📌 #وعده_صادق
سربلندی
🔸خبر را که توی شبکههای مجازی میخوانم، خونم به جوش میآید. چند نفر از فرماندهان ارشد سپاه ایران🇮🇷 در حملهی 🚀موشکی اسراییل به ساختمان کنسولگری در سوریه شهید شدهاند.
از انفعال مقامات و فرماندهان در رأس دلم میگیرد و عصبانی میشوم. چرا کسی کاری نمیکند؟ به جز تهدید تو خالی، چرا هیچ حرکت عملی و واضحی نمیبینیم؟ این کثافت دنیا قصد کرده به 🇮🇷ایرانمان و به سرزمینمان هم بتازد.
🍃چند ماهی میشود که در غزه خون میریزد و خون میریزد و هر سری وقیحتر خودش را نشان میهد. حالا اما میخواهد جلوی ما و ایران ما قد علم کند.
☘چشمم آب نمیخورد که باز هم کسی کاری کند، بلکه دلمان قدری خنک بشود. اما کمکم صدای مردم در میآید که باید انتقام بگیریم. راستش این سالها آنقدر فقط شعار شنیدهام که فکر میکنم کلمات هم بار مفهومیشان را از دست دادهاند. نشان به آن نشان،✊ انتقام سخت خون حاج قاسم را که نگرفتیم.
سعی میکنم بیتفاوت باشم و میشوم.خبرها و حرفهای توی مهمانیها اما همه حکایت از چیز دیگری دارند. کمکم بحث انتقام جدیتر میشود. 🌌یکشب که خبر جدیتر است، گروههای تجزیهطلب در شعرهای سیستان و بلوچستان فعال میشوند. نیروهای نظامی و امنیت ایران🇮🇷 همان شب جمعشان میکنند گروهک تجزیهطلب را.
باز هم بعضی از بچههای بالا و پایین در مجازی ژست و مانور انتقام میگیرند و میدهند. یک شب از دست یکیشان حرص میخورم و میگویم: «دو هفته اس هی داری استوری موشک و حمله میذاری ولی کو خبر؟»🚀
مینویسد: «میزنه نگران نباشید».
اما دیگر نمیخواهم باور کنم. به ناامیدی رسیدهام.
🌌فردا شب بعد از رفتن برادرم و همسرش در حال جمع کردن ظرفها هستم که خواهرم با صدای پر از هیجانی توی هال میدود و میگوید: «بالاخره اسراییلو زدن!»
کمی گیج میشوم که کی و چطور؟
📱به طرف گوشیام میدوم و تا خبرها، عکس و فیلمها را نمیبینم باور نمیکنم.
پر از شوقم. میخندم و خبر را به برادر دیگرم میدهم. فکر میکنم که شاید از پایگاه🚀 موشکی شهر ما هم این کثافت را تنبیه کنیم. برای همین توی حیاط میروم و به آسمان نگاه میکنم. چیزی نمیبینم. تا دیروقت توی گوشی، خبرها و تلویزیون خبرها را میخوانم و دنبال میکنم. آنقدر خوشحالم که یکدفعه خوابم میبرد. یک ساعت نشده از خواب میپرم. هیجان این شب نمیگذارد بخوابم. 🚀پهپادها و موشکها به مناطق اشغال شده اسراییل هم رسیده است.🇮🇷 ایران و موشک و پهپادهایش تیتر دنیا شدهاند. حالا احساس عزت و سربلندی دارم.✨
یکشنبه
۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#لرستان #خرمآباد
📝فریبا مرادی
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌#وعده_صادق
صدای شلیک
🔹خبر گستاخی اسراییل و اینکه حتماً پاسخ محکمی خواهد گرفت را توی خبرها شنیده بودم .شب بود که خواهرم با اضطراب، گفت: «شنیدی خبر رو؟»
گفتم: «چی شده؟»، نگران خانواده بودم. یک درصد هم فکر نمیکردم در مورد وعده صادق باشد.
گفت: «به اسراییل حمله کردیم! دوباره جنگ میشه! خدا به همه رحم کنه»
💥موقع جنگ با عراق تقریباً هشت، نه ساله بودم. خدا میداند که تا چند سال پیش، باز هم کابوس جنگ میدیدم. من هم مثل بقیه از جنگ متنفرم و به شدت میترسم، اما نمیدانم چرا آن شب اصلاً نترسیدم و با خیال راحت خوابیدم.
🌱فردا صبح زنگ زدم به خواهرم که از من چند سال کوچکتر است؛ او هم تا حدودی جنگ را به یاد دارد. پسرش که چهار ساله هست گوشی📱 را جواب داد و گفت: «سلام خاله فاطی! به قرآن، به ابولفضل همه میمیریم! اسراییل ما رو میکشه!» هم خندهام گرفته بود و هم ناراحت بودم از اینکه برای این بچه، دغدغه ذهنی درست کرده بودند. گفتم: «نه عزیزم! ما خیلی قوی هستیم، هیچکی نمیتونه ما رو بکشه!»
گفتم: 📱«گوشی رو بده به مادرت».
خواهرم گفت: «خیلی خستهام دیشب از استرس تا چهار صبح نخوابیدم، بعدشم همش کابوس دیدم. اینا رو ول کن نمیری فروشگاه؟»
گفتم: «فروشگاه؟»
🔸گفت: «آره همه میرن! تو هم برو یه سری 🍫بیسکوییت و آب معدنی و دارو💊 بخر! بعد هم باک بنزین⛽️ رو هم پر کنین، شاید خواستیم فرار کنیم!»
خندیدم گفتم: «خواهر! نترس به خدا هیچی نمیشه! جرأت ندارن حمله کنن! مگه الکیه، بعد هم چرا این بچه رو ترسوندی، گناه داره!»
گفت: «نترسوندم بین صحبتهام با اطرافیان شنیده». خلاصه نه خواهرم توانست من را قانع کند و نه من او را.
🌌شب همسرم ساعت نه، به خانه آمد و هنوز سفره شام را نچیده بودم که صدای شلیک تیر از توی کوچه شنیده شد. ترسیدم و گفتم یا خداااا!
همسرم سریع میخواست بیرون برود که جلویش ایستادم و گفتم: «کجا؟ نرو خطرناکه! شاید ....»
هنوز حرفم تمام نشده بود که این بار صدای الله اکبر شنیده شد. بچهها ترسیده و محکم به من چسبیده بودند. همسرم خندید و گفت: «هیچی نیست، به خاطر حمله ایران🇮🇷 به اسراییل یکی از همسایهها از سر شوق شلیک کرده»🔫
خیالم راحت شد. واقعاً همینطور هم بود که همسرم گفته بود.
یکشنبه
۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#لرستان #خرمآباد
📝 فاطمه بسطامی
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌 #وعده_صادق
اتوبوس تهران شیراز
🌿دستش را گذاشت روی شانهام و تکان داد:
- _خانوم! خانوم! بالاخره اسرائیل رو زدیم. از 🇮🇷ایران هم زدیم._
چشمهایم را باز میکنم. خیره نگاهش میکنم. نمیفهمم خوابم یا بیدار. قرص سرماخوردگی و خستگی این چند روز حسابی گیجم کرده.
آرام، یکدستی کیفم🎒 را که توی قسمت توری پُشت صندلی مقابل چپانده بودم، بیرون میآورم. تا فاطمه و ریحانه که سرهایشان را گذاشتهاند روی پاهایم بیدار نشوند. تازه با هزار زحمت و قصه و بالا و پایین خوابشان برده.
🌱نفس توی سینهام حبس شده. صدای ضربان قلبم را میشنوم. نت گوشیم📱 را روشن میکنم:
- _خدایا چرا آنتن نمیده؟_
حواسم نیست که توی جادهایم. صلواتی میفرستم:
- _بالاخره وصل شد. چقدر پیام! از کجا شروع کنم؟_
از کانال حسین دارابی شروع میکنم. لحظه به لحظه گزارش میدهد. شور خاصی دارم. خبرها را سریع میخوانم و عکسها🎞 را نگاه میکنم. فیلمها را هم بیصدا:
🎧- _آخه چرا نباید هندزفری همرام باشه؟_
دقیق میشوم روی بقیه مسافرها. تا جاییکه من میبینم اکثرا بیدارند و📱 گوشی بهدست و آرام با هم دربارهٔ این اتفاق صحبت میکنند.
☺️خندهام میگیرد. جوری همهمان اخبار را رصد میکنیم که انگار فرماندهان میدانی عملیاتیم و اگر یکلحظه خوابمان ببرد، عملیات میرود روی هوا.
دوباره صدای همسرم را از صندلی تکیِ کناری میشنوم:
- _خانوم!_
- _جانم._
- _صلوات بفرست، 🚀موشکها رو هم فرستادیم. تا ده دقیقه دیگه فرود میان._
سیل صلوات را شروع میکنیم. دست میگذارم روی صورت بچهها. گونههایشان یخ زده.
همسر جان را صدا میزنم. با چشم به پتوی مسافرتی بالای سرم اشاره میکنم. پتو را میآورد و روی بچهها میاندازد. به چهرهٔ معصومانه دخترها زل میزنم:
- _خدایا! چرا اینقدر چهره بچهها توی خواب معصومانهتر میشه؟_
به عادت این ایام بیاختیار اشک میریزم:😭
- _خدایا یعنی دیگه یه امشب رو بچههای غزه راحت میخوابن؟_
دوباره چشم میاندازم روی گوشی📱. فیلمی توی همهٔ کانالها وایرال شده که آقایی فلسطینی با آرامش و خوشحالی میگوید: «بعد از گذشت ۱۸۹ روز، این اولین شبی هست که بچههای غزه راحت خوابیدن.»
✨- _خدایا شکرت! امام روحالله جان، ممنونم ازت. از صمیم قلب. روحت شاد که بچههای مظلوم غزه رو شاد کردی._
⏰ساعت از سهونیم نیمهشب گذشته. با لبخند چشمهایم را آرام روی هم میگذارم.
***
☀️باریکههای نور میتابد روی صورت بچهها. کمکم چشمهایشان را باز و بسته میکنند:
- _بچهها! یه خبر خوب!_
خوابآلوده میپرسند:
- _چی مامان؟_
- _دیشب اسراییل رو زدیم،🚀 با موشک، از خاک ایران._🇮🇷
انگار برقگرفتهها بلند میشوند:
- _چی مامان؟!_
فیلمها را نشانشان میدهم. با شادی و غرور نگاه میکنند. به فیلمهای تشکر مردم کشورهای منطقه که میرسند، فاطمه بادی به غبغب میاندازد و میگوید: «بعععله. این ماییم دیگه.🇮🇷 ایرانیهای شجاع. خواهش میکنم. خواهش میکنم. قابلی نداره.»
ریحانه آرام گریه میکند:
- _مامان! این اشک خوشحالیهها._
محکم بغلشان میکنم:
- _میدونم عزیزم. میدونم قشنگم. _
تو دلم میگم: «فرشته کوچولوهای من، کِی اینقدر بزرگ شدین؟»
فاطمه دستش را میگذارد روی گونهام:
- _مامان! یعنی میشه یه روز اسرائیل رو کامل نابود کنیم؟_
- _چرا که نه مامان. اونوقت میدونستید الان کجا بودیم؟🚌 تو اتوبوس برگشتِ از قدس به شیراز. میریم قدس پشت سر امام زمان(عج) نماز عید فطر میخونیم🌟 و برمیگردیم. تصورشم قشنگه، مگه نه؟_
فاطمه با شیطنت میگوید:
- _وای مامان با اتوبوس نهههه. با هواپیما.✈️ سهتایی میزنیم زیر خنده._☺️
زهرا ابوالقاسمی
🗓زمان: ۲۶ فروردین
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌 #روایت_کرمان
کلید
🌱مثل همیشه، راس ساعت رسیدم.
برای ساعت ۱۹ دعوت داشتم.
ورودی تالار فرهنگ و هنر، خبر خاصی نبود. غیر از من و آسمان ابری☁️ و بارانهای نباریدهی زمستان و نگهبان دم در، هیچکس توی محوطه نبود.
حتی روشناییِ خاصی هم توی حیاط نبود.
در ورودی سالن، با رسیدنم زیر چشم هوشمندش، خودش را از پیش رویم کنار کشید و من، سردرد و خستگی را همان پشت در گذاشتم و وارد شدم.
📹فیلمبردارها زاویهی دوربینشان را تنظیم میکردند و صدابردار، صوت را میسنجید. فقط صدای همهمه از پشت صحنه میآمد که در تدارک شروع مراسم بودند.
و من آنقدری توی سکوت و خلوتی سالن نشسته بودم که نگاهم به صحنه افتاد. چیدمانی که همه چیزش آشنا بود.
باعث شد همراه با اِلمانهای روی سِن، یک سر زیارت شاهچراغ بروم. انگشتم را روی آینهکاری حرم بکشم و جای سوراخ گلولههایش را لمس کنم. تابلوی عکس شهیدِ🥀 سیدِ اهل قلم را به دیوار فرضی حرم ببینم و به روح شهیدِ حاضر در جلسهاش، سلامی بدهم. توی کاپشنِ صورتیِ آویزان، روی چوبلباسی، دنبال ریحانهی گوشواره قلبی بگردم و تمام چهل روز نشستن، کنار 🥀خانوادهی شهدای سیزدهم دیماه و شنیدن از عزیزِ شهیدشان، پیش چشمم بیاید.
⏰عقربههای ساعت میدوید و من از هر لحظهاش توشهای برای خودم برمیداشتم. 🔹برای روزهای یکنواخت، که این توشه، رزق نفسکشیدن و ادامهدادنم میشد.🎼 خاطرهی موسیقی سنتی حماسی، را توی ذهنم گذاشتم، برای روز مبادایی که پر از خالی میشوم، صدای حماسی مردان خدا پردهی پندار دریدن خواندنشان را، درآورم و برای خودم پخش کنم تا دوباره غرق شور و شعف و حرارت شوم و دوباره از نو، بایستم. از حرفهای سخنران جلسه، قاب عکس شهید🥀 آوینی پیش چشمم جان بگیرد و نگاه نافذ خود آقاسیدمرتضی را ببینم.
غرق دیدن و شنیدن بودم که
زمان، روی تکتک ثانیههایی که برایش جان گذاشته بودیم، ایستاد.
☘اسم حلقهی ادبیمان که خوانده شد و پلههای سِن را که بالا میرفتم، بسم اللهم را زیر لب گفتم. میخواستم به خدا بگویم که حواسم هست همهاش را تو خواستی و توفیقش را تو نصیبمان کردی. میخواستم بداند که میفهمم قدرت نشستن، زانو به زانوی همسر و فرزند و مادرشهید و قورت دادن بغض🥹 و اشک را، خودش بهمان داده و همراهیمان کرده بود.
✏️قلم را در بحرانیترین روزهای شهرم توی دستانمان نگه داشته بود تا در میانهی جنگ روایتها، از نوشتن بازنمانیم و خط مقدمش را به دشمن واندهیم.
🔸لحظهی خروج از سالن، دیگر خبری از تاریکی محوطه نبود. همهجا نور داشت. اثری از خستگی و دوندگیهای روتین روزانهام، دنبال طفل نوپای خانه هم نبود.
⏰ساعت حوالی ده شب بود و قاعدتا همه جا باید تاریک میبود.
اما من همه چیز را صورتی میدیدم.
البته صورتی صورتی هم که نه، بیشتر سرخابی میدیدم. نمیدانم شاید هم همان صورتی اما از نوع پررنگش.
برای منی که با رنگ صورتی غریبه بودم و رنگ آبی به وفور از🛏 تخت و کمد و فرش اتاق پسرهایم موج میزد، این حجم از این رنگ که توی چشمهایم ریخته بود، کمی غریب بود.
از آن غریبهای آشنا.
حالا که دارم فکر میکنم از سالن که بیرون آمدم اصلا روی زمین راه نمیرفتم. من به دنبال همان نور صورتیای بودم که بین زمین و آسمان، مرا دنبال خودش میکشید.
🖼قاب هدیهای که پیراهن چینچینی و صورتی ریحانهی گوشواره قلبی کاپشن صورتی تویش بود، کلیدی شد و بعد از سه ماه و اندی،🥹 بغض فروخفتهی توی جانم را با دست کشیدن روی پیراهنی که لطافت و ظرافت ریحانه را لمس کرده بود، باز کرد و آرام گرفتم.
✍زهره نمازیان
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
حوزه هنری استان #کرمان
پ.ن: به مناسبت هفته هنر انقلاب اسلامی از حلقهی ادبی قلمه، به دلیل واکنش سریع و هنرمندانه به وقایع غزه و حادثهی تروریستی ۱۳دی کرمان و روایت این واقعه تقدیر شد.
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #وعده_صادق
ایران به دنیای عرب شرافت داد
🔹امروز در شهر مهدیه، در تونس مرد هنرمندی را دیدم که قبلا خلبان نظامی بود، ازم پرسید که از کدوم کشوری؟ گفتم ایران!🇮🇷 گفت: ایران به دنیای عرب (بخاطر 🚀موشک) شرافت داد، چون اونها رها کردند…. او اسمم را به خط عربی و فرانسه با تاریخ امروز روی قایقی🚤 که ساخته بود نوشت، شهر مهدیه در تونس توسط شیعیان تاسیس شده…
۲۷ فروردین
تونس
✍ حریر عادلی | مارکو
@markoo95
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌 #نهضت_سوادآموزی
معلم نهضتت رو یادته؟!
🌿بعد از مصاحبه با شهربانو حقیقتزاده تصمیم گرفتم بروم روستایی حسینآباد سرتُل را ببینم. جایی که خانم حقیقتزاده ۷ سال آموزشیار نهضت سوادآموزی بوده. وقتی فهمید، گفت: «منم باهات بیام؟» دوست داشتم با هم برویم. قرار گذاشتیم.
🔹در مسیر مشغول صحبت بودیم که یک دفعه با اشارهی دست، ⛰کوهی را نشانم داد و گفت: «این کوه، حسینآبادِ سر تُل هست.» روی کوه، خانهها بالای سر هم بنا شده بودند. از آن بالا دیوارهای صورتی، سبز و آبی رنگِ خانهها، نمای زیبایی به بلوار ابونصر شرقی داده بود.
🔸اولین باری بود که آن منطقه را میدیدم. 🚙ماشین را روبروی کوچهای پارک کرد و رفتیم داخل کوچه. سربالایی داشت اما تا آخر کوچه پله بود. خانم حقیقتزاده گفت: «حال داری از پلهها بیای بالا؟» خندیدم و گفتم: «حال پیدا میکنیم.»
🌱دستش را گرفتم و پلهها را یکی یکی رفتیم بالا. وسط پلهها برگشت و به پشت سرش خیره شد. با دست آن طرفِ بلوار را نشانم داد و گفت: «خودم اونجا زندگی میکردم، محلهی کوشک بونرز.»
کوشک بونرز همان شهرک امام حسین فعلی هست. قبلا کوشک بونرز را با پُلی به بلوار نصر وصل کرده بودند. بعد از پلهها، اولین خانه، کلاس نهضت خانم حقیقتزاده بوده. وسط کوچه ایستاد و برایم از خاطراتش گفت. درِ خانهای، نیمهباز بود. مردی توی حیاط، جوشکاری میکرد. ما را که دید، گفت: «بفرمایید!» خانم حقیقتزاده گفت: «دنبال یکی میگردیم که دهه ۶۰ رفته باشه نهضت سوادآموزی.»
مرد رو به ما گفت: «مال این محله نیستم، از صابخونه بپرسین.» خانمی آمد داخل حیاط و گفت: «بفرمایید؟» خانم حقیقتزاده که خسته شده بود، گفت: «میتونیم بیایم داخل؟»☺️ با لبخند ما را دعوت کرد و رفتیم داخل خانه.
صاحبخانه روی مبلی سه نفره بین من و خانم حقیقتزاده نشست. به او گفتم: «حاج خانوم! اسمت چیه؟»
- «ماهزاده جرقه.»
پرسیدم: «اون موقع که تازه نهضت سوادآموزی اومده بود، شما رفتین نهضت درس بخونید؟» گفت: «ها؛ مال چاهانجیری منطقهی سروستون هستم. موقعی که اومدیم شیراز، بابام اجازه نداد برم مدرسه و بیسواد بودم. نهضت که اومد، ۶ تا بچه داشتم ولی رفتم درس خوندم. تو مدرسه نبوت پشت ساختمون مدرسه، یه راهرو مانندی بود؛ معلم اونجا به ما درس میداد. سقف نداشت و زیر 🌧بارون و ☀️آفتاب درس میخوندیم.»
چند شب پیش خوابی دیده بود که برای ما تعریف کرد: «خواب معلم نهضتم رو دیدم، خیلی براش دعا کردم🤲. کاش میشد یه بار دیگه ببینمش.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اون وقتا شوهرم تازه تصادف کرده بود و عصا میگرفت دستش. یه روز درِ خونهمون رو زدن. در رو که باز کردم، دیدم یه خانم جوونی پشت در هس. گفت: «من معلم نهضت سوادآموزی هستم؛ اگه سواد نداری بیا کلاسای نهضت رو شرکت کن.» خوشحال شدم اما شوهرم پشت سرم اومد بیرون و به 🍃معلم گفت: «زنم نمیخواد سواد یاد بگیره. بیا برو، دیگه هم در خونه ما نیا.» جوری که شوهرم متوجه نشه به معلم اشاره کردم و گفتم: «برو، من میام.»
فرداش که رفتم سر کلاس، به معلم گفتم: «تو ✨فقط آیتالکرسی یادم بده، من دیگه هیچی اَزِت نمیخوام.» روی مبل جابه جا شد و گفت: «آیتالکرسی رو یادم داد. حالا روزی چند بار آیتالکرسی میخونم و دعاش🤲 میکنم.»😭 گریه کرد و خط اشکی از زیر چشم تا چانهاش شکل گرفت.
به او گفتم: «حاج خانوم! اسم معلم نهضتت رو یادته؟» گفت: «نه، یادم نیست؛ فقط میدونم خونهاش کوشک بونرز بود. از تو حیاطمون میتونم خونهاش رو نشونت بدم.» اسم کوشک بونرز را که آورد، مطمئن شدم معلمش خانم حقیقتزاده بوده. زیر چشمی به خانم حقیقتزاده نگاهی انداختم؛ چشمانش پر از اشک شده بود. 😭
به خانم جرقه گفتم: «فرض کن الآن معلم نهضتت کنارت نشسته، چی بهش میگی؟» گفت: «دستش رو میبوسم که اینقدر برام زحمت کشید سواد و قرآن یادم داد.» به سمت خانم حقیقتزاده اشاره کردم: «ایشون، معلم نهضت شماست.» لبخندی بر لبش☺️ نشست و زُل زد به صورت خانم حقیقتزاده. خانم جرقه معلمش را بعد از ٣٧ سال دید. به صورتشان که نگاه کردم هر دو نفرشان داشتند اشک شوق میریختند. خانم جرقه خم شد دست معلمش را ببوسد که خانم حقیقتزاده اجازه نداد. همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند. خانم جرقه با خنده گفت: «یادته خوندن و نوشتنم خوب بود ولی ریاضی و حسابم بد بود.» همگی خندیدیم. پیش خودم گفتم ای کاش دوربین📹 فیلمبرداری داشتم از آنها فیلم میگرفتم. دیدارآن روز، خاطرهای به یادماندنی شد.
۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#شیراز
مریم نامجو | حافظهـ، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #وعده_صادق
تک و تنها
🔹ساعات پایانی شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳؛
بعد از کلی کولیدادن به فاطمه کوچولو بالاخره خسته شد و قبول کرد برویم بخوابیم. 💡چراغها خاموش و من دزدکی گوشیام📱 را چک کردم. چند ساعتی بود که بله را چک نکرده بودم. خبری دیدم به نقل از الجزیره که پیشبینی حمله قریبالوقوع ایران🇮🇷 را کرده بود. توجهی نکردم. هرچقدر پایینتر میآمدم و پیامهای جدیدتر را میدیدم انگار دارد خبرهایی میشود؛ تا اینکه رسیدم به تکبیرها!
📺پریدم و تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر. راستی راستی زدیم!
فاطمه بیدار شد... سریع همه چیز را خاموش کردم و به زور برشگرداندم به رختخواب. 🤲دعایی کردم و خوابیدم...
***
🔸صبح که پا شدم قبل از هرچیز باز 📱 گوشیام را چک کردم. عکس یادگاری 🚀موشکها با کربلا و بیتالمقدس اشکم را درآورد. فیلم ذوق کردن آن رفتگر سادهدل از شنیدن خبر حمله، بغضم را ترکاند.🥹
اما یک فیلم خیلی مرا شکست. راستش را بخواهید از اینکه در همچون شبی تخت خوابیده بودم خیلی خجالت کشیدم. فیلمی بود که نه چهرهی پیرمرد پیدا بود، نه مکالمه مشخصی داشت و نه حتی پوستری خاص.
پیرمرد شاهرودی از ذوق بیخواب شده بود و 🌌نیمه شب، تک و تنها، با یکی از کارتنپلاستهای فلهایِ! روز قدس، زده بود به دل خیابان...
✍محمدصادق رویگر
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir