eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 گوشه زمین چمن، سروصدای اخراجی‌ها به هوا رفته بود.🗣👥 بعضی از آنها سن و جثه‌ای بزرگ‌تر از من داشتند. فهمیدم کار بزرگی کرده‌ام و احساس آسودگی می‌کردم که این طرف بودم نه آن طرف.😁🤲🏻 یکی از اخراجی ها سلمان زادخوش بود؛ بچه خانوک.👱🏻‍♂ آب از سرش گذشته بود و دیگر ترس و ملاحظه کاری را کنار گذاشته بود.🤦🏻‍♂ صدایش را روی حاج قاسم بلند کرد و گفت: «من می‌خوام بدونم شما اصلاً چه کاره هستید که نمی‌ذارید ما بریم برا دین و کشورمون بجنگیم؟😏😠 ما که ای قد آموزش دیدیم، ای قد زحمت کشیدیم، به خدا نامردیه که نذارید ما یَم بریم.»☹️😒🤬 سلمان اشک می‌ریخت و دعوا می‌کرد. حاج قاسم بالاخره به سخن آمد و گفت: «بچه های کم سن و سال وقتی اسیر می‌شن عراقیا مجبورشون می کنن بگن ما رو به زور فرستاده‌ان جنگ!»🙄 سلمان، با همان شجاعت قبلی، گفت: «اتفاقاً بچه ها اَ بزرگ ترا شجاع ترن.😅 تازه، بعضی از اونا که ادعاشونم میشه تو عملیات کپ می کنن‌😏ها بله!» 😤 حاج قاسم دیگر فرصت نداشت با سلمان یکی به دو کند. او رفت و سلمان با چشمان اشکبار کنار زمین چمن حیران و سرگردان ماند.😢🙁 یکی دیگر از اخراجی‌ها علی رضا شیخ حسینی بود. او فقط شانزده سال داشت.👱🏽‍♂ وقتی از صف بیرونش کشیدند، برخلاف سلمان، متین و سنجیده، بی هیچ اعتراضی، بیرون رفت.😐🚶🏻‍♂ فکر کردم شاید اصراری برای رفتن به جبهه ندارد؛ اما خاطرجمعی علی رضا از جای دیگری بود.🤨 از صف که خارج شد، کوله پشتی‌اش را برداشت و به سمت خوابگاه راه افتاد. وقتی برگشت، با تعجب دیدم یک دست لباس پاسداری نو پوشیده است؛ لباسی به رنگ چشمانش، سبز.😟با موهای بورش در آن لباس چقدر خوش تیپ شده بود.😅چقدر آن لباس به او اعتماد به نفس می‌داد! فهمیدم او، در آن سن و سال، پاسدار است😳. بعد از پوشیدن لباس سپاه، اسم خط خورده‌اش را بی هیچ مشکلی بازنویسی کرد و به صف اعزامی‌ها پیوست.😯🤕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ایستگاه قطار غلغله بود؛ دوباره آینه، دوباره قرآن، دوباره بوی اسپند.☺️ به رسم کرمانی‌ها، بوی کُندر هم به مشام می‌رسید. برخلاف مراسم بدرقه در جیرفت، در ایستگاه قطار کرمان تنها نبودم.🧔🏻👱🏻‍♂ حسن و اکبر هم بودند. صدای سوت قطار که پیچید توی ایستگاه، آخرین دلهره هایم از میان رفت.🤠🚂 سه نفری رفتیم توی یک کوپه چهارنفره و در را بستیم.😌 قطار، مثل دژی، انگار به من امنیت می‌داد. جلوی در قطار پاسدارها با دقت اسامی را از روی لیست می‌خواندند و حواسشان بود کسی خارج از لیست وارد قطار نشود.🧐📋 اما متوجه نشدند که توی آن شلوغی نوجوانی زبل، از لابه لای پاهای رزمندگان و کوله پشتی های آنها، داخل قطار خزید، سراسیمه به آخرین واگن قطار رفت، و در کوپه ای خالی، زیر یکی از تخت ها، پنهان شد.😳😟👱🏻‍♂ او سلمان زادخوش بود.قطار راه افتاد؛ آهسته آهسته. مردم صلوات فرستادند؛ بلند بلند. قطار سوت کشید و سرعتش بیشتر و بیشتر شد.🚂 ایستگاه جاماند. شهر کرمان جاماند. قطار در بیابان های آن سوی شهر فرو رفت.🌚👋🏻 پاسدارها برای آمارگیری به یک یک کوپه ها سر زدند.😬 کسی اضافه سوار نشده بود.✔️ لیست ها با نفرات مطابقت داشت. یک ساعت بعد، قطار که از ایستگاه زرند گذشت، سلمان عرق ریزان از مخفیگاهش بیرون آمد.😫😥 با دیدن او همه خندیدند.😟😂😆 حتی پاسدارهای محافظ قطار هم، با دیدن قیافة مچاله شده سلمان، جنگ تحمیلی او را پذیرفتند 🤦🏻‍♂و از آن بی قانونی گذشتند و گذاشتند با قافله بماند تا آخر خط.😂❤️ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
.•°🌼(= مادر شهید سعید علیزاده میگفت : سعید ببین. برو من ڪاری ندارم یا شهید میشے یا سالم بر میگردے :) من حوصله جانباز ندارم😁 🌱 @Razeparvaz|🕊•
°●👊🏻 به‌حق‌فاطمه‌زهرا پیروزی‌ازان‌ماست، ظهور‌نزدیکه..♡♡ .. 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
♡:) هستےِ ماست نوڪریِ اهل بیتِ او... ما خانه زادِ حضرت موسے بن جعفریم 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۶۱/۵/۵ محل تولد: تبریز تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۲ مصادف‌با عاشورای‌حسینی محل شهادت: منطقه الحراریات شهر بیجی در شمال‌سامرا وضعیت تأهل: متأهل با یک فرزند مزار شهید: گلزارشهدای‌وادی‌رحمت‌تبریز ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
•●|⁉️😏👊🏻|●• نمےتوانیم با آمریکایے‌ها قـدم بزنیم و انتظار شهدا را هـم داشـته باشیـم...🙄💣 🌱 @Razeparvaz|🕊•
●° وقتی از همه چیت میگذری اونوقته که دنیارو پشت سرت گذاشتی :)♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•