eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 معلمِ حسابی تا صبح دل نگران بودم. نیمه‌های شب چند بار از خواب بیدار شدم و تلفن همراهم را نگاه کردم. امید داشتم خبر خوبی برسد. صبح قبل رفتن به مدرسه خبر شهادتش را اعلام کردند. اصلا باورم نمی‌شد. سر صف صبحگاهی قرار بود من این خبر تلخی را به دانش آموزانم بدهم. دلم طاقت نیاورد. آخر چرا من؟ بچه‌ها را راهی کلاس درس کردم و از مدرسه بیرون زدم. زدم زیر گریه و یک دل سیر اشک ریختم. موقع برگشت تصمیم گرفتم کاری کنم.‌ عکس شهید جمهور را چاپ کردم و با یک بسته میکادو و پارچه سیاه به مدرسه برگشتم. با خودم فکر کردم شاید کار من امروز همین بود. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کاندیدای شهید من آقاجواد از صندوق عقب ماشینش چند بسته عکس می‌آورد. «اینا رو پخش کنیم. فقط باید قبل اسمش یک «شهید» بنویسین.» تا می‌گوید «شهید» همه یکّه می‌خوریم. هنوز فکر می‌کنیم رییس جمهور داریم. بسته‌ها را باز می‌کنیم. «سید محرومان»، «دولت کار و کرامت»... آقاجواد سر تکان می‌دهد: «برای انتخابات سالِ بعد، کنار گذاشته بودم.» سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین میز هرچه منتظر ماندیم خبری از میزها نشد. یک دستم دیس حلوا بود و دست دیگرم توی دست دخترم. یک دفعه چشمم افتاد به میزی که چند قدم آن طرف تر جلوی مغازه کفش فروشی بود. تا ماجرا را به مغازه دار گفتیم، تند تند کفش ها را از روی میز خالی کرد و با کاسب ها آوردیم سر خیابان. شد اولین میز ایستگاه صلواتی. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امروز دوشنبه است یا جمعه؟ برای زیارت عاشورای دوشنبه‌صبح‌ها، نان روغنی خریده‌ام. شنیده‌ام که بین مورّخان اختلاف است که عاشورا دوشنبه بوده است یا جمعه. شبکۀ خبر رسماً اعلام می‌کند. لباس مشکی می‌پوشم و راه می‌افتم. همه گرفته ایم. حال زیارت عاشورا خواندن هم نیست. مهدی می‌خواند و سفره می‌اندازیم. به زور می‌نشانمشان سر سفره. کسی دست سمت نان روغنی‌ها نمی‌برد. ناگهان صدای گریۀ جمعی، از قسمت خواهران بلند می‌شود. یاد دعای ندبۀ جمعه سیزدهِ دیِ نود و هشت می‌افتم. به آقااسماعیل نگاه می‌کنم: «من و روح الله می‌ریم حجله بگیریم.» سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش اول با تاکسی از سبزوار راه افتاده‌ایم طرف بیرجند. می‌رویم تا فردا صبح در تشییع شهدای خدمت باشیم و واکنش مردم را ثبت کنیم. راننده تاکسی می‌گوید: - در فوت هیچ شخصی لباس سیاه نپوشیدم جز امام حسین و آقای رئیسی. ادامه دارد... محمدحسین ایزی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۰۰ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روایت بیرجند بخش دوم در راه سبزوار بیرجند امامزاده سید طاهر نگه داشتیم برای نماز. نگاه‌ها برایمان تازه بود و ما را نمی‌شناختند. نماز را که خواندیم به خانم کناری گفتم: شما هم مسافرید؟ گفت: نه من از خدام اینجام. از برنامه بردسکن برای شهدای خدمت پرسیدم. گفت دیروز داخل شهر مراسم داشتیم و دیشب هم همینجا بودیم، خیلی شلوغ بود‌‌. مردم رئیس جمهورشون رو دوست دارند. من خودم وقتی خبر رو شنیدم گفتم دروغه تا امروز ظهر گریه نکردم چون باورم نمی‌شد. ظهری نشسته بودم پای تلویزیون و های های گریه کردم. ادامه دارد... مطهره خرم | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۹:۱۰ | امام‌زاده سیدطاهر، در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش چهارم راننده تا چراغ سبز امامزاده را دید، توقف کرد. سه ساعتی بود که بدون توقف رانندگی کرده بود. سریع خودمان را داخل امامزاده انداختیم تا ده دقیقه‌ای نماز شب را بخوانیم و دوباره راهی جاده شویم. به موقع رسیدیم و اهالی بردسکن نماز جماعت می‌خواندند. گوشیم زنگ خورد و نتوانستم خودم را به نماز جماعت برسانم. صدای موذن آمد که بعد از نماز، اعلام کرد: "امشب ثواب قرائت قرآن را هدیه می‌کنیم به آقای رئیسی و همراهانشان" دست‌هایم تا به قنوت بالا رفت، چشمم به کتیبه‌های مشکی افتاد. انگار محرم و عزا زودتر به بردسکن رسیده بود. بعد از نوای قرآن، صدای دم گرفتن موذن و نمازگزاران فضای امامزاده را پر کرد: "تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما، خامنه ای رهبر، به لطف خود نگه دار" مهناز کوشکی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۹:۱۰ | امام‌زاده سیدطاهر، در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش پانزدهم میان هق هق گریه تعریف کرد: لباس شاد پوشیدم و با هزار ذوق می خواستم مراسم تولد امام رضا علیه السلام برم. تلویزیون روشن بود دیدم خاک برسرمون شده، هلیکوپترش گم شده. چقدر یاسین خوندم، چقدر نماز خوندم ...خاک عالم برسرمون شد، خبر سنگینه سنگینه. دست آقامو گرفتم نیافتیم. هر دو مون مریضیم. کاش پام به مشهدم می‌رسید. ادامه دارد... بهناز مظلومی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۷:۴۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شانزدهم پای آمدن که نداشتم. با دخترم ویلچری عاریه گرفته ام تا اسفند دود کنم و رفتنت هم چشم نخورد مادرجان... خلوص همه کارهایت در چشم عالم بود... ادامه دارد... مطهره خرم | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هجدهم کار ما در برابر زحمات اقای رییسی خیلی ناچیزه ایشون هیچ اوقات فراغتی نداشت. حس می کنم، آواره شدم، پدر شجاع و قهرمان و باوقار شهرم لحظه ای رفت که منتظر حبر سلامتی اش بودم. ادامه دارد... بهناز مظلومی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش بیستم کنار آمبولانس ها پزشک گروه ایستاده بود. شروع کردم مصاحبه که ناگهان فردی حالش بد شد و ایشون رفت. همکارش با غصه به دیوار امبولانس تکیه داده بود. از حال و هواش جویا شدم: «سیل سیستان که بود تو هلی کوپتر امداد همراهشون نشسته بودم.رییس جمهور با سرعت داخل بالگرد شدند، کفش و لباساشون گلی بود. یکی از مردم بلوچ اروم گفت من تا حالا شما رو قبول نداشتم، رای هم ندادم ولی امروز مریدتون هستم. و امروز با سه امبولانس باز همراهشون شدم اما این بار اغلب مریض هامون به خاطر شهادتش دچار فشار عصبی هستند. می خوایم مثل خودش نگذاریم مهمانانش در گرمای هوا مشکلی براشون پیش بیاد. همونطور خدمت‌گذار» ادامه دارد... بهناز مظلومی | از نویسنده: زهرا سالاری پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۵۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش بیست‌وپنجم با یک پرچم بزرگ روی پله ها نشسته بود. خسته نه اما متفکرانه نگاه می کرد. مادرجون از تشییع اومدی؟ خسته شدی؟ «دکترا گفتن باید عمل بشم، بدنم توانایی زیادی نداره. اما به عشق خودش بدون مشکل پیاده روی کردم و حالم بد نشد. چفیه ی سبز رنگمو زیر چادر روی دوشم انداختم و پرچم ایران رو هم تو دستم گرفتم، چون قرار بود به تشیع جنازه شهید رئیسی برم. دلم میخواست نمادی از جنگ و جهاد رو همراه خودم داشته باشم. اشک و بغضم تو عطر گلابی که مردم می پاشیدند، مخلوط شد و تو آخرین وداع هم با این شهدا درخواست داشتم. آرزوم زندگی آبرومند، عاقبت به خیری و محشور شدن با سیدالشهدا برای همه است.» ادامه دارد... بهناز کوشکی | از نویسنده: فاطمه بشارتی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۳۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا