هدایت شده از موسسه روایت سیره شهدا
📚کتاب راز انگشتر
📝 کتاب راز انگشتر راوی خاطرات به جا مانده از سعید بیاضی زاده،از شهدای مدافع حرم و روحانی کرمانی است که در سن 22 سالگی به شهادت رسید. در مدت حضور خود بهعنوان نیروی تبلیغی-رزمی توانست ارتباط بسیار خوبی با رزمندگان مدافع حرم ایجاد کند و خاطرات خوشی را از خودش به یادگار بگذارد .
خواندن این کتاب میتواند یکی از تجربه های خوب کتابخوانی شما با موضوع «مقاومت و دفاع از حرم» باشد.
📗بخشی از کتاب
میگفت: وقتی روضه امام حسین خونده میشه، میگیم ایکاش مابودیم و به کمک امام حسین میرفتیم؛ خب امروز هم همون روزه. از این مدل حرفها زیاد میگفت تا دلمان با رفتنش آشوب نشود.
🔸موضوع کتاب: روایت سبک زندگی شهید مدافع حرم
🔸ناشر: موسسه فرهنگی مطاف عشق
🔸قیمت: 15000 تومان
🔸شماره جهت سفارش: 09120515911
🔸کد سفارش (موقع سفارش این کد را اعلام کنید):
کد 0131
#سبک_زندگی_شهدا
#مدافع_حرم
#شهدای_روحانی
#شهدای_نوجوان
#مطالعه
#کتابخوانی
#محصول_فرهنگی
#موسسه_روایت_سیره_شهدا
🌹اخبار راوی روحانی🌹
🆔 @ravayatgarnews
#کلام_امام
#امام_خامنهای :
من توقّعم این است که مردم ما #کتابخوانی را جدّی بگیرند. البته جمعی از مردم جدّی میگیرند؛ اما همه این طور نیستند. من میخواهم خواهشی از مردم بکنم و آن این است: کسانی که وقتهای ضایعشوندهای دارند؛ مثلاً به اتوبوس یا تاکسی سوار میشوند، یا سوار وسیلهی نقلیهی خودشان هستند و دیگری ماشین را میراند، یا در جاهایی مثل مطبّ پزشک در حال انتظار به سر میبرند و بههرحال اوقاتی را در حال انتظار به بیکاری میگذرانند، در تمام این ساعات، کتاب بخوانند. کتاب در کیف یا جیب خود داشته باشند و در اتوبوس که نشستند، کتاب را باز کنند و بخوانند.۱۳۷۵/۰۲/۲۲
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰#کلیپ_تصویری🔰
📆به مناسبت فرارسیدن هفته کتاب و #کتابخوانی
❇️ مقام معظم رهبری :
📌مشکلتر از کتاب نوشتن، رساندن کتاب به چشم و ذهن مخاطب است ؛ این خیلی مهم است.
📌این هنر و دقّت لازم دارد، ظرافت هایی دارد که بایستی بتوانید اینها را وارد ذهن اینها کنید .
🔰 بیانات در دیدار اعضای ستاد بزرگداشت چهارهزار شهید ؛ ۱۳۹۵/۰۹/۱۵
#کلیپ_تصویری
#پیشوای_حکیم
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
.
📖 از دست این بچه...
ناصر نشسته بود کنار رختخواب مادر و خواب آرام منصور را
تماشا میکرد.
- کی برگشت؟
مادر نگاه چهرهی منصور کرد که از این پهلو به آن پهلو غلتید.
-غروب شده بود که اومد. شام هم نخواست بچهام. عصری چند
لقمه خورده بود انگار. از وقتی مدرسهها باز شده، خیلی خسته میشه.
از مدرسه میرسه، میره صحرا. صداش درنمیآید، اما میفهمم که جان
به تنش نمیمونه بچهام.
ناصر پس کلهاش را دست کشید.
- همهمون کار میکنیم. برای اینکه چرخ زندگی بچرخه، هر
کدوممون مسئولیتی رو گردن گرفتیم... راستی، نفهمیدی آرد رو برای
کی برده بود؟
مادر ابرو بالا انداخت.
- خبر ندارم. فقط... .
صدایش را پایین آورد و سر در گوش ناصر گفت: «فقط کتانیهاش
نیست. گمان میکنم کفشهاش رو دزدیدن. همون کتانیهای پاره رو
میپوشه. معلوم نیست کفش نو رو چهکار کرده.« نور مهتاب اتاق را
روشن کرده بود. فخری تکانی خورد و رو برگرداند. مادر انگشتهای
آفتاب خورده و کارکردهاش را در هم گره زد.
- حتما با کتانیها رفته صحرا، سرش گرم کتاب خوندن شده، یکی
از پاش درآورده و رفته و منصور هم نفهمیده.
ناصر خندید؛ بلند، طوری که منصور بیدار شد، توی رختخوابش
نشست و دستی به پلکها کشید. از پنجره آسمان را کاوید؛ هنوز صبح
نشده بود. دوباره دراز کشید. مادر هم لبش به خنده باز شد.
- آخه ندیدی که! وقتی کتاب میخونه، دنیا رو آب ببره، اون رو
کتاب میبره؟ همیشه وقتی گاوها رو میبره چرا، یکی دو کتاب هم با
خودش میبره.
دیده بود از وقتی لغتنامه و راهنمای انگلیسی را خریده است، هر
جا میرود، این کتابها را هم با خود میبرد.
ـ اما مادر، هر چقدر هم حواسش پرت کتاب و درس باشه، اونقدر
نیست که کسی بیاید و کتانی رو از پایش دربیاره. مگه اینکه اون رو
خودش از پاش درآورده باشه.
مادر دستی به زانوهای دردناکش کشید.
ـ تا وقتی روز باشه و چشم منصور ببینه، کتاب میخونه و حواسش
هم به دور و اطرافش نیست. پارسال یادته؟! نشسته بود به کتاب خوندن،
غروب که شده بود، خود گاوها برگشته بودند خونه.
ناصر خندید و بلند شد.
ـ از دست این بچه!
📕منبع:
کتاب از تبار آسمان؛رمانی براساس زندگی امیر سرلشکر شهید منصور ستاری؛ شمسی خسروی؛ 1394؛ انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی آجا؛ صص 49-47.
#به_مناسبت_روز_کتاب_کتابخوانی_کتابدار
#کتاب_از_تبار_آسمان
#شهید_منصور_ستاری
#کتابخوانی
#مطالعه
#غرق_در_کتاب
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══
.
📖 خرید کتاب....
غروب، با دست پر به خانه برگشتند. ناصر جلوی در خداحافظی
کرد و برای آبیاری مزرعه رفت و منصور همهی خریدهایش را ریخت
وسط حیاط. کتانی را پا کرد و شلوار را پوشید.
_مبارک باشه مادرجان.
فخری هم روسریای را سر کرد که منصور از پول توجیبیاش
خریده بود.
_قشنگه؟
برق شادی در نگاه منصور درخشید و روی گونههایش دو چال
کوچک افتاد.
_خیلی!
دل مادر از خلق نیکوی منصور غنج رفت. در دل، حاجی را رحمت
فرستاد که منصور هم مثل خود او دلرحم و مهربان است. نشست به
پسدوزی شلوار پارچهای نازک که زود چروک میشد. سر تکان میداد
و گاهی زیر لب غر میزد. شب که ناصر برگشت، او را به آشپزخانه
کشاند.
_من جلوی این بچه حرفی نزدم که تو ذوقش نزنم، ولی تو مثال
بزرگتر او بودی، این چه وضع خرید کردن است! شلوارش رو ضخیمتر
میخریدی که زمستان تن بچه یخ نزنه.
ناصر دست کرد توی جیبهایش و آسترشان را کشید بیرون. کلید
خانه از جیبش بیرون افتاد.
_میبینی که! حتی یه قران تو جیبم نمونده. منصور قبل از لباس و
لوازم التحریر، کتاب خرید، پولمون خیلی کم شد. نمیتونستیم بهتر از
این خرید کنیم.
ناصر توضیح داد که همین را هم برای اینکه لباس نو بپوشد، خریده
است و اگر گرانتر از این میخرید، پول برگشتن به ولیآباد را نداشتند.
ـ خب نمیخریدی! این چه لباس و کفشی است که برای بچه
خریدی!؟
ناصر در آستانة در چوبی آشپزخانه ایستاد. بوی آبگوشت در
مشامش پیچیده بود.
ـ گفتم که! آقا منصور به جای لباس، تا دلت بخواد، کتاب گرون
خرید. شما ناراحتش نباشید.
📕منبع:
کتاب از تبار آسمان؛رمانی براساس زندگی امیر سرلشکر شهید منصور ستاری؛ شمسی خسروی؛ 1394؛ انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی آجا؛ صص 49-47.
#به_مناسبت_روز_کتاب_کتابخوانی_کتابدار
#کتاب_از_تبار_آسمان
#شهید_منصور_ستاری
#کتابخوانی
#مطالعه
#اهمیت_به_کتاب
🕊محتوای روایتگری راویان🕊
@revayatgare_shohada
═══✼🍃🌷🍃✼═══