و مهدیهاس.»
گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟»
دوباره تکرارکرد: «چرا، اما از طرف من و مهدیهاس.»
هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند!
اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده!
از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش میخواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نرهها!»
به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟
چطور میشود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟!
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #دهه_فجر
درد بلایتان توی سر...
تلخ و شیرین بازدید از نمایشگاهی نوجوانانه در محله نجف آباد
دیشب خیلی اتفاقی رفتم سری به نمایشگاه بچههای کانون خواهران مسجد جامع نجفآباد زدم.
چندتا دختر بچه نوجوان زیر نظر مربیشان آمده بودند کتاب خاطرات مرضیه دباغ را فیشبرداری کرده بودند و یک نمایشگاه مصور از زندگی و مبارزات این زن انقلابی تهیه کرده بودند؛
خود بچهها راوی نمایشگاه بودند و با این که سن و سالی نداشتند، بدون استرس و با بیان قوی برای مخاطبینشان از هر سنی نمایشگاه را روایت میکردند.
موقع بازدید از نمایشگاه پوسترهای بچهها خیلی چشمم را گرفت، هم محتوایش خوب بود و هم طراحیاش تمیز؛ از یکی از دختر خانمهای راوی پرسیدم: «این پوسترا را از جایی گرفتید یا دادید طراح حرفهای براتون زده؟»
اشاره کرد به دوستش و گفت: «طرحها رو دوستم زده، توی ۲۴ ساعت و با گوشیش همه رو طراحی کرده.»
از این حرفش هم کلی ذوق کردم و هم کلی به هم ریختم؛
گفتم: «حتماً از نمایشگاهتون استقبال خوبی باید شده باشه؛ تا حالا کیا اومدن بازدید؟ »
گفت: «توی این چند روز، بعد از بچههای کانون مساجد و یه گروه دیگه، شما سومین گروهی هستید که اومدید!»
کاردم میزدی خون در نمیآمد؛ تو دلم از یک طرف تحسینشان میکردم و از یک طرف فحش میدادم به سازمانها و مجموعههای عریض و طویلی که میلیون میلیون پول بیتالمال را به فنا میدهند ولی کارشان یک صدم کار این بچهها نمیارزد.
از نمایشگاه که آمدم بیرون با خودم عهد کردم در حد وسع برای کار بزرگ زنان کوچک تبلیغ کنم. شما هم اگر میخواهید این بچههای که آینده انقلابند با امید بیشتر به کارشان ادامه بدهند و هرسال کارهای بزرگتری انجام بدهند، توی این دو سه شب باقی مانده حتماً بروید و سری به نمایشگاهشان بزنید.
علیاصغر مرتضاییراد
@mortezaeirad_ir
شنبه | ۱۹ بهمن ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها