📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتادم
همه جا شلوغ بود، اینترنت ضعیف بود و جواب نمیداد. فقط نگاههایمان به هم بود و از هم میپرسیدیم: «شهدا کجان؟
مراسم تشییع شروع شده؟!
جلوتر خلوتتره یا نه؟»
دیگر مطمئن شدم که شهدا نزدیک فلکه بسیج رسیدهاند. جمعیت مثل سیل پر قدرتی با امواجش جلو میرفت؛ اگر همراه نبودی، یا پای رفتن نداشتی، یقیناً غرق میشدی.
چشم و گوشم پی کاروان شهدا بود، جرثقیل را که دیدم، چشمهایم از خوشحالی برق زد. جایی خالی بر روی جرثقیل نمانده بود ولی من از رو نرفتم و به اطرافیان گفتم: تو رو خدا کمکم کنید، من عکاسم، میخواهم این لحظات را ثبت کنم ...
چند نفری کمکم کردند تا رفتم بالای جرثقیل. اما مگر میشد عکس یا فیلم بگیرم؛ آنقدر شلوغ بود که به سختی میتوانستم خودم را آنجا نگه دارم.
حقیقتا جای سوزن انداختن نبود طوری که خیابان و پیاده رو از هم قابل تشخیص نبود. در آن موج عظیم جمعیت یک پلاکارد با عکس شهید جمهور از همه بالاتر بود.
انگار میخواست به ما بفهماند که خادم امام رضا جانمون بالای سر همه جای دارد ...
کاروان شهدا رسیدند به جایی که ما بودیم.
مردان بر بر سر میزدند، ما هم با ضجه فریاد میزدیم که کجا رفته بودی مرد؟ کجا رفته بودی که پیدات نمیکردن؟
محشری به پا شده بود، به راستی که به چشم خویش دیدم که یک ملت در غم از دست دادنت چگونه سوخت! خادم امام رضاجان و خادم ملت ایران ...
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۲۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتادویکم
هوا گرم بود و آفتاب سوزان.
جمعیت زیادی آمده و همچون موجی خروشان در حرکت بودند. در این میانه اما زنان و مادران در هر کنج و گوشه ای نشسته بودند به انتظار ...
این مادران منتظر تشییع فرزندانشان بودند،
در چهره هایشان غمی بود به اندازه غم تمام مادرانی که جوانانشان، پسران و همسرانشان را فدا کرده بودند،
اما راست قامت ایستاده بودند...
اینان مادران سرزمین من هستند،
همان ها که شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید جمهور، شهید امیرعبداللهیان و شهید مالک رحمتی و ... را تربیت کردند؛
همان مادرانی که شیتانپیتان! در آنها راه ندارد؛
مادرانی که زنانگی را خیلی خوب بلد هستند،
آری همین مادران هستند که شهید تربیت میکنند...
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۱ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
پارو
چند متر مانده به گیتِ بازرسی، خادم صدایش را بلند کرد: «صدای غر زدنتون از اونورِ خیابون تا اینجا میومد؛ بیاید اینجا کمتر خیس بشید.»
وقتی راه میافتادیم هوا بارانی نبود. توی مسیر اما نمِ باران همراهیمان میکرد. سر کیف آمدیم: «خدا چقد ما رو دوس داره که زیر بارون داریم میریم زیارت.»
هرچه به مشهد نزدیکتر شدیم، باران شدیدتر شد. نعوذبالله خدا دیگر داشت توی دوست داشتنمان افراط میکرد!
سه تا موشِ آبکشیده رسیدیم دم گیت بازرسی. جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیتوانستیم زیر سقف کوچک گیت، آرام بگیریم.
بیرون گیت اذن دخول خواندیم و مستقیم رفتیم صحن جامع رضوی و از آنجا بیهدف راهمان را کشیدیم به صحن غدیر و سعی میکردیم در برابر ترکیبِ سوز سرمای بهمن و بارانِ بیامان، جلوی زبانمان را بگیریم!
توی صحن غدیر، آنقدری آب جمع شده بود که جورابهایمان را خیس کند. رفتم توی ژستِ مهندسی: «اینم شد وضع مهندسی؟ از آستان قدس بعیده! انگار داریم تو استخر راه میریم.»
داشتیم با سطحِ آبِ توی صحن شوخی میکردیم که آنسوی صحن، یکی از خادمها را دیدیم که دارد با لباس آخوندی، آبهای توی صحن را پارو میکند. دوستم محمد درآمد که: «به جای غر زدن، از اون آقا یاد بگیر که داره با لباس پیغمبر پارو میزنه!» دوستِ دیگرم، فاضل گفت: «اگه بلدی خودت برو کمکش.»
سهنفری رفتیم سمتش و هرکداممان نقشه میکشیدیم که پارو را چطوری از دست حاجآقا بقاپیم که آرزوی خادمی به دل نمانیم. نزدیک حاجآقا که رسیدیم اما خشکمان زد. استرس گرفتم!
- حاجآقا شما چرا؟ بذارید کمکتون کنم!
- سلام جوونا! چرا من نه؟ چه افتخاری بالاتر از این؟ شما که پیش امام رضا آبرو دارید، واسهی منِ پیرمرد دعا کنید...
زبانمان قفل شده بود انگار. خب انتظار داشتیم که تولیت آستان را وسط صحن در حال پارو زدن ببینیم!
محمد به خودش مسلط شد: «حاجآقا کنار مسجد ما یه حسینیه هست که چندتا شهید توش دفن شدن. میشه یه هدیه متبرک از آستان بهمون بدید واسه حسینیه؟»
حاجآقا لبخند زد: «برید پیش فلانی، بگید رئیسی سلام رسوند و گفت یه هدیه به شما بدن»
وقتی داشتیم میرفتیم دنبال آدرسی که داده بود، خنده امانمان را بریده بود. فکر کن! کی باور میکند که ما را خودِ خودِ آقای رئیسی فرستاده که بهمان هدیه بدهند!
اما خب، باور کردند.
حالا چند سال است که قاب خاص آستان قدس رضوی، کنار مزار شهدای گمنام مسجد امام علی(ع) دلبری میکند.
علی عرب
به قلم: محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مصلی
بخش اول
این تنها که تنهاتنها در جعبه و پرچم پیچاندهشدهاند، از کجا آمدهاند؟ کیست این؟ یا این؟ یا این؟ سربازیست که مرز را پاسبانی میداده و به زهر تیرِ رقیبان از پا درآمده است؟ چه کسی را غیر از سرباز در خون تپیده، به میان تابوت و پرچم خدانشانِ ایران میگذارند؟ نه مگر چنین است که اینها شهیدِ ایراناند؟
پیکرشان کجا به خاک افتاد؟ به تپههای مهآلودهی ورزقان؟ آنجا چه میکردهاند این سربازها؟ از خرس و گرگ نترسیدند؟ فرماندهشان با چه فکری فرستادهبودشان آنجا؟ به چه کار؟ خاک خودی، دشمناش کجاست؟
- این، رئیس جمهور است.
میان تپههای صعبالعبور چه میکرده است؟ چرا مثل قبلی، پشت میز پابند نبود؟ چرا پایش به صندلیاش دوخته نبود؟ چرا یکجا نماند؟ چرا برای روستاییها پیام محبتآمیز نمیفرستاد؟ حتما باید چهرهدرچهرهی پیرزن روستایی میشد؟ کجا دیدهاند رئیس جمهور مملکتی، اینطور میان ناکجاآباد سقوط کند؟ هرچه باشد، مرغِ پابسته، جایش امن است. برف و باران نمیکُشدش. مرغ پابسته، مرغ پرواری، میخورد و میخورد و میخورد تا فردا کارد به گلویش بزنند و گوشتش را بخورند. چرا، آنطور که دیگران روی مبلهای بنفش ماندند و روی تختهای بنفش خوابیدند و دیرتر از همه باخبر شدند، نماند و نخوابید و بیخبر نماند؟ عاقبتبهخیری! چرایش همین است. آدم درست کار کند، نمیگذارند روی زمین بماند. به زمیناش میزنند. سقوطاش میدهند.
- این، وزیر امور خارجه است.
مگر نباید کاسهی دست به گرگهای بینالملل دراز کند و ذلیلانه لبخند بزند؟ اینطور مگر نبودهست؟ پیکرش لابهلای قراضهپارهها چه میکند؟ در جنگل و کوه که دیپلمات یافت نمیشود؛ میشود؟ «اینیکی، کاسه دست نداشت. دستش، تبر ابراهیم بود و کاسهکوزهی بتهای موبلوند و چشمآبی را شکانده بود.» پس -لابد- پتپرستان از سقوطش خوشحالاند.
- چنین است. این هم امام جمعهی تبریز. میگویند آخریننفر از پا درآمده.
پدروار! پدر، یا کسی که همانند پدر است، قوتِ بیشتری در بدن دارد. یعنی، از ذراتِ وجودش جان بیشتری به هم میآورد تا بار فرزندان را به دوش بکشد؛ تا از ایشان پاسداری کند. قوهی پدری در تنِ درهمشکستهی آن پیرمرد بوده که، بعد از مرگ فرزندان، آخرین نفر جان را تسلیم کرده. اگر عمر یکیشان هم به دنیا میبود، آن پیر سید، آن امام جمعه، آن آخوند درست، هم او هم زنده میماند. اما نماندند. نماند. ما ماندیم.
ادامه دارد...
عباس حسینیزادگان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مصلی تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مصلی
بخش دوم
در ذهنم حساب کتاب میکنم، یک هفته گذشته از بالا و پایین شدنم از روی این پلهها یا نه؟...
نه! جواب نه است... آن منی که کمتر از یک هفته پیش اینجا بود؛ کجا رفته؟...
آن منی که پلههای کوتاه مصلی را زیر آن آفتاب پهن شده و گرمای سنگین دوتا یکی میرفت کجا و این منی که قدمها را میکشد و پایین چادرش در سیاهی شب گم میشود کجا؟...
حاج منصور میخواند؛ من از ترس بازگو کردن روضه سنگین حتی نمیتوانم نقل قول کنم آنچه خوانده شده... آنچه رسیده به «قربان آن آقا که انگشتر ندارد...» انگشتر... انگشتر...
ادامه دارد...
زینب برنگی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مصلی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مصلی
بخش سوم
با رفتنت سرفصلی از غم را نوشتی
معلوم شد از پیکرت زهرا سرشتی
۲۶ اردیبهشت سال ۹۶ چهار روز بود که به سن قانونی رسیده بودم. میتینگ انتخاباتی آقای رئیسی در مصلای امام برگزار میشد. سراسر شور بودم. برایم همهچیز تازگی داشت. پرچمهای کوچک ایران به همراه آهنگ حماسی حامد زمانی به شکل جذابی تکان میخورد. من هم بلند بلند جملات آهنگ را تکرار میکردم.
" سربازهای رهبر موندن تو راه حیدر عمار داره این خاک..."
۱ خرداد ۱۴۰۳؛ هفت سال بعد از آن حضور پرشور مردم در مصلای تهران برای حمایت از آقای رئیسی، از درب خیابان بهشتی وارد میشوم و پیاده به سمت مصلی راه میافتم. آهنگی در وصف شهید پخش میشود. معلوم است اصل را بر این گذاشتهاند که اثر داغ و تنوری باشد. شعرش خیلی ضعیف است. هر چقدر به مصلی نزدیکتر میشوم قدمهایم سنگینتر میشود. هنوز منتظرم تا رئیس جمهور برگردد. باورش برایم سخت است که دارم به وداع با او میروم. بنرهای نمایشگاه کتاب هنوز کامل جمع نشدهاند. نمایشگاه کتاب آخرین میزبانی مصلی از او بوده است.
مردم به دنبال سوژهاند. پیرمردی پرچم ایران به دست رجز میخواند و مردم از او فیلم میگیرند تا یحتمل در صفحهی اجتماعیشان منتشر کنند. پیرزن ویلچری از خوبیهای رئیس جمهورش میگوید و چند نفر گوشی به دست رو به روی او در حال ثبت صحبتهایش هستند. کمکم دارم به مصلی نزدیک میشوم. خانمی بساط عکس شهدا پهن کرده. شهید سلیمانی، شهید صدرزاده و ... . سوژههای جدیدش هنوز به بساطش راه پیدا نکردهاند.
حال به جایی رسیدهام که زنجیرهی اول گشتن انسانها حضور دارند. جوانی هیکلی با شکمی برآمده دستانش را پشتش گرفته و ریزبینانه ملت را مینگرد. به نظر میآید در کارش بسیار جدی است. بدون اینکه مرا بگردد از کنارش رد میشوم. تا حالا این مدل گشتن را ندیده بودم. انگار گزینشی و با توجه به قیافه افراد میگردند. چند قدمی از او فاصله نگرفتم که صدایی از پشت سرم میگوید: "آقا چند لحظه تشریف داشته باشید..."
ادامه دارد...
مهدی تقوایی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مصلی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مصلی
بخش چهارم و تمام
خوشحال میشوم. راستش را بخواهید در دنیای روزمرگی کمی هیجان قطعا خوشحال کننده است. مرا به همکارش نشان میدهد و میگوید به سمت جوان خوش سیما و لاغر اندامی که چند قدم آنورتر ایستاده است بروم. جوان خوش سیما و لاغراندام، لبخندی تحویلم میدهد. انگار خودش هم از این حجم نمایشی کار کردن رفیقش خندهاش گرفته. با لحن محبتآمیزی میخواهد زیپ کیفم را باز کنم. باز میکنم. نگاهی میاندازد و تمام. مشکل خاصی نیست. لبخندی روی لبانم مینشیند. واقعهی جذابی بود. ساعت ده است و من تقریبا دیگر به درهای مصلی رسیدهام. صدای صابر خراسانی به گوش میرسد. دقیقا روبهروی درها که میرسم، صابر فرمان سلام به امام رضا میدهد. همه به سمتم برمیگردند و من هم رو سوی مشهد میکنم. لحظات غریبی است. حسهای مختلف یکی پس از دیگری میآیند. در حال صحبت با امام رضا هستیم که ناگهان صدای فحش و ناسزا به گوشم میخورد. به نظر میآید دعوا ناموسی است. ناسزاها متاسفانه در شان جمع نیست. برخی خانمها به مرد میانسالی که جوانی را به باد فحش گرفته معترض میشوند. حق دارند. خانمها و بچههای زیادی در جمع هستند. قائله تمام میشود. صابر دم میگیرد.
"ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم..."
مردم با او همنوا میشوند. درها را بستهاند. میرسیم به فراز " مران از در مرا به جان مادرت". متوجه میشوم که چند قدم آنطرفتر یک در را باز گذاشتهاند. جمعیت در متراکمترین وضع ممکن به سمت در حرکت میکند. همه با هم نام امام رضا را زمزمه میکنند. قیافهها اکثرا حزباللهی است و خانمها اکثرا چادری. افرادی هم با حجاب و آرایش کامل دیده میشوند. خودم را مچاله میکنم که به خانمها برخورد نکنم. ورودی آقایان و خانمها جداست اما بخشی از مسیر مشترک است. درد همیشگی تجمعات، تنه به تنه شدن با نامحرم است. جوانی به رفیقش میگوید :《تهش یه وجب خاکه.》رفیقش اما گویا اطلاعات بیشتری دارد:《 من صحبت کردم گفتن دو وجبه.》وارد مصلی میشوم. دو سه قدم بیشتر برنداشتم که به یک زنجیرهی تفتیش دیگر برمیخورم. جمعیت متراکم است. آقایی که تفتیش میکند مدام از ملت میخواهد که عقب بایستند. دستی به پهلویم میکشد و رد میشوم. اگر محموله را در جورابم جاساز کرده بودم چی؟! دیگر رسما و شرعا وارد مصلی میشوم. انگار گرد غم روی صورتم پاشیدهاند. حیرت دقیقترین واژهای است که میتوانم برای احساسم انتخاب کنم. مدام صحنههای هفت سال پیش در همین مکان جلوی چشمم میآید. هفت سال پیش هم خانمها طبقه دوم بودند. اما با شور و شوق پرچم تکان میدادند و بار بخشی از شعارها را به دوش میکشیدند. اما الآن به سرزنان در غم رئیسجمهورشان زاری میکنند. به ملت که نگاه میکنم حس حیرتی که دچارش شدم را در چهرههایشان میبینم. همه منتظرند. عدهای از حدود دو ساعت پیش انتظار پیکرها را کشیدهاند. بعد از چند دقیقه همه قیام میکنند. پیکرها رسیدند. بغضم گرفته است. چه کسی بهتر از حاج محمود کریمی است برای این لحظه. به فرمان او همه دو دمهی علمدار را فریاد میزنند:
"ای اهل حرم میر و علمدار نیامد؛ علمدار نیامد"
عدهای اشک بر چشمانشان جاری شده. برخی با صدای بلند گریه میکنند. پدری بچه در آغوش به سینه میزند. اکثریت اما هنوز خیره نگاه میکنند. هنوز متحیرند. مثل من که هنوز نمیخواهم پیشوند شهید پشت اسم رئیس جمهور را باور کنم. صابرخراسانی فضا را از احساس به حماسه بدل میکند. دستها را بالا میبریم و ندای "حیدر، حیدر" فضای مصلی را پر میکند. احساسات یکی پس از دیگری میروند و میآیند. پیکرها به جایگاه میرسند. فاصله زیادی از آنها دارم. تقریبا جلوی ورودی ایستادهام و پا روی موکتها نگذاشتهام. از دور میبینم که گل بر سر پیکرها و مردم میریزند. حاج محمود کریمی شعر معروف این روزها را دم میگیرد.
"بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی"
نوبت به حاج منصور ارضی میرسد. بعد از هیاهوی اولیه ورود مردم آرام شدهاند. منتظریم ببینیم حاج منصور چه رزقی برایمان دارد. انگار شعرا نابترین شعرهایشان را به صدای او میسپارند. با این بیت شروع میکند:
با رفتنت سرفصلی از غم را نوشتی
معلوم شد از پیکرت زهرا سرشتی
پایان.
مهدی تقوایی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مصلی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تابلوی نقاشی شهید رئیسی
کنار پارک بلوار قائم سمنان ایستاده بودیم. من داشتم دوربینها را برای ضبط واکسپاپ آماده میکردم.
محمد گفت: «این پیج اینستاگرام که بهت گفته بودم یادته؟ میخوام ازش چند تا وسیله بخرم تو چیزی نمیخوای؟»
گفتم: «هنوز حقوق منُ نریختن ولی خیلی دوست دارم تابلوهای نقاشی شهدا رو بخرم؛ واقعا وقتی نقاشی حاج نادر و سیدمرتضی و بهشتی رو میبینم نمیتونم در برابر وسوسههای شیطان تقوای الهی پیشه کنم به خاطر همین اگر پول دستت هست برای منم بگیر تا بعدا پولشُ بهت بدم.»
عکس شهدا را انتخاب کردیم و به پیج پیام دادیم تا سفارشها را ثبت کنیم.
محمد گفت: «عکسِ آقا و امام رو نمیخوای؟»
گفتم: «نه بابا از آقا و امام عکس زیاد دارم حالا اگه نیاز شد بعدا میگیریم»
حرفم تمام نشده بود که محمد با خنده گفت: «عکس رئیسی رو نمیخوای؟»
خندیدم و گفتم: «نه بابا هنوز دولتی نشدم؛ حالا اگه یه وقتی شهید شد عکس اونم میخریم میزنیم توی دفتر کارمون!»
کارمان روز شنبه تمام نشد و مجبور شدیم برای روز بعد هم بچههای تصویربردار را آفیش کنیم.
حالا امروز یکشنبه حدود ساعت ۴ وقتی داشتم با یکی از شهروندان که توی چالش ما شرکت کرده بود مصاحبه میکردم بیدلیل گوشی موبایلم را درآوردم و طبق عادت همیشگی رفتم سراغ کانالهای خبری و دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم!
کسی که داشتم باهاش مصاحبه میکردم گفت: «آقا نمیخوای بگی ادامه چالش چیه؟»
از نوع حرف زدنش فهمیدم چندباری صدام کرده بود و من انگار توی خواب عمیق فرو رفته بودم و خواب میدیدم.
چالش تمام شد و من بچهها را صدا کردم و گفتم: «خبرها رو چک کردین؟»
انگار بچههای گروه هم با من به خواب عمیقی فرو رفته بودند.
محمد با یک لبخند تلخ فقط یک جمله گفت و دوباره حواسش رفت سمت گوشیاش...
فکر کنم راست میگفت.
باید تابلوی نقاشی شهید رئیسی را هم سفارش بدهیم...
علی عرب
به قلم: محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا