📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
هدیه بزرگانه
توی آغاز نوجوانی باشی و کلهات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ.
یکروز مادرت تو را قاطی زنانگیهای خودش کند. وسط جابهجا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگیندار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: «اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت میدمش.»
خدا میداند چه به دلت میگذرد و چقدر رویا میبافی. حتما دلت میخواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی.
اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند.
میدانید!
فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش...
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
مهربان، به توان دو
سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم!
«اینو آوردم برای بچههای لبنان.»
از دو روز پیش که صندوق کمکهای مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچهها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزبالله: «پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز میکردم که آستینم را کشید: «راستی خانوم این از طرف من و مهدیهاس.»
گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟»
دوباره تکرارکرد: «چرا، اما از طرف من و مهدیهاس.»
هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند!
اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده!
از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش میخواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نرهها!»
به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟
چطور میشود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟!
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #دهه_فجر
درد بلایتان توی سر...
تلخ و شیرین بازدید از نمایشگاهی نوجوانانه در محله نجف آباد
دیشب خیلی اتفاقی رفتم سری به نمایشگاه بچههای کانون خواهران مسجد جامع نجفآباد زدم.
چندتا دختر بچه نوجوان زیر نظر مربیشان آمده بودند کتاب خاطرات مرضیه دباغ را فیشبرداری کرده بودند و یک نمایشگاه مصور از زندگی و مبارزات این زن انقلابی تهیه کرده بودند؛
خود بچهها راوی نمایشگاه بودند و با این که سن و سالی نداشتند، بدون استرس و با بیان قوی برای مخاطبینشان از هر سنی نمایشگاه را روایت میکردند.
موقع بازدید از نمایشگاه پوسترهای بچهها خیلی چشمم را گرفت، هم محتوایش خوب بود و هم طراحیاش تمیز؛ از یکی از دختر خانمهای راوی پرسیدم: «این پوسترا را از جایی گرفتید یا دادید طراح حرفهای براتون زده؟»
اشاره کرد به دوستش و گفت: «طرحها رو دوستم زده، توی ۲۴ ساعت و با گوشیش همه رو طراحی کرده.»
از این حرفش هم کلی ذوق کردم و هم کلی به هم ریختم؛
گفتم: «حتماً از نمایشگاهتون استقبال خوبی باید شده باشه؛ تا حالا کیا اومدن بازدید؟ »
گفت: «توی این چند روز، بعد از بچههای کانون مساجد و یه گروه دیگه، شما سومین گروهی هستید که اومدید!»
کاردم میزدی خون در نمیآمد؛ تو دلم از یک طرف تحسینشان میکردم و از یک طرف فحش میدادم به سازمانها و مجموعههای عریض و طویلی که میلیون میلیون پول بیتالمال را به فنا میدهند ولی کارشان یک صدم کار این بچهها نمیارزد.
از نمایشگاه که آمدم بیرون با خودم عهد کردم در حد وسع برای کار بزرگ زنان کوچک تبلیغ کنم. شما هم اگر میخواهید این بچههای که آینده انقلابند با امید بیشتر به کارشان ادامه بدهند و هرسال کارهای بزرگتری انجام بدهند، توی این دو سه شب باقی مانده حتماً بروید و سری به نمایشگاهشان بزنید.
علیاصغر مرتضاییراد
@mortezaeirad_ir
شنبه | ۱۹ بهمن ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
سُهد
در ادبیات عرب؛ واژهای است به نام سُهد. حالتی از خواب که در ظاهر چشمانت بسته است اما دل و فکرت مشغول. در ظاهر پلکهایت روی هم آمده ولی صحنهای رژه میرود جلوی چشمانت. همه میگویند: "هیس! این خوابه!"
ولی تو بیداری و فکری عذابت میدهد! تو را میکُشد!
مهدی هنوز ذوقِ پیراهن سفید بيسکوئيتی یقه کوباییاش را دارد، حسین مثل مداحها برگه خیاری بهدست "تو شمشیر نمیخوای!" زمزمه میکند، فاطمه قربانصدقه عروسهلندیاش میرود؛ و هرسه هی پچپچه میکنند: "باباعلیآقا خوابه!"
من امشب مبتلا شدهام به سُهد! پشت پلکم نبض میزند، میپرد. گرمپ! توی سرم منفجر میشود. صدای ناله زنی میپیچد توی گوشم و پیکر بیجان فلسطینیهای بیگناه پرتاب میشوند به آسمان!
محمدعلی جعفری
eitaa.com/m_ali_jafari
یکشنبه | ۱۷ فروردین ۱۴۰۴ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #یزد
انسان به روایت زنده است
@artyazd_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
شما چطور؟
ما فرماندهان ارشدمان، دانشمندان رده بالایمان درمیان خودمان زندگی میکنند. میان کوچه پس کوچههای همین شهر. چند خانه آن طرفتر، چند محله بالاتر، چند کوچه این طرفتر.
اما فرماندهان و مقامات ارشد شما کجا هستند؟ توی کدام تونل و سوراخ زیرزمینی خود را مخفی کردند. زیر سقف آهنی کدام پناهگاه، جا گرفتند.
نترسید ما وقتی میزنیم با شما غیر نظامیها کار نداریم. با آن زنی که کودکش را زیر سینه خوابانده. با آن کودکی که روی تختخواب صورتیاش خوابیده. هر چند از نظر ما اکثریت شما نظامی هستید. مردمی که با کشتن زنان و کودکان بیپناه غزه بهجای مقابل دولت خود ایستادن با او همراهی میکنند. نه تنها همراهی بلکه شادی و پایکوبی میکنند. زنان سنگ دلی که پشت مرزهای غزه کیلومترها کباب طبخ میکنند تا بوی آن درد گرسنگی بچههای فلسطینی را بیشتر کند.
شما بروید در صف هایپرمارکتها برای خرید یک رول دستمال توالت بمانید. یکی کم میآید تا میتوانید بردارید. اصلا به نظر من پوشک بیشتر به کارتان میآید. زمانی که موشکهای ما برسرتان فروبریزند تکرر ادرار، و بهم خوردن گوارش طبیعی است.
اگر پوشک آنجا کمیاب شده بگویید ما برایتان میفرستیم. ما مثل شما نیستیم که از رسیدن اقلام بهداشتی و دارویی به جنگزدهها ممانعت کنیم. میتوانیم پوشکها را با پست فوق پیشتاز با موشکهای نقطه زن در کسری از ثانیه به در خانههایتان بفرستیم.
زهرا نجفی یزد
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ایران حرم است
خاطرهای از سید حسن نصرالله خواندم از زبان یکی از نزدیکان سید. گفته بود: «آخرین بار جلسهای با سید داشتیم. یکی از فرماندهان نظامی از انجام نشدن وعده صادق دو و نگرفتن انتقام اسماعیل هنیه توسط ایران به سید اعتراض کرد. ایشان جوابش را دادند. باز سوال کرد. چند بار سوال و جواب شد، تا اینکه سید گفت: «ببین من و تمام شما که اینجا نشستیم، شهید بشویم ولی یک تیر سمت ایران پرتاب نشود. جمهوری اسلامی حرم است و باید محترم بماند. نباید حتی یک آجر از آن کم شود.»»
چند بار جمله را خواندم و به عمقش فکر کردم. حرم را برای یک شخص محترم میسازند. کسی که آنقدر جایگاه والایی دارد که باید مقام و منزلتش حفظ شود. وقتی جایی حرم شد. قدم به قدمش، گوشه گوشهاش مقدس میشود. حرمت پیدا میکند. ارزشمند میشود. خادم و حافظ و نگهبان دارد. وقتی این سرزمین حرم است، یعنی تمام ساکنانش شأن و مقام بالایی دارند. یعنی هر گوشه از این خاک تقدس دارد. خانهمان، اتاقمان، مدرسه، محله، دانشگاه، حوزه علمیه، مغازه، کوچه و بازار و... باید حفظ و حراست شود. طاهر بماند و آلوده نشود. یعنی خادمانی در خارج از مرزها و داخل این حرم دور تا دور ما سد دفاعی بستند. جان و آبرو و دانش و زندگیشان را کف دست گرفتند تا آسیبی به ما نرسد. حرمها خادم افتخاری دارند. اینجا هم هرکس با هر شکل و ظاهر و شغل و سنی بخواهد میتواند خادم افتخاری باشد.
مادری که حریم خانه و زندگیش را حفظ کند. کاسبی که محدوده فعالیتش، طاهر نگهداشتن مغازه و بازار باشد. دختری که حافظ پاکی و حیای این حرم باشد. یکی کارگر افتخاری شود، یکی پزشک، یکی معلم، یکی هنرمند، یکی دانشمند و...
مهم بقای حرم و حفظ حرمت و هویت آن است.
زهرا نجفی
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #یزد
روایت دارالعباده؛ روایت مردم یزد
@revayatyazd
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خبرنگار
روز اول کاریام، با ذوق و شوق وارد دفتر خبرگزاری شدم. بالاخره به شغلی که از کودکیام گوشه ذهنم داشتم، رسیدم.
مثل دانشآموز کلاس اولی که وسایلش را جمع میکند و کنارش میگذارد، از شب قبل دفترچه و خودکارم را آماده کرده بودم.
من خبرنگاری را دوست داشتم اما او خیلی زود روی تلخ خودش را به من نشان داد. باید خبرهایی را مینوشتم که از زهر هلاهل تلختر بود. گویی سقراط شده بودم که با دست خود جام زهر مینوشیدم. از شهادت رئیس جمهور تا شهادت سید حسن نصرالله...
از دیروز که خبر شهادت فرشته باقری را نوشتم، خبرش یقهام را گرفته و ولم نمیکند.
من پسر یک کارگر هستم، دوره خبرنگاری شرکت کردم و یک سال بعد به عنوان خبرنگار وارد یکی از خبرگزاریها شدم.
فرشته باقری دختر رئیس ستاد کل نیروهای مسلح کشور بود. شبیه من و هزاران خبرنگار دیگر در این کشور. هیچ وقت به مخیلهام هم خطور نمیکرد شغل من با شغل فرزند یکی از عالی رتبهترین فرماندهان نظامی کشور یکی باشد.
نمیدانم اگر بود، چگونه میخواست خبر شهادت پدرش را بنویسد، وقتی خبر شهادتش را نوشتم، به پارتیبازی پدرش فکر کردم! سردار، آنقدر پارتی بازی نکرد تا در نهایت آقازادهاش را به بهترین شکل، به بهترین جا برد.
هنیئا لک یا شهید
محمد حیدری
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #یزد
حوزه هنری استان یزد
@artyazd_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #یزد
روایت در جنگ
@revayatyazd
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بچه جنگ
یک ساعتی است توی صف نانواییِ پشت پاساژ شهاب ایستادهام. بیست نفری جلوی رویم هستند. هر کدام هم دستکم هفت هشت نانی میخواهند.
خبر حمله آمریکا مثل تنور نانوایی، بین آدمهای توی صف داغ داغ است که یک پراید فکسنی میپیچد توی کوچه نانوایی. سرهای همگی میچرخد به طرف ته کوچه. دوتا باند کوچک کنار پرچمهای ایران روی باربند پراید است و صدای پخش ماشین تا آخر باز. نوحه، حماسی است؛ اما نه چندان واضح.
پراید جلوی نانوایی میایستد. سوارش که ریش سفید و لباس مشکی و شال سبز سیدی دارد از آن پیاده میشود. اول از همه کلاهِ مشکی روی سرش نظر همه را جلب میکند. روی کلاه دو سربند سبز «یازهرا» و قرمز «یاحسین» بسته است.
بیخ گوشم یک نفر میگوید: «بچه محله آبشاهیه.» کناریاش پچپچ میکند:«کارش باتریسازیه. درجه یکه؛ اما ول کرده. صبح تا شب با ماشینش توی کوچه و خیابونهای شهر میچرخه و مداحی پخش میکنه.»
پیرمرد کارتش را میکشد و میایستد توی صفِ یکیها که نفر اول و آخرش خودش است.
شاطر نان را میاندازد روی پیشخوان. پیرمرد تک نانش را برمیدارد و سبکبال میپرد پشت رُل و گوش دستگاه پخش را میپیچاند. صدای ایلشکر صاحب زمان ... دور میشود و ما بیست و یک نفر هنوز توی صف ایستادهایم.
شاطر میگوید: «بچه جنگ است. صبحانهاش رو توی ماشین میخورد.»
محمدهادی شمسالدینی
یکشنبه | ۱ تیرماه ۱۴۰۴ | #یزد
روایت دارالعباده؛ روایت مردم یزد
@revayateyazd
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
موبایل یا تلفن؟
تلفن خانه زنگ خورد. ماندم بین موبایل یا تلفن. زنگخوردن موبایلم بیستدقیقه پیش شروع شد.
- سمت ما صدای انفجار اومده، خبرش رو کار کنید.
- پارک کوهستان دود بلند شده، عکس بگیرم؟
- تیپ بوده؟
جوابم به همه سوالات دانشآموزخبرنگارها این بود که منتظر باشید. موبایلم را چک میکردم تا بفهمم چه شده که صدای تلفن بلند شد. آنهایی که به موبایل زنگ میزدند میخواستند خبر بدهند، اما کسی که به تلفن خانه زنگ میزند، میخواهد خبر بگیرد.
موبایل را بیخیال شدم و تلفن را برداشتم. مادربزرگم بود. ترس و هیجان صدایم را خفه کردم و جواب دادم. مادرجون اول از سلامتیمون خبر گرفت و گفت: «همسایهمون گفته تیپ رو زدن، خدا اون سربازها و فرماندههایی که اونجا هستن رو حفظشون کنه، الهی اینایی هم که حمله کردن ذلیل بشن.»
یک گفتوگوی دو دقیقهای، کل استرس جنگزدگی را شست و برد.
محمد حیدری
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #یزد
روایت دارالعباده؛ روایت مردم یزد
@revayateyazd
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مامِ وطن
توی گروهها پچپچههایی راه افتاد که یزد رو زدن! از صبح واحد بالایی اسبابکشی دارد. لابد قاطی صدای جابهجایی میز و صندلیها نشنیدهام! تندتند گروهها و کانالها را چک میکنم. شک و شبهه است کجا را زدهاند. کسی نمیداند دود و صدا و تکانها از پرتاب موشک بوده یا ریز پرنده.
مطمئن میشوم انفجارها نزدیک است به حوالی محله پدریام. زنگ میزنم به مادرم. اولین واکنشم به جنگی که رسیده بیخ گوشم.
حالا با پوست و گوشت و خون درک میکنم چرا ایرانیجماعت غیرت دارد روی مامِ وطن!
محمدعلی جعفری
یکشنبه | ۱ تیرماه ۱۴۰۴ | #یزد
روایت دارالعباده؛ روایت مردم یزد
@revayateyazd
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها