📌 #عملیات_انتقام
ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل
رسیدم میدون شهدا، جمعیتی که پرچم حزب الله، فلسطین و ایران در دست داشتند؛ الله اکبر و مرگ بر اسرائیلگویان جمع شده بودند.
بین راه صدای بوق ماشینها و نور چراغشان هیجان و شور را بیشتر میکرد.
جریان خون در رگهایم با شنیدن این صداها بیشتر میشد.
رفتم سمت جمعیت؛ یکی از رفقا شیرینی و شکلات خریده بود؛ صدایم کرد و ازم خواست که بین ماشینها و مردم پخش کنم.
مردم تبریک میگفتند و تشکر میکردند. بعضیها هم مدام تکبیر میگفتند...
الله اکبر
الله اکبر
رفتم سمت یک پیکان قدیمی به راننده که سن و سالی ازش گذشته بود شکلات تعارف کردم.
تشکر کرد و پرسید: مناسبتش چیه؟
گفتم: حاجی با موشک اسرائیل رو زدیم!
ذوق کرد؛ یک مشت شکلات برداشت. و گفت: ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل.
بوق زد و رفت ولی شیرینی این جمله را هنوز هم حس میکنم: «ایشالا شیرینی نابودی اسرائیل!»
امیرمهدی جعفری
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#عملیات_انتقام
شیرینی مقاومت
حوالی ساعت ۱۹:۳۰ از حوزه هنری بیرون زدم. فصلنامهٔ سوره سیمرغ بالأخره به دستم رسیده بود. لحظهای که باید حس و حال شیرینی میداشتم چرا که برای اولینبار یکی از روایتهایی که نوشته بودم به چاپ رسیده بود. ولی من مثل ماتمزدهها در خیابان شریعتی قدم میزدم. از جلوی شیرینی فروشی رد میشدم که دو دل شدم شیرینی بخرم یا نه؟
شهادت سیدحسن عزیز، فوت یکی از اقوام، بیمهریهای یک عده دوستِ گرگصفت و مریضی خواهرم، دیگر ذوقی برایم نگذاشته بود که این لحظه را به خوشی یاد کنم. از جلوی مغازه عبور کردم. چند قدم بعد، دوباره خودم را مقابل یک قنادی دیگری پیدا کردم. بالأخره بعد از کلی کلنجار رفتن با دلم، وارد مغازه شدم. نیم کیلو کشمشی و مشهدی خریدم و پیاده به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه نرسیده بودم که چند نقطهٔ ریز توجهام را جلب کرد که از آسمان رد میشد. زیاد مکث نکردم و به راهم ادامه دادم. تا برسم خانه و وارد اتاقم بشوم، برادر کوچکم زنگ زد و با کلی ذوق و خوشحالی گفت:
- داداش! داداش! زدن. موشکها دارن میرن.
من که تازه متوجه شده بودم آن نقطههای ریز چه چیزی بود، زود جلوی تلویزیون سبز شدم. روشنش کردم. بین شبکههای خبر و افق مدام در حال رفت و آمد بودم. بغض و سنگینی که روی سینهام بود تبدیل به اشک شوق شد. انگار تمامی غمهای امروز جای خودشان را به خوشی بیحد و مرز داده بود. یخچال را باز کردم تا آب بخورم، چشمم به شیرینیها افتاد. انگار اینها برای چاپ روایت نبودند. شیرینیِ شخم شدن تلآویو توسط موشکهای لشگر صاحب الزمان بودند.
عطا حکمآبادی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
🔖 #راوینا_نوشت
صفحهی اینستای راوینا به نشانی ravina.ir راهاندازی شد...
https://www.instagram.com/ravina.ir?utm_source=qr&igsh=b25tMnhoNmVicDcz
🔹 نویسندگان و راویان محترم، برای مطالبی که قابلیت انتشار در اینستا دارند، هنگام ارسال روایت آیدی اینستای خود را بفرستند
🔹 در صورت تمایل میتوانید در عکساستوریهای روایی خود صفحه راوینا را نیز تگ نمایید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
شیرینی امشب من خوردن داره...
روی تراس نشسته بودند و حرف میزدند یک مرتبه صدای اللهاکبرشان مرا به سمت آنها کشاند تا خواستم بپرسم چی شده، دستش را به سوی آسمان دراز کرد.
- نگاه کن
چه غرشی داشتند. اندوه بر چهرهی کارینا سایه انداخته بود. صدای مهیب موشکها، قلبم را بلعیده بود. کارینا پرسید: حالا چی میشه!؟
انگار نمیشنیدیم. او فقط فیلم میگرفت.
- بالاخره زدن، میدونستم میزنن، منتظرش بودم.
گفتم: نگاه کن داره ازدل کوه درمیاد.
- آره نوش جونشون .
این دفعه کارینا فریاد زد. «الله اکبر»
لبخندی ناخداگاه برچهرهام نقش بست.
مثل پدرش صدایش بلند و رسا بود. زمان برایم بسیار فرخنده بود. از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.
با خوشحالی گفتم:
شیرینی امشب من خوردن داره.
کارینا گفت: مامان به همین زودی پخت؟!
- آره دخترم پخت.
فروزان حسنوندی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #عملیات_انتقام
در میانه چادرهای غزه
چه عکسهایی گرفته عکاس غزه!
چقدر میشود داستانسرایی کرد...
در میانه چادرهای سرد، کفی خاکی، یک شب دیگر میگذشت... اما به یکباره همه چیز شعف شد... گرم و جمعمان، جمع شد...
همین جرقهای در میان روزهای متوالی تکراری، امید زنده شد... ارزشش را نداشت؟
محسن فائضی
@Thirdintifada
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
از آغاز نور بود
قسمت اول
از وعده صادق یک تا دو زمین بارها چرخیده بود و ورقها برگشته بود. سید رییسی و وزیرخارجه شهید شده بودند. اسماعیل هنیه را در تهران زده بودند و حالا هم سید عزیز و مجاهد مقاومت را زده بودند.
از این همه ناکامی متوالی کم آورده بودم و شهادت سیدحسن نصرالله حتی از شهادت حاج قاسم هم برایم گرانتر تمام شده بود. همهی هویت مقاومتم را از سیدحسن گرفته بودم که در جنگ ۳۳ روزه حوالی ۱۵ سالگیام با آن صلابت رجز میخواند.
لیست ترور اسراییل را نگاه میکردم و خط قرمزی که روی آن رخ کشیده بودند. همهی فرماندهان ارشد حزبالله لبنان را زده بودند. باور کرده بودم دنیا سر تا پایش لجن است و ما هم دیگر در این دنیا هضم شدهایم. اینکه نمیزدیم و حزبالله هم مداوم شهید میداد و خونشان با خون فرماندهان و نیروهای سپاه قدس عجین شده بود مرا به این باور رسانده بود که حکما دیگر چیزی در چنته نداریم که نمیزنیم. تحلیلهای در کمیننشستههای میز مذاکره هم مدام توی ذهنم رژه میرفت و گاهی به شک میافتادم که دیگر باید کوتاه بیایم و روی آرمانهایم را بپوشانم که این دوگانهها دقمرگم نکند.
دیروز عصر که خبر حملهی ایران در اخبار بینالمللی پخش شد و حتی مقصد را هم گفته بودند، دوباره سر برآوردم و به انتظار نشستم. جایی بحثمان بود با چند نفر که نوشتم: «اگه جنگ بشه، شما که تهش میرین جنگ. اینکه این همه بحث کردن نداره.» زندانی سیاسی ۱۴۰۱ بود. به قاعدهی احساس تکلیف میدانستم هر کسی که برای وطن احساس تکلیف کند تهش همراه میشود. همین لحظه همسر برادرم از پرند تماس گرفت که: «از اینجا زدن، همه مردم تو خیابوناند، از اونجا چه خبر؟» جواب دادم خبری نیست. توی گروه نوشتم: «زدن. بخدا زدن. از پرند زدن» و گوشی را رها کردم و رفتم روی پشتبام خانه. ده دقیقه منتظر ماندم خبری نشد و برگشتم. پایم به اتاق نرسیده، صدای غرش توی محل پیچید. بهدو برگشتم به سمت حیاط و با دمپاییهای لنگهبهلنگه رفتم توی کوچه. خانواده هم دویدند به سمت کوچه. همهی همسایهها بیرون ریخته بودند. نور آسمان را روشن کرده بود از چند جهت. اول خیال کردم اسراییل زده، وقتی دیدم نور به سمت آسمان بالا میرود مطمئن شدم ما زدهایم. بیاختیار دستهایم را بالا بردم و دست زدم. «وای! وای! یا خدا! یاخدا! ما زدیم.» برادرم داد زد: «الله اکبر!» همسایهها مرد و زن و بچههایشان تکبیر میگفتند و فیلم میگرفتند. دو سه تا از زنها و دخترهای همسایهها چشمشان ترسیده بود. دستهایم را بالاتر بردم و توی هوا کف میزدم که به سهم خودم این ترس را بریزم. هنوز نورها توی آسمان میرقصیدند. یکباره از سمت جنوب غرش عظیم و نور عظیم آسمان را به آن وسعت روشن کرد. صورتی و یاسی و مهتابی، وسیع و عظیم و ما در سایه این نور عظیم و غرش بودیم. زیر لب گفتم: «الله نورالسماوات و الارض... از آغاز نور بود.»
ادامه دارد...
رعنا مرادی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
از آغاز نور بود
قسمت دوم
به خانه برگشتم و موج فجازی غریق در نور را بالا و پایین کردم، از ایران تا فلسطین اشغالی نه! در دل مردمی که امیدشان ناامید شده بود در همهی این دنیا.
وعدهی صادق یک در برابر این عملیات ترقهبازی بود. همهی موشکها از گنبد آهنین رد شده و به هدف خورده بودند. دورتادور مناطق مسکونی تلآویو نور بود، وسیع و عظیم.
تا سحر بیدار بودیم. همهمان، ما ایرانیها و گروههای مقاومتی که ما حمایت میکردیم تنها فریادرس مظلومان این دنیای لجن هضم شده در جنایت اسراییل و آمریکا بودیم. این عظیمترین وجه وجودی یک انسان شیعه بود که به انتظار منجی سر میکند. توی همان گروه همان هموطن نوشته بود: «امیدوارم مثل عملیات طوفان الاقصی کاممون تلخ نشه. ولی یه جور زدن دیگه نمیشه مسخره کرد.» تا نیمهشب برادرزادهها و خواهرزادههایم تماس میگرفتند و پیام میدادند که دیدی؟
تشویقشان کردم و با آب و تاب آنچه را دیده بودم، برایشان تعریف میکردم. بهشان گفتم: «فردا توی مدرسه اگر بچهها ترسیده بودن، دلشون رو گرم کنید. بهشون جرات بدین که ما قوی هستیم و ما تنها کشوری هستیم که جلوی اینا ایستادیم. حتی اگر جنگ هم بشه، باید باهاشون بجنگیم تا شرشون رو از دنیا کم کنیم.» تا یک ساعت بعد موشکها روی زمین بند نبودم، بالاخره قرآن را باز کردم تا آیه ۳۵ سوره نور را دوباره بخوانم و آرام بگیرم.
«خدا نور آسمانها و زمين است مَثَل نور او چون چراغدانى است كه در آن چراغى و آن چراغ در شيشهاى است. آن شيشه گويى اخترى درخشان است كه از درخت خجستهی زيتونى كه نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود نزديك است روغنش هر چند بدان آتشى نرسيده باشد. روشنى بخشد، روشنى بر روى روشنى است. خدا هر كه را بخواهد با نور خويش هدايت مىكند و اين مثلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چيزى داناست.» این همهی چیزی بود که من در این شب دیده بودم.
رعنا مرادی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا