📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
همه خانواده شهید هستیم
خداراشکر خانهمان در مسیر اجتماعات است. صبح درخانه را که باز میکنم؛ مردم را میبینم که آرام آرام به سمت میدان انقلاب میروند مثل همیشه کوچک و بزرگ پیروجوان مذهبی و غیرمذهبی آمدهاند. مثل همیشه جمعیت پر است از کودک شیرخواره کالسکهسوار و نوجوان. میان خیل جمعیت قدم میزنم؛ بازهم مردم! مردم صبور و پایکار. همه مشکی به تن کردهاند. هوا گرم است و هرچه آفتاب بالاتر میآید گرمتر هم میشود. قدم به قدم گروههایی که نمیدانم بگویم فرهنگی هستند، مستقل هستند یا مربوط به ارگانی خاص، بین مردم پرچم ایران و پوستر شهدا پخش میکنند.
من تقریبا همه راهپیماییها را بودهام اما اینبار تعداد پرچمها بخصوص پرچم ایران خیلی بیشتر شده است. تقریبا همه پرچم ایران بهدست گرفتهاند. درستش هم این است این مردم برای "ایران" آمدهاند. تعداد پوسترهای شهدا آنقدر زیادند که برخی بیش از یک پوستر در دست میگیرند. هوا گرم است برخی موکبها آب و شربت پخش میکنند؛ مهپاش بزرگی در همان نزدیکی درحال خنک کردن مردم است. چقدر امروز هوا هوای اربعینی است!
راستی، از وقتی راه افتادهام بیآنکه از قبل به ذهنم رسیده باشد سوالی در سرم چرخ میخورد: این مردم مشکی پوشِ پرچم به دست عصبانی هستند یا ناراحت؟
میگویند پیکرها میدان انقلاب هستند، قدم تند میکنم تا به ماشین پیکرها برسم ، سخت است ، جمعیت لحظه به لحظه بیشتر و فشار بالا میرود . جلوی ماشین پیکرها دو علم بزرگ دیدم . یادجمله حضرت آقا افتادم که فرموده بودند "من زیر بیرق حضرت عباس هستم"
به هر زحمتی خودم را به ماشین شهدا میرسانم. آخ! اینجایش را فراموش کرده بودم... مردم برای مردان ایستاده کنار تابوتها چفیه و پارچه میاندازند تا برایشان متبرک کنند. چقدر غبطه خوردم! هیچ چیزی برای انداختن و متبرک کردن نیاورده بودم. خودم بودم و گوشی توی دستم که برای این کار گزینه مناسبی نبود!
هرچه منتظر میایستم خبری از حرکت ماشین نمیشود. فشار جمعیت زیاد است و مسیر خانمها و آقایون جدا نشده و بعضیها رعایت نمیکنند. حس میکنم اگر از جمعیت فشرده بیرون بیایم میدان دید وسیعتری خواهم داشت. بسمالله میگویم و مسیر را برمیگردم. وقتی کمی فاصله میگیرم میبینم که علم جلوی ماشین پیکرها شروع به حرکت کردهاست. یک گوشهای برای خودم پیدا میکنم و میایستم؛ مرد میانسالی مقابلم قرار گرفته و یک پوستر در دست دارد. های های گریه میکند و مدام عکس رو میبوسد و به خودش میچسباند. با تعجب نگاهش میکنم. انگار که رد پرسش را در چشمانم خوانده باشد رو میکند به من و میگوید: من برادر شهید هستم! و دوباره میزند زیر گریه. پوستر را به سمت خودش گرفته و نمیتوانم تشخیص دهم که عکس چه عکسی بر روی پوستر نقش بسته و این مرد برادر کدام شهید است و اصلا اینجا میان خیل جمعیت چه میکند؟ میگوید من هم بردارم شهید شده است وقتی شهید شد روی پای خودم افتاد، اینها هم برادران من هستند انگار دوباره بردارم خودم رفته است؛ خیلی ناراحتم...
متوجه میشوم که بردارش از شهدای دفاع مقدس است؛ اما داغ بردارد داغ است؛ خونی و غیرخونی هم ندارد. این چشمهای به اشک نشسته و این دستهای مشت گره کرده و این حضور به خوبی ثابت میکند: "همه ما خانواده شهید هستیم" همانطور که آن بزرگمرد گفته بود: "ما ملت شهادتیم، ما ملت امامحسینیم" و چه خوب امروز به چشم خویش دیدیم تجلی «ملت شهادت بودن» و «ملت امام حسین بودن» را...
هانیه قرهقانلو
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
حس با مردم است... - ۱
صبح آش و لاش از سفر سیزده ساعته دیشب بودم. از حوزه تماس گرفتند و گفتند هستی امروز؟ توی رودربایستی گفتم: آره آره، حتما. البته برایم قطعی بود که رفتن به مراسم تشییع تنها کاری است که از دستم بر میآید و شاید درمانی برای این حس بیعملیام باشد.
هنوز کوفتگی در تنم مانده بود که صحبتهای جستهگریخته آن زردک توی ذهنم مرور میشد، از روزی که آقا صحبت کردند، قلبم آرام شده بود، حس زندگی گرفته بودم و اخبار اثر کمی رویم داشتند. هرچند همین آثار کم روی هم تلمبار میشدند و حس زندگی را به اضطراب بدل میکردند.
با همین احوالات نزار راهی شدم. نبود ماشین و گرانی اسنپ سبب شد، از سلول خودم بیرون بیایم و همراه مردم در مترو باشم.
در مترو که باز شد حس میکردم دارم بیدار میشوم. داخل آدمهایی بودند یکدست سیاهپوش و متراکم. خانمی شلوار لی متمایل به سفید داشت با شال و پیراهنی سیاه و البته جلویم دو نوجوان پنهانکی پهلوان کشتیگیر محلشان را مسخره میکردند.
حس درونم داشت خمیازههای آخر را میکشید و بیدار میشد که از میان ایستگاهها گذشتیم. موقع خروج به صف طولانی انتظار برخوردم و سیل جمعیت میگفت امروز، روز خداست.
اما جمع مردم خونِ رگهایی بودند که از یک قلب ضربان میگرفتند، هرچه به قلب جمعیت نزدیکتر میشدی، حس بودنت داغتر میشد.
من میدان آزادی بودم و با آزادی فراوانی خودم را به ورودی خیابان رساندم. از صداها معلوم بود که قلب جمعیت اندکی فاصله دارد.
تا اینجا، برای نفس گرفتن مهمان شربت آبلیموی ایستگاهی جنب میدان آزادی شدم. دستم را برای برداشتن شربت که دراز کردم، خالکوبی علامت حزب نازی روی دستانی به مثال دستان تعمیرکارها توجهم را جلب کرد. چشمهایم دست را که دنبال کردند پیرمرد سبیلکلفت کلاه دورهدار را یافتند، مشتیها حس دهه چهل را به من میدادند...
مهدی کیانی
ble.ir/shatteshirin
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
حس با مردم است... - ۲
هنوز قبل از دانشگاه شریف بود و سرعت حرکت من از میدان آزادی خلاف جریان جمعیت به وضوح کند شده بود. دستم به روایت نمیرفت، هنوز ضربانم کوک نشده بود، میخواستم ببینم و حس کنم. صدای مداحیها با تفکیک از هم در هر مرحلهای به گوش میرسید و یکی مرا به مطالعهای از حس مشترک مردم وا میداشت: نفرین بر دنیای بیدردی...
همین گرمای مرا بیشتر میکرد، نفرین! و مردمی که مردماند چون مهر و کینشان را هنوز دارند. هنوز حاضر نیستند همه چیز را به هر بهایی بفروشند.
ادامه روایت در مجله راوینا
مهدی کیانی
ble.ir/shatteshirin
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
حس با مردم است... - ۳
دیگر توان راه رفتن بر خلاف جمعیت را ندارم. اینجا قلب مردم است، جایی که حس از آن نشئت میگیرد. ماشین حمل پیکرها از جلوی ما رد میشود و چهرههای مصممی که نقش بر تابوتاند برایم تلنگر اند. تلنگری برای اینکه صبح بیحس بودم و اینجا در کنار مردم در جوشم و معلوم نیست تا صبح روز بعد نبض احساساتی که از مردم و شهدا گرفتهام باقی بماند یا نه.
اکثر شهدا میانسالاند و این یعنی در جنگ با رژیم کودککش باید تجربه بزرگان را داشت و عقل را در راه مبارزه پیر کرد. اما اینجا جز اینکه دل به جمعیت نالان بسپارم انتخابی ندارم. از اینجاست که معناهای جدید دارند تقسیم میشوند. کودکانی که قطعهای کارتن را به عنوان باد بزن به عابرین میدهند، به تقلید از طفلان اربعین، از اینجا نیرو میگیرند و پیرانی که تکیهشان به عصا است از اینجا دم.
مهدی کیانی
ble.ir/shatteshirin
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
راهرو
ساعتِ هفت روزِ تشییع آشفته از خواب بیدار شدم. همسرم تماس گرفته بود و میخواست ببیند از خواب بیدار شدیم یا نه. علی و مسلم هم خواب بودند. روز قبل در معراج یک دور کربلا را دوره کرده بودیم. بدنم توان نداشت اما این روز، آخرین دیدار با فرماندهان شهید بود. تا از جا بلند شویم و راه بیفتیم ساعت به هشت رسید. نیم ساعت بعد در نزدیکی میدان انقلاب بودیم.
دلسوختگانِ زیادی برای بدرقه آمده بودند. این مردم بارها پیش از این همین راه را رفتهاند. این آرمان هدیه امروز و دیروز نبود. از ابتدای انقلاب هر مهمانی که به شهر بازگشت، مردم همین طوری میزبانی میکردند. ماشینهای حامل پیکرهای مقدس چقدر با سلیقه چیده شده بود. روی تابوتها دسته گل چیده بودند. تصاویر نورانی شهداء و نام مبارکشان، روی پوستر هایی در چهار طرف تابوت نصب بود. اما؛ آخرین سکوها روضههایی جانسوز بود. پیکرهای مادران، همسران و دخترانی بود که اینبار با پرچم ایران محجبه شده بودند. وای از سکویِ آخر. سقف سکو آویزهای تخت کودک، با اشکال ماه و ستاره داشت. گهوارههای کوچک دربسته؛ و آخرین آغوش، با نوازشِ هزاران دست.
از حجم کار و فشارهای مختلف تنها مایعات میخوردم. اشتهایی نداشتم. نه من و نه هیچکدام از بچهها. مسلم که حتی شب قبل نخوابیده بود. احساس کردم باید آبی به دست و صورتم بزنم، تا برای ادامه دادن جان بگیرم. به سمتِ ضلعِ غربی میدان انقلاب رفتم و وارد کوچه جنتی شدم. اواسطِ کوچه یکی از خروجیهای مترو بود و سرویس در انتهای کوچه قرار داشت. سیلِ جمعیت در حال خروج از مترو بود. کوچه از جمعیت لبریز بود. چشمهایِ جستجوگرِ مردم دنبال تابوتهای شهداء میگشت. جمعیت تاتی تاتی کنان میرفت و سرعت پیشروی بسیار کم بود. تمام جمعیت به سمتِ ابتدایِ کوچه در حرکت بود. من از یک طرف کوچه، همراه چند نفر دیگر، به سمت انتهایِ کوچه در حال حرکت بودم. از بلندگوها صدایِ شعار میآمد و مرد و زن زیرِ لب زمزمه میکرد: «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با اسرائیل».
مردم با صبوری، مراعات هم را میکردند. نه کسی از گرمای هوا غر میزد و نه کسی هل میداد. همه برای وداع آمده بودند. از نیمه کوچه گذشته بودم که شیشه آرامش شکست. صدایِ کسی از بینِ جمعیت میآمد. جیغ میکشید و فریاد میزد. شال را از سرش برداشته بود. دکمههایش یکی در میان افتاده بود. مرد و زن را هُل میداد. کلماتِ نامفهومی میگفت که از بینشان فقط چند چیز را فهمیدم: «برید کنار… شما میخواید ما رو بکشید. اصلا همتون برای همین اینجایید. الان بازم بمب منفجر میکنن. موشک میزنن. بسه دیگه. ولمون کنید.»
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. در چشمها سوالهایِ مختلفی بود اما جمعیت پاسخی واحد داشت. بدونِ اینکه هیچکس بداند، همه یکصدا به سکوتشان ادامه دادند. راهرویی باریک بین مردم باز شد. همه با سکوت پاسخ داده بودند. قدمهایِ سراسیمه دختر آرامتر شد. شالی که از سرش کشیده بود را دور گردن انداخت و با سردرگمی به جمعیت نگاه میکرد. انتظارِ اینجایش رو نداشت. بهتر بگویم مثل رژیم کودککش و حامیان منحوسش خطایِ محاسباتی کرده بود.
سرخورده از تیری که به سنگ خورده بود از بینِ جمعیت محو شد.
نمیدانم شرمسار بود یا نه اما با هر نیت و هدفی که داشت، از جمعیت آزمون مهمی گرفته بود. این اتّحادِ در باور و عمل امروز در امتحان قبول شد. انگار که هر نگاه به دختر گوشزد میکرد، که این پیکرهای مطهر برای باز کردن همین راهروی باریک برای تو پرپر شدهاند. این لالهها در مقابل هر انگ و خصومتی که از جانبِ وطنفروشان و بزدلان بود مثل ما سکوت کردند. در گوشهای به خدمت ادامه دادند و راه پلههای ورود به نردبانِ شهادت را طی کردند. همه این را به خوبی میدانستند. کاش دختر و هم عقیدههایش میفهمیدند که شهید فرستادهای برایِ نشان دادن راه است در هر نقطهای که گم شده باشیم.
سید حامد حسینی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
روایت مازندران
@revayate_mazandaran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
دامانِ عشق
در سرزمینی که عطر ایمان و فداکاری در کوی و برزن پیچیده بود، حکایتی دیرینه بر سر زبانها جاری بود. حکایتِ مادرانی که دامانشان مهد پرورش شیرمردانی شد که نامشان در پهنهی تاریخ، چون ستارهای پرفروغ میدرخشید. مادرانی که از دل و جان مایه گذاشتند تا فرزندانی چون شهید باقری با آن تدبیر بینظیرش، شهید رئیسی با آن خلوص و خدمت بیدریغش، و سردار دلها، شهید حاج قاسم سلیمانی با آن رشادت و عشق بیمانندش به وطن، پا به این جهان بگذارند.
ادامه روایت در مجله راوینا
مریم جعفری
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
صبحِ وداع
به وقت ۶:۱۰ صبح روز شنبه ۷ تیرماه سال ۱۴۰۴
صدای جمعیت زیاد گنجشکها از لابهلای درختان چنار دانشگاه تهران به گوش میرسد. چند بسیجی در حال محکم کردن آخرین پیچهای داربستی هستند. تا زمان تشییع شهدا دو ساعت مانده است. پیرزنی بر روی جدول کنار خیابان آزادی و درست روبروی درب اصلی دانشگاه نشسته. چادر سیاهش را به دور گردن بسته و با تسبیح تربتش ذکر میگوید و چشم از ته خیابان بر نمیدارد. او هم مثل بقیه منتظر است.
آن طرف خیابان مردی سرش را تیکه داده به میلههای سبز رنگ دانشگاه، آرام روی پایش میزند و چیزی زیر لب زمزمه میکند. از کنارش رد میشوم. نوای آشنای این روزها به گوشم میرسد.
ادامه روایت در مجله راوینا
مهربانزهرا هوشیاری
@dayere_minayi
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
تابوتِ جانگداز
معراج شهدا برای من بیشتر خانه است تا محل کار. اتاقی نسبتاً بزرگ که اکثر اوقات در آن با تخته و میخ سرگرم ساخت تابوت میشوم. تابوتهایی هم اندازه و یکدست که بارها و بارها در کارگاه آماده شدند تا میزبان موقتی برای پیکر مطهر شهیدی باشند.
به وقت ۲۵ خردادماه سال ۱۴۰۴ (عید سعید غدیرخم)
حمله اسرائیل و شهادت سرداران بدجور قلبم را به درد آورده بود. روانه معراج شدم. درِ کارگاه را که باز کردم مثل همیشه اولین صحنه روبرویم تابوتهای خالی روی هم چیده شده بودند. آماده برای در آغوش کشیدن صاحبانشان. بغضی که از صبح آزارم میداد بالاخره شکست.
ادامه روایت در مجله راوینا
مهربانزهرا هوشیاری
@dayere_minayi
جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | #تهران معراج شهدا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
قول
بین جمعیت نگاه میکردم. این زوج را دیدم. مرد، دختر مو طلاییاش را بغل گرفته و شانه به شانهی همسرش حرکت میکردند. خودم را بهشان نزدیک کردم . آرام گفتم قبول باشه. پرسیدم توی این گرما، با بچه سخت نیست؟
خانم جوان که هنوز پلکهایش خیس از اشک بود جواب داد:
چرا سخته ولی نمیتونستم که نیام.
مرد از ما فاصله گرفت. حرفمان گل انداخته بود.
ادامه داد:
میدونی چیه؟ قبلاً هیچوقت راهپیمایی یا تشییع شهدا نمیاومدم. اگر هم یه وقت پیش میاومد کاری میکردم که کسی خبردار نشه. چون خجالت میکشیدم. اما امروز با افتخار اومدم.
رسیده بودیم کنار تابوتهای بچهها
بغض داشت و گفت خدا به داد مادراشون برسه
گفتم: دلت میخواد از فردا برای این شهدا کاری کنی؟
جواب داد: دخترمو طوری بزرگ میکنم که عاشق کشورش باشه. باید بتونه یه باری از این کشور به دوش بکشه...
حرفهایش واقعی بود. خداحافظی کردیم و برای دخترش دعا کردم.
حتما شهدا آمینش را گفته بودند.
سمیرا چوبداری
ble.ir/samira_choobdari
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
شیون
هقهقها، تازه آرام شدهبود که شیونی از میان جمع بلند شد.
برگشتم سمت صدا.
دختری بر سر و صورت میزد و یا زینب میگفت.
هی از ته دل فریاد میزد:
خدا لعنت کند کسی را که کشورش را بفروشد...
فاطمه شایانپویا
ble.ir/leili_haj1403
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
قدرتِ اول جهان
مادرش برایم تعریف کرد:
پسرم حسین خیلی بیتابی میکرد.
هر بار میرفت سرکار برمیگشت، میگفت: «مامان، ما باید از تهران خارج بشیم. میگن آمریکا میخواد ورود کنه. ارتش آمریکا با اسرائیل فرق داره. کلی پایگاه دوروبرمون داره. کشورهای عربی هم پشتش هستن و...»
بحثمون طولانی شد. کلی دلیل آورد تا قانعم کند. دید نشد. با لحنی متفاوت گفت: «مامان آمریکا بزرگترین قدرت جهانه!»
گفتم حسینجان بزرگترین قدرت جهان «خداست». خدای این مردم.
بحث تمام شد.
حسین امروز تو مراسم تشییع بیشتر از من اشک ریخت.
هادی سعادت
ble.ir/hadisaadat_71
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #تشییع_شهدای_اقتدار
📌 #حاج_رمضان
سه نسل در یک قاب
از دیدنش قند توی دلم آب شد. بیمقدمه پرسیدم: «چند وقتشه؟»
از شنیدن جواب متعجب پرسیدم:
«واقعا بیست روز!!
اینجا چیکار میکنید. شما؟ تو این هوا؟؟»
گفت:
«تشییع بود باید میآمدیم. آینده برای همین بچههاست. این بچهها یارهای امام زمان هستند. دل رهبر به همین بچهها گرم میشه.»
اجازه گرفتم از "فاطمه" عکس بگیرم. خواست عکس شهیدشان با فاطمه در یک قاب باشد. سه نسل در یک قاب...
زینت خسروی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
خشت پنجم؛ روایت سمنان
@kheshte_panjom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها