📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
کجای ایران؟
روایت کودکی در دل حماسه
صدا از آن سوی خط میآمد، گرم و کودکانه، اما با لحنی کهنهکار و بیپروا. پرسیدم: «کجایی هستی؟» با غرور جواب داد: «ایران.» دوباره پرسیدم، مصرتر، کنجکاوتر: «میدانم ایران، کجای ایران زندگی میکنی؟» باز هم همان جواب قاطع و بینقص: «ایران. خندیدم، خندهای از سر حیرت و شیفتگی. پسرم، میدونم ایرانی هستی، اما کجای ایران زندگی میکنی؟!»
این بار او خندید، خندهای از جنس دانایی و شیطنت. «مگر همه جای وطن، ایران نمیشه؟» سوالش همچون صاعقهای بود که بر قلبم نشست. چه پاسخی میتوانستم بدهم؟ حق با او بود. وطن، یکپارچه بود و هر گوشهاش، ایران. سپس با لحنی که انگار از رازی سرّی پرده برمیداشت، گفت: «ما تهران زندگی میکنیم.»
سکوت کوتاهی حاکم شد. ذهن من به پر کشید، به روزهای پرالتهاب جنگ. پرسیدم: «اون موقع که جنگ شد، از صدای موشکهای اسرائیلیها نمیترسیدی؟» انتظار داشتم پاسخی محتاطانه بشنوم، شاید هم کمی ترس پنهان. اما جوابش، غافلگیرکننده بود؛ حماسی و سرشار از شجاعت:
«نه، برای چی بترسم؟ من از هیچی نمیترسم. تازه خاله ما میرفتیم روی تراس خونمون و موشکهایی رو که ایران میفرستاد براشون تماشا میکردیم و کلی کیف میکردیم. هر شب میرفتیم و نگاه میکردیم.»
صدایش در گوشم پیچید...
ادامه روایت در مجله راوینا
مریم جعفری
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
لنگه کفش
لنگه کفشی را بالا گرفته بود و میدوید دنبال صاحبش...
صاحبش اما میرفت به دنبال پیکرهای شهدا
با صورتی خیس لابهلای فشار جمعیت لنگه کفشهایش را هم جا گذاشته بود... تمام تنش گر گرفته بود.
پاهایش داغی زمین را حس نمیکرد...
مرضیه نیری
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
نگاه نافذ
نگاهش نافذ بود. گویی آینهای از غرور بیکران در دل داشت. برقی از ایمان در آن میدرخشید، برقی که نشان از اصالتی ریشهدار داشت. در دستانش، تصویر شهیدی بود؛ شهید حاجزاده، از سرافرازان جنگ تحمیلی با اسرائیل. پرسیدم: با شهید نسبتی دارید؟ لبخندی زد، تلخ و شیرین، و گفت: نه. اما این شهید، فرزند وطن است. چه فرقی میکند با من نسبت داشته باشد یا نه؟ ما همه به این سرداران دلاورمان افتخار میکنیم و دوستشان داریم.
نفسهایش را در سینه حبس کرد و ادامه داد: نمیخواهند ما قوی باشیم. میدانند که انرژی هستهای ما، برای درمان دردمندان است، برای نجات جان بیماران. صدایش بغض داشت: خواهرزادهام سرطان دارد؛ هفتهای چند بار باید تحت درمان هستهای قرار گیرد. اگر این علم را نداشته باشیم، وای بر بیمارانمان!
ادامه روایت در مجله راوینا
مریم جعفری
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
پیاده از ولیعصر به سمت انقلاب میرویم...
پیاده از ولیعصر به سمت انقلاب میرویم و هر لحظه به جمعیتِ در حال حرکتمان اضافه میشود.
آمدهام تا شاید شهادتِ سرداران و دانشمندانمان، باورم شود.
هر قدم صداها با جمعیت همراهترم میکند. صدای مردی را میشنوم که دارد از پلیسهای راهنماییرانندگی خواهش (شما بخوانید التماس) میکند تا بگذراند مادر پیرش را با موتور یا ماشینی به انقلاب برساند تا مادر، آرزو به دلِ شرکت در این تشییع نماند. در بین شنیدن کلکلهایش با پلیس، جمعیت با فشار دورم میکند و نمیفهمم زور خواهشهایش بهشان میرسد یا نه.
با صدای مادر سن و سالداری حواسم به سمت پیادهرو میرود "ماشاءالله به این پسرای رشیدم. خدایا حافظشون باش" و از خط نگاه این مادر نگاهم میرسد به نیروهای یگان ویژه که حداقل دو سر و گردن از جمعیت بلندتر هستند و با نگاه نافذ و کنجکاوشان جمعیت پیادهرویِ ولیعصر را رصد میکنند.
من هم در دلم دعای مادر را تکرار میکنم و از خدا میخواهم تا مثل آنها که حافظ امنیت و جانِ مردماند حافظ خودشان و خانوادهشان باشد.
هنوز خیلی مانده تا برسیم به انقلاب. هر لحظه صدایِ یکدست جمعِ دخترانِ نوجوانی بهمان نزدیکتر میشود. دنبال بزرگترشان میگردم که مربیشان را میبینم. شعار میدهد و این دخترکان را با خود همراه میکند تا یکصدای واحد ازشان بلند شود "مرگ بر کودککش" ، "مرگ بر اسرائیل" و...
این همراهیشان صدها نفر را با خودشان همراه میکند و حالا ۲۰ نفر نیستند و شعار مرگ بر اسرائیلِ بلند و رسایی از همه اطرافم به گوشم میرسد.
دوباره صدایی از پشت سرم و از زبان خانم جوانی به گوشم میرسد "خدا پشت و پناهتون باشه" و دوباره نیروهای نظامی را میبینم که خطاب این دعا هستند.
انگار اینبار و در این جمع، مردم نیروهای نظامی را بیشتر از همیشه دوستدارند و بارها و بارها صدای دعاها و سرسلامتی گفتنهایشان را میشنوم.
دیگر رسیدهام به انقلاب. صداهای زیادی در سرم میپیچد. فریادهایی که یک دم قطع نمیشود. صدای دمام. صدای خادمان امامرضا که یکپوش و یکدست در گوشهای از میدان حماسهسرایی میکنند و به عشق وطن میخوانند. از جوانی که از جمعیت برای شهادتش صلوات میگیرد. از آقای میانسالی که هر پنج دقیقه فریاد میزند جانم فدای رهبر...
و صدای مجری که از همه میخواهد با جمله "حریفت منم" با اشعارش همراهی کنند. در اوج خشمِ مردم و فریادهای حریفت منمها صدای پیرمردی میآید که شعار حریفت منم دلش را خنک نمیکند و نتانیاهو و ترامپ را به باد فحش و تحقیر گرفتهاست...
مردم خوبی داریم... از هر قشر و سنی پای کار آمدهاند.
این دو هفته این را بیشتر فهمیدهام. از اتحادمان، از حماسهسراییمان، از نترس بودنمان، از خشم به موقعمان و از همدلی بی حد و اندازهمان...
آرزو صادقی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
پوستر رهبر
با گرفتن پوستر رهبر میتوانستی برق شادی را در چشمانش ببینی. همه جا را نگاه میکرد تا شاید عکس رهبر را پیدا کند. دوتا پوستر در دستان خانم جلویی توجهش را جلب کرد. چشمانش را به مادر دوخت.
- خانم ببخشید پسرم خیلی رهبر رو دوست داره اما دیر رسیدیم نتونست پوستر بگیره، امکانش هست یکی از عکسها رو به پسرم بدید؟
زینت خسروی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
رهبر خیلی فوقالعاده است
وی جدول کنارم نشست. انگشتر عقیقاش توجهم را جلب کرد.
- انگشترت خیلی قشنگه کی برات خریده؟
- خالهام
- تو هوای به این گرمی چرا اومدی بیرون؟
- به خاطر شهدا و رهبر.
- مگه رهبر چه ویژگی داره؟
- رهبر خیلی فوقالعاده است.
- واسه چی میگی فوقالعاده است.
- آخه جواب همه دشمنها رو داد. دشمن مجبور شد عقبنشینی کنه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «وروجک تو مگه چند سالته؟»
گفت: «نه سالمه»
زینت خسروی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
یا حیدر کرار
تیپ ظاهریاش نگاهم را کشید سمت خودش. یک پیکسل لبیک یا مهدی روی سربند قرمزش زده بود.روی حرز بازویش نوشته بود:
«یا حیدر کرّار»
ساکت بود. اما پرچم را بالا نگه داشته بود.
هنوز تشییع شروع نشده بود. انگار همهی خشمش از اسراییل را نگه داشته بود یک جا خالی کند.
زهرا کبریایی
eitaa.com/raavieh
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
آدم دیده
به ما میگفتند: "آدمهای زمان جنگ یه چیز دیگه بودند..." هربار که مادرم میگفت: "خیلی حیف شد که شهید بهشتی رو ندیدی". خیلی حسرت میخوردم. فکر میکردم شبیهشان دیگر نیست. و امروز هفتم تیر سال ۱۴۰۴ است. درست چهل و چهار سال بعد از روزی که شهید بهشتی را ترور کردند. آمدهام برای تشییع شهدایی که حالا فهمیدهام خیلیهایشان بهشتیهای هم عصرم بودهاند.
از همانهایی که دشمن از بودنشان خیلی میترسد.
حالا باورم شده بهشتیهای ایران تمام شدنی نیستند، و حاجیزادهها و طهرانچی و باقریها...
حالا دیگر ما، هم جنگ را دیدهایم و هم آدمهای زمان جنگ را... ما دیگر حالا آدم دیده شدهایم
فاطمه مهرابی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
راوی ایران
@raviiran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
ریحانهی ۱۷ ساله
ریحانهی ۱۷ ساله، آنقدر پیاده آمده که موقع راه رفتن پاهایش را روی زمین میکشد.
گوشیاش را بلند میکند. از کاروان شهدا و مردم فیلم میگیرد و میگوید: "وحدت مردم تو این مدت رو خیلی دوست داشتم. افرادی که اصلا فکرش هم نمیکردم، اومده بودند پای کار. هر کدوم یه گوشهی کار رو میگرفتن و هر کمکی از دستشون میاومد انجام میدادند."
فاطمه خدابخشی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران تقاطع اسکندری، مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
دختر کاکتوسی
روی شالش، کلاه باکت سفیدی با کاکتوسهای سبز سر کرده و پرچم ایران را روی دوشش انداختهاست.
با نزدیک شدن کاروان شهدا، دختر کاکتوسی، دست مادرش را میگیرد و از میان جمعیت راه باز میکند. مادر اصرار دارد آرامتر جلو بروند اما دختر، چنان هیجانزده شده که متوجه نمیشود، مادر را دنبال خود میکشاند و سرانجام خودشان را نزدیک پیکر شهدا میرسانند.
فاطمه خدابخشی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران تقاطع اسکندری، مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
نوپو یا هوافضا؟
چفیهی سبزی روی دوشش انداخته و با مادرش زیر سایهی درختی نشستهاست. بهنظر نمیرسد بیشتر از ۱۳ سال داشته باشد.
مادر میپرسد: "خب بالاخره نوپو یا هوافضا؟"
چشمان سبز پسر برق میزند: "موشکی! میخوام یه موشکهایی بسازم که گروهی پرتاب میشن و تا لحظهی آخر، هدایتپذیرن. اسمشونم میذارم ابابیل."
فاطمه خدابخشی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران تقاطع اسکندری، مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
کاش نمیاومدم
پسرم گفت: «کاش نمیاومدم.»
چیزی نگفتم. داخل تراکم و فشار جمعیت بودیم. اشک پسرکی که جلوی ما بود هم درآمد. مادرش بلند پرسید: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «کاش نمیاومدم. خیلی گرمه. مردم هل میدن.»
یکدفعه همهی سرهای اطراف برگشتند سمت پسرک و تنها عقب رفتند. جای کوچکی برایش باز شد. یکی بطری آبش را داد. یکی گفت: «دمت گرم که اومدی شیرمرد کوچک!» آن یکی گفت: «باید قوی باشی. اینجوری میخوای با اسرائیل بجنگی؟»
پسرک اشکهایش را پاک کرد. آب را باز کرد و چند قلپ ازش خورد.
از پسرم پرسیدم: «تو هم آب میخوری؟»
گفت: «نه من قویام. تحمل میکنم.»
فائضه غفارحدادی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها