.
•| ڪاشماهمدرخیل
منتظراݧشھادتباشیمـ♥️
.
#شهیدآوینۍ🌱
@Razeparvaz|🕊•
.•°🔥💣|●
بدانید !🔔
و بدانید !📣
و بدانـید ! 🛎
کہ دشمڹ واقعے اسݪـام
نابِمحمدۍ﴿ص﴾ و دین
مرتضے علے؏ کسے نیست
بہ غیر #آمریکایفریبکار👊🏼
کہ ذهـنِجـواناݧ و گاهـے
کهڹسالاݧ ما را بہ غاࢪټ برده
و اَسیر مَکرهاۍ خود مےکند . . .⛓
#شهیدنویدصفری🌱
#وصیتنامه💌
#سالروزشهادت🖐🏻
@Razeparvaz|🕊•
••|🌙🌸🌱|••
شهیدبهقلبتنگاهمیكند
اگرجایىبرایشگذاشتهباشى
میآيد....
میماند....
لانهمیكند
تا"شهیدت"کند...!🕊✨
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
نخبہعلمے بود . . . 📚
بہ قدرۍ باهـوش بود
کہ در ۱۳سالگے بہ راحتے
انگلیسے حرف مےزد! 💁🏻♂
در جبهہ آموزش زباݧ مےداد . . .📒🔖
والفجر۸ شیمیایے شد🤕
و در۱۷سالگے به شهادټ رسید💔
#معلمکوچکجبههها✨
#شھیدمحمودتاجالدین🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از منارههای مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود.📣🎶
بیدار شدم. همه بیدار شده بودند.
با تیمم به نماز ایستادیم؛ این بار اما نه به جماعت.🤲🏻📿
آفتاب که بالا آمد احساس گرسنگی کردم.🙁
خبری از صبحانه نبود.🍳😣
ولی نگهبانها اجازه دادند برویم دستشویی.😪
راحت شدیم.ساعت حدود ده بود.⏰
نشسته بودم زیر پنجره ای که آن طرفش سربازان عراقی در رفت و آمد بودند. روی لبه پنجره قوطی آبی رنگ کوچکی دیدم که سربسته بود.🤨🤔
برش داشتم. رویش نوشته شده بود: «جبن».👀
معنای این کلمه را نمیدانستم.😬
به امید آنکه جبن یک جور خوراکی خوشمزه باشد، خواستم بازش کنم.🤩😋
وسیلهای نداشتم. هیچ کس نداشت.🤦🏻♂
شب قبل، قبل از ورود، انگشتر و ساعت هایمان را هم گرفته بودند تا چه برسد به چاقو و تیزی.😫🔪
قوطی را گذاشتم سر جایش. اما نیم ساعت بعد، که گرسنگی اذیتم کرد، دوباره برش داشتم و افتادم دنبال راه حلی برای باز کردنش.☹️⛓
فکری به سرم زد. عراقی ها پلاک شناساییام را شب قبل ندیده بودند.🤩 هنوز توی گردنم بود. پلاک را از زنجیرش جدا کردم. لبه هایش کُند و گرد بود. باید تیزش میکردم؛ مثل چاقو.👌🏽
طوری که عراقیها متوجه نشوند، کشیدمش روی سیمان کف سالن؛ آن قدر که تیزِ تیز شد، مثل چاقو.🤓✌️🏾
به راحتی قوطی را باز کردم. داخلش پنیر بود؛ اما نه پنیری که ما به خوردن آن عادت داشتیم.😐
چیزی مثل لاستیک بود.🤢
گرسنگی را به خوردن آن لاستیک سفید ترجیح دادم.🤮
سهم من از آن همه تلاش این بود که یاد گرفتم پنیر به عربی میشود،«جبن»؛ اولین کلمه عربی که در اسارت یاد گرفتم.🤒🤧
ظهر، سربازی داخل شد، با یک گونی نان و سطلی آب.💁🏻♂💧
این بار سیبی در کار نبود.🍎🤷🏻♂
سیبها فقط برای فیلم برداری بود.🤦🏻♂😕
ناهار خوردیم و نماز خواندیم و دوباره همهمه حرکت افتاد توی عراقیها.😣
اتوبوسها را از پشت پنجره دیدم که به انتظار ایستاده بودند.🚎🚌
راننده هایشان لباس نظامی به تن داشتند. از کنار حسن دور نمی شدم، مبادا از او جدا بیفتم.😨💚
وقتی اسم او را قبل از من خواندند دلم هُری ریخت پایین.😰
او رفت و من تنها شدم. اما چند دقیقه بعد اسم مرا هم خواندند😍تا با مشخصات جدید و البته عربی خودم آشنا بشوم: «احمد، محمد، یوسف، یوسف زاده».😅
به سرعت به سمت اتوبوسی که سرباز عراقی نشانم داد دویدم.🏃🏻♂
از پله بالا رفتم. داخل اتوبوس صدایی شنیدم که گفت: «احمد!»🗣
حسن بود.🤩
صندلی کناریاش خالی بود. رفتم و آنجا نشستم و خدا را شکر کردم.🤲🏻😄
دم غروب بود که از بصره بیرون زدیم؛ با دست های بسته.🤕 حضور حسن در کنارم مایه آرامش بود. شده بود تکیه گاهم در آن غروب غریب؛ مثل برادری بزرگ تر که همه جا مراقبت از من را وظیفه خودش میدانست.☺️♥️
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حسن داشت ساکت و غمناک از پنجره اتوبوس آخرین شعاعهای آفتاب سرخ را روی دشت تماشا میکرد.👀🌞
من در آن لحظه داشتم به آنچه آن روز و روزهای بعد بر خانه و خانواده مان میگذشت و خواهد گذشت فکر میکردم💭؛ به مادرم و نالههای او برای «آخرو»ش، که من بودم😞، به یگانه خواهرم، فاطمه، که به تنهایی غمخوار همه خانواده بود🧡، به هفت برادر مهربان، که همگی بزرگتر از من بودند، و به اینکه چه وقت و چگونه از اسارت من باخبر میشوند.💔⛓
با خود گفتم: «لابد آن ها حالا متوجه شدهاند که در جبهه جنوب عملیات بزرگی صورت گرفته و من هم در آن شرکت داشتهام.😎 چند روز دیگر که بگذرد و من به خانه برنگردم حتماً موسی و یوسف راه میافتند توی جبههها و بیمارستانها و ستادهای معراج تا نشانی از من بگیرند.☹️😢
کاش میتوانستم همین الان آنها را از سرنوشت سنگینی که بر شانزده سالگیام افتاده باخبر کنم.»😞😫
چشمم افتاد به محمد آب پیکر، اسیر خوزستانی، که از اردوگاه جنگ زده های کرمان عازم جبهه شده بود.🧔🏻
با سری باندپیچی شده از زخم ترکش، کف اتوبوس افتاده بود.😐
تکان نمیخورد.🤕
گمان میکردم با آن حال وخیم همان جا توی اتوبوس تمام میکند.🤭
یکی از اسرا خم شد روی محمد، لحظهای نگاهش کرد، و ناامیدانه گفت: «تموم کرد!»😔💔
همه برای غریبی محمد آه کشیدند و غصه خوردند.🖤
یکی دیگر از اسرا، برای اطمینان، از روی صندلیاش بلند شد و گوشش را گذاشت روی سینه اسیر خوزستانی. کمی ساکت ماند و بعد گفت: «نه بابا! نفس می کشه.»😍😃
خوشحال شدیم😁
قلب محمد هنوز میتپید.💞
اتوبوس از کنار خانه های روستایی و مزارع سرسبز میگذشت.🌱🌿🚌
آن دورها، در حاشیه جاده بصره به بغداد، کشاورزان عرب داشتند از مزرعه برمیگشتند، با گاوهایی زیر بار چادرشب های بزرگ علف.🤨🐮
چقدر دلم میخواست راننده اتوبوس ترمز کند و پیاده بشوم و همراه یکی از آن روستایی ها به یکی از آن خانه های گِلی بروم و دیگر غمی به اسم اسارت روی دلم نباشد.😩🤒
اما روزگار به دلخواه من نبود.⚙
اتوبوس همچنان تخته گاز میرفت که یکی از اسرا افکار پراکنده آن جمع خسته و غریب را یک جا کرد.😇
ـ بر محمد و آل محمد صلوات.🎶
همه صلوات فرستادند. سربازان عراقی کنجکاو شدند و به سکوت دعوتمان کردند.🤫
یکی دیگر گفت: «برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.»🤠
ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین!😏😎
آن دو اسیر، با ذکر صلوات، کار بزرگی کردند .فضا به کلی عوض شد. روحیهای تازه گرفتیم و باریکهای از امید به دل هایمان راه پیدا کرد.💫
راننده نوار ام کلثوم را از توی پخش ماشین درآورد و نوار دیگری گذاشت: «بعد تو گریه رفیقم، غم تو داده فریبم، حالا من تنها و خسته، توی این شهر غریبم.»😩🚶🏻♂
عجب!😐
راننده عرب چطور فهمیده بود آن ترانه غمگین درست بیان حال ماست که تنها و خسته توی آن شهر غریب بودیم؟!🥀
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
.
•|♥️دنبالبخـشاوݪرمانمےگردۍ؟! =)↯
.
↻| https://eitaa.com/Razeparvaz/8410
.
#کتابآنبیستوسهنفر📙○°
.
[• #همسایهآزاری💥 •]
امامرضا﴿؏﴾:
آن کس کہ همسایہاش از
اذیـت و آزار او در امان نباشد..،
از ما نیست . . .🤞🏼
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۲۴
#حدیثسیونهم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
مراصدازدے
وردشدمنفهمیدم
توخوببودے
ومنبدشدمنفهمیدم💔
.
#یااباالشهداء🌸
.
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#نوید_صفری🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۴/۱۶
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۱۸
محل شهادت: سوریه_بوکمال
وضعیت تأهل: متاهل
مزار شهید: گلزارشهدای بهشتزهرا(س)_قطعه ۵۳
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
جَهاد،اسمش...
جَهاد،رسمش...
جَهاد،اندیشهورویاش...🙃🌱
جَهادنا:)♥️
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿`•
چشمـاش خمـار بود!
خمـار عشـق:)
ما خودمون مست چشمای دیگه ای هستیـم...
#التماس_تفکر
@Razeparvaz|🕊•
آتـش بہ اختیاࢪ یعنے↯
#بہاختیـار..،
غـم و غصهی مردم را بہ دݪ ریختݧ..!✋🏼
غصہی مردم را خوࢪدݧ..!🙆🏻♂
غـمِ مردم را حݪ کردݧ..!♥️
#حاجحسینیکـتا🌱
@Razeparvaz|🕊•
#طنزجبهه🤣
.
رفیقم مےگفت لب مرز یہ
داعشےرو دستیگیر کردیم👀
.
داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من
رو بکشید تـا نهار رو با رسول
خدا و اصحابش بخورم!🥘😌
.
اینام لــج ڪردن ساعـت²
کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو
ظرفاشونرو بشــور😂😆
.
@Razeparvaz|🕊•
●|♥️🌿°•.
یڪیازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب
زمزمہ میڪرد این بود:
[اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً]
خدایآحتےبہاندازهۍچشمبرهم
زدنےمرابهحآلخودموامگذار !
#شھیدمهدیزینالدین🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_5859355390642227473.mp3
26.1M
روےدیـوارقلبم،دارییـهیادگاری
منوسوزوندیحالا،کاریباهامندارے..🥀
#حسینطاهری🎤
#مداحی🎼
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آمریڪا رو به افولہ . . .👊🏻
.
#رهبرانہ♥️
@Razeparvaz|🕊•
[• #نشانهایازمسلمانی✋🏼 •]
امامرضا﴿؏﴾:
مسلمان کسے است کہ . . .
مسلمانـان از دسـت و زبـان
او در امـان باشند . . .🙄❗️
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۲۴
#حدیثچهلم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
مردان و زنان روستایی را که دیدم دلم پر کشید تا روستای خودمان.😢
دمِ غروب گوسفندان آبادی بالا از کنار دهگاه کوچک ما عبور میکردند و غبار بلندشده از زیر سم هایشان تا شب در هوا میماند.😣🐑🐏
آن لحظهها از تاریک شدن هوا دلگیر میشدم.🙁
شب روستا تاریک بود و وهمناک.🌚
هایوهوی گوسفندان، که در گاشها[حصارگوسفندان] خاموش میشد و سکوت سنگینی میافتاد روی روستا🤭 مادرم فانوسها را روشن میکرد.👀✨
یکی را میگذاشت توی اتاق مهمان خانه، که دیوارهای سفید گچی داشت و ما پسرها در آن زندگی میکردیم❤️، و فانوس دیگر را میبرد به اتاق مجاور، که دیوارهایش کاهگلی بود.
آن اتاق کاهگلی، که به وسیله طاقچهای به اتاق سفید ما وصل میشد، آشپزخانه و نشیمن و محل خواب مادر و یگانه خواهرم بود.😴🚪
کوچکتر که بودم پیش مادرم میخوابیدم.😅💕
اما بزرگتر که شدم لحاف پنبهای و تشک نازک ابریام را توی اتاق سفید پهن میکردم و در کنار برادرهایم، محسن و حسین و علی و حسن، میخوابیدم.👱🏻♂🧔🏻👱🏾♂👨🏻
ایام عید، یوسف و موسی هم، که آن سالها در شهر درس میخواندند📚🖌، به جمع ما اضافه میشدند و به این ترتیب اتاق سفید، هفت نفره میشد.🙂💚
برادر هشتم، که عیسی بود، زن و بچه داشت و در همسایگی ما، در خانه خودش، زندگی میکرد.🧕🏻🧔🏻💞
توی اتاق گلی معمولاً غلیفی روی آتش بود برای شام و این طرف من و محسن نور فانوس را به عدالت میان هم تقسیم میکردیم.😬👌🏻
وقتی یوسف هنوز به شهر نرفته بود، موقع مشق نوشتن زیر نور فانوس، یک مشکل اساسی داشتیم.😣🤦🏻♂
دفترچه نفر سوم جایی قرار میگرفت که سایه دسته فانوس میافتاد همان جا و همیشه خدا جنگ و مرافعه داشتیم که نشستن در سایه نوبت کداممان است.😂😫
گاهی حسن، برادر بزرگمان، کشمکش ما را که میدید، بلند میشد و یکی از چراغ توریهای قراضهای را که گوشه اتاق بود تعمیر میکرد، پر از نفتش میکرد🛢، توریاش را عوض میکرد🔩، توی بشقابک نعل شکل آن مقداری الکل میریخت😷، توری نو و سفید را که مثل کیسهای ابریشمی بود به الکل آغشته میکرد، و الکل داخل بشقابک را آتش میزد تا لوله اصلی چراغ گرم شود.😁🤩
بعد وقت آن بود که تلمبه مخزن نفت چراغ را به سرعت بزند.
در آخرین مرحله شیر هوا را باز میکرد و هم زمان کبریت مشتعل را زیر توری میگرفت.😬🔥
توری میسوخت، باد میکرد، خاکستر میشد، و مثل یک توپ سفید میدرخشید و اتاق پر از نور میشد.😍💫
یکی از همان شبها، که فانوس اتاق ما فتیله تمام کرده بود، حسن همه چراغ توریهای کهنه و قدیمی را یکی یکی امتحان کرد.😟
اما هر یک نقصی داشت و روشن نمیشد😑🤦🏻♂
حسن تلاش کرد؛ ولی کاری از پیش نبرد.😩
حوصلهاش سر رفت. با انبردست توری چراغ را فشار داد.😨
توری له شد و پایین ریخت و آه از نهاد ما برآمد.😪🤕
حسن چراغ توری را برداشت و آن را با عصبانیت به بیرون از اتاق پرتاب کرد و گفت: «حالا درستش میکنم. صبر کنید!» 😠😒
هاج و واج مانده بودیم که برادر بزرگ چه در سر دارد.💭😯
او تراکتور رومانیاش را روشن کرد و آمد جلوی در اتاق ایستاد؛ آن قدر نزدیک که به سختی میشد از اتاق خارج شد.🤯😐
دو رشته سیم از باطری تراکتور تا درگاه اتاق کشید.⚡️
لامپ کوچکی، از همانهایی که معمولاً توی جعبه ابزارش چند تایی پیدا میشد💡، به سیمها وصل کرد و نوری سفید و قویتر از نور چراغ توری پاشید توی اتاق.😲💫😍
همه چیز عالی شد.💪🏼
فقط یک مشکل کوچک هنوز وجود داشت؛ ما به صدای چراغ توری عادت کرده بودیم.😂😐
سَختمان بود زیر نوری قوی مشق بنویسیم که صدا نداشته باشد!😩😂
شب شده بود و من همچنان در حسرت زندگی بچه های روستایی عرب بودم که لابد مادرانشان در آن لحظه داشتند فانوس ها را روشن میکردند تا بچه ها بنشینند پای دفترهای مشقشان💔🚶🏻♂
با صدای حسن اسکندری به خودم آمدم که میگفت: «احمد، عجب روزگاریه ها🤕! بیست روز پیش من و تو با یه همچین اتوبوسی کنار هم داشتیم میرفتیم مشهد.☹️ولی این اتوبوس خدا می دونه ما رو کجا می بره!»😞
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_شصت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
آفتاب تازه طلوع کرده بود وقتی وارد اولین خیابان شهر بغداد شدیم🌞✨
راننده اتوبوس دستش را گذاشته بود روی بوق و برنمیداشت.🙄🤧
این طوری به اهالی پایتخت میگفت دارد اسیر میبرد!😒⛓
محمد آب پیکر هنوز بیحرکت کف اتوبوس افتاده بود.😔
دیگران روی صندلیها نشسته بودند و به آیندهای که در انتظارشان بود فکر میکردند.🗯😕
در همین لحظه صدای کسی، که او را نمیدیدم، پیچید توی اتوبوس.🗣
همه به طرف صاحب صدا سرک کشیدند.👀
اسیر جوانی بود که غربت اسارت نتوانسته بود شوخ طبعی و بذله گویی اش را از او بگیرد.😅
خطاب به راننده اتوبوس گفت: «آقای راننده، بیزحمت همین چهارراه اولی نگه دارید، پیاده میشم!»🚎✋🏼😌😂
خندیدیم و این اولین خندهمان پس از اسارت بود.💔
یکی دیگر از اسرا صلواتی طلب کرد.🎶
فرستادیم...
فضا عوض شد. روحیه گرفتیم.😇
جوّ ساکت و غمناک اتوبوس شکست.💥 چقدر به آن خنده و صلوات نیاز داشتیم در آن ثانیه ها.🤲🏻
اتوبوس وارد شهر شده بود. رفتار بغدادی ها هم مثل مردم بصره بود؛ معجونی از فحش و ستایش.🙄🤦🏻♂
در خیابانی عریض، مقابل در بزرگی ایستادیم که دو طرفش دو قبضه توپ قدیمی دیده میشد و پشت هر توپ یک کیوسک نگهبانی. اتومبیل اسکورت قبل از همه داخل شد و پشت سرش اتوبوس های حامل اسرا از در بزرگ داخل شدند.🚎🚙🚗🚌🚓
گویا به مقصد رسیده بودیم.😬
آنجا یک محوطه نظامی وسیع بود با خیابان های تمیز، که از میان نخلهای بلند میگذشتند.🌴🛣🌴
در آن پادگان بزرگ، که بعدها فهمیدم ساختمان وزارت دفاع عراق است، سربازان کلاه سرخ، با پوشه ای زیر بغل📁، میان ساختمان های متعدد در رفت و آمد بودند.🤨
از اتوبوس پیاده شدیم. از کوچهای باریک گذشتیم که انتهای آن دری آهنی از سمت چپ باز میشد.😥
در محوطهای کوچک چند سرباز عراقی گویا به انتظار ما ایستاده بودند.😑🕳
آنجا حیاط یک زندان بود که بالای در ورودی اش نوشته شده بود: «لا یدخل الانسان، الا ان یخرج انساناً آخر.»🙄🏷
کل مساحتش از پنجاه متر مربع بیشتر نبود. دو درِ آهنی با قفل های بزرگ از آن حیاط کوچک به دو زندان کوچکتر باز میشد.🔒🔓
زندانها با یک تیغه نازک از هم جدا میشدند؛ که اگر نبود، دو زندان روی هم شکل نیم دایرهای پیدا میکرد به قطر حدود هفت متر.
روی درهای خاکستری زندانها دو دریچه کوچک دیده میشد که در آن لحظه هر دو بسته بودند.🤷🏻♂
وارد شدیم.👀🖐🏻
توی زندان بوی نم میآمد؛ بویی شبیه اتاق تزریقات یا بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک بشود.😷😑
آن زندان سه گوشِ ده دوازده متری گنجایش همه ما را نداشت.🤕
چفت هم نشستیم، در آن فضای گرم و بسته. چه زجری میکشیدند زخمیها.🙁
جاگیر که شدیم، چشمم افتاد به دو افسر ایرانی که از قبل آنجا بودند☹️😟
با لبخندی کم رمق به ما خوش آمد گفتند.🙂💁🏻♂
غیر از آن ها مرد دیگری هم بود که به نظر میرسید درجه بالاتری دارد.😬✋🏼
این را میشد از رفتار احترام آمیز افسرها با او فهمید.
آن ها او را «جناب سرهنگ تقوی» صدا می زدند.🤔🧔🏻
جناب سرهنگ تقوی، با پایی که تا کمر در گچ بود، روی تشک پنبهای و کهنهای نشسته و به دیوار زندان تکیه کرده بود🤕
اسیر بود؛ ولی ابهت مظامیاش را همچنان با خودش داشت😎✌️🏻
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
.
کسے کہ به دنباݪ نـور اسټ..؛
ایݧ نۅر هرچہقدر هم کوچک باشد..،
در قـݪب او بزرگ خواهد بود:)♥️
.
#شهیدمصطفیچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
مادَرَمْ گُفْت:حُسِینْ تِکِه کَلامَتْ باشَد
هَروَقْتشُدیمَسْتِرُخَششیرَمْحَلالَتباشَد
مِثلِیِکمُردِهکِهیِکْمَرتَبهجانمیگیرَد
دِلَم اَز بُردَنْ نامَت هَیِجان میگیرَد
قَلَبم اَزکار کِهاُفْتادبِهمَنشُوکنَدَهید
اِسمِ اَرْبابْ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد..:)♥️
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌱
@Razeparvaz|🕊•
|…حسین گونہ زندگے ڪنید
ڪہ تمام عاقبت بخیری در همین راه است
و همیشہ یاد و خاطره شهدا را نگہ دارید(:
#شهیـدسیـدمیلادمصطفوی🍃
@Razeparvaz|🕊•