eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
مراصدازدے وردشدم‌نفهمیدم توخوب‌بودے ومن‌بدشدم‌نفهمیدم💔 . 🌸 . @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۴/۱۶ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۱۸ محل شهادت: سوریه_بوکمال وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: گلزارشهدای بهشت‌زهرا(س)_قطعه ۵۳ ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
جَهاد،اسمش... جَهاد،رسمش... جَهاد،اندیشه‌ورویاش...🙃🌱 جَهادنا:)♥️ @Razeparvaz|🕊•
• ●| حقیقٺ مقصد وصۅل است نھ حصۅل!=)💛 • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿`• چشمـاش خمـار بود! خمـار عشـق:) ما خودمون مست چشمای دیگه ای هستیـم... @Razeparvaz|🕊•
آتـش بہ اختیاࢪ یعنے↯ ..، غـم و غصه‌ی مردم را بہ دݪ ریختݧ..!✋🏼 غصہ‌ی مردم را خوࢪدݧ..!🙆🏻‍♂ غـمِ مردم را حݪ کردݧ..!♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🤣 . رفیقم مےگفت لب مرز یہ داعشےرو دستیگیر کردیم👀 . داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من رو بکشید تـا نهار رو با رسول خدا و اصحابش بخورم!🥘😌 . اینام لــج ڪردن ساعـت‌² کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو ظرفاشون‌رو بشــور😂😆 . @Razeparvaz|🕊•
●|♥️🌿°•. یڪی‌ازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب زمزمہ می‌ڪرد این بود: [اَللّهُمَّ‌ولا‌تَکِلنی‌إلی‌نَفسی‌طَرفَةَ‌عَینٍ‌أبداً] خدایآحتے‌بہ‌اندازه‌ۍچشم‌برهم زدنے‌مرابه‌حآل‌خودم‌وامگذار ! 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5859355390642227473.mp3
26.1M
روےدیـوار‌قلبم،داری‌یـه‌یادگاری من‌و‌سوزوندی‌حالا،کاری‌باهام‌ندارے..🥀 🎤 🎼 @Razeparvaz‌|🕊•
[• ✋🏼 •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: مسلمان کسے است کہ . . . مسلمانـان از دسـت و زبـان او در امـان باشند . . .🙄❗️ 📚عیون‌اخبارالرضا؏؛ج۲؛ص‌‌‌۲۴ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 مردان و زنان روستایی را که دیدم دلم پر کشید تا روستای خودمان.😢 دمِ غروب گوسفندان آبادی بالا از کنار دهگاه کوچک ما عبور می‌کردند و غبار بلندشده از زیر سم هایشان تا شب در هوا می‌ماند.😣🐑🐏 آن لحظه‌ها از تاریک شدن هوا دلگیر می‌شدم.🙁 شب روستا تاریک بود و وهمناک.🌚 های‌و‌هوی گوسفندان، که در گاش‌ها[حصار‌گوسفندان] خاموش می‌شد و سکوت سنگینی می‌افتاد روی روستا🤭 مادرم فانوس‌ها را روشن می‌کرد.👀✨ یکی را می‌گذاشت توی اتاق مهمان خانه، که دیوارهای سفید گچی داشت و ما پسرها در آن زندگی می‌کردیم❤️، و فانوس دیگر را می‌برد به اتاق مجاور، که دیوارهایش کاهگلی بود. آن اتاق کاهگلی، که به وسیله طاقچه‌ای به اتاق سفید ما وصل می‌شد، آشپزخانه و نشیمن و محل خواب مادر و یگانه خواهرم بود.😴🚪 کوچک‌تر که بودم پیش مادرم می‌خوابیدم.😅💕 اما بزرگ‌تر که شدم لحاف پنبه‌ای و تشک نازک ابری‌ام را توی اتاق سفید پهن می‌کردم و در کنار برادرهایم، محسن و حسین و علی و حسن، می‌خوابیدم.👱🏻‍♂🧔🏻👱🏾‍♂👨🏻 ایام عید، یوسف و موسی هم، که آن سال‌ها در شهر درس می‌خواندند📚🖌، به جمع ما اضافه می‌شدند و به این ترتیب اتاق سفید، هفت نفره می‌شد.🙂💚 برادر هشتم، که عیسی بود، زن و بچه داشت و در همسایگی ما، در خانه خودش، زندگی می‌کرد.🧕🏻🧔🏻💞 توی اتاق گلی معمولاً غلیفی روی آتش بود برای شام و این طرف من و محسن نور فانوس را به عدالت میان هم تقسیم می‌کردیم.😬👌🏻 وقتی یوسف هنوز به شهر نرفته بود، موقع مشق نوشتن زیر نور فانوس، یک مشکل اساسی داشتیم.😣🤦🏻‍♂ دفترچه نفر سوم جایی قرار می‌گرفت که سایه دسته فانوس می‌افتاد همان جا و همیشه خدا جنگ و مرافعه داشتیم که نشستن در سایه نوبت کداممان است.😂😫 گاهی حسن، برادر بزرگمان، کشمکش ما را که می‌دید، بلند می‌شد و یکی از چراغ توری‌های قراضه‌‌ای را که گوشه اتاق بود تعمیر می‌کرد، پر از نفتش می‌کرد🛢، توری‌اش را عوض می‌کرد🔩، توی بشقابک نعل شکل آن مقداری الکل می‌ریخت😷، توری نو و سفید را که مثل کیسه‌ای ابریشمی بود به الکل آغشته می‌کرد، و الکل داخل بشقابک را آتش می‌زد تا لوله اصلی چراغ گرم شود.😁🤩 بعد وقت آن بود که تلمبه مخزن نفت چراغ را به سرعت بزند. در آخرین مرحله شیر هوا را باز می‌کرد و هم زمان کبریت مشتعل را زیر توری می‌گرفت.😬🔥 توری می‌سوخت، باد می‌کرد، خاکستر می‌شد، و مثل یک توپ سفید می‌درخشید و اتاق پر از نور می‌شد.😍💫 یکی از همان شب‌ها، که فانوس اتاق ما فتیله تمام کرده بود، حسن همه چراغ توری‌های کهنه و قدیمی را یکی یکی امتحان کرد.😟 اما هر یک نقصی داشت و روشن نمیشد😑🤦🏻‍♂ حسن تلاش کرد؛ ولی کاری از پیش نبرد.😩 حوصله‌اش سر رفت. با انبردست توری چراغ را فشار داد.😨 توری له شد و پایین ریخت و آه از نهاد ما برآمد.😪🤕 حسن چراغ توری را برداشت و آن را با عصبانیت به بیرون از اتاق پرتاب کرد و گفت: «حالا درستش می‌کنم. صبر کنید!» 😠😒 هاج و واج مانده بودیم که برادر بزرگ چه در سر دارد.💭😯 او تراکتور رومانی‌اش را روشن کرد و آمد جلوی در اتاق ایستاد؛ آن قدر نزدیک که به سختی می‌شد از اتاق خارج شد.🤯😐 دو رشته سیم از باطری تراکتور تا درگاه اتاق کشید.⚡️ لامپ کوچکی، از همان‌هایی که معمولاً توی جعبه ابزارش چند تایی پیدا می‌شد💡، به سیم‌ها وصل کرد و نوری سفید و قوی‌تر از نور چراغ توری پاشید توی اتاق.😲💫😍 همه چیز عالی شد.💪🏼 فقط یک مشکل کوچک هنوز وجود داشت؛ ما به صدای چراغ توری عادت کرده بودیم.😂😐 سَختمان بود زیر نوری قوی مشق بنویسیم که صدا نداشته باشد!😩😂 شب شده بود و من همچنان در حسرت زندگی بچه های روستایی عرب بودم که لابد مادرانشان در آن لحظه داشتند فانوس ها را روشن می‌کردند تا بچه ها بنشینند پای دفترهای مشقشان💔🚶🏻‍♂ با صدای حسن اسکندری به خودم آمدم که می‌گفت: «احمد، عجب روزگاریه ها🤕! بیست روز پیش من و تو با یه همچین اتوبوسی کنار هم داشتیم می‌رفتیم مشهد.☹️ولی این اتوبوس خدا می دونه ما رو کجا می بره!»😞 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 آفتاب تازه طلوع کرده بود وقتی وارد اولین خیابان شهر بغداد شدیم🌞✨ راننده اتوبوس دستش را گذاشته بود روی بوق و برنمی‌داشت.🙄🤧 این طوری به اهالی پایتخت می‌گفت دارد اسیر می‌برد!😒⛓ محمد آب پیکر هنوز بی‌حرکت کف اتوبوس افتاده بود.😔 دیگران روی صندلی‌ها نشسته بودند و به آینده‌ای که در انتظارشان بود فکر می‌کردند.🗯😕 در همین لحظه صدای کسی، که او را نمی‌دیدم، پیچید توی اتوبوس.🗣 همه به طرف صاحب صدا سرک کشیدند.👀 اسیر جوانی بود که غربت اسارت نتوانسته بود شوخ طبعی و بذله گویی اش را از او بگیرد.😅 خطاب به راننده اتوبوس گفت: «آقای راننده، بی‌زحمت همین چهارراه اولی نگه دارید، پیاده می‌شم!»🚎✋🏼😌😂 خندیدیم و این اولین خنده‌مان پس از اسارت بود.💔 یکی دیگر از اسرا صلواتی طلب کرد.🎶 فرستادیم... فضا عوض شد. روحیه گرفتیم.😇 جوّ ساکت و غمناک اتوبوس شکست.💥 چقدر به آن خنده و صلوات نیاز داشتیم در آن ثانیه ها.🤲🏻 اتوبوس وارد شهر شده بود. رفتار بغدادی ها هم مثل مردم بصره بود؛ معجونی از فحش و ستایش.🙄🤦🏻‍♂ در خیابانی عریض، مقابل در بزرگی ایستادیم که دو طرفش دو قبضه توپ قدیمی دیده می‌شد و پشت هر توپ یک کیوسک نگهبانی. اتومبیل اسکورت قبل از همه داخل شد و پشت سرش اتوبوس های حامل اسرا از در بزرگ داخل شدند.🚎🚙🚗🚌🚓 گویا به مقصد رسیده بودیم.😬 آنجا یک محوطه نظامی وسیع بود با خیابان های تمیز، که از میان نخل‌های بلند می‌گذشتند.🌴🛣🌴 در آن پادگان بزرگ، که بعدها فهمیدم ساختمان وزارت دفاع عراق است، سربازان کلاه سرخ، با پوشه ای زیر بغل📁، میان ساختمان های متعدد در رفت و آمد بودند.🤨 از اتوبوس پیاده شدیم. از کوچه‌ای باریک گذشتیم که انتهای آن دری آهنی از سمت چپ باز می‌شد.😥 در محوطه‌ای کوچک چند سرباز عراقی گویا به انتظار ما ایستاده بودند.😑🕳 آنجا حیاط یک زندان بود که بالای در ورودی اش نوشته شده بود: «لا یدخل الانسان، الا ان یخرج انساناً آخر.»🙄🏷 کل مساحتش از پنجاه متر مربع بیشتر نبود. دو درِ آهنی با قفل های بزرگ از آن حیاط کوچک به دو زندان کوچک‌تر باز می‌شد.🔒🔓 زندان‌ها با یک تیغه نازک از هم جدا می‌شدند؛ که اگر نبود، دو زندان روی هم شکل نیم دایره‌ای پیدا می‌کرد به قطر حدود هفت متر. روی درهای خاکستری زندان‌ها دو دریچه کوچک دیده می‌شد که در آن لحظه هر دو بسته بودند.🤷🏻‍♂ وارد شدیم.👀🖐🏻 توی زندان بوی نم می‌آمد؛ بویی شبیه اتاق تزریقات یا بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک بشود.😷😑 آن زندان سه گوشِ ده دوازده متری گنجایش همه ما را نداشت.🤕 چفت هم نشستیم، در آن فضای گرم و بسته. چه زجری می‌کشیدند زخمی‌ها.🙁 جاگیر که شدیم، چشمم افتاد به دو افسر ایرانی که از قبل آنجا بودند☹️😟 با لبخندی کم رمق به ما خوش آمد گفتند.🙂💁🏻‍♂ غیر از آن ها مرد دیگری هم بود که به نظر می‌رسید درجه بالاتری دارد.😬✋🏼 این را می‌شد از رفتار احترام آمیز افسرها با او فهمید. آن ها او را «جناب سرهنگ تقوی» صدا می زدند.🤔🧔🏻 جناب سرهنگ تقوی، با پایی که تا کمر در گچ بود، روی تشک پنبه‌ای و کهنه‌ای نشسته و به دیوار زندان تکیه کرده بود🤕 اسیر بود؛ ولی ابهت مظامی‌اش را همچنان با خودش داشت😎✌️🏻 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
. کسے کہ به دنباݪ نـور اسټ..؛ ایݧ نۅر هرچہ‌قدر هم کوچک باشد..، در قـݪب او بزرگ خواهد بود:)♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
مادَرَمْ گُفْت:حُسِینْ تِکِه کَلامَتْ باشَد هَروَقْت‌شُدی‌مَسْتِ‌رُخَش‌شیرَمْ‌حَلالَت‌باشَد مِثلِ‌یِک‌مُردِه‌کِه‌یِکْ‌مَرتَبه‌جان‌میگیرَد دِلَم اَز بُردَنْ نامَت هَیِجان میگیرَد قَلَبم اَز‌کار کِه‌اُفْتادبِه‌مَن‌شُوک‌نَدَهید اِسمِ اَرْبابْ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد..:)♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
|…حسین گونہ زندگے ڪنید ڪہ تمام عاقبت بخیری در همین راه است و همیشہ یاد و خاطره شهدا را نگہ دارید(: ‌🍃 @Razeparvaz|🕊•
وسـط ِ جبهــہ بهــش گفتم ! الان چه وقت خوندنہ؟  گفت: از ڪجا معلوم دیگہ وقت ڪنم و شروع ڪرد نمــاز خوانــدن ... "السلام علیڪم ورحمة اللہ وبرکاتہ" را ڪہ گفت … یڪ خمــپــاره آمد پَر ڪشید!💔🌱 @Razeparvaz‌|🕊•
•♥️| مقام‌معظـم‌رهبرۍ⇊ . این آقا هم، بدنش خـاک خواهد شد..، خوراک مـار و مـور خواهد شد..، و جمهورےاسلامے همچناݧ خواهد ایستاد . . .🌱 📆۹۷/۲/۱۹ ✋🏼 @Razeparvaz|🕊•
شهیـد تهرانے مقـدم: 『روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که‌می خواست اسرائیل را نابود کند!』 سالروز شهادتت مبارک بزرگ مرد... (:✨ 🌿 @Razeparvaz|🕊•
+آرزوت‌چیه؟ _شهادت🙊💙 "و‌‌همان‌لحظه، قامت‌میبندد‌تا‌ صبحش‌را‌بخواند..!🤦🏻‍♂ 🚶🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
و آبِ رحمـتۍ‌ست کہ همہ‌ۍ تیرگےها را از سینہ ميشویَد ..♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 درِ زندان با صدایی خشک بسته شده بود و ما داشتیم خفه می‌شدیم از گرما.😣🤕 عرق از هفت بند تنمان جاری بود. خون‌های خشک روی لباس هایمان دوباره تازه شد.☹️ زخمی نشده بودم؛ ولی از خون اکبر هنوز لباس‌هایم رنگین بود. تیرخورده‌ها با هر تلاطم جمعیت فریادشان بلند می‌شد.😵🤕 تشنگی توانمان را بریده بود.🚱 کسی محکم کوبید به در.✊🏻 دریچه کوچک روی در باز شد. گروهبانی عراقی از آن طرف دریچه صدا می‌زد: «صالح ... صالح ...»🗣 صالح را نمی شناختیم.🤕 سرباز دوباره تکرار کرد: «صالح ... صالح ...»😠 مردی حدوداً چهل ساله، که گوشه زندان کنار جناب سرهنگ نشسته بود، از جا بلند شد و سراسیمه به سمت دریچه دوید.😃✋🏼 چشمانی ریز، صورتی سبزه، و موهایی مجعد داشت.. دشداشه عربی‌اش به سختی ساق‌های عریانش را می‌پوشاند.🙄 سرباز عراقی پشت دریچه، بلند و پرخاشگر، چیزهایی به او گفت.😥 صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد: «آقایون ساکت! برادرا، لطفاً ساکت! همه گوش بدن.»😤همهمه ها خوابید.🤕صالح ادامه داد: «این سرباز عراقی میگه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»😑👋🏼 وقتی گروهبان عراقی صالح را صدا زد و او با دشداشه عربی اش دوید به سمت پنجره و گفت: «نعم سیدی.»✋🏿 من او را یک نفوذی و جاسوس پنداشتم.😏 اما صالح خیلی زود در دادگاه افکار من تبرئه شد.😁❤️ وقتی گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.» یک دفعه نزد من از یک نفوذی به یک منجی تبدیل شد.😐😂 نیاز به توضیح نبود. صالح داشت به ما کُد می داد.🤩🤭 داشت می‌گفت که اینجا کسی نباید بگوید من پاسدارم.🤫🤐 می‌گفت که پاسدار بودن در اینجا گناهی بزرگ است و عواقب تلخی دارد و می‌گفت که اگر پاسداری میان ما هست، اینجا باید خودش را بسیجی یا ارتشی معرفی کند😬؛ اگرچه به جای همه این توضیحات خطرناک، آن هم مقابل چشم گروهبان خشن عراقی، او فقط گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»🤠👌🏻 خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. 📂‌‌↻ اسرا یکی یکی از زندان خارج می‌شدند.⛓ مقابل دوربین پولارویدِ یک عکاس نظامی، کنار دیوار سیمانی زندان، می‌ایستادند تا عکسی فوری بگیرند و همان جا ضمیمه پرونده‌شان بشود.📸 سؤال های بازجو همان سؤال‌های بصره بود، به علاوه یک سؤال مهم و حیاتی: «ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟»🧐🔫 راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند.✌️🏻 همه شدند ارتشی یا بسیجی.💁🏻‍♂ نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران، که در همان محوطه زندان بازجویی می‌شدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد.😯 وارد همان کوچه باریکی شدیم که ساعتی پیش ما را به زندان رسانده بود. دیوار کوچه، از سمت چپ، ساختمان سفید بلندی بود با ده ها پنجره.🏢 بر هر پنجره یک کولر گازی نصب شده بود. صدای کولرها مثل زنبورهای کندو در هم قاطی می‌شد.😣 سمت راست کوچه اتاق‌هایی بود که از داخلشان فریاد کسانی به گوشم می‌رسید که لابد زیر شکنجه بودند.😢⚙ نمی‌دانستم مرا به کجا می‌برند و چه نقشه‌ای برایم دارند. همه چیز و همه جا مخوف و وهمناک بود.😑😬 در آن لحظه، راستش؛ ترسیده بودم😰 به یکی از همان اتاق ها منتقل شدم. یک چوب فلک کنار چند کابل قطور گوشه اتاق روی زمین افتاده بود و در انتهای اتاق تختی بود مرتب شده با ملحفه‌ای سفید.👀 سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاه قد، که بعدها فهمیدم اسمش فؤاد است، روی لبه تخت نشسته بود.🙄 داشت با دکمه‌های ضبط صوت کتابی جلدچرمی‌اش ور می‌رفت.📔😶 به دستور نشستم کف اتاق؛ به فاصله کمی از فؤاد، که می‌رفت نوار کاستی را بگذارد توی ضبط صوت.🤕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 فؤاد صورتی کاملاً گرد داشت. ریش و سبیلش را با تیغ زده بود.😑 صورتش، اگرچه سبزه بود، برق میزد. روی پیشانی‌اش، که با طاسی قسمت جلوی سرش آمیخته و یکی شده بود، پر بود از دانه های ریز عرق که گاهی با دستمال پارچه ای تاخورده‌اش پاکشان می‌کرد. می شد فهمید قدش کوتاه است. اما وقتی بلند شد تا میکروفن ضبط صوتش را از روی میز کوچک کنار در بردارد، دیدم قد آن مرد حدوداً سی و پنج ساله خیلی کوتاه و پای راستش از پای چپش کوتاه تر است و هنگام راه رفتن می‌لنگد.😳😧 او برگشت و سر جای اولش نشست. میکروفن ضبط صوت را وصل کرد و بعد برای اولین بار جدّی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟»🤔 ـ احمد.✋🏼 ـ اهل کدوم استانی؟🙄 ـ کرمان. او فارسی صحبت می‌کرد؛ دقیقاً با لهجه عرب های جنگ زده‌ای که با شروع جنگ در اردوگاه 500 دستگاه کرمان ساکن شده بودند و من هر وقت گذرم به آنجا می‌افتاد دلم از غریبی و آوارگی شان می‌گرفت.😞 فؤاد ادامه داد: «آقای احمد، شما چند سالته؟»😏 ـ هفده سال.🤒 دو شاخه سیم ضبط را داخل پریز برق کرد و بعد خیره شد به چشم هایم و کمی عصبانی و البته متعجب پرسید: «هفده سال؟!»😳😠 گفتم: «بله.»😄 از روی تخت خم شد به سمت من. سرهایمان به هم نزدیک شد. بوی تند ادکلنش پیچید توی بینی‌ام.😷 گفت: «ببین، من کار ندارم واقعاً چند سالته؟ من می خوام صدات رو ضبط کنم این تو.»🎙🔉ا شاره کرد به ضبط صوت کتابی‌اش و ادامه داد: «وقتی ازت می‌پرسم چند سالته، میگی سیزده سال. وقتی هم ازت می‌پرسم چرا اومدی جبهه، میگی به زور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!»😡 دلم هُری ریخت پایین.🤯 ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی، وقتی که داشت کوچک ترها را از صف بیرون می‌کشید، پیچید توی گوشم.🗣 ـ عراقیا بچه های کم سن و سال رو، وقتی اسیر میشن، مجبور می‌کنن بگن ماها رو به زور فرستادن جبهه.🤦🏻‍♂ دلم را قرص کردم. از خداوند و حضرت زهرا کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فؤاد گفتم: «ولی من هفده سالَمِه. کسی هم من رو به زور نفرستاده جبهه!»😏👊🏻 فؤاد گُر گرفت انگار. بلند شد ایستاد. به راحتی میشد فهمید دارد تلاش می‌کند بر خشم و غضبش غلبه کند.😎 لحن دلسوزانه‌ای در سخن گفتن پیش گرفت. گفت: «این حرفا رو خمینی تو کله‌ت کرده یا خامنه‌ای یا رفسنجانی؟😄 ببین بچه!😠دوست ندارم تو کتک بخوری. من خودم ایرانی‌ام. اگه به حرفم گوش ندی، این اسماعیل (اشاره کرد به گروهبان گنده عراقی) رحم نداره.😏می‌زنه لِهِت می‌کنه!»😆 کابل قطوری توی دست اسماعیل بود و داشت ما را نگاه می‌کرد. وقتی فهمیدم فؤاد ایرانی است نفرتم از او بیشتر شد.🤮 گفتم: «آقا، چرا باید دروغ بگم؟»🤥 فؤاد، که دیگر نمی‌توانست خودش را مهربان نشان بدهد، گفت: «برای اینکه من بهت میگم!😠میگم بگو سیزده سالَمِه، مثل بچه آدم بگو سیزده سالَمِه.😡 میگم بگو به زور آوردنم جبهه، مثل بچه آدم بگو به زور آوردنم جبهه.🤬خلاص!»😤 ترجیح دادم سکوت کنم.😶 فؤاد سکوتم را نشانه رضایت تلقی کرد و امیدوار شد. میکروفن را برداشت. می‌خواست دکمه ضبط را فشار دهد که گفتم: «من نمیگم سیزده سالَمِه. هفده سالَمِه!»😏🚶🏻‍♂ فؤاد میکروفن را گذاشت روی تخت، کنار ضبط. دستمالش را یک بار دیگر از توی جیب لباس پلنگی اش بیرون آورد.😬 پیشانی به عرق نشسته اش را محکم پاک کرد و گفت: «خب، حالا که حرف توی کله‌ت نمیره، برو بیرون که وقت بقیه گرفته نشه. بعداً صدات میزنم و بهت ثابت می‌کنم که سیزده سالته و به زور فرستادنت جبهه!»🤬✋🏿 بعد چیزی به اسماعیل گفت. اسماعیل خم شد، پشت پیراهنم را گرفت، بلندم کرد، و از اتاق انداختم بیرون.😑🤦🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•