eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
وسـط ِ جبهــہ بهــش گفتم ! الان چه وقت خوندنہ؟  گفت: از ڪجا معلوم دیگہ وقت ڪنم و شروع ڪرد نمــاز خوانــدن ... "السلام علیڪم ورحمة اللہ وبرکاتہ" را ڪہ گفت … یڪ خمــپــاره آمد پَر ڪشید!💔🌱 @Razeparvaz‌|🕊•
•♥️| مقام‌معظـم‌رهبرۍ⇊ . این آقا هم، بدنش خـاک خواهد شد..، خوراک مـار و مـور خواهد شد..، و جمهورےاسلامے همچناݧ خواهد ایستاد . . .🌱 📆۹۷/۲/۱۹ ✋🏼 @Razeparvaz|🕊•
شهیـد تهرانے مقـدم: 『روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که‌می خواست اسرائیل را نابود کند!』 سالروز شهادتت مبارک بزرگ مرد... (:✨ 🌿 @Razeparvaz|🕊•
+آرزوت‌چیه؟ _شهادت🙊💙 "و‌‌همان‌لحظه، قامت‌میبندد‌تا‌ صبحش‌را‌بخواند..!🤦🏻‍♂ 🚶🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
و آبِ رحمـتۍ‌ست کہ همہ‌ۍ تیرگےها را از سینہ ميشویَد ..♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 درِ زندان با صدایی خشک بسته شده بود و ما داشتیم خفه می‌شدیم از گرما.😣🤕 عرق از هفت بند تنمان جاری بود. خون‌های خشک روی لباس هایمان دوباره تازه شد.☹️ زخمی نشده بودم؛ ولی از خون اکبر هنوز لباس‌هایم رنگین بود. تیرخورده‌ها با هر تلاطم جمعیت فریادشان بلند می‌شد.😵🤕 تشنگی توانمان را بریده بود.🚱 کسی محکم کوبید به در.✊🏻 دریچه کوچک روی در باز شد. گروهبانی عراقی از آن طرف دریچه صدا می‌زد: «صالح ... صالح ...»🗣 صالح را نمی شناختیم.🤕 سرباز دوباره تکرار کرد: «صالح ... صالح ...»😠 مردی حدوداً چهل ساله، که گوشه زندان کنار جناب سرهنگ نشسته بود، از جا بلند شد و سراسیمه به سمت دریچه دوید.😃✋🏼 چشمانی ریز، صورتی سبزه، و موهایی مجعد داشت.. دشداشه عربی‌اش به سختی ساق‌های عریانش را می‌پوشاند.🙄 سرباز عراقی پشت دریچه، بلند و پرخاشگر، چیزهایی به او گفت.😥 صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد: «آقایون ساکت! برادرا، لطفاً ساکت! همه گوش بدن.»😤همهمه ها خوابید.🤕صالح ادامه داد: «این سرباز عراقی میگه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»😑👋🏼 وقتی گروهبان عراقی صالح را صدا زد و او با دشداشه عربی اش دوید به سمت پنجره و گفت: «نعم سیدی.»✋🏿 من او را یک نفوذی و جاسوس پنداشتم.😏 اما صالح خیلی زود در دادگاه افکار من تبرئه شد.😁❤️ وقتی گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.» یک دفعه نزد من از یک نفوذی به یک منجی تبدیل شد.😐😂 نیاز به توضیح نبود. صالح داشت به ما کُد می داد.🤩🤭 داشت می‌گفت که اینجا کسی نباید بگوید من پاسدارم.🤫🤐 می‌گفت که پاسدار بودن در اینجا گناهی بزرگ است و عواقب تلخی دارد و می‌گفت که اگر پاسداری میان ما هست، اینجا باید خودش را بسیجی یا ارتشی معرفی کند😬؛ اگرچه به جای همه این توضیحات خطرناک، آن هم مقابل چشم گروهبان خشن عراقی، او فقط گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»🤠👌🏻 خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. 📂‌‌↻ اسرا یکی یکی از زندان خارج می‌شدند.⛓ مقابل دوربین پولارویدِ یک عکاس نظامی، کنار دیوار سیمانی زندان، می‌ایستادند تا عکسی فوری بگیرند و همان جا ضمیمه پرونده‌شان بشود.📸 سؤال های بازجو همان سؤال‌های بصره بود، به علاوه یک سؤال مهم و حیاتی: «ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟»🧐🔫 راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند.✌️🏻 همه شدند ارتشی یا بسیجی.💁🏻‍♂ نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران، که در همان محوطه زندان بازجویی می‌شدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد.😯 وارد همان کوچه باریکی شدیم که ساعتی پیش ما را به زندان رسانده بود. دیوار کوچه، از سمت چپ، ساختمان سفید بلندی بود با ده ها پنجره.🏢 بر هر پنجره یک کولر گازی نصب شده بود. صدای کولرها مثل زنبورهای کندو در هم قاطی می‌شد.😣 سمت راست کوچه اتاق‌هایی بود که از داخلشان فریاد کسانی به گوشم می‌رسید که لابد زیر شکنجه بودند.😢⚙ نمی‌دانستم مرا به کجا می‌برند و چه نقشه‌ای برایم دارند. همه چیز و همه جا مخوف و وهمناک بود.😑😬 در آن لحظه، راستش؛ ترسیده بودم😰 به یکی از همان اتاق ها منتقل شدم. یک چوب فلک کنار چند کابل قطور گوشه اتاق روی زمین افتاده بود و در انتهای اتاق تختی بود مرتب شده با ملحفه‌ای سفید.👀 سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاه قد، که بعدها فهمیدم اسمش فؤاد است، روی لبه تخت نشسته بود.🙄 داشت با دکمه‌های ضبط صوت کتابی جلدچرمی‌اش ور می‌رفت.📔😶 به دستور نشستم کف اتاق؛ به فاصله کمی از فؤاد، که می‌رفت نوار کاستی را بگذارد توی ضبط صوت.🤕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 فؤاد صورتی کاملاً گرد داشت. ریش و سبیلش را با تیغ زده بود.😑 صورتش، اگرچه سبزه بود، برق میزد. روی پیشانی‌اش، که با طاسی قسمت جلوی سرش آمیخته و یکی شده بود، پر بود از دانه های ریز عرق که گاهی با دستمال پارچه ای تاخورده‌اش پاکشان می‌کرد. می شد فهمید قدش کوتاه است. اما وقتی بلند شد تا میکروفن ضبط صوتش را از روی میز کوچک کنار در بردارد، دیدم قد آن مرد حدوداً سی و پنج ساله خیلی کوتاه و پای راستش از پای چپش کوتاه تر است و هنگام راه رفتن می‌لنگد.😳😧 او برگشت و سر جای اولش نشست. میکروفن ضبط صوت را وصل کرد و بعد برای اولین بار جدّی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟»🤔 ـ احمد.✋🏼 ـ اهل کدوم استانی؟🙄 ـ کرمان. او فارسی صحبت می‌کرد؛ دقیقاً با لهجه عرب های جنگ زده‌ای که با شروع جنگ در اردوگاه 500 دستگاه کرمان ساکن شده بودند و من هر وقت گذرم به آنجا می‌افتاد دلم از غریبی و آوارگی شان می‌گرفت.😞 فؤاد ادامه داد: «آقای احمد، شما چند سالته؟»😏 ـ هفده سال.🤒 دو شاخه سیم ضبط را داخل پریز برق کرد و بعد خیره شد به چشم هایم و کمی عصبانی و البته متعجب پرسید: «هفده سال؟!»😳😠 گفتم: «بله.»😄 از روی تخت خم شد به سمت من. سرهایمان به هم نزدیک شد. بوی تند ادکلنش پیچید توی بینی‌ام.😷 گفت: «ببین، من کار ندارم واقعاً چند سالته؟ من می خوام صدات رو ضبط کنم این تو.»🎙🔉ا شاره کرد به ضبط صوت کتابی‌اش و ادامه داد: «وقتی ازت می‌پرسم چند سالته، میگی سیزده سال. وقتی هم ازت می‌پرسم چرا اومدی جبهه، میگی به زور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!»😡 دلم هُری ریخت پایین.🤯 ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی، وقتی که داشت کوچک ترها را از صف بیرون می‌کشید، پیچید توی گوشم.🗣 ـ عراقیا بچه های کم سن و سال رو، وقتی اسیر میشن، مجبور می‌کنن بگن ماها رو به زور فرستادن جبهه.🤦🏻‍♂ دلم را قرص کردم. از خداوند و حضرت زهرا کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فؤاد گفتم: «ولی من هفده سالَمِه. کسی هم من رو به زور نفرستاده جبهه!»😏👊🏻 فؤاد گُر گرفت انگار. بلند شد ایستاد. به راحتی میشد فهمید دارد تلاش می‌کند بر خشم و غضبش غلبه کند.😎 لحن دلسوزانه‌ای در سخن گفتن پیش گرفت. گفت: «این حرفا رو خمینی تو کله‌ت کرده یا خامنه‌ای یا رفسنجانی؟😄 ببین بچه!😠دوست ندارم تو کتک بخوری. من خودم ایرانی‌ام. اگه به حرفم گوش ندی، این اسماعیل (اشاره کرد به گروهبان گنده عراقی) رحم نداره.😏می‌زنه لِهِت می‌کنه!»😆 کابل قطوری توی دست اسماعیل بود و داشت ما را نگاه می‌کرد. وقتی فهمیدم فؤاد ایرانی است نفرتم از او بیشتر شد.🤮 گفتم: «آقا، چرا باید دروغ بگم؟»🤥 فؤاد، که دیگر نمی‌توانست خودش را مهربان نشان بدهد، گفت: «برای اینکه من بهت میگم!😠میگم بگو سیزده سالَمِه، مثل بچه آدم بگو سیزده سالَمِه.😡 میگم بگو به زور آوردنم جبهه، مثل بچه آدم بگو به زور آوردنم جبهه.🤬خلاص!»😤 ترجیح دادم سکوت کنم.😶 فؤاد سکوتم را نشانه رضایت تلقی کرد و امیدوار شد. میکروفن را برداشت. می‌خواست دکمه ضبط را فشار دهد که گفتم: «من نمیگم سیزده سالَمِه. هفده سالَمِه!»😏🚶🏻‍♂ فؤاد میکروفن را گذاشت روی تخت، کنار ضبط. دستمالش را یک بار دیگر از توی جیب لباس پلنگی اش بیرون آورد.😬 پیشانی به عرق نشسته اش را محکم پاک کرد و گفت: «خب، حالا که حرف توی کله‌ت نمیره، برو بیرون که وقت بقیه گرفته نشه. بعداً صدات میزنم و بهت ثابت می‌کنم که سیزده سالته و به زور فرستادنت جبهه!»🤬✋🏿 بعد چیزی به اسماعیل گفت. اسماعیل خم شد، پشت پیراهنم را گرفت، بلندم کرد، و از اتاق انداختم بیرون.😑🤦🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
خدایا...! . خۅش‌دارم‌گمنام‌وتنها‌باشم✋🏻 تادرغوغای‌‌کشمکش‌‏های پوچ‌ومدفون‌نشوم🚶🏻‍♂ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
🌱 روزی كہ بےحسین شرۅ؏ شود..؛ شرۅ؏ نشود بهتر است..🧡 " ࢪخصټ..؛ تا کہ رزق از کرم سفره "ارباب" رسد..✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۴۲ محل تولد: ملایر تاریخ شهادت:۱۳۶۰/۹/۲۶ محل شهادت: منطقه گیلان غرب وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: گلزارشهدای ملایر ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
💔 . مشکل ما از جایی شرو؏ شد کھ: دیالوگ هاے فیلم‌ها و انیمیشن‌ها را بیشتر از احـادیث دنبال کردیم🙄! . @Razeparvaz|🕊•
●|♥️°•. شهیدهمدانے۸سال‌باصدام‌جنگید! ۳۰سال‌در‌سپاه‌خدمت‌کرد! ۲سال‌بافتنه‌جنگید! و‌آخر‌درسوریه‌شهیدشد! مابه‌این‌مے‌گیم‌عاقبت‌بخیرے...:) 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. لازم ‌نیسټ حتما بہ ‌دنباݪ ‌شھادټ ‌باشیم، عمݪ ‌بہ وظیفه، اثراټ ‌وضعے‌ دارد کہ ممکن‌ اسټ منجر بہ‌ شھادت ‌شود...♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 ۿرڪس براۍ دٻده‌ۺُدڹ ڪار نڪند❝ ♥️ـخُدا براۍ دٻده‌ۺدنۺ ڪـار مۍڪنـد؛؛؛  💛 🌱 @Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
شهیـد تهرانے مقـدم: 『روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که‌می خواست اسرائیل را نابود کند!』 سالروز
گفتم‌حاج‌حسن‌چراانقد‌ر کم‌‌میخوابی؟ مریض‌میشی‌یه‌وقت.. میگفت: فلانی‌انقدروقت‌داریم بعد‌مرگ‌بخوابیم‌که‌نگو ... [پدر‌موشکی‌ایران..♥️] @Razeparvaz|🕊•
حـاج مهدۍ باڪࢪۍ: اے عـزیزان بدانیـد ماندنمـان دࢪ گࢪۅ ࢪفٺنمان اسٺ(:🌿 @Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
حـاج مهدۍ باڪࢪۍ: اے عـزیزان بدانیـد ماندنمـان دࢪ گࢪۅ ࢪفٺنمان اسٺ(:🌿 #شهیدمهدی‌باکری✨ @Razeparvaz|
فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق‌شهادت(: و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (ع‌) برای اسلام بار بیایند‌...❤️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 توی کوچه، کنار دیوار، نشستم. روبه‌رویم سلمان زادخوش به انتظار نشسته بود تا نوبتش برسد.🙍🏻‍♂ فرصت کوتاهی دست داد تا سلمان بپرسد آن تو چه خبر است و بگویم که خواسته دشمن چیست🤭❗️ در همین حال سرباز عراقی سلمان را به طرف اتاق فؤاد برد. او می‌رفت و معترضانه می‌گفت: «اگه بکشنم هم نمیگم سیزده سالَمِه.😏من بیست سال زادمه! اصلاً حالا که این طوره من زن هم دارم!»🤓🧕🏻 چند دقیقه ای پشت در ماندم. می‌توانستم حدس بزنم فؤاد الان دارد به سلمان چه می‌گوید و از او می‌خواهد چه بگوید.😒 مصمم بودم وقتی دوباره برم می‌گردانند داخل سر حرفم باشم و کوتاه نیایم.✌️🏻 توی همین فکرها بودم که صدای داد و فریاد سلمان از اتاق شکنجه به کوچه خلوت رسید.😬 صدای برخورد کابل با بدن نوجوان رزمنده خانوکی را به وضوح می‌شنیدم.😞 فریاد می‌زد و می‌گفت: «آخه من زن دارم. چطور بگم سیزده سالَمِه؟!»😟 طولی نکشید که سلمان، همان که در ایستگاه کرمان زیر صندلی قطار قایم شد تا بتواند بیاید جبهه، ضرب خورده و به هم ریخته، از اتاق بیرون انداخته شد.😢 محمد صالحی را، که تازه با یکی از سربازان عراقی آمده بود، بردند توی اتاق.🚪 مصاحبه با او هم با کتک و شکنجه همراه بود. از اتاق که بیرون آمد دوباره نوبت به من رسید.😑 رفتم داخل و به دستور نشستم سر جای قبلی. فؤاد دیگر آن فؤادی نبود که دیده بودم.😯 از چشمانش کینه و نفرت زبانه می‌کشید. نه دیگر آرام و دلسوزانه که غضبناک پرسید: «حالا میگی سیزده سالِته؟»😡 دست و پایم از ترس می‌لرزید. اگر می‌گفتم سیزده ساله‌ام و به زور آمده‌ام جبهه، به عذابی درونی مبتلا می‌شدم.😣 در آن صورت احساس می‌کردم به کشورم و به خون دوستان شهیدم خیانت کرده‌ام.😩 اگر هم نمی‌گفتم که تکلیفم روشن بود. اسماعیل با کابل قطورش می‌افتاد به جانم و به قول فؤاد لِهَم می‌کرد.😰 یک بار دیگر، به امید اینکه بر سماجت فؤاد غلبه کنم، بخت خودم را آزمودم.😬 سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: «نه، من هفده سالَمِه!»😓 فؤاد دستش را گرفت زیر چانه ام و سرم را بالا آورد. چشمانم افتاد توی چشم های به خون نشسته‌اش.😨 لحظه‌ای نگاهم کرد. بعد برگشت به سمت اسماعیل، گروهبان گنده عراقی. به او اشاره‌ای کرد و ناگهان ضربه محکمی میان شانه هایم نشست؛ آن قدر محکم که برای چند لحظه نفسم بند آمد.🤯😨 پشت بند آن ضربه، که ناغافل خورده بودم، بارانی از کابل روی بدن و سر و صورتم فرود آمد.😭😰 فریاد می‌زدم و گریه می‌کردم.😭😫 به پشت افتاده بودم روی زمین و دست و پایم به حکم غریزه در هوا می‌چرخید تا مانع اصابت کابل به صورت و چشمانم بشود.😵😭 فؤاد، آن هم وطن خائن و خودفروخته، ایستاده بود و داشت کتک خوردن مرا از دست اسماعیل تماشا می‌کرد.😞😢 چند لحظه بعد، فرمان توقف شکنجه را صادر کرد. اسماعیل، نفس زنان، عقب کشید و میدان را برای فؤاد خالی کرد. او یک بار دیگر نزدیک من نشست و این بار دست به شکنجه ای سخت‌تر زد.😑 به زبان فارسی با زشت ترین الفاظ بنا کرد به فحش دادن.🤭 نامرد با وقاحت به مادرم و خواهرم فحش داد.💔 مچاله شدم انگار. چقدر ثانیه ها سنگین و دردناک می‌گذشت بر من!😔 در سراسر عمر کسی به خواهر و مادرم فحش نداده بود.💔 فروریختم😓 یک لحظه به فکرم رسید درست نیست بر سر اینکه سیزده سال دارم یا هفده سال با این مرد بی‌رحم چانه بزنم. داشتم مصلحت اندیش می شدم که فؤاد پرسید: «بالاخره میگی یا بگم ببرن اعدامت کنن؟»🤬 کاملاً نه، اما کمی کوتاه آمدم.😩 گفتم: «میگم شونزده سالَمِه.» ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 با اینکه یک سال پایین آمده بودم فؤاد راضی نشد و دوباره با اشاره‌ای که به عراقی کرد کابل بالا رفت.😱🤕 با همه توان ناله و فریاد کردم، بلکه منصرف بشوند.😭 اما اسماعیل، که در فاصله فحاشی فؤاد سیگاری گیرانده بود، پک محکمی زد و سیگار سرخ شده را آورد که بگذارد روی صورتم.😦🚬 با دست زدم زیر سیگار. آتش پخش شد تو صورت گروهبان عراقی و ریخت روی لباس و سر و صورت خودم.😑💥 آتش ها کم جان‌تر از آن بودند که صورتم را بسوزانند. این جسارتْ اسماعیل را خشمناک‌تر از قبل کرد.🤦🏻‍♂ با مشت و لگد افتاد به جانم و تا لحظه ای که فؤاد برای بار دوم فرمان توقف نداد زد.😭😓 دوباره همه چیز از اول شروع شد. این بار دیگر فؤاد، که وقت زیادی برای سر و کله زدن با من نداشت، کوتاه آمد و گفت: «اصلاً بگو چهارده سالَمِه. خوبه؟»😤 فکر کردم موضوع آنقدرها هم مهم نیست که خودم را از بین ببرم. فکر درستی بود. باید خودم را خلاص می‌کردم. باید کوتاه می‌آمدم؛ اما نه آنقدر که حرفْ حرفِ فؤاد شود.🤔😫 گفتم: «میگم پونزده سالَمِه.»یک بار دیگر فؤاد فحشم داد؛ زشت و زننده.☹️🤐 اما بالاخره قبول کرد. معامله تمام شد!🤕 ضبط صوتش را برداشت. دکمه قرمزش را فشار داد. می‌خواست سؤالش را بپرسد که منصرف شد.🙄 ضبط صوت را خاموش کرد.🎙❌ می‌دانست اگر با آن حال کتک خورده با من مصاحبه کند، صدای خسته و گریه آلودم همه چیز را برای شنونده‌های رادیوی بخش فارسی بغداد لو می‌دهد و لابد مخاطبانش متوجه اجباری بودن آن مصاحبه خواهند شد.😏🤧 به همین دلیل ضبط صوت را خاموش کرد تا از من بخواهد آبی به سر و صورتم بزنم.💧 مقداری آب به صورتم زدم. سرباز عراقی حوله‌ای برداشت و با دو دستش آن را جلوی صورتم بالا و پایین کرد که بادی بخورم و نفسی تازه کنم تا مصاحبه عادی و معمولی به نظر بیاید.🙄🤕 سرانجام فؤاد دکمه ضبط صوت را فشار داد. میکروفن را گرفت جلوی دهانش و پس از مقدمه ای کوتاه از من پرسید: «بچه جان، خودتون رو معرفی کنید و بگید چند سالتونه؟»🧐 خودم را معرفی کردم و گفتم پانزده ساله‌ام. فؤاد پرسید: «چطور شد که شما به جبهه اومدید؟»😄 او انتظار داشت بگویم مرا به زور به جبهه آورده‌اند؛ اما گفتم: «جبهه به نیرو نیاز داشت. اعلام کردن هر کی می‌تونه بیاد. من هم اومدم.»😌🤷🏻‍♂ فؤاد جواب هیچ یک از سؤال هایش را آن طور که می‌خواست نگرفته بود. از طرفی حوصله نداشت بازی را از اول شروع کند🤪 ناگزیر ضبط صوت را خاموش کرد، چند فحش دیگر هم نثارم کرد، و از اسماعیل خواست مرا به زندان برگرداند.😁👊🏻 اما، قبل از بازگشتم میان اسرا، تهدیدی بود که باید می‌کرد. گفت: «اگه به بقیه بگی کتک خوردی، اعدامت می کنیم!»😡 نتوانستم تهدید او را توجیه کنم. فؤاد چرا نمی‌خواست بقیه اسرا بدانند مرا کتک زده است؟😐⛓ مثل فرماندهی که در عملیات جنگی بزرگی دشمنش را مجبور به شکست کرده باشد، به زندان برگشتم.😎🤞🏼 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
‌. "‌شب بود و هَواے ڪَربلا عالے بود‌‌ در مِصرع قبل جاے مـا خالے بود..💔" ‌. ✋🏼 (ع) @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۷۴/۱/۲۶ محل تولد:تهران تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۸/۲۱ محل شهادت: سوریه-حلب وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: تهران،امامزاده علی اکبرچیذر ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•