eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
243 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت زنی از جنوب به قلم رقیه كريمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ننه خانم روایت الهام هاتف | رشت
📌 ننه خانم همه جا پر بود از سربازان روسی که بهشان سالدات می‌گفتند. دل بزرگ می‌خواست تا بتوانی از خانه بیرون بروی. زنی با قامت بلند در لباس محلی گیلان این جسارت را کرد. صدایش می‌کردند «ننه خانم» خیلی وقت بود که تحت تعقیب روسها بود و هر بار مثل بز کوهی از دستشان در می‌رفت. با دلهره‌ای سنگین همراه کودکی که پشتش بسته بود، از مسیری جنگلی گذشت. سالها بود در مبارزات نهضت جنگل همراهشان بود. ناگهان در کمین چند سرباز روس گیر افتاد. ننه خانم که جز به فرار و نجات جان کودکش فکر نمی‌کرد، خودش را پشت گمار جا داد. پارچه ای در دهان کودک فرو کرد تا صدایی ازش درنیاید ولی کودک نتوانست ساکت بماند و به گریه افتاد. سربازان با شنیدن صدا، ننه ‌خانم رو پیدا کردند. زیبارو بود و چشمان تجاوزگران با دیدنش برق می‌زدند. مردی قوی هیکل و سپیدروی با هوس به ننه خانم خیره شد. مرد به ننه نزدیک شد و کودک را از دستش گرفت و به سمت گزنه‌های کنار جاده پرت کرد. چند مرد دیگر که همراه او بودند به این ماجرا با لذت نگاه می‌کردند. آنها منتظر سهم خود از این هوس بودند که ننه‌خانم با غیظ چاقوی تیزی که در شال کمر خود داشت بیرون آورد. ننه، قابله بود و این چاقو ابزار کارش برای بریدن بند ناف. ناگهان آن روح لطیفِ مادرانه به یک شیر زنِ مبارز تبدیل شد و در درگیری سه نفر از آن مردان را به هلاکت رساند. اینقدر این ماجرا سهمگین بود که بقیه‌ی مردان پا به فرار گذاشتند. با رفتنشان ننه خانم به زانو بر زمین نشست و آرام شد. با صدای «خانم‌ها بفرمایید به اتاق بعدی تا بقیه‌ی روایت نهضت جنگل را برایتان بیان کنم» به خود آمدم اینجا خانه‌ی پدری یونس‌ استادسرایی، رهبر نهضت جنگل هست با کلی خاطره که بین آجرک‌های سرد و نمور نهفته است. پ.ن: تصویر اثری از خانم ساجده ستاری تولید شده در رویداد «جنگل بارانی» الهام هاتف پنج‌شنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
به جبل الصبر خوش آمدید - ۶ روایت زهرا کبریایی | دمشق
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۶ امّی الحنون از خیابان روبروی حرم راهمان را کج کردیم سمت اولین فرعی. چند دقیقه‌ای پیاده رفتیم، تا رسیدیم هتل البغداد. از در هتل که وارد شدیم، پیرمرد به استقبالمان آمد. یک دستش سیگار بود و دست دیگرش را گذاشته بود روی سرش. پشت سر هم می‌گفت: «‌السلام علیکم و الاکرام، ایرانی نور عینی...» شیخی که رابط حزب‌الله بود، برای پیدا کردن سوژه‌های گفت‌وگو، پیش از رسیدن ما، معرفی‌مان کرده بود. لابی هتل پر بود از مردها و زن‌های لبنانی که روی مبل‌ها نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. در این شرایط و روزهای سخت، چاره‌ی دیگری جز پناه بردن به حرم و دور هم جمع شدن و گعده گرفتن به یاد روزهای گذشته‌شان نداشتند. بچه‌ها وسط لابی مشغول بازی بودند. تا همین چند وقت پیش توی حیاط خانه یا مدرسه، مشغول بازی با دوستانشان بودند. طفلکی‌ها، کجا فکرش را می‌کردند سرگردان هتل‌های سوریه بشوند؟! برق نبود. فضای هتل کمی تاریک شده بود. سوریه سر جمع روزی دو ساعت برق دارد. اگر هزینه‌ی مولّد نداشته باشی باید با بی‌برقی سر کنی. روی یکی از مبل‌ها خانم مسنی نشسته بود. فهمیدم همسر همان آقاست که موقع وارد شدن به هتل دیدیم. چهره‌ی مهربانش مرا یاد مادربزرگم می‌انداخت. رفتم طرفش. دستم را دراز کردم و گفتم: «السلام علیکم امّی. کیف حالک؟ انا ایرانی» تا اسم ایران را شنید، انگار دنبال جایی برای خالی کردن بغضش بگردد محکم مرا کشید توی بغلش و با گریه گفت: ایران، امّی الحنون... حبیبتی، نور عینی، حبیبتی، امّی...» چقدر شنیدن این لفظ لذت داشت. قلبم از گرمی کلمه‌هایش جان گرفت. ایران مادر مهربانشان بود. تا حالا این لفظ را نشنیده بودم. شیرینی‌اش به جانم نشست. با گریه می‌گفت: «اگر ایران نبود ما نبودیم. هر چه داریم از ایران داریم. ایران مادر مهربان ماست. خدا سید قائد رو برای ما حفظ کنه. خدا ایران رو حفظ کنه.» از شوق بغلش کرده بودم و مدام می‌گفتم: «حبیبتی، امّی...» پیرمرد عاشق آقا بود. وقتی نظرش را نسبت به آقای خامنه‌ای پرسیدم اشک توی چشمش جمع شد. پک محکمی به سیگارش زد و گفت: «چی بگم که زبان‌ها از وصفش قاصرن! من چی می‌تونم بگم در مورد سید القائد؟ همین‌قدر بگم که من بیشتر از سید حسن نصرالله دوستش دارم. هیچ‌کس نشناخته سید القائد رو. خدا برای ما نگهش داره. بعد از سید حسن نصرالله دلمون به سید القائد گرمه!» با دو تا از دخترها و نوه‌هایش آمده بودند سوریه! خانه‌شان ناامن شده بود. موشک باران‌ها که شدت گرفته بود بچه‌ها را جمع کرده بود و ناچار شده بود به ترک وطن! که جان بچه‌ها را نجات بدهد. دامادش نیروی حزب‌الله بود. هنوز آن قدری نگذشته بود که خبر شهادت دامادش را داده بودند. دخترش ۶ تا بچه داشت. پرسیدم: «بچه‌ها رو چه جوری بزرگ می‌کنید؟ سخت نیست؟» سرش را تکان داد و گفت: «چرا، خیلی سخته! ولی فدای مقاومت. فدای حزب‌الله. ما و همه بچه‌هایمان فدای مقاومت. شهادت سید حسن کمرمان را شکست. خدا رو شکر که سید علی خامنه‌ای هست.» از مصاحبه چند روزی گذشته. حالا هر شب مادر و دختر را توی مصلی می‌بینیم. هر بار که ما را می‌بیند جوری بغلمان می‌کند و گریه می‌کند که مهربانی همه‌ی دنیا می‌ریزد توی قلبمان. ما به هم گره خوردیم و این راست‌ترین حرف تاریخ است. زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا eitaa.com/raavieh سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ظهر | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 هق‌هق مردانه مردها هم مگر گریه می‌کنند؟ آن هم مردهای چهارشانه و ورزیده‌ای که سلاح توی دستشان جا خوش کرده؟ از گوشه گوشه حرم صدای هق‌هق مردانه می‌آید. اسم رفقای شهیدشان را می‌گویند و زار می‌زنند. نگاهم روی یکی‌شان قفل می‌شود. چمباتمه زده، تکیه داده به دیوار، با سری کج و چشم‌های خیس و نگاهی که از ضریح جدا نمی‌شود. می‌نشینم کنارش. یک پارچه نور است. صدایش در نمی‌آید. بغض توی گلویش را فرو می‌دهد و شروع می‌کند قصه سقوط نبل و الزهرا را بگوید. میان حرف‌هایش هی گریز می‌زند به حاج قاسم. گریز می‌زند به سید حسن و یک‌باره بغضش می‌ترکد. می‌گوید همه زحمات شهدای مدافع حرم در چند روز، به باد رفت. خانواده‌اش را امانت سپرده است به بی‌بی زینب و خودش راهی است. منتظر دستور فرمانده است؛ آماده جهاد و شهادت. دعا کنیم برای پیروزی مجاهدین جبهه مقاومت. سید ابراهیم احمدی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 پناهگاه درماندگان کوچه ها و خیابان‌های زینبیه می‌رفت که خالی شود. لبنانی‌ها وسایلشان را جمع کرده بودند و می‌رفتند سمت لبنان. می‌رفتند سر خانه و زندگی‌شان، حتی اگر قرار بود روی ویرانه خانه‌شان چادر بزنند، باز هم خیالشان راحت بود که خانه‌شان است. کوچه‌ها و خیابان‌های زینبیه می‌رفت که خالی شود؛ اما انگار اینجا را از ازل پناهگاه آفریده‌اند: پناهگاه درماندگان. کوچه‌ها و خیابان‌ها دوباره پر شده است از زن و بچه و مردهایی که نشسته‌اند ترک موتور یا پشت ماشین، پای پیاده، با بقچه‌ای در دست یا پتوی نازکی روی شانه، با بچه‌های قدونیم‌قد، بدون چمدان و ساک و کیف کوچکی حتی. فقط فرصت کرده‌اند دست بچه‌هایشان را بگیرند و از خانه بزنند بیرون. از خانه و از شهرشان نبل و الزهرا. بی‌هیچ وسیله‌ای، با همان لباس تنشان. سواره و پیاده چند روز راه آمده‌اند تا خودشان را برسانند به حرم بی‌بی. تشنه و گرسنه، توی سرمای جانسوز سوریه. حالا رسیده‌اند به زینبیه، به حرم جبل الصبر. زن و مرد و پیر و جوان، نشسته‌اند گوشه گوشه حرم و استخوان سبک می‌کنند. مگر چند سال از آن روزهای سخت می‌گذرد؟ از روزهای محاصره نبل و الزهرا؟ از روزهایی که شهید دادند ولی دوام آوردند و مقاومت کردند؟ حالا انگار دوباره قرار است تاریخ تکرار شود. مردها سلاح به دست، زن و بچه‌هایشان را می‌رسانند به حرم بی‌بی، به پناهگاه بی‌پناهان، توسلی می‌کنند و برمی‌گردند برای جنگیدن. خودشان می‌گویند شهید می‌شویم ولی تسلیم نه؛ مقاومت می‌کنیم. سید ابراهیم احمدی یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | زینبیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 نصرالله، آغوش باز کن - ۵ ایستاده است حَورا... شنیده بود قرار است همراه ما به لبنان برگردد. یک جان نه، صد جان گرفته بود. مثل ماهی قرمزی بیرون افتاده از آب، که دارد به حوض برمی‌گردد. بیشتر از دو ماه می‌شود که خانه‌اش را رها کرده و آمده سوریه. پدرش افغانی و مادرش لبنانیست. خودش سوریه به دنیا آمده و بزرگ شده لبنان است. مدرسه ایرانی‌ها در بیروت درس خوانده و فارسی را مثل بلبل اما با لهجه‌ای شیرین حرف می‌زند. تصمیم گرفته بود در سوریه کار جهادی کند. مترجم ایرانی‌ها بوده و حالا فراتر از مترجم، عزیزِ جان من است. خیلی زود دلبسته‌اش شدم. برایم خواهر، برایم مونس شد. با هم به لبنان آمدیم، با هم آمدیم ضاحیه؛ شهرش اینجاست، خانه‌اش اینجاست. آنچه در فیلم و عکس‌ها دیده بودیم کجا و این وسعت ویرانی‌ها کجا؟ ایستاده است حَورا، ایستاده‌ام کنارش، ایستاده‌ایم ما. ویران نمی‌شویم... کجایی ماهیِ آرام در آغوش اقیانوس؟ به من برگرد، این دریای غم لبریزِ دلتنگی‌ست. مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا @dayere_minayi یک‌شنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۳ | ضاحیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
22.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 هنیئاً لک... پیکر پسرش بعد از آن‌که مدت‌ها از شهادتش گذشته بود، برگشته بود و تشییع شد و در روضه آرام گرفت. پدر کمی با فاصله از مزار پسر ایستاده بود و دوستان و آشنایان به او تسلیت می‌گفتند. ترجیع‌بند و اول جمله‌ی آن‌ها یک چیز بود: هنیئاً لک! ترجمه‌ی خودمانی‌اش می‌شود خوش به حالت و خوشا به سعادتت! این‌گونه آرام بودن و این ادبیات ویژه را در این لحظات خاص برای هر انسان، به کار بردن، نشان از عقلانیتی متفاوت است. افتخارکردن به شهادت و مجاهدت عزیزان و غبطه‌خوردن افراد نسبت به آن‌ها که در مسیر حق، هزینه می‌دهند، شعور بالایی می‌طلبد که از آن انسان مؤمن است. عقلانیت ایمانی معجون عجیبی است. جوهره‌ی فرق ما با دشمن همین است و مزیت اصلی ما و رمز پیروزی ما نیز همین است. انسانی که خداباور است و در همه‌ی صحنه‌های زندگی او را حس و حضورش را لمس می‌کند، خلیفة‌الله بودن را مجسم می‌کند. چنین اتصالی به الله، چنان‌که شهید والای امت، چندی پیش آن را تبیین می‌کرد، همه‌ی جنود الهی را به نفع تو به میدان می‌آورد چه که «لله جنود السماوات و الأرض». به او گفتم آمده‌ایم از ثبات شما مدد بگیریم و از ایستادگی شما الهام بگیریم. بی‌درنگ پاسخ داد: شما، یعنی ایرانی‌ها، استادان ما در این راه هستید. یعنی ما شما را دیدیم و یاد گرفتیم. نعیم حسینی eitaa.com/AatasheDel جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | ضاحیه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 امان از غم سیّد عاقله‌مردی بود میان‌سال؛ کنار مغازه‌اش که فروشگاه کوچک مولّد برق در ضاحیه بود ایستاده بود. ما را که دید با روی باز استقبال کرد و وقتی حدسش به یقین تبدیل شد که ایرانی هستیم، بیشتر گرم گرفت و خوشحال و بشاش صحبت می‌کرد. پس و پیش مغازه‌اش و حتی طبقات بالایی دکانش، یا موشک خورده و یا با موج انفجاری تخریب شده بود. از مقاومت می‌گفت و از این‌که این‌جا را دوباره می‌سازیم. از این می‌گفت که این خیابان نزدیک مجمع سیدالشهداء در محرم امسال به طرز عجیبی شلوغ بوده و پر از موکب. می‌گفت ببخشید نمی‌توانم دعوتتان کنم. فضای صحبت به صمیمیت و حماسه و رضایت پیش می‌رفت. سخن اما تا رسید به سید ، مَرد بغضش گرفت. آتش درونش جوشید و باران چشمانش شروع به باریدن کرد. می‌گفت این بزرگ‌ترین غم ماست. بقیه درست می‌شود. ولایت عجیبی میان امت سید و امامشان وجود داشته است. این پیوند معنوی با امام خمینی و امام خامنه‌ای نیز کاملاً محسوس است و «آنان که معنای ولایت را نمی‌دانند، در کار ما سخت درمانده‌اند.» نعیم حسینی eitaa.com/AatasheDel شنبه | ۱۰ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۰ درِ قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم و از خانه بیرون زدم. بچه‌ها را با خودم نبردم. باید برای خانه خرید می‌کردم. این روزها هر چقدر هم که خرید می‌کردی کفاف غذای این همه آدم را نمی‌داد. باید برای بچه‌ها لباس گرم می‌خریدم. لبنانی که باشی خوب می‌فهمی جماعت زمستان و تابستان یعنی چه. اینکه یک عده طرفدار تابستان‌اند و یک عده طرفدار زمستان. گاهی برای هم کری می‌خوانند. شاید این رقابت در هیچ کجای دنیا مرسوم نباشد اما این رقابت هم قصه دارد. لبنان سوخت و انرژی زیادی ندارد. با اینکه مقاومت تمام تلاشش را می‌کند تا به مردم سوخت برساند اما گاهی زمستان‌ها دندان‌هایت به هم می‌خورد از سرما و نمی‌توانی خودت را درست و حسابی گرم کنی. تابستان هم برق نداری و خبری از کولر نیست. اینجا زمستان‌ها گاهی مجبوری در خانه هم لباس گرم بپوشی. مادرم که حتی بخاری هم ندارد. شیشه‌ها هم شکسته. باید برای بچه‌ها لباس گرمتر می‌خریدم. هر روز که می‌گذشت بیشتر می‌فهمیدم چه چیزهایی ضروری بوده و من در جنوب جا گذاشته بودم. از کنار یکی از حسینیه‌های روستا گذشتم. حسینیه شیعیان. اینجا شیعیان دو حسینیه دارند که حالا طبقه بالا و پایین آن پر شده است از آواره. خانه مادر من شاید قدیمی بود اما باز خانه مادری بود. لباسشویی مادر من اگر چه قدیمی و شکسته بود و آب تا وسط اتاق می‌آمد اما باز لباس‌هایمان را راحت‌تر می‌شستیم. در حمام را باید به زور می‌بستی اما باز هم می‌توانستی دوش بگیری. دلم برای آواره‌ها می‌سوخت. هر چند وضعیت خودمان هم تعریفی نبود. جنگ که شدید شد یک عده رفتند سوریه یک عده هم عراق. شنیدم نخست وزیر عراق دستور داد به جای کلمه "آواره" از "مهمانان عراق" استفاده کنند. مردم را هم با احترام در نجف و کربلاء اسکان دادند. بعضی هم خودشان را به شهرهای سنی‌نشین مثل طرابلس رسانده بودند که امنیتش بیشتر بود. از کنار حسینیه قدیمی می‌گذشتم. دلم می‌خواست وارد حسینه بشوم و زندگی مردم را ببینم اما فرصت این کار را نداشتم باید سریع به خانه برمی‌گشتم. پیرمردها بیرون حسینیه روی صندلی نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند. بی‌خیال جنگ. بی‌خیال آوارگی. اوایل اوضاع به هم ریخته بود. خیلی زود مقاومت اوضاع را کنترل کرد و وضعیت آواره‌ها بهتر شد. پتو، بالش، غذا، لباس گرم، آب، خواهرهای من داوطلب شدند و برای کمک به آواره‌ها رفتند. چند باری هم برای ما کمک‌های غذایی آوردند. از كنار پیرمردها که می‌گذشتم گوشم به حرف‌هایشان بود. شنیدم که می‌گفتند تک پسر اُم جواد یکی از پیرزن‌های حسینیه شهید شده اما خودش هنوز نمی‌داند و هیچ‌کس دلش نمی‌آید خبرش کند. اینجا همه دل‌هایشان در جنوب است. هر کس عزیزی را جا گذاشته. دقیقا مثل من. دقیقا مثل ما که تمام مردهایمان در جبهه بودند. اینجا هر لحظه صدای شیون از حسینیه بلند می‌شد. یکی شوهرش شهید شده. یکی برادرش. یکی پدرش. یکی نامزدش. باید از دور می‌شنیدند فقط. نمی‌توانستند به دیدن شهیدشان بروند. جنگ بود. نمی‌توانستند با او خداحافظی کنند. تشییعش کنند. شهیدشان تنها و غریبانه زیر آتش سنگین دشمن دفن می‌شد. می‌دانی چقدر سخت است که پاره تنت بدون خداحافظی برود؟ خواهرم یک‌بار می‌گفت. می‌گفت وقتی که آنجا بود خبر شهادت جوانی را آوردند و حسینیه شد غرق گریه. می‌گفت مادر شهید سرش را بالا گرفت و گفت پسرم فدای مقاومت. هنوز دو پسر دیگر دارم آن‌ها هم فدای مقاومت. باور می‌کنی؟ این مردم آواره شده‌اند. خانه‌هایشان رفته. عزیزانشان زیر آتش‌اند. اما یک نفر را هم نمی‌بینی که به مقاومت معترض باشد. فقط منتظر پیروزی‌اند. به تنها مغازه لباس‌فروشی روستا رفتم. پول زیادی برایم نمانده بود. اما باید بچه‌ها را می پوشاندم. لباس‌ها را نپسندیدم. قدیمی و از مد افتاده و شل و ول اما چاره‌ای نبود. باید برای بچه‌ها لباس گرم می‌خریدم و فرصت انتخاب زیادی نداشتم. وقت برگشتن دوباره از کنار حسینیه گذشتم. از کنار مردهایی که روی صندلی پلاستیکی نشسته بودند و قلیان می‌کشیدند و از رادیوهای کوچک اخبار جنگ را دنبال می‌کردند و مثل کارشناسان خبره شبکه‌های خبری جنگ را تحلیل می‌کردند. اینکه حتما پیروز می‌شویم و بر می‌گردیم. از حسینیه صدای شیون بلند شد. درد در تمام جانم پیچید. می‌دانستم که مادری خبر شهادت پسرش را شنیده است. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
یک کار فرهنگی تمیز روایت نعیم حسینی | بیروت