#خاطرات_شهید🌷
🔰حسین از بقیه پسرهایم شیطونتر بود یعنی #شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی هم قرار داشتیم #خنده را روی لبمان میآورد.
🔰یک روز #برادر بزرگترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: مامان #حسین سر من و دوستم را با آجر شکست من با تعجب پرسیدم: چطور حسین که از شما کوچکتر است #سر دو نفر شما را با هم شکست⁉️
🔰حسین گفت: میخواستم #مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، #آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود بدون #وضو نمیخوابید دبستان بود اما صبح #دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمیخوابید، من که #مادرش هستم این کارها را نمیکردم.
🔰سال ۸۸ که از ماموریت #زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید #چادری باشد و با شرایط #پاسداری من کنار بیاید.
#شهید_حسین_مشتاقی
راوی #مادر_شهید
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
#مادر_شهید :
بچه که بود فلج شد
نذر حضرت زینب(س) کردمش
نذرم قبول شد
فرزندم خوب شد...
خوبِ خوب
آنقدر خوب که مهر نوکری عمه ی سادات روی قلبش حک شد
عاقبت هم فدائی بی بی شد..
#شهید_رضا_کارگربرزی
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#شهید_سعید_مسلمی به روایت از #مادر_شهید
من شش فرزند دارم كه پسرم سعيد متولد سال 70 و آخرين فرزندم بود.
از كودكي خيلي بچه آرام، صبور با محبت و قانعي بود. بسيار با #ايمان بود و نمازش را اول وقت ميخواند.
هميشه با وضو بود.
به من و پدرش بسيار احترام ميگذاشت با اينكه آخرين فرزندم بود ولي از همه فرزندانم بزرگتر بود.
يعني كارهايي ميكرد كه از سنش بیشتر بود
ماجرای شفا یافتن شهید
مادر شهید مسلمی بیان داشت:
نزدیک #محرم بود، تصمیم داشتم برای پخت نان به روستا برگردم، با خود گفتم اگر خدا بخواهد سعیدم خوب میشود،
در مسیر بازگشت از تهران به #حرم_حضرت_معصومه (ع) رفته، سپس بعد از زیارت به روستا برگشتم،
شب خواب دو بانویی را دیدم که صورتشان پوشیده بود، سعید را در آغوشم دادند و گفتند بفرما حاجیهخانم این هم پسرت، بعد از آن سعید کاملاً بهبودیافته و هیچ دارویی مصرف نکرد.
#زندگینامه
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
شهید مسعود عسگری هشت شهریور سال هزارو سیصدوشصت و نه ،مصادف با هشتم ماه صفر در بیمارستان نجمیه تهران به دنیا آمد 🌹
مادرم براي نگه داري از من و بچه هايم به منزل ما آمد، روز اول ورود به منزل بود ورختخواب مسعود كنار پنجره اتاق و صورتش پشت به پنجره بود، با مادرم در حال صحبت بوديم و ديديم مسعود صورتش را به طرف پنجره برگرداند و به نوري كه به اتاق مي تابيد خيره شد.
مادرم گفت از چشمانش پيداست ، اين بچه خيلي زرنگ و باهوش است. چشمان باز و خوش رنگ مسعود او را به ياد زيبايي چشمان آهو مي انداخت.
مسعود بر خلاف نوزادهاي ديگر كه بيشتر روز را در خواب هستند، بيشتر بيدار بود و نگاه مي كرد 🌹
از همان روزهای اول میشد لبخند دوست داشتنی و همیشگی را در صورت زیبای مسعود دید🌹
مادرم با تجربه اي كه داشت به من ميگفت اين بچه از چشمانش پیداست، خيلي پسر زرنگ و باهوشی است.
و اين گفته مادرم به مرور زمان برايم ثابت شد.
مسعود بقدري زرنگ بود كه چشمانش را از تاريكي ها برگرداند و به سوي نور پركشيد و رفت🌹
مسعود نهم ماه صفر سال شصتو نه در یک روزگی سرش را از تاریکی به سمت نور چرخاند و به نور خیره شد🌹
و بیست و پنج سال بعد
شب اول ماه صفر سال هزارو سیصدو نودو چهار رو از تاریکی های جهان خاکی برگرداند و به سوی نور اللهی پر گشود🌹
🌹#مادر_شهید🌹
#شهید_مسعود_عسگری
#سالروز_شهادت
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#سیره_شهدا
#شهید_میلاد_بدری
با خودم كنار آمدم خانوادههایی هستند که سه شهید و چهار شهید دارند من یکی از پسرانم را می خواهم فدای اسلام کنم و توانستم راضي شوم ميلاد به سوريه برود و گفتم مادر برو به سلامت، هرچه خدا خواست همان ميشود و اگر قسمت من باشي برميگردي و اگر قسمتت شهادت است مباركت باشد و اين آخرين كلام من و پسرم در لحظه جدا شدن از يكديگر بود و ميلاد با خوشحالي رفت.
18 روز بيشتر از رفتن ميلاد به سوريه نگذشته بود كه روز اربعين حسيني خبر شهادتش پخش شد، ملبس شدنش به لباس روحانيت همراه با شهادتش رقم خورد و حتي روي سنگ قبرش در كنار اسمش حجتالاسلام والمسلمين را قيد كردهاند.
موقعي كه از ميلاد جدا شدم میدانستم براي هميشه از پيش من رفت و موقعي كه ميلاد در سوريه بود دعا ميكردم خدا آبروی من را پيش حضرت زينب (س) حفظ كند تا موقع شنيدن خبر شهادت ميلاد حرف بیجا نزنم و همينطور هم شد و وقتی كه پيكر ميلاد آمد، روحيه و صبرم خيلي بالا بود با اينكه لحظهای از فكر ميلاد نمیتوانم جدا شوم و نبودش برايم خيلی سخت است، ولی خوشحال هستم كه با رضايت خودم توانستم دل ميلاد را شاد كنم.
#مادر_شهید
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرات_شهدا
💠 خاطره کوتاه #شهید_سجاد_عفتی❤️
🎤نقل از #مادر_شهید◽️
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
🎥#مادر_شهید #اصغر_پاشاپور : تا زمان شهادت حاج قاسم نمیدانستم اصغر همیشه همراه سردار دلها است ...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادر_شهید مشلب (سیدهسلامبدرالدین) میگویند:
بااینکه احمد پسرش بود او را هم بازی و دوست دوران جوانی اش میدانست و با عشق مادرانه در تربیت احمد تلاش کرد
و برای رفتن احمد همانند مادران سایر شهدا عاشقانه فرزندش را راهی کرد
احمد هر ساله در روز مادر برایش هدیه میگرفت اما به گفته مادرش
احمد امسال نه طلا و نه نقره داد بلکه
با شهادتش باعث شد در برابر مولایم امام حسین رو سفید شوم.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
۲۹ اسفندماه #سالروز_شهادت #شهید_اسماعیل_صادقی مسئول ستاد لشکر ۱۷علیبنابیطالب"علیهالسلام" گرامی باد .🥀
ولادت: ۱۳۳۶/۰۹/۲۰، روستای بیدهند قم
شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۹، عملیات بدر
مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر"علیهالسلام" قم
🌷 با زینالدین سالها در جبهه،
کنار هم بودند.
انگار یک روح در دو جسم.
♦️ میگفتند، میخندیدند، نقشه میکشیدند، طرح میریختند و میجنگیدند.
🌷 اما شهادت،
مهدی را از اسماعیل جدا کرد.
همین جدایی،
لبخند و شادی را از اسماعیل گرفت.
🔺 کارش شده بود گریه و دعا و ندبه.
🎙 حتی در سخنرانیهایش هم معلوم بود که غم عجیبی در جانش نشسته.
یار همیشگیاش را از دست داده بود:
📢 «ما با برادر مهدی با خدای خودمان عهد کرده بودیم که در جبهه بمانیم تا این که جانمان را در این راه بدهیم».
🎤 #راوی: #مادر_شهید
#دفاع_مقدس
#سردار_شهید_اسماعیل_صادقی
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#مادر_شهید #سعید_خواجه_صالحانی :
«سعید شهادت را دوست داشت، عشقش به حرم حضرت زینب(س) زیاد بود، (در سفری) که به کربلا رفتم از من خواست در حرم های مطهر برایش دعا کنم تا #شهادت نصیبش شوم.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
#شهید_سیدرضا_مراثی
#مادر_شهید: زمانی که میرفت، پشت سرش قرآن و آب بردم و گفتم که تو را به حضرت زینب (س) هدیه میدهم. امروز این شهادت را باید به من تبریک بگویید، با اینکه میگفتم حالا که بازنشسته شدی، بمان پیشم اما رفت و بعد از چند روز دوباره برای اجازه گرفتن آمد. ابتدا اجازه ندادم ولی بعداً به خاطر حضرت زینب(س)، گفتم که به خدا میسپارمت. در خواب به نوعی به من الهام شده بود، در خواب دیدم که به یک مکان زیبایی رفتم. وقتی بیرون آمدم تنها بودم و آن همان بهشتی بود که در خواب دیده بودم، خداوند به مادران همه شهدا صبر دهد.
#همسر_شهید : آخرین سخنان شهید مرآثی این بود که جانها همه فدای حضرت زینب (س) است و امر رهبر عزیزمان را اطاعت خواهیم کرد و پشتیبان ولایت خواهیم بود. اوایل به خاطر فرزند کوچکمان میگفتم که نرو اما گفت «اجازه بده من برم»، به خاطر همین گفتم که برو و تو رو به حضرت زینب (س) امانت میسپارم تا او از تو مراقبت کند و از خداوند میخواهم صبر حضرت زینب(س) را به من هم عطا کند.
علی مراثی ، #فرزند_شهید : از دست رفتن پدرم هرچند مصیبتی است، اما در مقابل مصیبتی که خانم حضرت زینب(س) متحمل شدهاند چندین برابر از آن کمتر است و اینیک قربانی برای پیشگاه حضرت زینب (س) بود که امید داریم قبول کند. ما نیز یک جانی داریم که هر زمان رهبرمان اراده کند، تقدیم میکنیم و بابت شهادت پدرم همه به من تبریک بگویید. همه جوانان باید این راه را ادامه دهند، تا زمانی که رهبرمان هستند حرم هم سرپا خواهد بود و این را به تکفیریها میگوییم که همه ما به نوعی عباسی برای حضرت زینب (س) هستیم.
امید مراثی ، #فرزند_شهید : سفر به سوی خدا هر کجا و برای خدا باشد، بهترین راه آنجاست. پدرم همیشه به ما میگفت: در هر زمینهای که میخواهید، کار کنید تلاش کنید، همیشه توصیه میکرد در جایی که امام عصر غایب است اطاعت از ولیفقیه به معنای اطاعت از امام زمان بوده و باید پیرو ولایت فقیه باشیم.
#فرزند_کوچک_شهید : با چشمانی پر از اشک تنها به این بسنده نمود که دلم میخواهد پدرم مرا با خود به بهشت ببرد.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدمهدی_رضوان
#مادر_شهید : در تولد ۱۹ سالگیاش به من گفت که «مادر! سال دیگه تولد ۲۰ سالگی منه یک تولد خاص! شما باید برای من یک تولد خاص بگیرید»؛ اما من حرف فرزند خود را نفهمیدم! گفت «سال دیگه تولدم یک تولد خیلی قشنگی میشه؛ میخوام همه را دعوت کنم» من فکر کردم که میخواهد همه رفقای خود را دعوت کند . گفتم «باشه مادر جان! سال دیگه برایت جشن تولد میگیرم و همه رفقایت را دعوت کن» آنموقع نفهمیدم که منظور فرزندم چه بود اما بر سر مزارش تولدش را گرفتیم و خیلی خاص بود!»
آرزوی هر مادری است که دامادی پسرش را ببیند، اما محمدمهدی میگفت: «شهادت خیلی زیباتر از داماد شدن است»؛ ۱۰ روز قبل از شهادتش، گفت که «دوست داری زنگ خانه ما را بزنند و بگویند که پسرت تصادف کرد و مُرد! یا این قشنگتر است که بیایند و بگویند که پسرت شهید شد پس برای من دعای شهادت کن و من را با دعاهای خود بیمه نکن!» او به آرزویش رسید وقتی در حال گشت عملیاتی برای تأمین امنیت منطقه بود توسط اراذل و اوباش بهطور ناجوانمردانهای با ضربه به سرش به کما رفت و سه روز بعد به شهادت رسید .
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
چرا به شهید نوروزی لقب شير سامرا داده بودند؟!
شجاعت و دليریهای مثالزدنی مهدی، دليلی شد تا او را با نام «شير سامرا» بشناسند. در عملياتهايی كه در سامرا و نواحی آن انجام میشد، هرجا بچهها تحت فشار قرار میگرفتند و به تنگنا میرسيدند، از مهدی میخواستند تا با نيروهايش به كمک آنها برود و غائله را ختم كند.
مهدی خطشكن بود، هميشه در وسط ميدان معركه بود. میگفت: ما بايد اولين نفر در جلو و خط مقدم نبرد باشيم تا هر زمان به بچهها گفتيم بيايند ما را ببينند و بدانند كه ما نيز در معركه نبرد حاضريم. حضورش هم همواره با شجاعت و دلاوری همراه بود.
هر جایی که خطر بود خودش را میرساند. مهدی از چهار پنج سالگی به فکر شهادت بود. میدیدم راهش همین است. در هر شرایطی هم به من میگفت: «مادر! فقط یک چیز میخواهم، شهادت. از شما میخواهم برایم شهادت را از خدا بخواهید.» دعای همیشگیام برای ایشان طبق خواسته خودش شهادتشان بود.
این بچه از پنج شش سالگی در تکبیر مسجد و اذان مسجد بود و خودش را هر جور میشد به مسجد میرساند.
بعدها وقتی میگفتم مهدیجان! شما باید یک ماشین داشته باشید و خانهای تهیه کنید و کلاً حرف دنیا را که میزدم متوجه میشدم بهکلی آن طرف است و واقعاً حواساش به این طرف نبود. یعنی مرد خدا و تمام حالاتاش خدایی بود. هر جایی که خطر بود خودش را میرساند. اینجور نبود که از چیزی بترسد.
برگرفته از مصاحبه با #مادر_شهید
#شهید_مهدی_نوروزی
#شیرسامرا💚
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
🌷پیام مادر شهیدی که اشک امام(ره) را جاری کرد
👈 خاطرهای دربارۀ یک #مادر_شهید از زبان رهبر معظم انقلاب (مدّظلّهالعالی)
🔹در یکی از شهرها که زمان ریاست جمهوری رفته بودم. بعد که سخنرانی کردم و برگشتم بیایم، مردم دوروبر ما اجتماع کرده بودند و اظهار محبّت میکردند، من هم میرفتم طرف ماشین که سوار بشوم، شنفتم که یک خانمی از پشت سر در وسط جمعیّت مرتّب صدا می زند و اسم بنده را میآورد. فهمیدم کار مهمّی دارد؛ ایستادم. گفتم بگذارید این خانم بیاید ببینم چهکار دارد که در این جمعیّت اینجور داد میکشد.
🍃 آمد جلو، گفت که آقا پسر من اسیرشده بود -به نظرم، حالا درست یادم نیست،شاید گفت تنها پسرم؛ احتمال می دهم گفت تنها پسرم -چند روز پیش اطّلاع پیدا کردم که در اسارتگاه شهید شده؛ به امام بگویید که- شاید مثلاً به این تعبیر، حالا جزئیّاتش یادم نمانده، البتّه یادداشت کردهام، بارها هم گفتهام- فدای سرتان؛ و اگر باز هم پسر داشته باشم، باز هم میفرستم.
🔺 این پیغامی بود که یک مادر [شهید گفت]. ببینید این روحیّه را! من آمدم به امام این را عرض کردم، امام گریهاش گرفت؛ از شنیدن این سخن و این احساس، اشک به چشم امام آمد.
🔸 این روحیّهها برای چه کسی بود، برای چه بود؟ جز برای خدا یک چنین چیزهایی را انسان نمیتواند مشاهده کند که مادر دو شهید بچّههایش را خودش ببرد داخل قبر بگذارد و گریه نکند! یا بخواهد از دوروبریهایش که گریه نکنند، بگوید من بچّههایم را در راه خدا دادهام، خوشحال هم باشد. اینها آن آرمان است.
🗓 ۱۳۹۵/۷/۵
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#سیره_شهدا
#شهیده_سیده_فاطمه_چاوشی_رضوان
راوی #مادر_شهید :
شهید فاطمه سادات چاووشی در سن ۲۱ سالگی در بمباران رژیم بعث عراق به همراه کودکان ۲ و ۶ سالهاش جام شهادت را سر کشید.
فاطمه طبقی از نور بود
۴ ماه قبل از شهادتش خواب دیدم در امامزاده علی بن جعفر بودم و متعجب بودم که چرا هیچکس اینجا نیست به همین دلیل همانجا روی تلی از خاک نشستم، به ناگاه دیدم طبقی از نور به سمت من میآید از دیدن آن طبق جاخورده بودم و پیوسته سؤال میکردم چه کسی این طبق را به اینجا آورده است؟
اما هیچکس جوابی به من نمیداد تا اینکه بار سوم طبق به نزدیکی من آمد و ندایی به من گفت این طبق نور، فاطمه توست.
در آن ایام فاطمه نیز خوابی مشابه دیده بود به این صورت که پدربزرگ مرحومش را در باغی بزرگ دیده بود که از او درخواست میکرد به وی بپیوندند اما فاطمه در جواب گفته بود بدون کودکانم هیچ کجا نمیروم.
راکتی که به خانه تک دخترم اصابت کرد
صدای مهیبی از کوچه آمد و باعث شد از منزل خارج شوم، همسایهها مدام باهم پچپچ میکردند اما چیزی به من نمیگفتند با التماس از آنان خواستم چه اتفاقی افتاده که یکی از آنها خانه دخترم را نشان داد و گفت راکتی به خانه فاطمه خانم اصابت کرده و با کودکانش شهید شدهاند.
سراسیمه خود را به آنجا رساندم اما با بدن تکهتکه شده فاطمه روبهرو شدم بهطوریکه تکههای بدنش را در یکپارچه پیچیده بودند و فرزند کوچکش امیرحسین نیز سر نداشت.
سه روز از خانه بیرون نیامده بود
همسر فاطمه پاسدار بود و به جبهه رفتوآمد میکرد و تعصب عجیبی هم نسبت به خانوادهاش داشت به همین دلیل به فاطمه تأکید کرده بود که کمتر به بیرون از خانه رفتوآمد کند، البته چون مادرش پیش خودشان زندگی میکرد نگرانی چندانی بابت تهیه مایحتاجشان نداشت.
یک روز یکی از همسایهها پیش من آمد و گفت فاطمه سه روز است از خانه بیرون نیامده و مادر شوهرش هم به خانه دخترش رفته و خبری از آنان نیست، همین حرف او مرا نگران کرد و باعث شد سریع خود را به خانه آنان برسانم وقتی دیدم فاطمه و بچهها سالم هستند خدا را شکر کردم؛ فاطمه به دلیل نداشتن اذن از همسرش سه روز متوالی در خانهمانده بود و بیرون نیامده بود چراکه به همسرش قول داده بود برای کارهای بیاهمیت از خانه خارج نشود.
عروسیاش ساده بود مانند خانم فاطمه زهرا
خانواده همسرش وضعیت مالی خوبی نداشتند بنابراین بااینکه فاطمه تنها دخترم بود تصمیم را به خود ایشان واگذار کردم تا هر طور که میخواهند مراسم را برگزار کنند. فاطمه هنگام عروسی تنها ۱۶ سال سن داشت اما فهم و شعورش بسیار بالابود و به خانواده همسرش گفته بود من نیازی به جشن و مراسم باشکوه ندارم و از شما نیز توقع چنین چیزی را ندارم.
مراسم عروسی آنان بسیار مختصر بود یک عقد و یک عصرانه با حضور ۱۰ یا ۱۵ نفر که همگی اقوام درجهیک بودند و بعد اثاثیهشان را به منزلشان منتقل کرده و زندگی خود را آغاز کردند.
فاطمه را در خواب دیدم، کربلا نصیبم شد
خواب دیدم فاطمه در حال تمیز کردن خانه است، به او گفتم مادر مگر شما شهید نشدهای رو به من باحالت جدی گفت مادر جان مگر شهدا میمیرند؟ من آمدهام تا خانهات را صفا دهم. بعد سیدی را دیدم که به من گفت آیا دوست داری به کربلا بروی؟ بسیار خوشحال شده و با وی به راه افتادم به وسط کوچه رسیده بودیم که از خواب بیدار شدم. دو ساعت بعد زنگ زدند و گفتند برای سفر کربلا آماده شو و مدارکت را حاضر کن.
دختری به نام زهرا اوج عشق و علاقه به بانوی کرامت
وقتی دخترش را به دنیا آورد گفتیم خوب اسمی برایش انتخاب کن، رو به ما کرد و گفت انتخاب کردن نمیخواهد نام او زهرا است. به او گفتم مادر جان اسم خودت فاطمه است بهتر نیست نامی متفاوت برای دخترت انتخاب کنی؟ کمی ناراحت شد و گفت اصلاً به همین خاطر است که نامش را زهرا میگذارم چون نذر کردهام همیشه به جدم خدمت کند، همین هم شد، زهرا هنگام شهادت مانند جدش خانم فاطمه زهرا از ناحیه پهلو آسیب دید و شهید شد.
شهادت را نمیخواهم مگر با کودکانم
همیشه حرف از شهادت میزد و میگفت دوست دارد شهید شود اما امکان جبهه رفتن را نداشت چون کودکانش خردسال بودند و از طرفی هم همسرش راضی نبود، بنابراین تمام تلاش خود را پشت جبهه و برای تدارکات انجام میداد. همیشه میگفت شهادت را نمیخواهم مگر با کودکانم زیرا بیمادری درد بزرگی است.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#سیره_شهدا
#شهید_سیدقاسم_فضلی_رمی
#مادر_شهید :
شهید بسیار ساده زیست بودند و در خوردن و پوشیدن و در کردار و رفتار در خرج و مخارج به طور کل در همه امورات زندگی ساده زندگی می کردند شب ها که می خوابید بالشت یا متکا را زیر سرش می گذاشتم و او می گفت: مادرجان این سر باید به گل و خاک عادت کند .
سید قاسم درس حوزوی را خوب می خواند و همیشه در حال مطالعه بود زمانی که می خواست از طرف بسیج به جبهه برود حاج آقا فاضل به ایشان اجازه نداد پدرش به او گفت اگر حاج آقا اجازه بدهند من حرفی ندارم و اوگفت من در هر صورت به جبهه می روم چه حاج آقا اجازه بدهد چه ندهد. من و پدرش نزد حاج آقا رفتیم و صحبت کردیم و ایشان فرمودند: سید قاسم شاگرد ممتاز است اجازه ندهید به جبهه برود و بگذارید درس بخواند. من از پشت در گفتم جاج آقا اجازه بدهید اگر نرود مریض می شود . اخلاق شهید این بود که اگر به خواسته اش نمی رسید مریض می شد و آن وقت حاج آقا دیدند که ما با رفتن شهید مخالف نیستیم اجازه دادند .
#پدر_شهید :
شهید بسیار زیاد برای وقت خود ارزش قائل بود و هیچگاه نمی خواست یک دقیقه از وقتش را بیهوده هدر دهد . زیاد مطالعه می کرد در کتابخانه و مساجد زیاد شرکت می کرد . بسیار پرتلاش و فعال بود . برنامه ریزی در زندگی داشت و مودب و با وقار بود بسیار خوش رو و خوش زبان بود . ساده زیست و مهربان بود . همیشه مشغول ذکر خدا بود و همیشه خدا را در همه کارها یاد می کرد .
شهید بزرگوار به امر به معروف و نهی از منکر بسیار اهمیت می داد و در گوشه و کناری اگر خطایی از دیگران سر می زد ایشان وقتی با خبر می شد امر به معروف و نهی از منکر می کرد یک روز در نزدیکی منزل ما عروسی برگزار شد رفتارهای ناشایست و آزار همسایگان از حد گذشته بود ایشان فوری رفتند تذکر دادند . با منافقین نیز برخوردش جدی بود و همه را امر به معروف و نهی از منکر می کرد واگر قبول نمی کردند نارااحت می شد و به او دلداری می دادم و می گفتم در دوران پیامبر پسرم همین طور بود حالا هم همین طور است مومن باید در برابر ناملایمات مقاوم باشد .
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادر_شهید مشلب (سیدهسلامبدرالدین) میگویند:
بااینکه احمد پسرش بود او را هم بازی و دوست دوران جوانی اش میدانست و با عشق مادرانه در تربیت احمد تلاش کرد
و برای رفتن احمد همانند مادران سایر شهدا عاشقانه فرزندش را راهی کرد
احمد هر ساله در روز مادر برایش هدیه میگرفت اما به گفته مادرش
احمد امسال نه طلا و نه نقره داد بلکه
با شهادتش باعث شد در برابر مولایم امام حسین رو سفید شوم.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_یدالله_ترمیمی
به روایت #مادر_شهید :
🌺دست شافع🌺
پسرم وقتی به دنیا اومد خیلی نحیف و ضعیف بود، همه میدونن اسمی که خداوند برای او در نظر گرفته بود باعث حیات دوباره ی یدالله شده بود! به همین دلیل هر زمان، هر جایی با خودم یدالله رو میبردم باید خیلی می پوشاندمش! اینقدر لباس تنش میکردم و پتو دورش میپیچیدم تا به گفته ی دکتر، سینه پهلو نکنه!
یه بار وقتی برگشتم خونه و از لای پتو بیرونش آوردم، متوجه شدم دست راستش بخاطر اینکه هوا نخورده، کپک زده بود
وقتی کمی بزرگتر شد، از من پرسید:مامان چرا کف دست من اینطوریه؟ چرا قرمزه همیشه؟
بهش گفتم:عزیزم وقتی بزرگتر شدی برات میگم چرا اینطور شدی
بزرگ که شد، دوباره پرسید:مادر بالاخره ماجرای دست من چیه؟
اتفاقی که براش افتاده بود رو گفتم!
دیدم رفت تو فکر...
گفتم به چی فکر میکنی عزیزم؟!
گفت:دارم فکر میکنم شما برای محافظت از من چه کارهایی کردی و چه سختی هایی کشیدی!
گفتم:این وظیفه ی من بوده پسرم!
با یه حالتی لبخندی بهم زد و چیزی نگفت!
آن زمان متوجه لبخندش نشدم! اما وقتی شهید شد! یه بار اومد به خوابم و گفت:مادر به همه بگو با دست راستم که تو بچگی برای حفاظت از من سختی کشیدی و قرمز شده، فردای قیامت با همین دست شفاعت میکنم...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#خاطرات_شهدا
#شهید_سیدرضا_مراثی
#مادر_شهید: زمانی که میرفت، پشت سرش قرآن و آب بردم و گفتم که تو را به حضرت زینب (س) هدیه میدهم. امروز این شهادت را باید به من تبریک بگویید، با اینکه میگفتم حالا که بازنشسته شدی، بمان پیشم اما رفت و بعد از چند روز دوباره برای اجازه گرفتن آمد. ابتدا اجازه ندادم ولی بعداً به خاطر حضرت زینب(س)، گفتم که به خدا میسپارمت. در خواب به نوعی به من الهام شده بود، در خواب دیدم که به یک مکان زیبایی رفتم. وقتی بیرون آمدم تنها بودم و آن همان بهشتی بود که در خواب دیده بودم، خداوند به مادران همه شهدا صبر دهد.
#همسر_شهید : آخرین سخنان شهید مرآثی این بود که جانها همه فدای حضرت زینب (س) است و امر رهبر عزیزمان را اطاعت خواهیم کرد و پشتیبان ولایت خواهیم بود. اوایل به خاطر فرزند کوچکمان میگفتم که نرو اما گفت «اجازه بده من برم»، به خاطر همین گفتم که برو و تو رو به حضرت زینب (س) امانت میسپارم تا او از تو مراقبت کند و از خداوند میخواهم صبر حضرت زینب(س) را به من هم عطا کند.
علی مراثی ، #فرزند_شهید : از دست رفتن پدرم هرچند مصیبتی است، اما در مقابل مصیبتی که خانم حضرت زینب(س) متحمل شدهاند چندین برابر از آن کمتر است و اینیک قربانی برای پیشگاه حضرت زینب (س) بود که امید داریم قبول کند. ما نیز یک جانی داریم که هر زمان رهبرمان اراده کند، تقدیم میکنیم و بابت شهادت پدرم همه به من تبریک بگویید. همه جوانان باید این راه را ادامه دهند، تا زمانی که رهبرمان هستند حرم هم سرپا خواهد بود و این را به تکفیریها میگوییم که همه ما به نوعی عباسی برای حضرت زینب (س) هستیم.
امید مراثی ، #فرزند_شهید : سفر به سوی خدا هر کجا و برای خدا باشد، بهترین راه آنجاست. پدرم همیشه به ما میگفت: در هر زمینهای که میخواهید، کار کنید تلاش کنید، همیشه توصیه میکرد در جایی که امام عصر غایب است اطاعت از ولیفقیه به معنای اطاعت از امام زمان بوده و باید پیرو ولایت فقیه باشیم.
#فرزند_کوچک_شهید : با چشمانی پر از اشک تنها به این بسنده نمود که دلم میخواهد پدرم مرا با خود به بهشت ببرد.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
revayat 01-.mp3
38.01M
📻 روایت پایداری
قسمت اول «دوکوهه»
❇️تولید شده توسط موسسه روایت سیره شهدا با همکاری رادیو معارف
🎙با اجرا و روایتگری:حجتالاسلام والمسلمین علی کریمی
🎧با حضور و روایتگری راویان مؤسسه روایت سیره شهدا و راویان میهمان
📥پیشنهاد دانلود و ارسال
#مادر_شهید
#دوکوهه
#روایت_شهدا
#روایتگری
#روابط_عمومی_رسانه
🕊 موسسه_روایت_سیره_شهدا
🆔 @ravianerohani_ir
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
revayat 02 .mp3
17.6M
📻 روایت پایداری
قسمت دوم (یادمان علقمه"کربلای۴")
❇️تولید شده توسط موسسه روایت سیره شهدا با همکاری رادیو معارف
🎙با اجرا و روایتگری:حجتالاسلام والمسلمین علی کریمی
🎧با حضور و روایتگری راویان مؤسسه روایت سیره شهدا و راویان میهمان
📥پیشنهاد دانلود و ارسال
#مادر_شهید
#دوکوهه
#روایت_شهدا
#روایتگری
#روابط_عمومی_رسانه
🕊 موسسه_روایت_سیره_شهدا
🆔 @ravianerohani_ir
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽#ببینید| #روایتگری
🔸ماجرای نامه ای که خانواده یکی از غواصان برایش فرستاده بود...😭
🎙با روایتگری حجت الاسلام والمسلمین #علی_زینی
#علقمه
#غواص
#مادر_شهید
#شهید
#روایت_شهدا
#روایتگری
#روابط_عمومی_رسانه
🕊 موسسه_روایت_سیره_شهدا
🆔 @ravianerohani_ir
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊پایان چشم انتظاری مادر #شهید_سید_کمال_خالقی
لحظات اعلام خبر کشف و شناسایی شهید به خانواده محترم شهید
#مادر_شهید
#موسسه_روایت_سیره_شهدا
#روایت_همچنان_جاریست
🆔@revayatgare_shohada
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄