eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 تا آنجا فقط نیمی از چهره قدوری را دیده بودیم. روی دیگرش را کم کم داشت نشان می‌داد. گفت:«راست گفته هر کسی گفته که شما بچه‌اید.😏 نه تنها بچه‌اید، بلکه احمق هم هستید!🙆🏻‍♂ من دارم با زبون خوش با شما حرف می‌زنم ولی شما جوری حرف می‌زنید که انگار ما اسیر شماییم!🙄 چیزی نگفتیم. ژنرال ادامه داد:«وقتی گفتم بعد از عید ارتش می‌فرستمتون یعنی می‌فرستمتون.😣تا اونوقت غذا بخورید. دستور میدم بذارن حموم هم برید. قبول؟»😃🤝 قبول نکردیم. گفتیم:«ما فقط توی اردوگاه غذا می‌خوریم!»😎 ژنرال لحظه‌ای ساکت شد. داشت خشم خودش را فرومی‌خورد. شاید داشت پیش خودش می‌گفت:«افسوس که رفته‌اید پیش سید رئیس و فیلمتان را همه مردم دنیا دیده‌اند؛ وگرنه همین جا همه‌تان را اعدام می‌کردم.»😠⛓ وقتی آرام شد، گفت:«شما گفتید ما بچه نیستیم. ما هم میگیم بچه نیستید. من مَردم؛ شما هم مرد. داریم با هم حرف می‌زنیم. باید بعد از این صحبتا به نتیجه ای برسیم یا نه؟»🤧 گفتیم:«بله.» دست گذاشت روی زنگ. سربازی که ما را از زندان آورده بود در این مدت پشت در، توی سرما، ایستاده بود.🌨 سرباز آمد داخل. ژنرال به او گفت:‌«همین الان اینا رو ببر زندان. سفارش کن غذای گرم براشون بیارن. فردا صبح هم همه شون رو بفرستید حموم تا بعد از عید پ ارتش برگردن اردوگاه.»🤦🏻‍♂ سرباز با خوشحالی احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. خوشحالی او از آن بود که فکر می‌کرد مذاکره ما تمام شده و دیگر لازم نیست توی سرما بایستد😪 ژنرال قدوری مذاکره را تمام شده اعلام کرد و برای اطمینان گفت:«خلاص؟»😇 ما برای فرار از نگاه او سرهایمان را انداختیم پایین و یک صدا گفتیم:«نخیر، ما فقط توی اردوگاه غذا می‌خوریم!»😓 قدوری عصبانی شد؛ زیاد. دیگر با ما حرف نزد. به صالح گفت:«خیلی سعی کردم به اینا کمک کنم؛ ولی مثل اینکه خودشون نمی‌خوان زنده بمونن.»😡 ژنرال برای بار دوم دست گذاشت روی زنگ. سرباز نگهبان آمد داخل. ژنرال با عصبانیت به او دستور داد:«اینا رو برگردون توی زندان. از همین الان دیگه حق ندارید بهشون آب بدید. دست شویی هم ممنوع. در زندان رو قفل کنید و بذارید همون تو بمیرن. مفهوم؟»🤬سرباز تا آنجا که می‌توانست محکم پا کوبید و جواب داد:«مفهوم سیدی.»🤕 ژنرال قدوری با تحقیر ما را از اتاقش بیرون کرد. در مسیر بازگشت، سرباز نگهبان یک ریز فحش داد و توهین کرد.😶 اما حق کتک زدن نداشت. با حال و روزی که ما داشتیم، کتک خوردن همان و مردن هم همان.🤪 عراقی‌ها به این موضوع پی برده بودند و به همین دلیل ژنرال قدوری ترجیح داد بگذارد ما توی زندان از گرسنگی بمیریم تا فردا روز مسئولیتی برای اون نداشته باشد.🚶🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
. زنده‌تریݧ‌روز‌های‌زندگے‌یک‌مرد . . . روزهایے‌است‌که‌در‌مبارزه‌مےگذراند👓°¡ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
👀 فڪر نکنید خوابیده ام❗️•| پست نگهبانیَم تمام شده↯ و حالا نوبت شماستــ✋🏻•| سلـاح مرا بردارید :) 💛•| @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
‌‌ + کاۺ ؛ صاحݕ بـٖـرسـَـد''♥️🖇'' این‌ جواناݩ‌ ، همه ‌را . . . . در رهِ خـ ـود ''پیـــر'' کُـنـد🦋^^ 🖐🏼 🌱 @Razeparvaz|🕊•
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید ☃ تاریخ تولد: ۱۳۷۰/۰۵/۱۷ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۰۳/۱۷ محل شهادت: مجلس‌شورای‌اسلامی وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: بهشت‌زهرای‌تهران ♥️ @Razeparvaz|🕊•
‌. آمده بود مرخصی..، کلی هم مهمان آورده بود..، هر چه مادر اصرار می‌کرد..، این‌ها مهمونتن، زشته😩! می‌گفت نه!🙆🏻‍♂ فقط سیب‌زمینی و خرما =]♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
• کارۍ کنید کھ وقتے↯ کسے شما را ملـاقات مےکند احساس کند کھ یـك شھید را ملـاقات کردھ است . . .👓°! • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
جهاڹ معࢪکه امتحاݧ است برادر..! . و بهترینِ‌مـا کسے است که..👀 از بھتریڹ آنچه دارد در راه خدا بگذرد..🖐🏻 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. بسیجۍ احتیاجۍ به ‌محافظه‌کارۍ ندارد و ‌به ‌دنبال ‌از‌دست‌دادن ‌چیزۍنیست..🕶✌️🏻 . یڪ‌کارت‌عضویت‌دربسیج‌دارد😌 ڪه‌آن‌‌هم‌سند‌شهادتش‌است…♥️! . ..🌱 @‌Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غـَمَش را غیـر دل سر منزلے نیست🥀؛ ولے آن هم نصیـبِ هر دلے نیسـت💔.. 🌱 @Razeparvaz|🕊•
💖🕊 شہادٺ بازے بردار ❌نیسٺ‌!!! بازے بر ، دار اسٺـــــ..... ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
•••📖 📚 به زندان که رسیدیم از ضعف و بی‌حالی ولو شدیم روی زمین.😩 حس و حال عجیبی داشتیم در آن لحظه های پر از خطر. ژنرال حاضر نشده بود ما را برگرداند به اردوگاه. فقط یک راه پیش رویمان مانده بود؛ ادامه اعتصاب تا مرگ!🖐🏼⚰ از آنجا که ژنرال گفته بود حق آب خوردن هم نداریم، فکر کردیم زود باشد که یکی یکی از تشنگی و گرسنگی بمیریم.⏰ با این همه، از اینکه در مذاکره دو ساعته با قدوری مقاومت کرده بودیم و خام حرف های فریبنده‌اش نشده بودیم راضی و خوشحال بودیم.😌💪🏽 در آخرین ثانیه های آن نیمه شب غریب، شاکر، نگهبان عراقی، با عصبانیت آمد داخل، سطل آب را از گوشه اتاق برداشت و با خودش برد، و خیال همه را راحت کرد.🤧💦 وقتی جنازه اولین سرباز شهید روستای ما، قاسم اولیایی، را از دهلاویه آورده بودند جیرفت گروه موزیک ارتش پیشاپیش تابوت شهید، که با پرچم سه رنگ وطن پوشیده شده بود، حرکت می‌کرد و صدای طبل و شیپور و سنج می‌پیچید توی خیابان های شهر.📣🔊 من و برادرم، یوسف، میان آن صداهای غم انگیز، خودمان را کشاندیم داخل آمبولانس، که قرار بود جنازه را به روستا حمل کند.🏃🏻‍♂🚑 صدای شیپور و طبل همچنان بلند بود و من روی تابوت قاسم اشک می‌ریختم.😢 آمبولانس آهسته آهسته از میان جمعیت تشییع کننده به سمت پل هلیل رود و از آنجا راهی روستا شد🚑.. صبح روز چهارم اعتصاب غذا، صدای سنج و شیپور و طبل از محوطه صبحگاه وزارت دفاع به گوش می‌رسید. انگار تابوت قاسم راه افتاده بود روی دست مردم.☹️👋🏽 انگار بوی شهادت می‌آمد.🕊 دیگر رمقی در تنمان نمانده بود. منصور محمودآبادی و رضا امام قلی زاده بدحال‌تر از دیگران بودند.🤕🤒 وقتش بود نقشه دیروزی را عملی کنیم. نقشه دیروز امروز دیگر نقشه نبود❗️ واقعیت بود. منصور و رضا داشتند از بین می‌رفتند.😨 آنها را وسط زندان خواباندیم. یکی رفت پشت در و سرباز عراقی را صدا زد🗣 سرباز دریچه را باز کرد.🤨 همه با هم گفتیم:«این دو نفر دارن می‌میرن!»😱 شاکر و اسماعیل آمدند داخل. چشمشان که به منصور و رضا افتاد، سراسیمه اوضاع را به بالا گزارش دادند.🗣 نیم ساعت بعد آن دو را به بیمارستان منتقل کردند. بعد از رفتن رضا و منصور، فضای زندان غم انگیزتر شد.💔 دیگر مثل روزهای قبل سینی صبحانه‌ای هم در کار نبود که تا شب بماند توی زندان و کسی دست به طرفش دراز نکند. دستشویی رفتن را هم که شب قبل ژنرال ممنوع کرده بود🚫 آن روز فقط زندانی های عراقی را فرستادند دست شویی. بیست و سه نفر دیگر آن نوجوانان شلوغ و پرانرژی نبودند که شاکر از دستشان به تنگ آمده بود.☹️🚶🏻‍♂ به کاروانی می‌ماندند که در کویر راه گم کرده باشد و اهل آن تشنه و گرسنه در حال سپری کردن آخرین ساعت های عمر خود باشند. روز چهارم هم گذشت!⏳ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ساعت 10 صبح روز پنجم، وقتی که دیگر توان نشستن هم نداشتیم، در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل.🧐 پیش از آن، به احترامش یا از ترسش، به دیوار تکیه می‌زدیم. ولی آن روز از زیر پتوهایمان بیرون نیامدیم، مگر وقتی که صالح به دستور او اعلام کرد:«آقایون، لطفاً بلند شید. یاالله بر پا!»🙄👋🏿 به‌سختی و باتأخیر یکی یکی بلند شدیم. سرمان گیج می‌رفت.🤕 هر یک سهمی کوچک از دیوار زندان داشتیم تا تکیه‌گاهمان باشد که زمین نخوریم. تکیه زدیم به دیوار. ابووقاص با غیظ و نفرت ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد👿 دیگر آب از سرمان گذشته بود و هیچ ترسی از او نداشتیم. اصلاً نگاهش هم نکردیم.😑 او اما چیزی گفت که ناگهان افکار پریشان ما را جمع و جور و نگاه هایمان را متوجه خودش کرد. -آماده شید. می‌خوایم ببریمتون اردوگاه! توهم نبود❕ خواب و خیال هم نبود. ابووقاص و مهم‌تر از او ژنرال قدوری خم شده بودند. موفق شده بودیم.🤩 حرفمان به کرسی نشسته بود.😎 پیروز شده بودیم. دشمن عقب نشینی کرده بود.✌️🏽 گویی خرمشهر را دوباره از دست صدام گرفته بودیم. با همه وجود خداوند را شکر کردیم.😍🤲🏼 ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و از زندان خارج شد. از جا بلند شدیم؛ قرص و قبراق!😁 ان انگار این ما نبودیم که لحظه‌ای قبل در حال مرگ بودیم. قدرتی آمده بود توی وجودمان. پیروزی مشترکمان را به هم تبریک گفتیم.💁🏻‍♂پتوهایمان را تا کردیم و گذاشتیم کنار دیوار و آماده رفتن شدیم. ساعت 11 صبح روز پنجم اعتصاب غذا، زندان بغداد را ترک کردیم. باز از آن کوچه گذشتیم. چشممان که به مینی بوس افتاد مطمئن شدیم همه چیز حقیقت دارد و ما برمی‌گردیم به اردوگاه.😁🚎 قبل از اینکه سوار شویم یکی از سربازهایی که مسئول انتقال ما به اردوگاه بود ما را شمرد؛ ولی تا می‌خواستیم پا در رکاب بگذاریم جلویمان را گرفت و نگذاشت سوار شویم🙆🏻‍♂🙅🏻‍♂ همه را سمت کوچه هل داد. شاکر ما را برگرداند توی زندان و به صالح گفت:«فرستاده‌ایم دنبال آن دو نفری که توی بیمارستان‌ان. وقتی برگردن مینی‌بوس راه می‌افته.»↻🚎.. نفس راحتی کشیدیم و بی‌صبرانه نشستیم به انتظار منصور و رضا.😍 ساعت شد 12. داشتیم نگرانشان می‌شدیم. گفتیم شاید اتفاقی برایشان افتاده باشد. در همین حال در زندان باز شد. ابووقاص آمد داخل. آثار شکست را در چهره‌اش می‌توانستیم ببینیم.🤣😏 گفت:«خب، حالا که رفتنی شدید، ناهارتون رو بخورید، بعد برید.»😄🍲مردک بعثی نقشه خطرناکی در سر داشت❗️ می‌خواست ما را از کنار خیمه پیروزی، شکست خورده، برگرداند. اگر فریبش را می‌خوردیم و شکم های گرسنه‌مان را سیر می‌کردیم، همه چیز به پایان می‌رسید. برمی‌گشتیم سر پله اول و عراقی‌ها، با خیال راحت و بدون ترس از مردنمان، کتکمان می‌زدند و مجبورمان می‌کردند اعتصابمان را بشکنیم و تسلیم نقشه‌هایشان بشویم!😡😒 این فکر همزپان از ذهن یک‌به‌یکمان گذشت. به همین سبب هم‌صدا گفتیم:«توی اردوگاه غذا می‌خوریم.»🙄🍛 ابووقاص آب دهانش را به طرفمان پرتاب کرد. فحشمان داد و از زندان رفت بیرون.😉💪🏽 بعد از نماز ظهر، منصور و رضا را بی‌حال و رنگ پریده از بیمارستان آوردند.🤒 روی دست‌هایشان آثار سوزن سُرم بود. ساعت 2 بعد از ظهر شاکر و اسماعیل فرمان حرکت دادند.🚎 یکی‌یکی با صالح خداحافظی کردیم. مرد مهربان عرب لحظه وداع به سختی اشک‌هایش را از فروافتادن بر دشداشه عربی‌اش نگه می‌داشت.☹️❤️ سر و رویمان را می‌بوسید و می‌گفت:‌«فی امان الله. خداحافظ قهرمانای کوچولو. برید؛ به سلامت.»😢✋🏾 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5969546337148995309.mp3
2.1M
‌‌•[ یهِ‌عالَمهِ‌گِریهِ‌بهِ‌روضهِ‌بدِهکارَم . . .💔 تا‌خوب‌نشهِ‌زَخمام‌،دَست‌بَر‌نِمی‌دارم✋🏻]• 🎤]• 🎙]• @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
‌ ‌[ تا‌زمانے‌کہ ‌است،رفیقِ‌دلِ‌من‌ میل‌همراه‌شدݩ‌با‌دِگراݩ،نیست‌مَرا...♥️ ] 🍃 @Razeparvaz|🕊•
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید ☃ تاريخ تولد: ١٣٦٧/١٢/١٩ محل تولد: تهران تاريخ شهادت: ١٣٩٤/١٠/٢١ محل شهادت: سوريه-حلب-خانطومان وضعيت تاهل: مجرد مزار شهيد: كن-امام زاده جعفر(ع) ♥️ @Razeparvaz‌|🕊•
‌ ‹ دَوامُ الحال، مِنَ المُحال › هيچ حالى دائمى نيست 🌱(: ؏💛 @Razeparvaz|🕊•
خداوند از مومنـ‌🤭|° ادای تکلیف را مےخواهد♥️؛ ‌. نه نـوع کاࢪ و بـزرگۍ و کـوچکۍ آن را . . .🤷🏻‍♂ . فقط اخلـاص..، و با دید تکلیفۍ↯ به وظیفه توجه کردݧ!🕶 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. 『عاشقے که سن‌وسال نمےشناسد💕 تمام آنچه که دارم و در توانم هست؛ را مےگذارم تا حرم پابرجا بماند🖐🏻』 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5906545411799123239.mp3
5.41M
🎤 .●[ از هـزارنفری‌ که‌ محـرم‌ عزاداری مےکنند صدنفر توفیق‌ندارن‌برای‌حضرټ زهرا﴿س﴾عزاداری‌کنند! ]●. ؟🏴 @Razeparvaz|🕊•
اگر به واسطه خونم حقے بر گردن دیگࢪان داشته باشم👀؛ . به خدای کعبه قسـم⇩•° از مردان بۍغیـرت و زنان بۍحیـا نمیگذرم..!☝️🏼 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 توی مینی‌بوس نشسته بودم کنار محمد ساردویی.👱🏽‍♂🚎 محمد جسم ضعیفی داشت و گرسنگی و تشنگی داشت از پا درش می‌آورد.😰 هیچ کس حرف نمی‌زد. فقط صدای مینی‌بوس شنیده می‌شد. دست و پایم سست شده بود. بعد از پنج روز گرسنگی و تشنگی، فقط امید به خداوند و رسیدن به اردوگاه می‌توانست زنده نگاهمان بدارد و دیگر هیچ.😓✋🏻 از پنجره مینی‌بوس خورشید سرخ را می‌دیدم که داشت آن طرف شهر رمادی غروب می‌کرد.🌞 با ضربه آرنج و اشاره سر، منظره غروب را به محمد نشان دادم. نگاهی کرد و لبخندی بی‌رمق نشست روی لب‌هایش🙂... مینی‌بوس از پل رودخانه پر آب رمادی گذشت و چند دقیقه بعد ساختمان های اردوگاه از دور نمایان شد.🤠جلوی مقرّ فرماندهی اردوگاه پیاده‌مان کردند. سروان عزالدین بعثی آمده بود پای ماشین. از پازینه مینی‌بوس به سختی آمدیم پایین.🤕 ایستادیم توی صف. عزالدین انگار از جریان اعتصاب غذای ما در بغداد خبر داشت.🙆🏻‍♂ نفر اول صف طاقت ایستادن روی پا نداشت. نشست. عزالدین بلندش کرد، یقه‌اش را گرفت، و هُلش داد. 😲😱 او افتاد روی نفر بعد و نفر بعدی افتاد روی سومی و همینطور همه‌مان افتادیم روی زمین.🤕🤛🏾 به‌زحمت بلند شدیم و راه افتادیم به طرف اردوگاه. نزدیک سوت آمار شبانه بود. همه شامشان را خورده بودند و داشتند ظرف‌هایشان را می‌شستند.🚰 به شام نرسیده بودیم.اسرای اردوگاه در نگاه اول ما را نشناختند.🤦🏻‍♂ فکر می‌کردند اسیر جدید آورده‌اند. اما خیلی زود متوجه شدند ما همان بیست و سه نفری هستیم که تا یک ماه پیش با آنها بوده‌ایم.😄✋🏼 آه از نهادشان برآمد. یکی گفت:«وای ..خدای من!🤯چه به روزتون آوردن؟!» یکی دیگر گفت:«چرا این جوری شدید شما؟!»😳 دیگری گفت:«یه ذره گوشت روی تنشون نمونده!»😨 ماشاءالله میرجاوندی گفت:«شما از کدوم گاراژ فرانسه برگشتین که این قدر سیاه شدید؟!»😧 شرح قصه یک ماهه را گذاشتیم برای بعد. گفتیم:«فقط غذا ...😫 به ما غذا و آب برسانید.»🙇🏻‍♂🍛 طولی نکشید که هر یک با ظرفی از همان آب گوشت های معروف اردوگاه، که برای روزه گرفتن گذاشته بودند کنار، آمدند به آسایشگاه 8؛ جایی که پیرمردهای عرب داشتند به حال و روز ما اشک می‌ریختند.😢👴🏽 اسرای قدیمی، وقتی از گرسنگی پنج روزه ما باخبر شدند، نان های ذخیره‌شان را هم آوردند و تلیت کردند توی آب گوشت‌ها.🧡🍲 ما، بعد از پنج روز اعتصاب غذا، صد کیلومتر دورتر از ابووقاص و ژنرال قدوری، لب به خوردن باز کردیم.🙁😋 بعد از شام و قبل از سوت داخل باش، وقتی جلوی روشویی داشتم وضو می‌گرفتم، توی آینه جوانکی لاغر و استخوانی دیدم که گونه هایش فرورفته بود و لایه نازکی موی نرم و سیاه سطح صورتش را پوشانده بود.😵 خدای من ... من بالاخره ریش درآورده بودم! من بزرگ شده بودم!😀👨🏻 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 ‼️ 📚 نامه‌ی نویسنده‌‌کتـاب‌ به صدام در سال‌۱۳۷۵📨.. [آقای صدام حسین💣] [رئیس‌جمهور عراق📃] [تابستان‌سال۱۹۸۲میلادی🍃] 🙋🏻‍♂من -احمد یوسف زاده- که آن زمان شانزده ساله بودم به همراه هزاران جوان شجاع ایرانی در عملیات بزرگی به اسم بیت‌المقدس با رمز یا علی ابن‌ابیطالب، ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه هفتم را شکست دادیم👊🏼 و تن زخمی خرمشهر عزیزمان را از زیر چکمه های سربازان متجاوز تو بیرون کشیدیم.😎😏 تقدیر چنین بود که جمعی از ما اسیر بشویم و نتوانیم در جشن آزادسازی خرمشهر، که تو آن را محمره نامیدی، شرکت کنیم.😞⛓ تو که چنان شکست تلخی را باور نمی‌کردی، دستور دادی من و بیست و دو نفر از هم رزمان نوجوان را از دیگر اسرا جدا کنند تا از ما طعمه‌ای بسازی😒برای فرار از تلخی گزنده آن شکست سنگین.💣 بوق های تبلیغاتی‌ات شب و روز جار زدند که رژیم ایران کودکانی چند را به کوره جنگ فرستاده و کلیدی به گردن هر یک آویخته که اگر کشته شدند درهای بهشت را با آن باز کنند!🙄 مأموران تو آن گاه ما را در شهربازی بغداد مزوّرانه بر ماشین برقی کودکان سوار کردند که مثلاً امام و کشور ما را مسخره کنند که ببینید سربازان خمینی چه کسانی هستند!🙆🏻‍♂ چند روز بعد، ما را در یکی از قصرهایت به اجبار روبه روی تو نشاندند و تو با لبخندی که پشت آن میشد گریه های شکستت در خرمشهر را دید مهربانانه! با ما سخن گفتی.🤣😏 گفتی که ما طفلیم و جای طفل در دبستان است، نه در جنگ. گفتی:«کل اطفال العالم اطفالنا»؛ همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.🚶🏻‍♂ گفتی که ما را آزاد می‌کنی به شرطی که دیگر به جنگ نیاییم. آقای صدام حسین، اگر یادت باشد خواسته دیگری هم از ما داشتی. گفتی:«من آزادتان می‌کنم که بروید درس بخوانید.📚دکتر و مهندس بشوید و بعد برای من نامه بنویسید.»📩 امروز، كه من از دانشگاه فارغ التحصیل شده‌ام، در پاسخ به همان درخواست توست كه این نامه را می‌تویسم.😉✍🏼 راستی یادت هست می‌گفتی همه كودكان دنیا كودكان ما هستند. مگر كودكان حلبچه، كه در آغوش مادران مرده‌شان به جای شیر گاز خردل فروخوردند، مال این دنیا نبودند❗️ مگر امیر پانزده ساله ـامیر شاه پسندی، اهل كرمان- كه سخت ترین شكنجه ها را در اردوگاه های عراق تحمل كرد و نقیب محمد، افسر بعثی تو، زیر تازیانه سیاهش كرد و بعد هم با اتوی داغ گوشت پاهای او را كند و مجبورش كرد با همان پاهای بریان شده روی شن های اردوگاه بدود، از فرزندان همین دنیا نبود😡⁉️ صدام حسین، ما، همان رزمندگان كوچكی كه در آوریل سال 1982 به حضورشان پذیرفتی، از قصر تو به زندان نمناک استخبارات برگشتیم و با یک اعتصاب غذای پنج روزه دولتت را مجبور کردیم که بپذیرد ما رزمنده‌ایم، نه کودک✌️🏼 با تحمل شكنجه هایی كه ذكرشان در این نامه نمی‌گنجد، پس از گذراندن شیرین‌ترین سال های عمرمان در شكنجه گاه های تو، سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاك میهنمان گذاشتیم و امروز برخی از ما دكتر و مهندس شده‌اند و در سازندگی كشورشان سهیم هستند.😌👊🏽 در پایان این مثل ایرانی‌ها را هم به خاطر بسپار كه زمستان می‌گذرد، اما روسیاهی به زغال می‌ماند.🔖 °|👤 احمد یوسف زاده °|⛓ اسیر شماره4213 °|🤕 اردوگاه‌ رمادی .. ..☹️ 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•