📌 #غزه
بعد ۱۱۴ روز از جنگ غزه...
بخش اول
امروز روز ۱۱۴ حمله صهیونیستی به غزه است. امروز ترم اول تحصیلیمان به پایان رسید. نه فقط ما، بلکه همه دانشجویان و دانشآموزان جهان ترم اول تحصیلیشان را تمام کردند، بهجز کودکان و دانشآموزان غزه.
سوالی که در شبهای امتحانات پایان ترم ذهنم را مشغول میکرد، علاوه بر نگرانی از اینکه آیا میتوانم امتحانم را مثل هر دانشآموز دیگری بگذرانم، این بود: کودکان غزه چه میشوند؟ آنهایی که مثلاً فقط یک سال تحصیلی تا گرفتن مدرکشان باقی مانده بود، تا رویای دیرینهشان را برای ساختن آیندهشان محقق کنند، چه میکنند؟ چگونه میتوانند آنچه را که از حقشان برای زندگی و آموزش از دست دادهاند، جبران کنند؟
همیشه به این فکر میکردم: آیا دنیا واقعاً تا این حد ناعادل است که نوع زندگی انسان را بر اساس جغرافیایش تعیین کند؟
آیا کودکی که در هر کشور دیگری، مثلاً در اروپا زندگی میکند، باید حق زندگی، آموزش و بازی داشته باشد و بزرگترین دغدغهاش انجام تکالیف روزانهاش باشد،
درحالیکه کودک غزهای باید در چادرش غرق شود و به وعده غذایی بعدیاش فکر کند که اغلب حتی وجود هم ندارد؟
چرا کودکان غزه باید نیمکتهای کلاسهای درسشان را ترک کنند و شیرینی بفروشند جلوی در بیمارستانها تا بتوانند وعده غذایی دیگری برای زنده ماندن فراهم کنند؟
کودکان غزه به جای حل یک مسئله ریاضی پیچیده، که باید بزرگترین چالش دوران کودکیشان باشد، از بارانهای سیلابی میلرزند و شیرینی میفروشند.
وقتی مینویسیم، احساس میکنیم که کلمات قادر به انتقال معنا نیستند. نمیتوانند اندازه رنج را نشان دهند. تنها تصاویری از داستانهایی که در گذشته خواندهایم به ذهن میآید، داستانهایی که وقتی میخواندیم، باور نمیکردیم که این صحنهها اینقدر وحشتناک باشند.
به این فکر میکنم که آیا کسی که این روایتها را سالها بعد میخواند، میتواند چهره کودکانی را که از آنها حرف میزنیم تصور کند؟ اما بلافاصله به یاد میآورم که دوربینها هرچه دیدیم ثبت کردند.
اما آیا همه دنیا به این جنایات با سکوت نظاره کردند؟
نرخ آموزش در غزه از بالاترین نرخهای آموزشی در میان ملتهای جهان است و بیش از ۹۷ درصد است. مردمانش عاشق علم هستند، عاشق زندگی.
غزه به دانشمندان و متفکرانش معروف است و دانشگاههایش مملو از دانشجویانش.
دختری از غزه نوشته بود که مردم غزه پس از پایان حمله، بلافاصله روز بعد به زندگی تحصیلیشان در چادرها بازخواهند گشت. منتظر بازسازی نخواهند ماند. این جملهای طنزآمیز اما واقعی بود. آیا این همان چیزی است که اشغالگران با هدف قرار دادن مداوم دانشگاهها میخواهند از بین ببرند؟
به حرف کسی که میگوید ملتهای جهان اول باهوشترین هستند، باور نکنید. باور کنید تصویر کودک غزهای که مجبور شد برگههای کتاب فیزیکش را به غذا تبدیل کند و جلوی مدارس پناهگاه بفروشد. باور کنید که این حق از او گرفته شد
ادامه دارد...
رغد الریموني
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/47
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
بعد ۱۱۴ روز از جنگ غزه...
بخش دوم
اکنون به سنگینیای فکر میکنم که این ترم با تمام جزئیاتش بر دوش داشت. وقتی اوضاع در غزه به اوج خود میرسید، همه ما از خود میپرسیدیم: معنای کاری که اکنون انجام میدهیم چیست؟ معنای آموختن وقتی کودکان در حال مرگاند چیست؟
همه ما همین سوال را میپرسیدیم، اما با صدایی آرام... صدایی که کسی نمیشنید، اما همگی آن را در دل داشتیم.
یادم میآید یکبار که وارد آمفیتئاتر دانشگاه شدیم تا یکی از کلاسها را شرکت کنیم، روی تخته بزرگ گوشه سالن جملهای نوشته شده بود:
"اگر قرار است بمیرم
تو باید زنده بمانی.
اگر قرار است بمیرم،
بگذار مرگم امید بیاورد،
بگذار به یک داستان تبدیل شود."
\- دکتر شهید رفعت العرعیر
این دکتر شهید تازه به شهادت رسیده بود، و این موضوع تاثیری تحملناپذیر بر قلبهای ما در آن دوره داشت. همه ما سنگین و دلشکسته بودیم. جملهای که روی تخته نوشته شده بود، تا پایان ترم پاک نشد؛ گویی کسی نمیتوانست یا نمیخواست آن را پاک کند. ثابت مانده بود، مثل اینکه با میخ حک شده باشد، هرچند قلمی که با آن نوشته شده بود، قابل پاک کردن بود. اما کسی این کار را نکرد، گویی همه ما به آن جمله نیاز داشتیم؛ به اینکه حس کنیم وجودمان معنایی دارد.
یکی از شبهای سخت امتحاناتم را به یاد دارم؛ شبی که بیمارستان معمدانی بمباران شد. این بیمارستان اولین هدف این حمله بود، و البته آخرین نبود. در آن دوره، حمله به غزه به شدت اوج گرفته بود، و ما از خود میپرسیدیم: آیا چیزی بدتر از این میتواند رخ دهد؟
در همان شب، ناگهان تمام خبرگزاریها تنها یک خبر فوری را پخش کردند:
"بمباران بیمارستان معمدانی"
"مرگ بیمار، امدادگر و مجروح."
همین بود؛ اخبار اینگونه بودند. اینگونه خواندیمشان. یادم میآید که هیچکس نتوانست چیزی بگوید. همه کسانی که آن شب دیدم، گریه میکردند. گریستیم؛ گویی تا آن روز هرگز گریه نکرده بودیم. فقط گریستیم.
در آخرین روز این ترم به ذهنم رسید که درباره آنها بنویسم؛ درباره کسانی که یک ترم کامل از زندگیشان را از دست داده بودند. و منظورم اینجا کسانی است که موشکهای اشغالگر به طور مستقیم به آنها برخورد نکرد، کسانی که حق زندگیشان به کلی گرفته نشده بود.
آرزو داشتم که چنین متنی ننویسم. آرزو داشتم که کودکان در همان روز آخر، حتی برای یک روز هم که شده، به کلاسهایشان بازگردند. فقط یک روز.
آرزو داشتم چیزی رخ دهد که به ما احساس بخشد این دنیا آنقدر هم بد نیست، یا حداقل کمتر از آن چیزی که این حمله به ما نشان داد. اما این اتفاق نیفتاد.
پایان.
رغد الریموني
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/47
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
توجه: تو در غزهای!
فکر میکردم انسان وقتی به درد عادت کند، دیگر آن را با همان شدتی که در ابتدا احساس میکرد، حس نخواهد کرد و با آن کنار خواهد آمد.
اما وقتی در غزه هستی، تمام باورهایت تغییر میکند.
تصور میکردم که ترس من از موشکها و بمبارانهای وحشیانه به چیزی عادی تبدیل شده و دیگر مانند گذشته مرا نمیترساند.
اما این یک باور اشتباه بود.
عصر یکشنبه، بیستوهشتم اولین ماه از این سال، خانوادهای که دور هم جمع شده بودند، چیزی جز شنیدن اخبار نداشتند. در آن لحظه احساس امنیت داشتیم، و چون امنیت در این جنگ نایاب است، تصمیم گرفتیم این لحظه ارزشمند را بدزدیم و آن را صرف تجربه زندگی طبیعی کنیم، چیزی که قطعاً از یاد بردهایم.
من و خواهر و برادرانم به سرعت در آشپزخانه جمع شدیم تا غذایی آماده کنیم که گرسنگیمان را فروبنشاند. غذای روزمرهمان، عدس، را که به سختی در شمال غزه، تحت محاصره شدید اشغالگران، پیدا میشود، روی سفره گذاشتیم؛ همان اشغالگرانی که وزیر جنگشان گفته بود: «با آنها مانند حیوانات رفتار خواهیم کرد؛ بدون آب، بدون غذا، بدون برق، بدون سوخت. آنها را پنجاه سال به عقب خواهیم برد.»
اما حقیقت این است که ما را بیش از صد سال به عقب برگرداندهاند، نه فقط پنجاه سال.
لحظه کوتاه زندگیمان را یک موشک قطع کرد؛ موشکی که شدت انفجارش نزدیک بود گوشهایمان را کر کند.
و در اینجا بود که باورم مبنی بر کاهش ترسم از موشکها فرو ریخت.
مانند کسی که از هوش رفته باشد، تنها خود را در آغوش مادرم یافتم، چشمانم را به محکمی بسته بودم، ضربان قلبم به سرعت میتپید، و انگشت شهادتم (انگشت اشاره) را بالا برده بودم؛ درست مانند کسی که در آستانه مرگ قرار دارد، چشمهایش بسته است و چیزی جز حضور مرگ در اطرافش را درک نمیکند.
یک دقیقه پس از فرود موشک گذشت.
نفس عمیقی کشیدم و به خود آمدم. بدنم را لمس کردم؛ بله، هنوز سالم بودم، تکهتکه نشده بودم. چشمانم را باز کردم، مانند کسی که برای اولین بار میبیند، و متوجه شدم که هنوز زندهام!
و آن موشک لعنتی به سمت من نیامده بود، بلکه به سمت دیگرانی رفته بود که قطعاً همان حس من را در لحظه سقوط تجربه کرده بودند.
اما تفاوت در این بود که من هنوز زندهام، در حالی که آنها تکهتکه شده و با عزت به شهادت رسیدهاند.
با درد از خودم پرسیدم که چرا وقتی صدای هر موشک را میشنوم، ناخودآگاه انگشت شهادتم را بلند میکنم.
آیا این حرکت نشان میدهد که من مرگ را پذیرفتهام؟
یا اینکه کاملاً آگاه هستم که از ترس مرگ، آنهم بهصورت تکهتکه، بیمار شدهام؟
آیا آنها واقعاً توانستهاند حق ما برای زندگی را از ما بگیرند؟
خدایا! این افکار دیوانهوار در ذهنم میچرخند.
چند سال دارم که چنین سؤالاتی را از خود میپرسم، در حالی که کسانی که همسن من هستند، در دهه بیست زندگیشان، سؤالاتی درباره عشق، اشتیاق و زندگی دارند، چیزهایی که آنها واقعاً ما را از آن محروم کردهاند.
من دیگر باور ندارم که تنها هدفشان تخریب خانهها، شهر، خیابانها و خاطرات ماست.
آنها میخواهند ما را از درون نابود کنند و بیشتر از همه ما را از نظر روانی شکنجه دهند.
میخواهند ما را به موجوداتی درمانده، وحشتزده، خائف و پریشان تبدیل کنند که هرگز آرامش نیابند و معنای آسایش را ندانند.
میخواهند ما آرزوی مرگ کنیم و از این عذابی که شاید مرگ از آن آسانتر باشد، رهایی یابیم!
ای پستترین، نجسترین و ظالمترین کسانی که دنیا به خود دیده است!
خدا شما را از تمام چیزهایی که ما را از آن محروم کردید، محروم کند؛
از امنیت، آرامش
و عشق به زندگی!
حنين ماهر سالم
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/73
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
غزه، سرزمین وداعهای بیپایان: روایت اندوه، امید و مقاومت
بخش اول
همیشه در درونم سؤالات بسیاری داشتم که بارها آنها را سرکوب کردم، اما اکنون... در محاصرهای غمانگیز گرفتار شدهام، میان سوال و تصویر، دوستی و خداحافظی، دلتنگی و هزار اشک، میان سختی روزگار و طولانی بودن غیبتها، دستان کودکی و ظرفی خالی، نگاههایی بیروح و چهرههایی رنگپریده، انسانی و بیستودو جنگل، محصور میان کفن و قنداق نوزادی تازه متولد شده، میان آمیختگی تبریکها و تسلیتها... و همیشه این سوال در روح من طنینانداز است: "چند بار باید خداحافظی کنیم؟"
قبل از هر سفر، با خانواده و دوستان وداع میکردیم، چمدانهایمان را میبستیم و در درونمان صدای فیروز میپیچید: "ما را به یاد داشته باشید." و اشکهایی که از تردید پر بودند، آیا سرنوشت به ما اجازه بازگشت خواهد داد؟ از محله، کوچه و دریا خداحافظی میکردیم، تنها نفسی که در جایی کماکسیژن، به خاطر دود حملات، شهدا و خونهای جاری هر روز، میتوانستیم بکشیم. عزیزی از ما میرفت، حتی اگر در همان منطقه بودیم و بیشترین فاصله بینمان یک ساعت بود، اما نمیتوانستیم او را بدرقه کنیم، نه بوسهای بر پیشانی سرد، نه نگاهی که چشمهای ما را از او سیر کند، نه آغوشی که خرابی روزها را جبران کند. وداعی که در جهان مرسوم است هرگز حق ما را ادا نکرد، حتی در مرگ نیز با تلخترین شرایط و شبهایی بیپایان روبرو شدیم که هنوز طلوعی برایشان نیست.
مرگ را در خانه، خیابان، کوچهها، پشت پرده آشپزخانه و حتی در شکم مادرانمان تجربه کردیم، از ترکش، موشک یا حتی زخمهای یک تانک عظیم فرار نکردیم، و همچنان مرگ را تماشا میکنیم و منتظر طبقهبندی سرنوشت هستیم. همانطور که میگویند: "غم اهل خود را میشناسد." این غم سالهاست که میان ما زندگی میکند، به خوبی علایق ما را میداند و هر بار که فرصتی پیدا میکند، آنها را از ما میگیرد. سهم شادی ما را ربوده و همیشه حضور داشته است، حتی برای چند ثانیه هم از ما دور نشده است. و برای اولین بار، بعد از یک قرن و اندکی، یقین پیدا کردم که دوست واقعی غزه، از پیرترین فرد آن تا کوچکترین کودک، همان غم است. این که غم را "دوست" بنامیم عجیب نیست، زیرا هر چیزی که تحت عنوان دوست قرار میگیرد، الزاماً خوب نیست؛ غمی که مانند یک دوست بد، چسبیده و جدا نمیشود.
میان صحبتهای غریبهها در خیابانها و فضای مجازی حرکت میکنم. زنی را میبینم که از تیرگی رنگ مویش ناراحت است، در حالی که زنان ما با چهرههایی افتاده و خطوطی بزرگتر از سنشان، و موهایی که تقسیمشان جای بخیههاست، روبرو هستند. عاشقانی دست در دست قدم میزنند، در حالی که هر عاشقی در غزه معشوقش را در خفا به خاطر عشقی که او را در آتش یادها گذاشته، میگرید. مادری را میبینم که فرزندانش را برای گردش باخود همراه کرده است و کوچکترینشان را در یک کالسکه پر از تصاویر کارتونی گذاشته و میبرد. همان صحنه در کشور من برای مادری دیگر تکرار میشود، که فرزندانش را برای غذا دادن جمع میکند، اما ماشین جنگی کودکیشان را میکشد و خونهایشان که دستان او را به یادگار رنگین میکنند، باقی میمانند. مادری دیگر پسرش را بر کالسکهای میکشد که بوی خون میدهد، زیرا از آن برای حمل شهدا استفاده کردهایم.
ادامه دارد...
روان حسین
دی ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/81
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
غزه، سرزمین وداعهای بیپایان: روایت اندوه، امید و مقاومت
بخش دوم
تمام معیارهای دنیا در غزه وارونه شدهاند. هر ابزاری که یک کاربرد مشخص دارد، مجبور میشوند آن را با شرایط وفق دهند، مثل خودشان. همه خستهایم از اینکه اسطوره باشیم، دلمان آتشبس میخواهد از چیزهایی که دارد ما را خفه میکند، سهمی از زندگی که حتی برای یک بار هم آن را نزیستهایم. هر بار که از صمیم قلب خندیدیم و لطیفه رد و بدل کردیم، صدایی در درونمان ما را خاموش کرد و یادآور شد که زندگی برای ما مجاز نیست: "خدا خندهمان را به خیر کند، خدا بخیر کند کند فردا چه پیش میآید..."
گویی ما آفریده شدهایم تا اندوه و رنگهای تیرهاش را با آغوش باز بپذیریم. رنگهایی که کودکی پنجساله را مجبور میکند با تمام خانوادهاش خداحافظی کند و سرنوشت او را بهعنوان تنها بازمانده طبقهبندی میکند، تا زندگیای پر از سختی را بهتنهایی تجربه کند؛ بدون مادری که موهایش را مرتب کند و برایش شیری گرم آماده کند که با معصومیتش همخوانی داشته باشد، با اندکی آویشن. بدون پدری که او را بازی دهد، در آغوش بگیرد و به او یادآور شود که همیشه پشت اوست، و اولین پناهگاهش هنگام سردرگمی یا آسیب است. بدون خواهری که شبها با او به گفتوگو و خیالپردازی بپردازد. چگونه میتواند نقشههای کوچک شیطنتآمیزش را، مثلاً اذیت کردن بچه همسایه، بدون خواهری که شجاعتش را تحسین کند یا برادری که پشتیبانش باشد، اجرا کند؟ چگونه میتواند با قلبی شکسته که ستون خانواده در آن فرو ریخته، بزرگ شود؟
و کودکی دیگر که پاهایش قطع شدهاند، چه کند وقتی تنها علاقهاش بازی فوتبال بوده است؟ آیا او باید سه بار بمیرد؟ یک بار وقتی کودکیاش نابود شد، یک بار وقتی همسنوسالهایش را میبیند که پاهایشان سالم است و بازی میکنند و او فقط میتواند تماشا کند، و بار دیگر وقتی که با یک پا و حسرت فراوان پیر میشود.
در فلسطین چیزی به نام «کودکی» وجود ندارد. ما همه از همان ابتدا با بار سنگین اندوه و مسئولیتهای بزرگ متولد میشویم: نوبت آوردن آب، نوبت شارژ کردن تلفن، یا شاید نوبتی برای صف اندوه، مثل نوبت کفن کردن برادرت یا همراهی در تشییع پدرت که برای آخرین بار به تابوتش پناه میبری، پیش از آنکه دنیا او را به میدان نبرد خود بکشاند.
ای غزه عزیزم، زخمی بین ما باقی ماند که پایانی نیافت. خداحافظی نکردیم، و تا پایان عمرم از خود خواهم پرسید چرا؟
پایان.
روان حسین
دی ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/81
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
اینکه از ساکنان غزه باشی...
اینکه از ساکنان غزه باشی، یعنی ظلم را با چشمان خود ببینی؛ یعنی شاهد زنده تمام آنچه در اطرافت رخ میدهد، باشی. اینکه خون و تکههای بدن کودکان، زنان، سالخوردگان و مردان را بر زمین ببینی، در همه کوچههای شهر، و سگهایی که آزادانه به اجساد حمله میکنند. اینکه صدای همه انواع حملات هوایی، دریایی و زمینی را یکجا بشنوی؛ صداهایی که بعدها مشکلات مزمن شنوایی ایجاد میکنند. اینکه مادری را ببینی که با فریادهای دلخراش به جمجمه کودکش که بر زمین افتاده است، نگاه میکند. یا کودکی که در میان ویرانهها به دنبال پناهگاه امن خود – پدرش – میگردد. و دختری که پس از پنج روز از زیر آوار بیرون کشیده میشود، فقط برای اینکه بفهمد مادر، پدر و همه خانوادهاش را از دست داده است.
اینکه از ساکنان غزه باشی، یعنی از قطرهای آب تمیز و غذایی برای هفتهها محروم شوی. اینکه دوش گرفتن، سیراب شدن یا غذایی ساده خوردن به معجزه تبدیل شود. اینکه انسانی باشی که خداوند او را به خانهای برای پناه داده است، اما در یک لحظه آن خانه ویران شود و تو ناچار باشی در خیابان بخوابی. اینکه یکی پس از دیگری با شوکهای وحشتناک مواجه شوی، بدون حتی یک دقیقه فرصت برای درک آنچه بر تو و اطرافت میگذرد. اینکه از امنیت، آرامش و همه نیازهای اولیه زندگی انسانی محروم شوی. اینکه دچار اضطرابات روانی، نگرانی و وحشت در خواب و بیداری شوی. اینکه دیگر بهعنوان انسانی با حق زندگی شناخته نشوی، و تمام دنیا علیه تو متحد شوند تا صدایت را خاموش کنند و تو را در برابر چشمان همه بکشند، در حالی که جهان در سکوت کامل نظارهگر است.
سپس تلویزیون را روشن کنی و آن دروغگوی وقیح را ببینی که با بیشرمی میگوید: «ما به قوانین بینالمللی پایبند هستیم، غیرنظامیان را هدف قرار نمیدهیم و وظیفه ماست که نیازهای اولیه زندگی را به آنها برسانیم.»
ما در چه دنیایی زندگی میکنیم؟
دنیایی که دروغگو باور میشود و راستگو تکذیب؟
آیا این دنیا از انسانیت و صلح تهی شده است؟
یا اینکه ما تمام عمرمان در توهم انسانیت دروغین آنها زندگی کردهایم؟
چقدر از این جهان ظالم و از تمام ظلم و ستمی که بر مردم فلسطین روا میشود، منزجرم. مردمی که تنها پناهشان خداست.
همان خدایی که در قرآنش فرموده:
«فسيكفيكهم الله: و به زودی خداوند تو را از شرّ آنها نگه میدارد»،
«وكفى بالله وكيلا: و تنها خدا برای مدد کفایت میکند.»
حنین ماهر سالم
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
https://www.gazastory.com/author/73
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
شهدای خانواده حواجری... قربانی جنایت اسرائیل
اسرائیل در تاریخ ۲۱ اکتبر ۲۰۲۳ خانه ما را بمباران کرد و در این حمله چهار برادرم، دو خواهرم و همسر یکی از خواهرانم به شهادت رسیدند. این روایت زندگی آنهاست:
"شهید حمزه حواجری"
برادرم حمزه حواجری، ۲۲ ساله، دانشجوی تربیت بدنی بود و این ترم آخر تحصیلش بود. او آرزو داشت که به عمره برود، اما به دلیل سختی سفر از غزه موفق به انجام این کار نشد. حمزه به ازدواج پس از فارغالتحصیلی فکر میکرد و دو روز پیش از شهادتش از خانوادهمان خواسته بود برای شهادتش دعا کنند. او در شنا مهارت ویژهای داشت و پس از قبولی در آزمون به عنوان نجاتغریق در سواحل دیرالبلح غزه مشغول به کار شد و جان بسیاری را از غرق شدن نجات داد.
"شهید حارث حواجری"
برادرم حارث، ۱۵ ساله، در جنگ ۲۰۰۸ متولد شد. او عاشق دریا و شنا بود و تابستانها را با موجسواری در دریای غزه میگذراند. حارث انسانی مؤدب و مطیع بود و در مساجد رشد کرد. وقتی از او یاد میشود، همه میگویند: "حارث، خدا از او راضی باشد."
"شهید محمد حواجری"
برادرم محمد، ۱۱ ساله، علاقه زیادی به ورزش کاراته داشت. دو روز پیش از بمباران به خانوادهمان گفت: "اگر شهید شدم، نگران نباشید. برای شما شفاعت میکنم. اولین کسانی که شفاعتشان را میکنم، مادرم و پدرم هستند."
"شهید عمر حواجری"
برادرم عمر، ۵ ساله، توانسته بود سرودی که در مهدکودک یاد گرفته بود، به خوبی حفظ کند: "قهرمانانت ای فلسطین، سربلندت کردند. شهیدی، شهیدی را بدرقه میکند برای چشمان گرانبهای قدس."
"شهیده أمل حواجری"
خواهرم أمل، ۲۷ ساله، به همراه دو فرزندش، ایمن ۳ ساله و احمد ۱۰ ساله به شهادت رسیدند. أمل فارغالتحصیل رشته شریعت و حقوق بود و در خانه مانند مادری برای همه ما بود. او بیشتر عمرش را در غزه سپری کرد و آرزو داشت که روزی سفر کند و جهان را ببیند. أمل در درست کردن شیرینی بسیار مهارت داشت.
"شهیده سجى حواجری"
خواهرم سجى، ۱۳ ساله، عاشق فوتبال و طرفدار تیم رئال مادرید بود. او علاقه خاصی به رونالدو داشت و از آمدن او به النصر بسیار خوشحال بود. سجى همیشه ویدئوهای گلهای رونالدو را برایم میفرستاد. پس از بمباران خانه همسایهمان، او گریه میکرد و میگفت: "میخواهم شهید شوم، این زندگی خستهام کرده است." سجى در نقاشی بسیار بااستعداد بود، بدون اینکه آموزش خاصی دیده باشد.
او و برادرم محمد که همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند، سرانجام در یک قبر دفن شدند. مادرم و خواهرم که از زیر آوار زنده بیرون آمدند، گفتند محمد را به دلیل کمبود جا در آغوش سجى دفن کردند و با بغض و لبخند گفتند: "محمد حتی در قبر هم پیش او رفت."
یحیي الحواجري
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/70
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
آوارگی: غربت در وطن
با اینکه در دل نوار غزه زندگی میکنیم، اما غربت از هر سو ما را احاطه کرده است. کجاییم؟ خانههایمان کجا هستند؟ سرپناهمان کجاست؟
در میان چهرههایی که از هر گوشه از سرزمین ما آمدهاند، سرگردانیم. در میان قیمتهای سرسامآور گم شدهایم. در خیابانهایی که هرگز فکر نمیکردیم روزی به آنها برسیم، سردرگمیم. چرا به اینجا آمدیم؟ آنهم با این شرایط!
در صفهای طولانی آب حیرانیم، در حالی که مناطق وسیعی پر از چادر را میبینیم، مناطقی که تنها با چادرهایشان که در زمان جنگ برپا شدند، شناختهایم. در دریای خاطراتی غرق شدهایم که از شدت دلتنگی و اشتیاق، قلبهایمان را میشکنند.
مکانهایی که در آنها خاطراتمان را ساختیم، یا ترک کردهایم یا توسط دشمن ویران شدهاند. حتی دوستانمان پراکنده و از هم جدا شدهاند. نه مکانی برایمان مانده و نه رفیقی.
به یاد دوست و خویشاوند نزدیکم، محیی، میافتم. در ماههای آخر پیش از این طوفان، همیشه با هم بودیم؛ از غروب تا سپیدهدم، مگر به ندرت. همینطور با خالد و کریم، در «طبقه»؛ طبقه بالای خانهمان، جایی که خالی بود و کسی در آن سکونت نداشت. اما خاطراتمان، بوی قلیان، تجهیزات آن، کارتهای بازی، و نغمههای عبدالحلیم هنوز در آنجا زندهاند. تنها چند دقیقه میتوانست ما را از هم جدا کند.
اما حالا، مسافتها، آوارگی، حملونقل دشوار، و نگرانی از خطرات جاده ما را از هم جدا کرده است. وقتی که باید به خاطر شرایط موجود، میان خانیونس و رفح، شتابزده و پیش از غروب آفتاب، بازگردیم. نوار غزه، با وجود اینکه تنها چند کیلومتر وسعت دارد و میتوان کل آن را از مرز مصر در جنوب تا مرز سرزمینهای اشغالی در شمال، ظرف یک ساعت طی کرد، اما حالا انگار میان ما کشورها و فاصلههای عظیمی قرار گرفته است. پیش از تصمیم به دیدار یکدیگر، باید بارها و بارها فکر کنیم.
هر روز و در هر لحظه این سوال به ذهنم میآید: اینجا چه میکنم؟ چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ و چرا؟
سوالاتی که مغزت را آشفته میکنند، تو را از خودت بیخود میسازند، و در زندانی بسته همچون همین نوار غزه، جایی که همه بر نابودیت توافق کردهاند، اسیرت میکنند.
این متن را صبری، بین اول تا بیستم ژانویه ۲۰۲۴ نوشته است و قصد دارد تا بازگشت به خانهاش به آن ادامه دهد. اما تصمیم گرفت پیش از تکمیل آن را منتشر کند و نوشت:
«این داستان تا زمانی که آوارگی ادامه دارد، ادامه خواهد داشت.»
صبري الفرا
دی ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/72
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
امیر: دوست و راهنمای شهیدم...
تو و خانوادهام را در یک روز از دست دادم، بلکه در یک دقیقه. چه کرده بودم که زندگی اینچنین بیرحمانه با قلبم رفتار کرد تا تو و عزیزانم را همزمان از من بگیرد؟
به خدا قسم، ای عزیز دلم، این غم برایم بسیار سنگین است! تو بهترین دوست، عاقلترین فرد و نجیبترینِ انسانها بودی. پسرخالهام، همراه زندگیم، راهنما و انگیزهبخشم، «امیر»!
کمرِ تکیهگاهم را شکستی و قلبم را به درد آوردی. به خدا قسم، اگر تا پایان عمر برایت گریه کنم و در رثایت بنویسم، باز هم کافی نیست.
در بهشت دیدارت خواهم کرد، همان مقامی که به آن عشق میورزیدی و بارها از آن برایم گفته بودی، ای بهترین همراهان.
بگذارید از این چهرهی دوستداشتنی برایتان بگویم. این امیر است، پسرخالهام و همراه همیشگیام از کودکی. ما با هم به مهدکودک رفتیم، کوچههای محله شاهد دویدنهایمان بود، در دبستان با هم ممتاز بودیم، و خانهی خانوادهاش شاهد لحظات ساده و صمیمیمان، مثل خوردن خیار و ماست بود. صبحها و عصرها قهوهمان را با عشق و خندههای بلند مینوشیدیم.
دانشگاه ما شاهد ملاقاتهایمان بود و بستههای چیپس "لیون" با طعم فلفل و لیمو یادآور روزهایی است که آن را با هم میخوردیم. او عاشق پوملو و شکلات بود و خاطرات بیشماری که بر جا گذاشتهایم، گواهی بر عمق این دوستی است.
امیر ۲۲ ساله، حافظ قرآن کریم و دارای اجازهنامهی قرائت بود. صدای زیبایش در تلاوت قرآن دل هر شنوندهای را میبرد. امسال با نمرهی عالی از دانشگاه اسلامی غزه در رشته اصول دین فارغالتحصیل شد. او آرزو داشت از غزه خارج شود تا تحصیلاتش را در مقطع کارشناسی ارشد در رشته مقایسه ادیان ادامه دهد.
همیشه میگفت: «این رشته آسان نیست و هر کسی نمیتواند آن را بخواند، اما من میخوانمش». شهادت میدهم که ذهن پخته و دانایش شایسته این رشته بود؛ ذهنی که وزنش برابر تمام دنیا بود. به خدا قسم، مثل او را در زندگیام ندیدهام.
امیر عاشق زندگی بود. او همیشه مرا برای نوشیدن قهوه، رفتن به دریا و تماشای فوتبال دعوت میکرد. عاشق لیگ برتر انگلیس بود، طرفدار منچسترسیتی و گواردیولا، و شیفته بارسلونا. واکنشهایش هنگام گل زدن تیم محبوبش در الکلاسیکو از یادم نمیرود. همچنین، او در شطرنج مهارت داشت و حرفهای بازی میکرد.
از کارهایی که تنها من و برخی نزدیکانش میدانیم، این است که هیچگاه درخواست کسی را رد نمیکرد، چه نزدیک و چه غریبه. در زمان جنگ غزه، او مسافتهای طولانی را میپیمود تا به نیازمندان کمک کند، حتی اگر اندک باشد. او دیگران را بر خود مقدم میدانست و هرگز کسی را ناامید نمیکرد.
به خدا قسم، آرزو داشت به سرزمینهای دور برود و اسلام را تبلیغ کند. او شایستهی این مقام بود، چرا که از نیکوکاران بود؛ نیکوکارانی که در بالاترین درجات ایمان قرار دارند. هر وقت از مقام نیکوکاران برایم سخن میگفت، شوق و عشق رسیدن به آن را در چشمانش میدیدم.
عزیز دلم، دوست، راهنما و نیکوکارم، «امیر سامی ابومعمر»! به امید دیدار نزدیک در بهشت، ای حبیب قلبم.
رضوان أبو معمر
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/67
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #فلسطین
درد در کنار شادی
داستانِ این روزهای فلسطین، قصه درد در کنار خنده و شادی است. مردمانی که دیروز در دست صهیونیست بودهاند حالا در کنار خانوادههایشان نفس تازه میکنند. برخیهایشان نمیدانستند، یکی یا چند عزیزشان شهید شده و برگشت آنها مصادف شده با فهمِشان در مورد واقعیت رفت و آمدهای این روزگار. (انا للله و انا الیه راجعون)
چه دردِ سنگینی است این درد و چه حجم عظیمی از غمها را وارد میکند. وقتی ندانی عزیزت رفته و تو در کنارش نبودی. اما ملت فلسطین، به چشمانِ خود چه دردها که دیده و چه رنجهایی را تحمل کرده. برایش افتخار آفرین است که خانوادهاش در زمرهٔ شهدا باشد اما غمش از این است که چرا این رژیم غاصب باید آنها را محبوس کند و طعم خوش زندگی را از آنها دریغ کند؟ این سؤالی است که نمیشود با عقل پاسخ داد بلکه قلبها باید بتپد. اندیشهها به کار بیفتد و حماسهها بیافریند!
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
دوشنبه | ۱ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
از سکوت غزه که ما را میکشد...
بخش اول
غزه از حدود یک هفته پیش دوباره در سکوتی کامل فرو رفته است؛ نه شبکههای ارتباطی وجود دارد و نه حتی صدای مهربانی که مردم شهر با یکدیگر رد و بدل کنند. سکوتی که از شدت همه چیز بر سر ما فرود میآید، و غزه را به واقع به آن سرزمین گمشدهای تبدیل میکند که تمام راههای زندگی و نجاتش قطع شده است، نه به عنوان استعاره، بلکه حقیقتی تلخ.
سعی میکنم تصور کنم خانوادهام اکنون چگونه هستند، در خانهای جمع شدهاند پس از آنکه خانه بزرگ خانوادهمان در اردوگاه مغازی، چند ساعت پس از آوارگیشان، توسط اشغالگران بمباران شد. اکنون نزدیک به پنجاه نفر در فضایی کوچک کنار هم زندگی میکنند، درست مثل همه خانوادههای غزه در این روزها.
سعی میکنم دست عمهام را تصور کنم که خمیر را ورز میدهد و آن را در تنور گلی میگذارد تا نانی بپزد که قرار است همه را سیر کند. و سعی میکنم از این فکر فرار کنم که شاید آردشان تمام شده باشد. خودم را قانع میکنم که بوی نان در میانشان پیچیده و حداقل اندکی گرسنگیشان را گرم کرده است.
برادرم را تصور میکنم که در جاده طولانی کنار دریا راه میرود و بطریهای بزرگ آب را حمل میکند، بطریهایی که شاید تشنگی را کامل رفع نکند، اما دستکم گلوهای خشکیده از فریاد و دعا را کمیتر میکند. از این کابوس فرار میکنم که گاهی در خوابهایم بر من غلبه میکند: اینکه دیگر در غزه منبع آبی جز دریا باقی نمانده است؛ تنها افق بیکرانی که به قلب زخمی غزه خیانت نکرده است.
وقتی ارتباط با غزه قطع میشود، بعد جدیدی از جنگ متولد میشود؛ بعدی پر از وهم و خیال که ما را مثل یک سیاهچاله میبلعد. ذهنهایمان به ساختن سناریوهای بیشماری قادر میشود، برخی آرامشبخش و برخی دیگر وحشتناک و آشفتهکننده.
کودکان پسرعمویم را تصور میکنم که در آغوش پدرشان نشستهاند و او شاید داستانی از داستانهای قدیمی فلسطین را برایشان تعریف میکند، داستانی که در کتابی نگهداری کرده بودیم، کتابی که اکنون در خانه نیمهسوخته و متروکهمان در غزه باقی مانده است.
ادامه دارد...
آیة رباح
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/35
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
از سکوت غزه که ما را میکشد...
بخش دوم
گاهی اشکهایم بیاختیار سرازیر میشوند، وقتی به وحشت پدرم فکر میکنم که صدای نزدیک شدن تانکهای دشمن را به محل سکونتشان میشنود. خودم را روحی تصور میکنم که کنار او ایستاده، روحی که او نمیبیند، اما تلاش میکند تا آرامش دهد. بیش از صد روز گذشته است و نمیدانم آیا دردهای مزمن پدرم بازگشتهاند یا نه. او در آستانه یک عمل جراحی بود. چند روز پیش با دوستم دیدار کردم که از مرگ پسرعمویش برایم گفت، مرگی که جلوی چشم خانوادهاش و به آرامی اتفاق افتاد؛ به خاطر جراحی سادهای که به دلیل کمبود امکانات در شمال غزه نتوانست انجام دهد.
این داستانها، حکایت زندگیهایی است که از ظلم زندگی شکست خوردهاند، و در میان انبوه خون شهدا گم میشوند. جزئیات روزمره این گمگشتگی در همهمه این دردها ناپدید میشود و ما فراموش میکنیم که در غزه، زندگی ساده و عادی کاملاً متوقف شده است.
دوباره ارتباطها قطع میشوند و اخبار شهدا دیر میرسند. ما منتظر میمانیم، مثل کسی که منتظر قایقی است تا خبری از آنجا بیاورد؛ خبری که صدای خانوادههای خستهمان یا کودکان گرسنهمان را به ما برساند. دلتنگ آن صداها هستیم؛ صداهایی که ما را تکان میدهند و یادآور کلماتی هستند که نمیتوانیم بگوییم و آرزوهایی که نمیتوانیم به آنها برسیم.
نمیدانم کی دوباره صدای خانوادهام را خواهم شنید، تا به پدرم بگویم که او را در خواب دیدم و سعی کردم حضوری را از میان شب به او برسانم. کی صدایش به من خواهد رسید تا حقیقت را به من بگوید و این سایه سنگین اوهام را از من دور کند؟ آیا گرسنه و تشنه شدهاند؟ آیا در سرما شب را به صبح رساندهاند؟ آیا شبها گریه کرده و از خدا رهایی خواستهاند؟
آیا آرزوهای ما به اندازه برقراری یک تماس ساده کوچک شدهاند تا روحمان کمی آرام بگیرد؟ و آیا این دلتنگی برای صدا، ما را از اشتیاقمان برای پایان یافتن تمام این مرگ در غزه غافل خواهد کرد؟
البته که نه. شاید دوباره صدایی بیاید، صدایی همراه با تکبیرها و حمدهایی که با اشک شسته شدهاند، خبری که بگوید جنگ بالاخره تمام شده و آنها حالشان خوب است.
شاید... این تنها آرزویی است که دارم در این جهانی غریب که قلبهای مردم غزه را ذبح کرده و آنها را برای همیشه در حسرت سادهترین آرزوها رها کرده است.
پایان.
آیة رباح
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/35
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها