eitaa logo
محتوای روایتگری راویان
3.2هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
472 فایل
🌟 محتوای روایتگری راویان 🌟 📚 بازخوانی خاطرات شهدا 🎖 تشریح عملیات‌های دفاع مقدس 📖 معرفی کتاب و خاطرات ارزشمند 🗓 پرداختن به مناسبت‌های مهم ✍️ محتوای روایتگری 📩 ارتباط با ادمین : @Revayatgar_admin وابسته به موسسه روایت سیره شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷پیام مادر شهیدی که اشک امام(ره) را جاری کرد 👈 خاطره‌ای دربارۀ یک از زبان رهبر معظم انقلاب (مدّظلّه‌العالی) 🔹در یکی از شهرها که زمان ریاست جمهوری رفته بودم. بعد که سخنرانی کردم و برگشتم بیایم، مردم دوروبر ما اجتماع کرده بودند و اظهار محبّت میکردند، من هم میرفتم طرف ماشین که سوار بشوم، شنفتم که یک خانمی از پشت سر در وسط جمعیّت مرتّب صدا می زند و اسم بنده را می‌آورد. فهمیدم کار مهمّی دارد؛ ایستادم. گفتم بگذارید این خانم بیاید ببینم چه‌کار دارد که در این جمعیّت این‌جور داد میکشد. 🍃 آمد جلو، گفت که آقا پسر من اسیرشده بود -به نظرم، حالا درست یادم نیست،شاید گفت تنها پسرم؛ احتمال می دهم گفت تنها پسرم -چند روز پیش اطّلاع پیدا کردم که در اسارتگاه شهید شده؛ به امام بگویید که- شاید مثلاً به این تعبیر، حالا جزئیّاتش یادم نمانده، البتّه یادداشت کرده‌ام، بارها هم گفته‌ام- فدای سرتان؛ و اگر باز هم پسر داشته باشم، باز هم میفرستم. 🔺 این پیغامی بود که یک مادر [شهید گفت‌]. ببینید این روحیّه را! من آمدم به امام این را عرض کردم، امام گریه‌اش گرفت؛ از شنیدن این سخن و این احساس، اشک به چشم امام آمد. 🔸 این روحیّه‌ها برای چه کسی بود، برای چه بود؟ جز برای خدا یک چنین چیزهایی را انسان نمیتواند مشاهده کند که مادر دو شهید بچّه‌هایش را خودش ببرد داخل قبر بگذارد و گریه نکند! یا بخواهد از دوروبری‌هایش که گریه نکنند، بگوید من بچّه‌هایم را در راه خدا داده‌ام، خوشحال هم باشد. اینها آن آرمان است. 🗓 ۱۳۹۵/۷/۵ 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
راوی : شهید فاطمه سادات چاووشی در سن ۲۱ سالگی در بمباران رژیم بعث عراق به همراه کودکان ۲ و ۶ ساله‌اش جام شهادت را سر کشید. فاطمه طبقی از نور بود ۴ ماه قبل از شهادتش خواب دیدم در امام‌زاده علی بن جعفر بودم و متعجب بودم که چرا هیچ‌کس اینجا نیست به همین دلیل همان‌جا روی تلی از خاک نشستم، به ناگاه دیدم طبقی از نور به سمت من می‌آید از دیدن آن طبق جاخورده بودم و پیوسته سؤال می‌کردم چه کسی این طبق را به اینجا آورده است؟ اما هیچ‌کس جوابی به من نمی‌داد تا اینکه بار سوم طبق به نزدیکی من آمد و ندایی به من گفت این طبق نور، فاطمه توست. در آن ایام فاطمه نیز خوابی مشابه دیده بود به این صورت که پدربزرگ مرحومش را در باغی بزرگ دیده بود که از او درخواست می‌کرد به وی بپیوندند اما فاطمه در جواب گفته بود بدون کودکانم هیچ کجا نمی‌روم. راکتی که به خانه تک دخترم اصابت کرد صدای مهیبی از کوچه آمد و باعث شد از منزل خارج شوم، همسایه‌ها مدام باهم پچ‌پچ می‌کردند اما چیزی به من نمی‌گفتند با التماس از آنان خواستم چه اتفاقی افتاده که یکی از آن‌ها خانه دخترم را نشان داد و گفت راکتی به خانه فاطمه خانم اصابت کرده و با کودکانش شهید شده‌اند. سراسیمه خود را به آنجا رساندم اما با بدن تکه‌تکه شده فاطمه روبه‌رو شدم به‌طوری‌که تکه‌های بدنش را در یکپارچه پیچیده بودند و فرزند کوچکش امیرحسین نیز سر نداشت. سه روز از خانه بیرون نیامده بود همسر فاطمه پاسدار بود و به جبهه رفت‌وآمد می‌کرد و تعصب عجیبی هم نسبت به خانواده‌اش داشت به همین دلیل به فاطمه تأکید کرده بود که کمتر به بیرون از خانه رفت‌وآمد کند، البته چون مادرش پیش خودشان زندگی می‌کرد نگرانی چندانی بابت تهیه مایحتاجشان نداشت. یک روز یکی از همسایه‌ها پیش من آمد و گفت فاطمه سه روز است از خانه بیرون نیامده و مادر شوهرش هم به خانه دخترش رفته و خبری از آنان نیست، همین حرف او مرا نگران کرد و باعث شد سریع خود را به خانه آنان برسانم وقتی دیدم فاطمه و بچه‌ها سالم هستند خدا را شکر کردم؛ فاطمه به دلیل نداشتن اذن از همسرش سه روز متوالی در خانه‌مانده بود و بیرون نیامده بود چراکه به همسرش قول داده بود برای کارهای بی‌اهمیت از خانه خارج نشود. عروسی‌اش ساده بود مانند خانم فاطمه زهرا خانواده همسرش وضعیت مالی خوبی نداشتند بنابراین بااینکه فاطمه تنها دخترم بود تصمیم را به خود ایشان واگذار کردم تا هر طور که می‌خواهند مراسم را برگزار کنند. فاطمه هنگام عروسی تنها ۱۶ سال سن داشت اما فهم و شعورش بسیار بالابود و به خانواده همسرش گفته بود من نیازی به جشن و مراسم باشکوه ندارم و از شما نیز توقع چنین چیزی را ندارم. مراسم عروسی آنان بسیار مختصر بود یک عقد و یک عصرانه با حضور ۱۰ یا ۱۵ نفر که همگی اقوام درجه‌یک بودند و بعد اثاثیه‌شان را به منزلشان منتقل کرده و زندگی خود را آغاز کردند. فاطمه را در خواب دیدم، کربلا نصیبم شد خواب دیدم فاطمه در حال تمیز کردن خانه است، به او گفتم مادر مگر شما شهید نشده‌ای رو به من باحالت جدی گفت مادر جان مگر شهدا می‌میرند؟ من آمده‌ام تا خانه‌ات را صفا دهم. بعد سیدی را دیدم که به من گفت آیا دوست داری به کربلا بروی؟ بسیار خوشحال شده و با وی به راه افتادم به وسط کوچه رسیده بودیم که از خواب بیدار شدم. دو ساعت بعد زنگ زدند و گفتند برای سفر کربلا آماده شو و مدارکت را حاضر کن. دختری به نام زهرا اوج عشق و علاقه به بانوی کرامت وقتی دخترش را به دنیا آورد گفتیم خوب اسمی برایش انتخاب کن، رو به ما کرد و گفت انتخاب کردن نمی‌خواهد نام او زهرا است. به او گفتم مادر جان اسم خودت فاطمه است بهتر نیست نامی متفاوت برای دخترت انتخاب کنی؟ کمی ناراحت شد و گفت اصلاً به همین خاطر است که نامش را زهرا می‌گذارم چون نذر کرده‌ام همیشه به جدم خدمت کند، همین هم شد، زهرا هنگام شهادت مانند جدش خانم فاطمه زهرا از ناحیه پهلو آسیب دید و شهید شد. شهادت را نمی‌خواهم مگر با کودکانم همیشه حرف از شهادت می‌زد و می‌گفت دوست دارد شهید شود اما امکان جبهه رفتن را نداشت چون کودکانش خردسال بودند و از طرفی هم همسرش راضی نبود، بنابراین تمام تلاش خود را پشت جبهه و برای تدارکات انجام می‌داد. همیشه می‌گفت شهادت را نمی‌خواهم مگر با کودکانم زیرا بی‌مادری درد بزرگی است. 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
محتوای روایتگری راویان
۱۸ بهمن‌ماه ، #سالروز_شهادت #رزمنده_روحانی #شهید_سیدقاسم_فضلی_رمی گرامی باد . 🥀 نام پدر : ابراهیم
: شهید بسیار ساده زیست بودند و در خوردن و پوشیدن و در کردار و رفتار در خرج و مخارج به طور کل در همه امورات زندگی ساده زندگی می کردند شب ها که می خوابید بالشت یا متکا را زیر سرش می گذاشتم و او می گفت: مادرجان این سر باید به گل و خاک عادت کند . سید قاسم درس حوزوی را خوب می خواند و همیشه در حال مطالعه بود زمانی که می خواست از طرف بسیج به جبهه برود حاج آقا فاضل به ایشان اجازه نداد پدرش به او گفت اگر حاج آقا اجازه بدهند من حرفی ندارم و اوگفت من در هر صورت به جبهه می روم چه حاج آقا اجازه بدهد چه ندهد. من و پدرش نزد حاج آقا رفتیم و صحبت کردیم و ایشان فرمودند: سید قاسم شاگرد ممتاز است اجازه ندهید به جبهه برود و بگذارید درس بخواند. من از پشت در گفتم جاج آقا اجازه بدهید اگر نرود مریض می شود . اخلاق شهید این بود که اگر به خواسته اش نمی رسید مریض می شد و آن وقت حاج آقا دیدند که ما با رفتن شهید مخالف نیستیم اجازه دادند . : شهید بسیار زیاد برای وقت خود ارزش قائل بود و هیچگاه نمی خواست یک دقیقه از وقتش را بیهوده هدر دهد . زیاد مطالعه می کرد در کتابخانه و مساجد زیاد شرکت می کرد . بسیار پرتلاش و فعال بود . برنامه ریزی در زندگی داشت و مودب و با وقار بود بسیار خوش رو و خوش زبان بود . ساده زیست و مهربان بود . همیشه مشغول ذکر خدا بود و همیشه خدا را در همه کارها یاد می کرد . شهید بزرگوار به امر به معروف و نهی از منکر بسیار اهمیت می داد و در گوشه و کناری اگر خطایی از دیگران سر می زد ایشان وقتی با خبر می شد امر به معروف و نهی از منکر می کرد یک روز در نزدیکی منزل ما عروسی برگزار شد رفتارهای ناشایست و آزار همسایگان از حد گذشته بود ایشان فوری رفتند تذکر دادند . با منافقین نیز برخوردش جدی بود و همه را امر به معروف و نهی از منکر می کرد واگر قبول نمی کردند نارااحت می شد و به او دلداری می دادم و می گفتم در دوران پیامبر پسرم همین طور بود حالا هم همین طور است مومن باید در برابر ناملایمات مقاوم باشد . 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشلب (سیده‌سلام‌بدرالدین) میگویند: بااینکه احمد پسرش بود او را هم بازی و دوست دوران جوانی اش میدانست و با عشق مادرانه در تربیت احمد تلاش کرد و برای رفتن احمد همانند مادران سایر شهدا عاشقانه فرزندش را راهی کرد احمد هر ساله در روز مادر برایش هدیه میگرفت اما به گفته مادرش احمد امسال نه طلا و نه نقره داد بلکه با شهادتش باعث شد در برابر مولایم امام حسین رو سفید شوم. 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به روایت : 🌺دست شافع🌺 پسرم وقتی به دنیا اومد خیلی نحیف و ضعیف بود، همه میدونن اسمی که خداوند برای او در نظر گرفته بود باعث حیات دوباره ی یدالله شده بود! به همین دلیل هر زمان، هر جایی با خودم یدالله رو میبردم باید خیلی می پوشاندمش! اینقدر لباس تنش میکردم و پتو دورش میپیچیدم تا به گفته ی دکتر، سینه پهلو نکنه! یه بار وقتی برگشتم خونه و از لای پتو بیرونش آوردم، متوجه شدم دست راستش بخاطر اینکه هوا نخورده، کپک زده بود وقتی کمی بزرگتر شد، از من پرسید:مامان چرا کف دست من اینطوریه؟ چرا قرمزه همیشه؟ بهش گفتم:عزیزم وقتی بزرگتر شدی برات میگم چرا اینطور شدی بزرگ که شد، دوباره پرسید:مادر بالاخره ماجرای دست من چیه؟ اتفاقی که براش افتاده بود رو گفتم! دیدم رفت تو فکر... گفتم به چی فکر میکنی عزیزم؟! گفت:دارم فکر میکنم شما برای محافظت از من چه کارهایی کردی و چه سختی هایی کشیدی! گفتم:این وظیفه ی من بوده پسرم! با یه حالتی لبخندی بهم زد و چیزی نگفت! آن زمان متوجه لبخندش نشدم! اما وقتی شهید شد! یه بار اومد به خوابم و گفت:مادر به همه بگو با دست راستم که تو بچگی برای حفاظت از من سختی کشیدی و قرمز شده، فردای قیامت با همین دست شفاعت میکنم... 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
: زمانی که می‌رفت، پشت سرش قرآن و آب ‌بردم و گفتم که تو را به حضرت زینب (س) هدیه می‌دهم. امروز این شهادت را باید به من تبریک بگویید، با اینکه می‌گفتم حالا که بازنشسته شدی، بمان پیشم اما رفت و بعد از چند روز دوباره برای اجازه گرفتن آمد. ابتدا اجازه ندادم ولی بعداً به خاطر حضرت زینب(س)، گفتم که به خدا می‌سپارمت. در خواب به ‌نوعی به من الهام شده بود، در خواب دیدم که به یک مکان زیبایی رفتم. وقتی بیرون آمدم تنها بودم و آن همان بهشتی بود که در خواب ‌دیده بودم، خداوند به مادران همه شهدا صبر دهد. : آخرین سخنان شهید مرآثی این بود که جان‌ها همه فدای حضرت زینب (س) است و امر رهبر عزیزمان را اطاعت خواهیم کرد و پشتیبان ولایت‌ خواهیم بود. اوایل به خاطر فرزند کوچکمان می‌گفتم که نرو اما گفت «اجازه بده من برم»، به خاطر همین گفتم که برو و تو رو به حضرت زینب (س) امانت می‌سپارم تا او از تو مراقبت کند و از خداوند می‌خواهم صبر حضرت زینب(س) را به من هم عطا کند. علی مراثی ، : از دست رفتن پدرم هرچند مصیبتی است، اما در مقابل مصیبتی که خانم حضرت زینب(س) متحمل شده‌اند چندین برابر از آن کمتر است و این‌یک قربانی برای پیشگاه حضرت زینب (س) بود که امید داریم قبول کند. ما نیز یک جانی داریم که هر زمان رهبرمان اراده کند، تقدیم می‌کنیم و بابت شهادت پدرم همه به من تبریک بگویید. همه جوانان باید این راه را ادامه دهند، تا زمانی که رهبرمان هستند حرم هم سرپا خواهد بود و این را به تکفیری‌ها می‌گوییم که همه ما به ‌نوعی عباسی برای حضرت زینب (س) هستیم. امید مراثی ، : سفر به ‌سوی خدا هر کجا و برای خدا باشد، بهترین راه آنجاست. پدرم همیشه به ما می‌گفت: در هر زمینه‌ای که می‌خواهید، کار کنید تلاش کنید، همیشه توصیه می‌کرد در جایی که امام عصر غایب است اطاعت از ولی‌فقیه به معنای اطاعت از امام زمان بوده و باید پیرو ولایت ‌فقیه باشیم. : با چشمانی پر از اشک تنها به این بسنده نمود که دلم می‌خواهد پدرم مرا با خود به بهشت ببرد. 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
revayat 01-.mp3
38.01M
📻 روایت پایداری قسمت اول «دوکوهه» ❇️تولید شده توسط موسسه روایت سیره شهدا با همکاری رادیو معارف 🎙با اجرا و روایتگری:حجت‌الاسلام والمسلمین علی کریمی 🎧با حضور و روایتگری راویان مؤسسه روایت سیره شهدا و راویان میهمان 📥پیشنهاد دانلود و ارسال 🕊 موسسه_روایت_سیره_شهدا 🆔 @ravianerohani_ir ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
revayat 02 .mp3
17.6M
📻 روایت پایداری قسمت دوم (یادمان علقمه"کربلای۴") ❇️تولید شده توسط موسسه روایت سیره شهدا با همکاری رادیو معارف 🎙با اجرا و روایتگری:حجت‌الاسلام والمسلمین علی کریمی 🎧با حضور و روایتگری راویان مؤسسه روایت سیره شهدا و راویان میهمان 📥پیشنهاد دانلود و ارسال 🕊 موسسه_روایت_سیره_شهدا 🆔 @ravianerohani_ir ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
24.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽| 🔸ماجرای نامه ای که خانواده یکی از غواصان برایش فرستاده بود...😭 🎙با روایتگری حجت الاسلام والمسلمین 🕊 موسسه_روایت_سیره_شهدا 🆔 @ravianerohani_ir ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
16.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊پایان چشم انتظاری مادر لحظات اعلام خبر کشف و شناسایی شهید به خانواده محترم شهید 🆔@revayatgare_shohada ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ▪️◾️◼️«إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ»◼️◾️▪️ مادران شهدا که عزیزترین هستی و سرمایه خود را برای دفاع از اسلام و انقلاب اسلامی فدا کردند، اسوه های واقعی ایثار و ایمان هستند که همواره نامشان بر تارک تاریخ درخشان خواهد ماند. خبر درگذشت بانوی ایمان، صبر و ایثار، ام الشهید حاجیه خانم طیبه تابش، مادر ارجمند شهید والامقام سردار شهید حاج حسین خرازی دهکردی فرمانده سرافراز لشگر 14 امام حسین (علیه السلام) موجب تأثر و تألم شد. ضمن تسلیت مصیبت وارده به بیت این بانوی مکرمه و تمامی دوستداران و علاقه‌مندان سردار سرافراز اسلام شهید حاج حسین خرازی؛ برای آن مرحومه علو درجات و هم‌نشینی با اباعبدالله الحسین علیه السلام و شهدای کربلا و همجواری با فرزند شهیدش را از درگاه خداوند متعال مسئلت داریم. 🕊محتوای روایتگری راویان👇🏻 https://eitaa.com/revayatgare_shohada ═══✼🍃🌺🍃✼═══ .
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. صحبت های دلنشین مادر شهید حاج حسین خرازی ما کی اینُ دیدیم که از دستش حرص بخوریم ... 🕊محتوای روایتگری راویان👇🏻 https://eitaa.com/revayatgare_shohada ═══✼🍃🌺🍃✼═══ .