eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
432 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین… نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی… جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم… . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود… عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا… چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم… . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی… به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم… . . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه… آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم… . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران… صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار… حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار… از حال معنوی ام… گذشتم… . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی… هیبت خاصی داشت… مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی … کم آوردم… گذشتم… . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی… انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم… از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم… . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند… انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند… شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد … . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان… . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت… از تا ! فاصله زیاد بود… . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم… خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد… . . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت… گاهی،نگاهی 😭🥀💔 محفل رفاقت باشهدا👇👇👇 ══════°✦ ❃ ✦ @refigh_shahid1
✅یک پسر مذهبی تمایل زیادی به گفتگو با دختر مذهبی دارد و بالعکس... و مذهبی ها بدلیل  بودن و  داشتن، زجر بیشتری از  ها میبرند و چون شمع، ذره ذره ی وجودشان از این وابستگی میسوزد... دلشان گیر یک پروفایل مربعی شکل *دو در دو* میشود... در رویاهایشان  ای میسازند از شخصیت هایی که پشت  ها مخفی شده است... و دلشان را گره میزنند به  ها و  ها و  موجود در آنها... ✨💕✨💕✨ آری... این یک واقعیت است، واقعیتی تلخ از زندگی مدرن و ماشینی ما... ✨💕✨💕✨ و همه چیز از یک جرقه شروع میشود، سلامی، شکلکی یا هر چیز دیگر... فرقی نمیکند، شکلک لبخند باشد یا غم و غصه و گریه... مهم اینجاست، که شکلک ها  اند،  میزنند،  میکنند و  میشوند!! دزد یک دل و قلب، و قلب، حرم خداست .حَرَمُ.الله...  ✨💕✨💕✨ انسانها تصویر سازی میکنند، از یک لبخند ساده برای خودشان زیباترین تصاویر را میسازند آنگونه که باب میل شان است... ✨💕✨💕✨ در  ، اعمالی را در  عمل مان میبینم و شگفت زده از خداوند سوال میکنیم خداوندا اینها دیگر چیست؟!ما که مرتکب چنین اعمالی نشدیم!! و آنجاست که  را نشان میدهند که ما   بوده ایم،  خلوتشان، و  اوقات و افکارشان. ✨💕✨💕✨ دلی که میبایست حرم امن الهی میبود و ما به ناحق  کردیم، خلوتی که میبایست با خدای خود می داشتند و ما از آنها دزدیدیم، و اوقاتی که باید به  سپری میشد و فکری که به  و  و  مشغول میشد و ما درگیر خودمان کردیم!! ✨💕✨💕✨ دل بردن جرم است، جرمی که خدا نمیبخشد، جرمی که حق الناس است، و اگر حق الله را هم ضایع کند، نارٌ علی نار میشود... ✨💕✨💕✨ بیایید کمی مراعات کنیم، کمی عاقلانه تر رفتار کنیم، و در استفاده از کلمات و شکلک ها کمی دقت مان را بالاتر ببریم. ✨💕✨💕✨ و خوشا بحال آنان که دلشان دزدیده میشود و در عطش دلبستگی میسوزند ،اما صبر میکنند و صبر میکنند و صبر... *من مات من العشق، فقد مات شهیدا* ✨💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨ ✨💕✨💕✨✨🌱🌱✨
بِسمِ رَبَّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین امروز داشتم به اسم فکر میکردم😞 یعنی یک قبر ساده که فقط رویش نوشته فرزند روح الله یعنی یک قبر کوچک که داخلش یک قهرمان پاک خوابیده! اما بی نام😔 یعنی یه قبر خاک گرفته و بی رنگ و لعاب🥺 یعنی مادر😭 مادری که سر هر چهار هزار قبر گمنام را طی می‌کند به امید این که یکی از آنها پسرش باشد😢 یعنی بغض یعنی یک پسر جوان که کلی آرزو داشت ولی نشد! نشد که به هیچ کدامشان برسد...😢 یک روز رفت و دیگر برنگشت وقتی هم که برگشت شد گمنام😔😔 شد شبیه مادرش زهرا(س)😭 وقتی از کنار قبر شهید گمنامی رد می شوی به این فکر کن که او هم یک جوان بود عین تو😓 فقط گم شده است! گمنامی یعنی درد دردی شیرین یعنی با عشق یکی شدن یعنی اثبات اینکه از همه چیزت گذشتی برای معشوقت! یعنی فقط خدا را دیدی و رضای او را خواستی نه تعریف و تمجید مردم را گمنامی یعنی یا زهرا سلام الله🌸🌸🌸 👇👇👇👇 @refigh_shahid1
سلام.. سه صلوات هدیه کنیم به یکی از اعضا ان شاءالله که مشکلشون به زودی حل بشه... با تشکر...
🌷خاطره‌ای‌ازطلبه‌شهید 🌷 💬خواب شهادت ◽️این خواب خیلی مرا خوشحال کردخواب دیدم که امام سجـاد(ع) نوید و خبر شهادت من را به مادرم می‌گوید و من چهره‌ی آن حضرت را دیده و فرمود: تو به مقام شهادت می‌رسی. ◽️و من در تمام طول عمرم به این خــواب دل بسته‌ام و به امید شهادت در این دنیا مانده‌ام و هم‌اکنون که این خواب را می‌نویسم یقین دارم که شهادت نصیبم می‌شود. ◽️و منتظر آن هم خواهم ماند ... تا کی خداوند صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمع آنها بپیوندم ... هم اکنون و همیشه دعای قنوت نمازم " اَلّلهُمَ اَلْرزُقنی تَوفیقَ الْشَهادَتِ فی سَبیل‌ِالله " است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی جز شهادت نمی‌خواهم. ✍وصیت کرده بود تا زنده است کسی دفتر خاطراتش را نخواند. ◽️راستی چه رمزی است؟ بین بشارت شهادت توسط امام ‌سجاد(ع)... و اعزام به سوریه از طریق تیپ امام سجاد (ع) ... 📒منبع:دفترخاطرات‌شهيد🌷 🕊شهداء‌رایادکنیدبایک‌صلوات🕊 @refigh_shahid1
زندگی در نظرم مسخره می‌آید... چه پیروزی هایش چه شکست هایش.. چه حیات‌و چه مماتش..وچه دلخوشی‌هایش! چه امیدبستن به آرزوها وچه ترس از قضاوقدر.. همه وهمه در نظرم مسخره می‌آید..! به هیچ چیز وهیچ کس دلخوشی ندارم از هیچ چیز وهیچ کس امید وانتظاری ندارم.. فقط بخاطر وظیفه برمیخیزم و بخاطر وظیفه زندگی میکنم... والا حیات برمن سنگین وغیر قابل تحمل بوده است.... ❤️شهید دکتر مصطفی چمران❤️ محفل رفاقت باشهدا👇👇 •----🕊🕊🕊🕊----• @refigh_shahid1 •----🕊🕊🕊🕊----•
💌🍃... ❤️ دوره فتوشاپ را می‌گذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام می‌دادم. یڪی از کارهایی که از آن لذت می‌بردم😊، نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان بود. وقتی عکس طراحی شده‌ام را در گروه دوستان خودم در یڪی از شبکه‌های اجتماعی گذاشتم، همه خوششان آمد. تعداد زیادی از بچه‌های عاشق شهادت پیدا شدند، اما من دلم❤️ به سمت او ڪشیده شد. هم درخواست داد تا برایش طراحی ڪنم. وقتی آن عڪس را فرستادم، خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره ڪرد. گفتم حالا شهید بشو تا محلش مشخص شود. قبول نڪرد و گفت ڪه محل شهادت را سوریه بنویس، نوشتم. آن‌موقع تخیل بود✨، اما به واقعیت تبدیل شد. آن عڪس در شبڪه‌های اجتماعی خیلی معروف شد.🎈 🦋 🍀•° @refigh_shahid1
🌙 از خدا میخوام پایان ماه رجب پایان سختی ها حادثه ها گرفتاری ها و مریضی ها رفع تمام مشکلات شروع شادی و سلامتی و آرامش نجات از ویروس کرونا و جشن ظهور منجی بشریت باشه ان شاءالله دلهاتون شاد حاجاتتون برآورده به خیر بشه💐 🙏 @refigh_shahid1
باید برای آن‌که نظر کنند، گاهی به آن‌چه بودیـم، نظر کنیـم...
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#قسمت پانزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: امتحان خدا یا ...؟ - آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...
شانزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: نامه های بی شاید ... - با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ... ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ... - آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ... دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ... - برو ... در رو هم پشت سرت ببند ... کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ... - حاج آقا یه سوال داشتم ... از حالت جدی من خنده اش گرفت ... - بگو پسرم ... - حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ... منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ... خنده اش محو شد ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده ... همیشه می گفت ... - به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ... حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ... - سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ... اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ... ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ... - ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ... و بلند شدم و رفتم ... تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ... شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ... ✅نویسنده شهید سید طاها ایمانی داستان واقعی✅ @refigh_shahid1
هفدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: چشم ها را باید بست تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ... - آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ... خنده اش گرفت ... - علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ... سرم رو انداختم پایین ... - ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ... از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ... - روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ... حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ... - آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ... دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ... - میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ... دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ... - نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ... از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ... - خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ... دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ... ✅نویسنده شهید سید طاها ایمانی داستان واقعی✅ @refigh_shahid1