eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
245 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 جاماندگی سر ظهر تماس می‌گیرد و می‌گوید: «جایت خالی!» می‌گوید که بهترین سفر زندگیش بوده که رفته. با همسرش رفته‌ بودند؛ برای اولین بار‌. از گرمای هوای عراق می‌پرسم و شلوغی و جمعیت و... می‌گوید هیچ‌کدام به چشمم نیامد، باور می‌کنی؟ می‌گوید که بخدا عشق است، زیارت امام حسین (ع) تمام سختی‌ها را راحت می‌کند، یک لحظه دیدن شش گوشه به تمام سختی‌ها می‌ارزد‌. یکی یکی تعریف می‌کند، از بسته‌های آب معدنی کوچک، از بچه‌ها از زن‌ها و مردهایی که هرچه دارند و ندارند را می‌گذارند داخل مجمعه‌های بزرگ و تعارف می‌کنند به زوار. می‌گوید دنبال زوارها می‌گذارند و انگار که یک مسابقه باشد از هم می‌خواهند در پذیرایی سبقت بگیرند. گفتنی‌هایش که تمام می‌شود گوشی را قطع می‌کنم، دست می‌گذارم روی پیشانی پسر یک سال و شش ماهه‌ام که دو روز است بخاطر واکسن تب کرده، استامینوفن را با قطره چکان می‌ریزم ته حلقش یک، دو، سه... تا قطره بیست و یکم می‌روم جلو، اضافات شربت از گوشه‌ی دهانش می‌ریزد بیرون. با دستمال کاغذی پاکش می‌کنم و سرم را می‌چرخانم سمت تلویزیون جمعیت عین موج، دسته دسته دارند حرکت می‌کنند. عمود چند باید باشند؟ چقدر راه رفته‌اند؟ بغضم می‌ترکد. اشک‌ها راهشان را روی گونه‌هایم پیدا می‌کنند. کاش من هم الان بین این جمعیت بودم، چقدر باید صبر کنم تا بچه‌هایم بزرگتر بشوند؟ تا هوا خنک‌تر بشود؟ تا... نمی‌دانم حس می‌کنم بغض توی گلویم دارد خفه‌ام می‌کند. دوباره جا مانده‌ام، چند سال دیگر قرار است جزو زائرین نباشم؟ چندبار دیگر باید به پیام‌های عازم کربلا هستم، حلال کنید جواب بدهم که التماس دعا بجای من هم قدم بردارید. من گوشه‌ای از کوله بار همه‌ی آنها هستم، همه‌ی آنهایی که راهی شده‌اند...‌ خدا را چه دیدی شاید سال دیگر بجای نوشتن روایت جاماندگی من هم از آب معدنی‌های کوچک بنویسم، از ازدحام جمعیت مشایه از... خدا را چه دیدی؟ حدیثه محمدی پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت هفتم: ابو احمد بعد از زیارت کاظمین و سامرا به نجف برگشتم تا در مشایه قدم بگذارم. دیروقت به نجف رسیده بودم و شب در منزل دوست عراقی‌ام "حیدر" که سال گذشته با او آشنا شده بودم ساکن شدم. حیدری پرستاری ساکن نجف است و درهای خانه‌اش هر ساله از هفتم صفر به روی زوار اباعبدالله باز می‌شود. خودش تعریف می‌کرد هفت سال پیش خانه‌اش را ساخته و یک روز قبل از محرم در آن ساکن شده است. از اربعین همان سال هم مضیف خانه‌اش هر شب از مهمانان ایرانی پر و خالی می‌شود. حیدر ایرانیان را دوست دارد و اصرار دارد که تنها زوار ایرانی در خانه‌اش مهمان شوند. به همین دلیل عصر من را به همراه پسر بزرگش "احمد" به مسیر پیاده‌روی "طریق الجنه" فرستاد تا زائران ایرانی را به خانه‌اش دعوت کنم. او مرجعیت ایران و عراق را دوست دارد و عکس حاج قاسم و ابومهدی را به دیوار خانه‌اش چسبانده است. حیدر و خانواده‌اش هرچه از دستشان بر می‌آید برای زوار اباعبدالله انجام می‌دهند. او فرزندانش را احمد، عباس و فضل نام گذارده و همگی را خادم زوار اباعبدالله تربیت کرده است. همه با هم جلو زوار سفره می‌اندازند و بشقاب و قاشق‌ها را یکی یکی جلو آنها می‌گذارند. بعد از شام هم آب و چای سرو می‌کنند و به هرکس هرچقدر که بخواهد با خوش‌رویی می‌دهند. در خانه حیدر حمام و ماشین لباسشویی و اینترنت وای‌فای در خدمت زوار است و او در مقابل همه اینها تنها یک چیز می‌خواهد: اینکه هر شب چند دقیقه در خانه‌اش روضه اهلبیت برپا شود... پانوشت: از چپ به راست: حیدر، عباس و فضل در بغل احمد ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 گمشده‌ی پیدا طاقت خیلی‌ها طاق شده. روزها به شب جمعه و حضور در کربلا نزدیک می‌شوند. ولی من هنوز در مسیرم! ساعت حوالی دو نیمه شب شده ولی به قد و قواره خیابان‌های شهر سکوت نمی‌آید. پیاده‌ها هنوز در مسیر کنار خیابان راه می‌روند. به عمود ۱۲۳۲ در شش کیلومتری کربلا رسیدم. خیابان به اسم شهید ابومهدی المهندس است. چندقدم‌ جلوتر بیمارستان بزرگی به نام همین شهید عزیز دیدم. هلال احمر و بیمارستان صحرایی در گوشه حیاط به پیاده‌های اربعینی خدمات دوا و درمان می‌دهد. یکهو در چرخش چشم‌ها به دور و بر، تابلویی توجه‌ام را به سمت خودش برد. ستاد گمشدگان اربعین کنار خیابان میز و صندلی گذاشته و نشسته‌اند و به دست‌های بچه‌ها شناسنامه می‌زنند. درست مثل روز به دنیا آمدنشان! ‌اسم و مشخصات هر بچه را روی نوار زرد رنگ می‌نویسند و به مچ دستشان می‌بندند تا اگر در مسیر امام حسین(ع) بچه‌ایی گم شد پیدا کردنش راحت باشد. ردیابی گمشده‌ها شامل حال بزرگترها نمی‌شود. چرا که آنها می‌توانند گلیمشان را از آب بکشند. در جا سوالی ذهنم را درگیر کرد. ‌از پیرمرد خوش‌چهره‌ایی که پشت میز پلاستیکی آبی رنگ نشسته بود، پرسیدم؛ حالا آمدیم و کسی خواست خودش را در این مسیر گم کند، آن وقت چطور پیدایش خواهید کرد؟ ملیحه خانی | از جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | شب جمعه در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت هشتم: تبرید المرکزی! حیدر اصرار کرد یک شب دیگر هم در خانه‌اش مهمان باشم. رابط خوبی بین او و ایرانی‌ها بودم و می‌توانستم صحبت‌ها را ترجمه کنم. قبول کردم اما آخر شب از احمد خواستم با من بیاید تا سری به مشایه بزنیم. در حال قدم زدن و لذت بردن از دیدن زوار بودیم که پیرمردی توجهم را به خود جلب کرد. پشت شعله‌های آتش ایستاده بود و لیوان‌های کاغذی پر از شکر را جلوش چیده بود تا به اشاره زوار آنها را پر از چای ایرانی و عراقی کند. دو چای عراقی خواستیم و به سرعت برایمان آماده کرد. با اینکه شب بود اما هواشناسی موبایل دمای ۴۵ درجه را نشان می‌داد. بادهای گرمی که گاهی صورت‌مان را می‌سوزاند هم این دما را تایید می‌کرد. از پیرمرد پرسیدم: در کنار این آتش گرمت نیست؟ جواب داد: "تبرید المرکزی!" چشمانم به دنبال کانال کولر یا پنکه‌ای در اطراف می‌گشت که لبخند زد و گفت: "تبرید المرکزی للامام الحسین علیه السلام" و با دست به طرف کربلا اشاره کرد. از خودم خجالت کشیدم و لبخندش را با لبخندی جواب دادم. از خادمی‌اش برای زوار پرسیدم. گفت از خاندان حکیم است و ۲۰ سال است که چای ریز زوار اباعبدالله است و تمام زندگی و سلامتی‌اش را مدیون اوست. از مشایه در زمان صدام پرسیدم. گفت ممنوع بوده و مردم با ترس و لرز از ماموران حکومت و در تاریکی شب از میان نخلستان‌ها و مزارع و بی‌راهه‌ها خودشان را به کربلا می‌رسانده‌اند. وقتی از مجازات زائرین پرسیدم گفت در مرتبه اول تعهد می‌گرفته‌اند و در مرتبه دوم بی‌بروبرگرد شخص اعدام می‌شد! بعد هم از اضافه کرد صدام در سال ۱۹۸۳ هفتاد و یک نفر از خاندان حکیم را اعدام کرده است‌! با چشمان نافذش به زوار خیره بود. پرسیدم: "از امام چه می‌خواهی؟" بی‌معطلی جواب داد: "شفاعت و بس..." ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا