📌 #سید_حسن_نصرالله
نذری سیدحسن
فضای مجازی دلها را کم کم آماده میکند... همین که قرار است پیام مهم رهبر انقلاب به زودی منتشر شود یعنی خبرهایی هست، چه بسا، مهمترین خبرهای زندگیمان را قرار است بشنویم...
و ساعت حول و هوش ۱:۳۰ این پیام مهم به کل دنیا مخابره میشود.
پیام را دریافت میکنیم. از یک سو چراغ امید دلمان کمی روشن میشود و از سوی دیگر اضطراب و ترس از بیان رهبر انقلاب در پیام اخیرشان و باز هم بیخبری از وضعیت سید حسن نصرالله در حمله اخیر لبنان، به جانمان مینشیند.
دو ساعت نمیگذرد از این پیام، و بالاخره خبر اصلی در بیانیه حزب الله لبنان به کل دنیا مخابره میشود: سید حسن نصرالله به لقاء الله پیوست.
.......
مسجد شلوغتر از همیشه است... ورودی خانمها مزین شده به پرچم اسرائیل برای لگد کردن، از کودکی یاد گرفتهایم که هرجا پرچم اسراییل زیر پایمان قرار گرفت محکم آن را لگدمال کنیم به نیت آرزوی نابودی اسرائیل.
و حالا که خودم مادر شدهام و همراه کودکم میخواهم وارد مسجد شوم، بازهم پاهایم را محکم میکوبم و وارد میشوم تا دخترم هم بداند که اسرائیل با همه آن هیمنه و تکبر، نابودشدنی است...
داخل میشویم، اخلع نعلیک... کفشها را باید بیرون گذاشت، قرار است وارد خانه مقدس خداوند شویم، عکس سید حسن نصرالله روی دیوار ورودی خانمها خودنمایی میکند. یک سینی خرما جلو میآید و میشنویم: بفرمایید نذری سیدحسن نصرالله. انشاالله نابودی اسراییل.
خرما را میخورم، بچهها هم خرماهایشان را میخورند. چقدر همه چیز شبیه یک مجلس عزای واقعی است. داخل مسجد تاریک شده، همه شرایط مهیاست برای عزاداری.
اما این عزاداری متفاوت است با بقیه عزاداریها... اینجا یک خشم فروخفته، یک حس انتقام جویی هم در اشکهایمان نفهته شده...
انتقام خون شهدا...
خانمها را کم کم میبینم، همان خانمهای همیشگی، سلام و احوال پرسی میکنیم اما نه با لبخند همیشگی... همه انگار ناراحتند... باید هم باشند... کم کسی را از دست ندادهایم...
منتظر برگزاری نماز میشویم... دلمان خون شده اما نماز اول وقت از همه چیز واجبتر است...
نماز جماعت با خیل عظیم جمعیت مسجد برگزار میشود.
بعد نماز، آقای قاسمپور مثل همیشه شروع به صحبت میکند. یکی از پایهها و ارکان این مسجد حاج آقا قاسمپور است. با همان نطقهای همیشگی و کوبندهاش.
همین که میرسد به اسم شهید سید حسن نصرالله، کم کم بغضها میشکند... سرها پایین انداخته میشوند و شانهها تکان میخورند... او روضه میخواند و ما بغضهایمان را میریزیم بیرون... خانمها احساسیترند... مادرها بیشتر...
اما چه کنیم که دنیای بچهها مثل مادرها نیست!!
همین که اشک مادر را ببینند احساس ناامنی میکنند و آنجاست که باید اشکهایت را پاک کنی و برایشان بخندی تا مطمئن شوند که مرکز امنیتشان هنوز امن و آرام است...
احساس عجیبی است... این خندههای میان گریه... این امن بودن و پناهگاه بودن مادر برای فرزند...
بمیرم برای دل مادران لبنان وغزه...
زهرا محقق
یکشنبه | ۹ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد مسجد امام رضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
تن و بدنم میلرزه
آذوقۀ خانه تمام شده بود! چند روزی بود لیست بلند بالای خرید روی میز ناهارخوری التماس دعا داشت. راستش را بخواهید بعد از شهادت سیدحسن، حس و حال خرید نداشتم و اگر راستترش را بخواهید آن لیست عریض و طویل که هر روز هم داشت بهش اضافه میشد شوخی بردار نبود. کمِ کمِش باید نصف چندرغاز حقوقم را هزینه میکردم. چارهای نبود بالاخره رفتم فروشگاه. آزرده خاطر از خالی شدن حسابم از فروشگاه برگشتم خانه. خانمم با تلفن صحبت میکرد. مضطرب و آشفته پشت گوشی میگفت: «چی شده؟ اسرائیل حمله کرده؟ کی میگه؟ شما الان خوبید؟» جلوی در خشکم زد. به خانمم گفتم چی شده؟
- دوستم بود میگه اسرائیل حمله کرده!
- اسرائیل حمله کرده؟ خب چرا اینجا هیچ خبری نیست؟ اسرائیل فقط گرای خونه دوست شما رو داشته؟
پاکتهای خرید را روی زمین گذاشتم و رفتم سراغ گوشیام. توی یکی از گروهها نوشته بود. «زدند! بالاخره زدند» هنوز هم نفهمیده بودم کی زده و کی خورده! بچهها شبکه پویا میدیدند. گفتم: «بچهها بزنید شبکه خبر ببینیم چی شده؟» گفتند: «بابا وسط برنامهست! تموم بشه میزنیم» دوباره برگشتم سرِ گوشی و دیدم توی گروهها همه پیام تبریک میفرستند. یکی نوشته بود: «برید بالای پشت بوم ببینید آسمون چه قشنگ شده» بعد فیلم حرکت موشکها توی آسمان را فرستاد. وقتی موشکها را دیدم داد زدم «ماشاءالله، ایولالله، ایول دارید به مولا» بچهها از دادی که زدم ترسیدند و از پای تلویزیون بلند شدند و آمدند کنارم. فیلم موشکها را نشانشان دادم. دختر کوچکترم که چهار سالش بیشتر نیست گفت: «بابا اینا چقدر قشنگن؟ چی هستن؟» گفتم: «باباجون اینا موشکن، دارن میرن اسرائیل رو بزنن» بچه نمیدانست اسرائیل چیه! بهم گفت: «اسرائیل بازی جنگیه؟»
- نه قربونت برم اسرائیل آدم بدایی هستند که بچه کوچولوها رو میکشن!
کف دستش را رو به من کرد و گفت: «بزن قَدِش» نمیدانستم باید بخندم یا تاسف بخورم، از خوشحالی زدم قَدِش. به خودم گفتم: «نباید بذارم زیاد شبکه پویا ببینه! بدآموزی داره براش»
به خانمم گفتم «زنگ بزن به دوستت بگو اشتباهی فهمیدی. ایران داره اسرائیل رو میزنه» خانمم تماس گرفت اما دوستش جواب نداد. دلواپس و نگران شده بود. به من گفت به حسین آقا زنگ بزن. حسین آقا شوهر دوستِ خانمم هست. زنگ زدم و بعد از اینکه حمله ایران به اسرائیل را بهش تبریک گفتم با خنده ازش پرسیدم «شنیدم اسرائیل برای انتقام از ایران اول خونه شما رو زده» خندید و گفت: «سید نمیدونی چه صدایی داشت؟»
- چی؟
- نشسته بودیم چایی میخوردیم که یکهو صدای عجیب و غریبی بلند شد. در و دیوار خونه میلرزید. خانمم گفت بریم بیرون اسرائیل حمله کرده. گیج و ویج از خونه زدیم بیرون دیدیم تموم آسمون روشنه. از دل بیابونای اطراف خونه ما یه موشک شلیک کردند که اگر صداش این بود معلوم نیست منفجر بشه چی میشه؟ بعد که فهمیدیم ایران حمله کرده خیالمون راحت شد. ولی از اونموقع تا حالا تن و بدنمون میلرزه.
گوشی را که قطع کردم نگاهم به پاکتهای خرید که هنوز جلو در بودند افتاد. از خوشحالی حمله ایران به اسرائیل خالی شدن حسابم را فراموش کرده بودم.
سید محمد نبوی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #عملیات_انتقام
عروسکشون
دیشب عروس کشون بودم؛
عروس کشونی به وسعت تمامی مردم
اما این عروسکشون
ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه شب بود
گمان نمیکردم کسی در خیابان باشد
اما طولانیترین توقف عمرم را روی پل صفاییه داشتم.
تنها باری بود که از ترافیک نه تنها ناراحت نبودم، بلکه خوشحال بودم.
بوق میزدم، بوق بوق بوووو بوووق بووووووق...
لذتی داشت
موتوری رد شد از کنارمان شوهر جلو و خانم مانتوییاش بر ترک آن، خانم پرجم ایران را گرفته بود و مغرورانه به اهتزاز در می آورد... دیشب مانتویی و چادری بودند
فقیر و غنی آمده بودند.
یک پراید که در عقب سمت چپ کلا تعویض شده بود و رنگ شده بود (شاید کلا اتاق چپی بوده)، عکس حاج قاسم را گرفته بودند و تکان میدادند و بوق میزدند... یک شاهین پلاس هم جلوی ما پرچم ایران را از سانروف وسط سقف داده بود بالا و یک بچه فینگیلی که تماما خوردنی بود با سر بند و دست بند منقش به نام اهل بیت از پنجره ماشین بیرون زده بود...
دیشب همه شاد بودند، خانمی دور میدان صفاییه در ماشین کل میکشید و دیگری کنار ماشین من میگفت، بزن اون بوق قشنگه را تا صدایش بیاید...
دیشب همه آمده بودند. و همه شاد بودند
فکر نمیکردم ساعت دوازده و نیم شب کسی بیدار باشد اما همه خوشحال بودند...
امیرعباس شاهسواری
@neveshtanijat
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
ضدمردم
صبح بعد از اذان بلند شدم و گوشی را با چشمهای خواب آلود و پف کرده (یحتمل این چنین است دیگر، بعد صورتم شبیه دامادها که سه نوبت پاکسازی و ماسک هسته هلو بر میدارند که نیست) نگاه کردم. کلیپ شادی مردم در غزه، اشک مرا درآورد. بیشتر از هرچیز با شادی آنها شاد شدم... شادی مردم کرانه باختری، شادی الجزایریها و مراکشیها، شادی لبنانیها، شادی کل احرار عالم و بعد کلیپهای طنز، صداگذاری گزارشگر تکواندو بر لحظه اصابت موشک تا شوخیهایی با گنبد آهنین که دیشب مثل آبکش شده بود.
*
من فکر نمیکردم کسی ناراحت باشد، حتی آنان که میگفتند نه غزه نه لبنان که فرارو را نگاه کردم، تیتر زده بود
صدا و سیما یا ستاد جنگ
این تیتر باعث شد، فرض من بیست ثانیه هم دوام نیاورد.
تاریخ خالی از کسانی نبوده که سراسر نفاق هستند، نان جمهوری اسلامی را میخورند و به هیچ یک از مبانی و ایدههای جمهوری اسلامی پایبند نیستند. برای آنها که مشیشان پراگماتیسم است تنها چیزی که برایشان میصرفد منافعشان است. همان کلید واژه دهه نود، منافع ملی. من اسمش را گذاشته بودم منافع خلی، چون منطقاش چون آب بینی نیمه خشک شده، در ابتدا خشک و اواسط کشسان و در انتها آبکی است.
هروقت دوست داشته باشند میگویند خشک است و هر وقت دوست نداشته باشند آبکیاش را نشان میدهند...
آنها نه برای ایران جان میدهند، که میگویند نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران... نه شجاعتش را دارند که بگویند جمهوری اسلامی را قبول نداریم... آنها بیمنطقی را پوش شکلات منطق جدید و منطق روشنفکری پیچیدهاند. فقط بلندند در کافهها بنشینند و تحلیلهای نیم تنه به پایین ارائه بدهند... هیچ وقت بین مردم نیستند و هیچ وقت از شادی مردم شاد نیستند.
آنها به فکر دلارها و طلاهایشان هستند که در صندوق امانات بانک است...
عجب صبری جمهوری اسلامی دارد. اگر من جای او بودم...
امیرعباس شاهسواری
@neveshtanijat
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱
قرار بود پروازِ مستقیم، بیاوردمان بیروت؛ آتشِ توی آسمان نگذاشت. ما داشتیم تدبیر میکردیم و خدا داشت تقدیر میکرد که بالاخره سر از دمشق درآوردیم!
زینبیه؛ زیارتِ جدیجدی جنگی و جادهی دمشق-بیروت.
راننده جوری تاریخ سیاسی ایران را جویده بود که میتوانست بیاید توی دانشگاههای ما وصایا تدریس کند. نیمکره راست داشت حرفهای راننده را آنالیز میکرد و حظ میبرد اما نیمکره راست داشت سوالهای منطقی میپرسید. این که دقیقا باید چه چیزی را روایت کرد؟ این که واقعنگاری به نفع امیدگراییِ افراطی، تحمل میشود؟ این که اصلا این دو تا -واقعیت و امید- الزاما مقابل همدیگرند؟ هزار فکر و سوال توی سرم چرخ میزند. میترسم به دامِ احساسینویسی بیفتم. مثلا بنویسم که توی حیدریه، نرسیده به مرز لبنان، وقتی از پشت کوه و تپههایی که داشتند تاریک و تاریکتر میشدند صدای پیرمردی که داشت پشت بلندگوی مسجدی که نمیدیدیمش دعای توسل میخواند، آمد، "تقشعر منهالجلود" را فهمیدم. یا بنویسم که راننده -استاد مدعو درس وصایا در آینده- وقتی گفت "نحن نعشق الخمینی" با خودم کلنجار رفتم که آخر این آدم را چطوری میشود منطقی نوشت؟
وسط این کلنجارها رفتیم آنورِ مرز. به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است؟ نه الزاما! آنجا وسط جاده، توی آسمان آتشبازیِ واقعی دیدیم و بعد خبرش را تلفنی دادند به راننده. توی ظلمات بیروتِ بارانی، انگار فقط یک کافه نزدیکیهای ضاحیه باز بود. یکی از جوانهای توی کافه وقتی از راننده شنید که ایرانی هستیم، یک ماچ آبدار از ما گرفت و بعد با رفیقش، ما را بردند جلوی در یک هتل. توی راه جوانِ شیعه لبنانی، داشت توضیح میداد که رسانهها چطور وانمود میکردند که ایران پشت لبنان و حزبالله را خالی کرده و چندبار با تاکید گفت که اینها را فقط بخش کوچکی از افکار عمومی لبنان باور کرد. میگفت حزبالله، بازوی ایران است و این بازو، نباید ضعیف شود. هنوز باورش نمیشود که سیدحسن دیگر نیست اما میگوید همانطور که ساختاری که امام خمینی ساخت زنده است، افکار سیدحسن هم زنده میماند. معاملهمان نشد. رفتیم یک جای ارزانتر و نزدیکتر به ضاحیه.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲
قبل از ظهر، حزبالله خبرنگارها را میبرد به ملاقات ساختمانهایی که دیشب -وقتی ما خواب بودیم- هدف قرار گرفته بودند. همراهشان شدیم.
روی آوار ساختمانها، عکسهای سیدحسن را گذاشته بودند و گهگاه، نوشتههایی حاکی از تداوم مقاومت. بئرالعبد، جایی که اولین ساختمانِ فروریخته را نشانمان دادند، همانجایی که امریکاییها سال ۱۹۸۵، برای ترور علامه سیدحسین فضلالله -پدر معنوی حزبالله- بمبگذاری کردند؛ عملیاتی در جوابِ حمله حزبالله به مارینز آمریکا. بئرالعبد نزدیک حاره حریک است؛ مرکز مقاومت؛ جایی که حزبالله در آن متولد شد، رشد کرد و قدرت گرفت.
پشت موتور یکی از آشناها از بئرالعبد رفتم تا حیالمقداد. یک ساختمان ویرانشدهی دیگر درست در قلب مناطق مسکونی منتظرمان بود. حیالمقداد یک منطقه عشیرهنشین است، نزدیک مجمع سیدالشهداء؛ جایی که بیشتر سخنرانیهای سیدحسن، آنجا انجام میشد. دوباره موتور و اینبار منطقه حدث. تخریبِ ساختمانِ حدث، تازهتر بود. وسط دود و غبار غلیظ، جوانی رفت روی آوار ساختمان و رو به خبرنگارها برای اسرائیل رجز خواند و چه رجزی؛ "نحن احفاد علیبنابیطالب" جلوی چشمِ احفادِ مرحب.
حمله دوباره اسرائیلیها برنامه بازدید را نیمهکاره گذاشت. با موتور رفتیم تا محل شهادت سیدحسن؛ جایی که هنوز آواربرداری در جریان بود و داشتند خاکهای سرخ را میریختند توی ورودی خیابان تا مسدودش کنند.
همهجا حرف از حمله ایران است. هرچند بعضیها میگویند اگر ایران انتقام هنیه را زودتر میگرفت، شاید، شاید و شاید سیدحسن میماند اما دلِ همه از حمله ایران خنک شده. وسط اخبار حمله، خبر دیدار رهبری با نخبگان هم جلب توجه میکرد.
ساعتی بعد از غروب، توی کوچهپسکوچههای تاریک و خلوت بیروت، رفتیم سمت آرامگاهِ عمادِ مقاومت و روضهالشهیدین.
توی ورودی مقبرهالشهدا، یک مزارِ نمناک با دو تا عکس دیده میشد؛ تصاویر دو زنِ جوان. سهم زنها از این جنگ، انگار کمتر دیده شده. این را از صدای هراسانِ ذکر گفتن زنی فهمیدم که توی مسیر دمشق-بیروت همراهمان بود. توی راه که حرف میزدیم، روی مقاومش را نشان میداد و بعدِ حمله، نگاهش مادرانه شد. چندبار با پسرش، تلفنی حرف زد. دعا میخواند، ذکر میگفت، صدایش بغضآلود بود و وقتی پرسیدیم درباره حمله چطور فکر میکند، گفت که خب، حالا اسرائیل هم جواب میدهد، و جنگ و باز جنگ...
جنگ بد است! این را خانوادهای که دو جین عکس بچههای کمسنوسال را گذاشته بودند روی خاک سردِ روضه، خوب میفهمند اما گاهی برای نشان دادن قبح جنگ، باید جنگید. بگذریم...
شب که داشتیم برمیگشتیم، یک جوانِ رعنای موتوری، جلویمان را گرفت و چند تا سوال پرسید. دو سه دقیقه بعد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا