هدایت شده از موسسه روایت سیره شهدا
📚کتاب راز انگشتر
📝 کتاب راز انگشتر راوی خاطرات به جا مانده از سعید بیاضی زاده،از شهدای مدافع حرم و روحانی کرمانی است که در سن 22 سالگی به شهادت رسید. در مدت حضور خود بهعنوان نیروی تبلیغی-رزمی توانست ارتباط بسیار خوبی با رزمندگان مدافع حرم ایجاد کند و خاطرات خوشی را از خودش به یادگار بگذارد .
خواندن این کتاب میتواند یکی از تجربه های خوب کتابخوانی شما با موضوع «مقاومت و دفاع از حرم» باشد.
📗بخشی از کتاب
میگفت: وقتی روضه امام حسین خونده میشه، میگیم ایکاش مابودیم و به کمک امام حسین میرفتیم؛ خب امروز هم همون روزه. از این مدل حرفها زیاد میگفت تا دلمان با رفتنش آشوب نشود.
🔸موضوع کتاب: روایت سبک زندگی شهید مدافع حرم
🔸ناشر: موسسه فرهنگی مطاف عشق
🔸قیمت: 15000 تومان
🔸شماره جهت سفارش: 09120515911
🔸کد سفارش (موقع سفارش این کد را اعلام کنید):
کد 0131
#سبک_زندگی_شهدا
#مدافع_حرم
#شهدای_روحانی
#شهدای_نوجوان
#مطالعه
#کتابخوانی
#محصول_فرهنگی
#موسسه_روایت_سیره_شهدا
🌹اخبار راوی روحانی🌹
🆔 @ravayatgarnews
کانال محتوای روایتگری راویان
#معرفی_کتاب_شهدایی #پیشنهاد_دانلود کتاب #مردی_با_چفیه_سفید (بر اساس زندگی #شهید_عباس_کریمی ) #د
#پیشنهاد_مطالعه
قسمتی از کتاب : #مردی_با_چفیه_سفید
از لحظه اي كه راه افتادند عباس، جواد و قاسم را ديد و برايشان دست تكان
داد. ديو ارتشي آرام ميرفت تا وحشت را در دل مردم بيشتر كند. عباس، دست
هوشنگ را فشرد و گفت: «فداكاريت از يادم نميرود، فقط يادت باشد از اينجا
به بعد كار سختتر ميشود. خدا را شكر كه ستوان خلج پيغام مرا رساند.»
هوشنگ پرسيد: «از كجا فهميدي؛تو كه از پادگان بيرون نرفتي؟» عباس به موتوري كه با فاصله از آنها مي آمد اشاره كرد و لبخند زد: «اين هم شاهد غيب». ديو
ارتشي در شلوغترين خيابان توقف كرد. صداي فرياد تظاهركنندگان هر لحظه
بيشتر ميشد: «بگو مرگ برشاه». كف خيابان پر از خرده شيشه و لاستيك نيم
سوخته بود. موتور سوار به داخل كوچه اي پيچيد. عباس در حالي كه پياده مي شد به آنها نگاه كرد. استوار در طول و عرض خيابان قل ميخورد و يك لحظه چشم از تظاهركنندگان برنميداشت.
يكي از افسران، بلندگو را رو به جمعيت گرفت و فرياد كشيد: «متفرق بشويد». اولّين سنگ كه به طرف آنها پرتاب شد، عباس گفت: «حالا وقتش است». از حالت به زانو بلند شد و به طرف كوچه دويد.
هوشنگ فرياد كشيد: «فرار كرد». و عباس را تعقيب كرد. استوار چشم از صف تظاهرات برداشت و گفت: برويد دنبالش. چند سرباز آمادة تعقيب شدند. علي راه آنها را بست:
«شما مواظب مردم باشيد، دو نفري ميگيريماش».
هوشنگ با ديدن دو نفري كه كنار عباس ايستاده بودند، بي گفت وگو به زمين
نشست. قاسم بسرعت نان خشكها را از داخل كوله پشتي خالي كرد. جواد بسته اي را به جاي نان در كوله پشتي جا داد وگفت: «تمام». هوشنگ، از جا بلند شد و
اسلحة عباس را گرفت.
«تو جلو برو، يعني كه دستگير شدي».
علي هم به آنها پيوست و هر سه نفر خنديدند .استوار با ديدن عباس خشمگين نگاهش كرد و گفت: «بسيار خوب حالا فرار ميكني؟ ميدهم پوست از سرت جدا كنند».
عباس مظلوم نمايي كرد وگفت: «مگر نديدي مردم چه طوري هجوم آوردند؟خُب ترسيدم ديگر دست خودم نبود كه».
هوشنگ گلنگدن كشيد و رو به
عباس گرفت:
«اعدامش كنم، سر گروهبان؟» ...
برای #مطالعه #ادامه این مطلب #نسخه_الکترونیکی کتاب را در بالا دانلود کنید و بخوانید ...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani