eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
519 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت113 ❣زبان عشق❣ با دیدن بابام فوری از جام بلند شدم سرم رو پایین انداختم و سلام خیلی ارومی گفتم
❣زبان عشق❣ اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی کاری رو که می خواست انجام دادم صبحانمون رو همونجا خوردیم حدود سه ساعت بعد سوار ماشینش شدیم و بیرون رفتیم نمیدونستم امیر کجا میره فقط به جمله ی اخر بابا فکر می کردم "باید با مدرسه خداحافظی کنی" نمی تونستم این کارو بکنم مدرسه ختم میشه به تمام ارزوهام ،دانشگاه، آینده، بغض توی گلوم باعث دردی غیر قابل تحمل برام بود شیشه ی ماشین رو پایین دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا شاید از دستش راحت بشم اما فایده نداشت _به چی فکر میکنی نگاهش کردم اروم گفتم _مدرسه ام دنده ی ماشین رو عوض کرد و گفت _اون زبونت رو کوتاه کن عمو میشه همون بابای سابق برات _میخوام ولی نمی شه وقتی کسی حرفی بهم میزنه نمی دونم یهو چی می شه که انقدر راحت میتونم جوابش رو بدم _با همه اینطوری نیستی فقط هر کی در برابرش موضع میگیری _مثلا با کی _جلو مدیر مدرسه که موش شده بودی _اون بحثش فرق داشت _چه فرقی نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به بیرون دادم نمی دونستم چه جوابی باید بدم شاید حق با امیر بود ماشین ایستاد _خب پیاده شو به اطراف نگاه کردم _اینجا که فقط طلا فروشی هست _اره دیگه به جای عیدیت دست به سینه شدم و طلبکارانه گفتم _تو واقعا فکر کردی من به خاطر طلا این حرف ها رو زدم با لبخند گفت _نه میدونم بابات یه عالمه برات خریده و نیاز نداری اما وظیفه ی من بوده برات بخرم کوتاهی کردم حالا میخوام جبران کنم با سر به در اشاره کرد _حالا پیاده شو وارد طلا فروشی شدیم حالا که امیر میخواد جبران کنه باید یه چی بخرم که به چشم بیاد _زنجیر بگیریم زنجیر معلوم نمی شه میره زیر روسری باید یا النگو بگیرم یا انگشتر _نه زنجیر دارم انگشتر بگیریم سرش رو تکون داد _هر چی خودت دوست داری یه کم به انگشتر ها نگاه کردم استرس داشتم برگشتم سمتش _چیزی شده یه نگاه به فروشنده که به ما نگاه میکرد انداختم سرم رو چرخوندم اروم لب زدم _یه دقیقه بیا دستش رو گرفتم کنار مغازه رفتیم _چی شده دنیا _سرت رو بیار پایین یه چی کنار گوشت بگم خندید و سرش رو پایین آورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و کنار گوشش گفتم _میگم ... تو پول داری ؟ سرش رو آورد بالا و دلخور نگاهم کرد _اگه نداشتم می اوردمت اینجا _نه ...اخه من از اون ...انگشتر بزرگ ها میخوام _از کدوم ها بیا نشونم بده دوباره رفتیم جلوی فروشنده _کدوم عزیزم نشون بده انگشتم رو روی شیشه گذاشتم _ اون سینی بالاییه سومی از ردیف اول یه کم سرش رو پایین اورد نگاهش کرد _همون که نگین سبز داره _اره _خیلی گنده نیست _اگه نداری خب نه _بحث پولش نیست میگم به سنت نمیخوره _اخه دوسش دارم لب هاشو کج کرد رو به فروشنده گفت _میشه انگشتری که خانومم میگه رو بیارید از واژه خانومم خیلی خوشم اومد یکم به امیر نزدیک شدم انگشتم رو لای انگشت هاش فرو کردم دستش رو به هم فشار دادو بهم لبخند زد فروشنده سینی انگشتر رو بالا آورد و انگشتر رو گرفت سمت امیر _مطمعنی همین رو میخوای با سر تایید کردم _می شه اینو وزنش کنید انگشتر رو وزن کرد و قیمت رو گفت امیر دستش رو پشت گردنش کشید و کمی فکر کرد _باشه اقا فاکتورش کنید رو به من گفت _یه لحظه اینجا وایسا از مغازه رفت بیرون گوشیش رو دراورد انگشتش رو روی صفحش کشید و کنار گوشش گذاشت چند لحظه بعد برگشت داخل _امیر میخوای اونو نخرم _برا چی _به کی زنگ زدی _تو به این کار ها کار نداشته باش صداس اس ام اس گوشیش بلند شد فوری به صفحش نگاه کرد سرش و به نشونه ی تایید تکون داد کارتش رو از جیبش درآورد و داد به فروشنده جعبه ی انگشتر رو از جلوی فروشنده برداشت درش رو باز کرد و انگشتر رو دستم انداخت _مبارک باشه عزیزم با لبخندی که هیچ جوره بسته نمیشد لب زدم _ممنون دستم رو جلوی صورتم گرفتم یه انگشتر درشت و سنگین در عین حال چشمگیر، با این خیلی راحت میتونم حال زن عمو رو بدون اینکه حرفی بزنم بگیرم تا اون باشه فرق نذاره برای زهرا یه النگو پهن عیدی برده برا من یه زنجیر نازک . _بریم عزیزم. دنبالش راه افتادم سوار ماشین شدیم _بریم یه چی بخوریم یاد روز آزمایش افتادم شرمنده شدم _امیر من رو می بخشی _برای چی عزیزم _اخه اون روز که گفتی بریم یه چی بخوریم من ناراحتت کردم _کدوم روز _ازمایش خون دیگه نگاهش رو به فرمون داد با خنده گفت _آهان .همون روز که کتکشم خوردی حرصم در اومد _نه اون روزی که گفتی غلط کردم قهقه ای زد _دنیا تو هیچ وقت کم نمیاری ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت114 ❣زبان عشق❣ اون سجاده ی خانوم جون رو هم جمع کن از نماز صبح جمعش نکردی کاری رو که می خوا
❣زبان عشق❣ حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم چه جوری باید به زن عمو نشونش بدم ماشین ایستاد به بیرون نگاه کردم یه ابنیوه فروشی شلوغ بود امیر در سمت خودش رو باز کرد دست سمت دستگیره بردم که با صداش برگشتم _تو کجا ؟ _مگه قرار نیست ابمیوه بخوریم _میارم تو ماشین میخوریم اخم هام رو تو هم کردم _چرا ما آدم نیستیم مثل بقیهدبریم پایین بخوریم کلافه نگاهی به مغازه کرد _دوست داری بریم پایین بخوریم _اره مثل بقیه ی مردم در رو بست و ماشین رو روشن کرد کلا از ابمیوه خوردن پشیمون شد نفس سنگینی کشیدم و به رو به رو خیره شدم مدام ترمز میکرد به اطراف نکاه می کرد یک بار هم پیاده شد و از کسی سوالی پرسید بالاخره بعد از نیم ساعت با لبخند گفت _پیاده شو بریم اینجا به بیرون نگاه کردم یه ابمیوه فروشی خلوت پیدا کرده بود که داخلش فقط یه خانم و آقا نشسته بودن برای قضاوت زودم شرمنده شدم در رو باز کردم و پایین رفتم نگاه امیر به بالای شالم بود فوری مرتبش کردم و داخل رفتیم روی صندلی نشستم امید هم بعد از سفارش دادن روبه روی من نشست. _یه سوال بپرسم لبخندی زد و گفت _دو تا بپرس لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم _قول بده ناراحت نشی _قول نمیدم ولی عکس العمل هم نشون نمیدم _خب پس ولش کن نمی گم نگاهم رو ازش گرفتم _باشه ناراحت نمیشم بگو _قول بده _قول .بگو _تو چرا انقدر بد دلی به چشم هام خیره شد _چرا این فکر رو میکنی _تابلوعه _می شه بهم بگی چرا تابلوعه _همین که نذاشتی اونجا پیاده شم آوردیم یه جای خلوت سرش رو تکون داد _من میگم تو بچه ای همه میگن نه، اونجا پر بود از پسر های مجرد حتی یه حانم هم نبود که تو هم بری اصلا مناسب نبود اینجا هم خلوت بود هم یه خانم دیگم بود _باشه این هیچی مدرسه رو چرا نمی زاری خودمون بریم _دوره زمونه ی الان طوری نیست که دختر خودش تنهایی بره مدرسه و برگرده _پس چرا بقیه.. _ما چی کار بقیه داریم _تو. توی حیاط خونم نمی زاری من بیام _خونه بحثش فرق میکنه که من هیچ جوره دوست ندارم بهت توضیح بدم بعدشم اگه صبر میکردی خودم قصد داشتم گل بخرم با هم بکاریم تو باغچه تون اون روز علی زنگ زد گفت پری گفته با دنیا میخوان گل بخرن داداش چی کار کنم بخرم براشون منم گفتم بخر علی تو ماشینش مراقبتون بود _واقعا تو می دونستی سرش رو به پایین تکون دادو حرفم رو تایید کرد _پس چرا ... فروشنده ی مغازه لیوان اب میوه ی بزرگی رو جلوی من گذاشت لیوان کوچک تری رو جلوی امیر گوشی امیر زنگ خورد از جاش بلند شد گوشی رو به سختی از جیب شلوارش در آورد و دوباره نشست گوشی رو کنار گوشش گذاشت... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت115 ❣زبان عشق❣ حرکت کرد تو مسیر با هم حرف نزدیم نگاهم فقط به انگشترم بود و به این فکر مبکروم
جانم علی _دستت درد نکنه _اره به موقع بود نی داخل آبمیو رو بین لب هام گرفتم شروع به خوردن کردم _حالا بعدا بهت میگم _فقط مامان نفهمه _قربانت خداحافظ گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت نی رو از داخل لیوانش برداشت و کنار سینی گذاشت یک جا کل ابمیوه رو سر کشید _از علی پول گرفتی _تو به این کار ها کار نداشته باش _من راضی نبودم یه کوچیکترشو بر می داشتم لبخندی زد گفت _میدونی درک کردن یعنی چی نگاهش کردم _یعنی اینکه اول به درآمد شوهرت نگاه کنی بعد انتخاب کنی _اگه میگفتی من یکی دیگه رو انتخاب میکردم _یه مرد دوست نداره به زنش بگه ندارم درک اونی نیست که من بگم تو گوش کنی اونه که تو خودت از اول درست انتخاب کنی اخم هام رو تو هم کردم لب هام رو جلو دادم _اصلا بیا ببر پس بده _ناراحت نشو این بار تو گفتی منم خریدم اصلا باید تنبیه میشدم که دیگه عیدی خانومم رو فراموش نکنم حالا بخند _خودم نصف پولش رو بهت میدم اخم هاش رو تو هم کرد _پاشو پاشو دیگه داری زیادی حرف میزنی _امیر به خدا دارم جدی میگم _خب بیخود می کنی _اخه... تن صداش رک بالا برد _دنیا تمومش کن فوری به میز کناریمون نگاه کردم که... به ما خیره شده بودن لبم رو به دندون گرفتم امیر بلند شد و من هم به دنبالش سوار ماشین شدیم صدام رو مظلوم کردم _چرا تو جمع داد می زنی ؟ _برای اینکه چرت و پرت میگی دیگه با هم حرف نزدیم من که حرف بدی بهش نزدم فقط نخواستم به خاطر من به علی بده کار باشه سکوتمون تا رسیدنمون به خونه ادامه داشت ماشین رو داخل حیاط برد _دنیا میشه یه خواهش ازت بکنم دلخور نگاهش کردم _الان که رفتیم خونتون یه معذرت خواهی از بابات بکن بزار تموم شه هی نگو اخه حق با من بوده باشه به رو به رو نگاه کردم دستش رو روی پام گذاشت _باشه باشه ای زیر لب گفتم دستگیره رو کشیدم که دوباره گفت _یه چیز دیگه ام هست برگشتم سمتش _هیچ کس نفهمه من این انگشتر رو برات خریدم _چرا _شر میشه _چه شری _دنبال حرف نیستم دنیا _اخه من دوس... _بگو چشم نگاهش کردم دوست داشتم بگم انگشتر به اون سنگینی رو میخواستم چی کار خیلی پیرزنی بود من فقط برای این خریده بودم که به چشم زن عمو بیا... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_ #_زبان_عشق جانم علی _دستت درد نکنه _اره به موقع بود نی داخل آبمیو رو بین لب هام گرفتم شر
❣زبان عشق❣ اگه نمی تونی قول بدی. انگشتر رو بده به خودم _باشه نمیگم _قول _قول دستم رو بالا برد و بوسید _ممنون از ماشین پیاده شدم جای بوسش روی دستم رو به مانتو کشیدم و رفتیم خونه ی ما سلام کردیم و بابا روی مبل نشسته بود جواب امیر رو داد به من نگاه هم نکرد مامان از اشپز خونه بیرون اومد و کنار بالا نشست با چشم و ابرو به ما فهموند که بشینیم کاری رو که میخواست انجام دادیم امیر گفت _عمو دنیا... بابا حرفش رو قطع کرد _دنیا چی ؟ میخواد یه معذرت خواهی و یه چشم الکی تحویلم بده _نه عمو دیگه همه چی تموم شد _چی تموم شد _مقصر همه ی این اتفاقات من بودم خودمم حلش کردن شما به بزرگواری خودتون هم من رو ببخشید هم دنیا رو با ارنجش اروم به من زد میخواست که حرف هاش رو تایید کنم اب دهنم رو قورت دادم هیچ کلمه ای پیدا نمیکردم تا بگم اروم کنار گوشش گفتم _چی بگم امیر نگاه مایوسانه ای بهم انداخت و سرش رو تکون داد بلافاصله گفتم _بابایی من فقط میخواستم به زن عمو بگم به منم مثل زهرا نگاه کنه نمیخواستم که شما ناراحت بشید امیر کلافه سرش رو پایین انداخت و لب زد _نگفتم اینا رو نگو با صدای پریسا همه به در نگاه کردن _زن عمو مهمون نمیخوای مامان از جاش بلند شد تا مانع از ورود پریسا بشه که بابا گفت _بیا تو عمو جان پریسا با نیش باز اومدداخل که با دیدن امیر فوری خنده اش رو جمع کرد اروم گفت _سلام .ببخشید نمیدونستم جلسه دارید میرم بعدا میام _جلسه نیست عمو بیا بشین پریسا روی مبل تک نفره کنار مامان نشست بابا نفس عمیقی کشید و گفت _تو تمام دارایی من از این دنیایی اما گاهی شرمندم میکنی بهت گفتم نقطه ی ضعفم چیه بهترین موقعیت بود برای نشون دادم انگشتر به پریسا _الان دیگه زن عمو فهمید اشتباه کرده امیر هم بردم برام انگشتر خرید منم دیگه کوتاه میام سنگینی نگاه امیر رو روی خودم احساس کردم فوری دستم رو که انگشتر توش بود روی دهنم گذاشتم _وای ببخشید نباید میگفتم رو به پریسا گفتم _الان نری بزاری کف دست مامانت حالا امیر برای جبران اشتباه مامانت یه انگشتر برام خریده پریسا نگاهی به انگشتر انداخت _به من چه مگه من فضولم مامان که میخواست جو خونه رو عوض کنه گفت _دستت درد نکنه امیر جان چه انگشت سنگین و قشنگی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت116 ❣زبان عشق❣ اگه نمی تونی قول بدی. انگشتر رو بده به خودم _باشه نمیگم _قول _قول دستم
❣زبان عشق❣ امیر که دیگه همه ی نقشه هاش خراب شده بودن به زور لبخندی زد _وظیفم بود زن عمو همه ساکت بودیم که صدای گوشی امیر بلند شد انگشتش روی صفحه ی گوشیش کشید و کنار گوشش گذاشت _جانم بابا _نه خونه ی عمو _چشم الان میام گوشی رو از گوشش فاصله داد _عمو با اجازتون من برم بابا کارم داره رو به پریسا گفت _بلند شو بریم _تو برو من خودم میام چپ چپ نگاهش کرد _آخه با دنیا کار دارم _بلند شو کارت دارم پریسا سری تکون داد و چشمی زیر لب گفت خداحافظی کردن و رفتن بعد از بدرقه ی نصفه ونیمه ی این خواهر و برادر سر جام نشستم _بابایی نگاهم کرد _با من قهر نباش _دلخورم _جون دنیا دلخور هم نباش نگاهش رنگ محبت گرفت _بیام کنارت بشینم ؟ دستش رو باز کرد فوری رفتم کنارش صورتش رو بوسیدم دستش رو روی سرم کشید _دنیا انقدر من رو شرمنده نکن _قول میدم بابایی پیشونیم رو بوسید و دوباره شد همون بابای مهربون خودم فسنجونی رو که مامان آماده کرده بود رو با خانواده ی سه نفرم خوردیم بعد از شستن ظرف ها وضو گرفتم و به اتاقم رفتم دو روز دیگه مدرسه ها باز میشه من اصلا هیچ درسی رو به غیر از شیمی دوره نکردم انگشتر رو از دستم دراوردم توی جعبه ی جواهراتم انداختم بعد از خوندن نمازم تمام تمرکزم رو جمع کردم برای درس خوندن که صدای خنده ی علی و مهدی توی حیاط پخش شد کنار پنجره رفتم توی حیاط والیبال بازی میکردن زهرا و علی یه تیم بودن و مهدی و محمد که تازه اومده بود مرخصی یه تیم چقدر دوست داشتم باهاشون بازی کنم ولی مطمعنم امیر نمی زاره دلم رو به دریا زدم باید شانس خودم رو امتحان کنم گوشی رو برداشتم و شماره ی امیر رو گرفتم انقدر بوق زد تا قطع شد دوباره گرفتم این بار هم مثل دفعه ی قبل. یعنی قهر کرده گوشی رو روی میز گذاشتم و سعی کردم به صدا های بیرون اهمیت ندم ولی مگه می شد گوشیم رو برداشتم و شماره ی خونشون رو گرفتم بعد از خوردن اولین بوق صدای عمو توی گوشی پیچید _جانم _سلام عمو _سلام شیطونک خوبی _خوبم . عمو امیر چرا جواب تلفن من رو نمیده _چون حمومه _آهان باشه _اومد بیرون میگم بهت زنگ بزنه _وای نه عمو ولش کن الان میاد میگه چرا به غیر شماره ی خودم شماره گرفتی _یعنی نگم زنگ زدی _نه خودم دوباره زنگ میزنم _باشه هر جور راحتی _خداحافظ _خدا نگهدارت گوشی رو روی میز گذاشتم فکر بیرون رفتن رو از سرم بیرون کردم چون عواقب خوبی نداشت خودم رو مشغول کتابهام کردم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
#پارت117 ❣زبان عشق❣ امیر که دیگه همه ی نقشه هاش خراب شده بودن به زور لبخندی زد _وظیفم بود زن عمو
❣زبان عشق❣ تا شب از اتاقم بیرون نرفتم گوشیم رو روی سکوت گذاشتم حواسم رو به درس هام دادم هر چند که با وجود سرو صدای تو حیاط خیلی سخت بود سیزده به در هم به لطف آسمون ابری و گاهی بارانی نرفتیم و من از این قضیه خیلی خوشحال شدم چون اصلا تحمل قیافه ی زن عمو رو نداشتم بعد از سیزده روز تعطیلی صبح زود با اشتیاق از خواب بیدار شدم و مثل همیشه با امیر و پریسا راهی مدرسه شدیم امیر به پیاده روی اول صبحش خیلی اهمیت میده من و پریسا هم مجبوریم با هاش همراه بشیم رفتارم با روز های قبل با امیر فرق میکرد این باعث خوشحالی امیر بود دستش رو توی دستم گرفته بودم و مدام نگاهش میکردم اون زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد نگاهی به پریسا انداختم با اینکه خیلی شیطنت داشت ولی جلوی امیر سنگین ترین دختر مدرسه می شد جلوی در مدرسه فوری خداحافظی کرد و رفت داخل. نگاه عاشقانه ام رو به امیر دادم و با یه چشمک ازش خداحافظی کردم بر عکس همیشه با لبخند بدرقه ام کرد از اینکه قرار بود با هم ازدواج کنیم احساس رضایت می کردم ولی هنوز از آقاجون بدم میاد اون مقصر تمام ناراحتی هام بود چون با دخالتش نگذاشته بود خوب شروع کنم بعد از ایستادن سر صف و خوندن قران و سخنرانی حوصله سر بر طولانی خانم مدیر برای شروع سال نو وارد کلاس شدیم کتاب شیمی رو که این زنگ داشتیم روی میز گذاشتم و نگاه گذرایی به صفحاتش انداختم دبیر شیمی تاخیر داشت و بچه ها از این فرصت استفاده می کردن با هم همه و شلوغ کاری بچه ها کتاب رو بستم و به ندا عباسی شلوغ ترین شاگرد کلاس که روی میز معلم ایستاده بود نگاه کردم دست هاش رو به هم زد از همه خواست که ساکت باشن _بچه ها یه لحظه گوش کنید من میخوام آخر سال بعد از امتحانا یه جشن پایان سال بگیرم هر کی موافقه بگه بیشتر بچه ها جیغ زدن و اعلام موافقت کردن _اینجوری نه هر کی می یاد دست ها بالا بچه هه است هاشون رو بالا گرفتن عباسی شروع به شمردن کرد _از بیست نفر دوازده نفر با خودم سیزده نفر . هفت نفر بقیه چرا نمیان هر کس دلیلش رو گفت عباسی دلیل هیچکدوم رو قبول نمیکرد و اسرار داشت نوبت به من رسید من باید چه دلیلی می اوردم اصلا دلم نمیخواست بفهمن که خانوادم مخالفن _مرادی تو چرا نمی ای _من شاید بیام یه نفر از ته کلاس گفت _رو هر کی حساب میکنی رو مرادی حساب نکن _تو چی کار داری خودش می گه شاید بیام _بابا نامزدش رو ندیدی اخلاقش عین سگ می مونه هر بار که میاد دنبالشون اول پاچشون میگیره از جام بلند شدم تیز نگاهش کردم _اولا حرف دهنت رو بفهم. دوما ربطش به تو چیه؟ سوما اختیار من دست خودمه اگه بخوام میام نخوام نمی ام _اینو نگی چی بگی بعد هم با صدای بلند خندید رفت سمت تخته گچ رو برداشن و یه بعلاوه روی تخته کشید _آقا این خط این نشون اگه مرادی بیاد من اسمم رو میزارم باقالی با این حرفش کل کلاس خندید _خط و نشونت رو پاک کن از امروز صدات کنیم یا از آخر سال _یعنی میای ؟ _برای رو کم کنی تو هم که شده باشه میام رو به عباسی گفتم _اسم من رو اولین نفر بنویس با ورود دبیر شیمی عباسی از میز پرید پایین و نظم به کلاس برگشت مطمعن بودم امیر اجازه نمی ده امیدی هم به بابا نداشتم یه حرفی زدم حالا مجبورم برم کاش لال میشدم مثل بقیه میگفتم نمی ام کاش میگفتم اره نامزدم نمی زاره اون روز با حواس پرتی کامل من گذشت و مثل همیشه با امیر برگشتیم خونه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت118 ❣زبان عشق❣ تا شب از اتاقم بیرون نرفتم گوشیم رو روی سکوت گذاشتم حواسم رو به درس هام دادم
❣زبان عشق❣ وارد خونه شدم با دیدن زن عمو حالم گرفته شد سلام دادم انقدر آهسته و اروم گفتم که فقط حرف س ازش شنیده شد زن عمو با لبخند زورکی گفت _خوبی دنیا جان دلم نمیخواست جوابش رو بدم ولی از بابا میترسیدم که نکنه تهدید مدرسه نرفتنم رو عملی کنه با بی میلی گفتم _نه اصلا خوب نیستم خیلی خستم نیاز به استراحت دارم _خب برو استراحت کن انگار خودم نمیدونم دوست داشتم بگم اگه تو بری استراحت میکنم ولی حرفم رو خوردم _میرم حالا یه کم پیش شما بشینم با نگاهم به مامان گفتم این اینجا چی میخواد مامان ابروهاشو بالا داد و بهم فهموند که ساکت باشم سرم رو به بالای مبل تکیه دادم و به آویز های لوستر نگاه کردم با صدای مامان بهش نگاه کردم _دنیا برو انگشترت رو بیار زن عموت ببینه اصلا دوست نداشتم الان نشونش بدم _گمش کردم هر دو با چشم هایی گرد شده نگاهم کردن مامان گفت _چی؟ _نه که گمش کردم الان نمی دونم کجاست حالا بعدا نشون میدم _من دیروز تو جعبه ی جواهراتت دیدم. از کی گم کردی؟ این احلاق مامان خیلی بد بود همیشه اتاقم رو می گشت برای قایم کردن هیچ وسیله ای تو اتاقم امنیت نداشتم خودم رو زدم به اون راه _عه اونجاست صبح هر چی گشتم پیداش نکردم الان میارمش بلند شدم با کند ترین سرعت ممکن پله ها رو بالا رفتم کیفم رو گوشه ی اتاق انداختم انگشتر رو از داخل جعبه برداشتم سمت در در رفتم با فکری که به سرم زد برگشتم سمت جعبه و انگشتر رو داخلش انداختم جعبه رو برداشتم و رفتم پایین گذاشتمش روی میز با لحنی که کاملا معلوم بود منظور دارم گفتم _لای این همه طلایی که بابام برام خریده گم شده بود صبح نتونستم پیداش کنم ببینید شما میتونید پیداش کنید زن عمو در جعبه رو باز کردپوز خندی زد انگشتر رو برداشت و زیر و روش کرد _بین این چهار تا النگو و زنجیر گمشون کردی منظورش اینه که طلا های من کمن خونسردی خودم رو حفظ کردم _ای وای شما راست میگی انقدر این انگشتر سنگین و چشم گیر کلا جعبه رو سنگین کرده شاید چون بابام با دل خوش برام خریده به چشمم میاد رو کردم به مامان فوری گفتم _مامان من خیلی گشنمه میرم بالا زن عمو که رفت صدام کن بیام پایین نهار بخورم به زن عمو نگاه کردم جعبه رو برداشتم جلوش گرفتم انگشتر رو داخلش انداخت و با لبخند گفتم _ببخشید با اجازتون از پله ها بالا رفتن و وارد اتاقم شدم عذاب وجدان گرفتم امیر انگشتر رو با دل خوش برام خرید نباید اونجوری میگفتم اصلا ای کاش می تونستم از در دوستی با زن عمو وارد بشم انقدر تو این سه ماه ناراحتم کرده که نمی تونم باهاش خوش رفتار باشم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت119 ❣زبان عشق❣ وارد خونه شدم با دیدن زن عمو حالم گرفته شد سلام دادم انقدر آهسته و اروم گفتم ک
❣زبان عشق❣ لباس هام رو درآوردم و رفتم سراغ درس هام که مامان صدام کرد نهارم رو با غر های مامان نسبت به رفتارم با زن عمو خوردم وضو گرفتم برگشتم اتاقم نمازم رو خوندم و به سجادم خیره شدم یاد جشن اخر سال عباسی افتادم نباید برم یعنی نمی تونم که برم نه امیر میزاره نه بابا ولی نباید کم بیارم وگرنه مزحکه ی کل کلاس می شم شانسم رو امتحان میکنم گوشی رو برداشتم شماره ی امیر رو گرفتم هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شدم نمی داره برا چی خودم رو سبک کنم به قول مامان یه سیب از درخت بیافته صد بار قل میخوره حالا تا اون موقع دو ماه مونده شاید تونستم راضیش کنم دوباره خودم رو مشغول کتاب هام کردم روز ها پشت سر هم می گذشت و رابطه ی من و امیر هر روز بهتر از قبل میشد من رو کم تر خونشون میبرد و هر بار هم که میبرد کلی سفارش و قول و تهدید که جواب مامانش رو ندم منم تمام تلاشم رو میکردم که البته گاهی هم موفق نمی شدم خوبی امیر به این بود که هیچ وقت شکایتم رو به بابام نمی کرد و نمی ذاشت زن عمو هم این کا رو بکنه امتحاناتمون رو دادیم بالاخره موقع گرفتن کارنامه ها شد امیر اومد دنبالم که با هم بریم نتیجه یک سال زحمتمون که توی یگ برگه بود رو از مدرسه بگیریم امیر تنها اومد دنبالم و خبری از پریسا نبود سوار ماشین شدیم دلم رو به در یا زدم و گفتم _امیر _جانم _یه چی بگم قول میدی نه نیاری _تا چی باشه _به خاطر من قبول کن _شاید به ضررت باشه دنیا جان تو بگو _قراره دوست هام، نه، همکلاسی هام آب دهنم رو قورت دادم و دستهام رو به هم فشردم حتی اگه نامزدش هم نبودم نمی ذاشت برم ولی باید شانسم رو امتحان کنم _یه ...جشن نفس عمیقی کشیدم سرم رو پایین انداختم _...بگیرن واسه اخر سال _خب به چشم هاش نگاه کردم _منم برم بدون اینکه نگاهش رو از فرمون و جاده برداره گفت _نه، خودم برات جشن می گیرم. برگشت سمتم _خوبه ؟ _اخه با دوستام بیشتر خوش می گذره یعنی جشن اخر ساله واسه همون خوش می گذره هر سال این جشن رو می گیرن من تا حالا شرکت نکردم _امسال هم شرکت نمی کنی. _یعنی نمی شه بر... _دنیا بحث نکن. نه. تمام از این همه خود خواهیش حرصم گرفت اصلا به تو چه حالا که ادم نیست ازش اجازه بگیرم یواشکی می رم اخم هام تو هم رفت و تا مدرسه دیگه حرف نزدم کنار مدرسه نگه داشت و پیاده شد من همراهش نرفتم اون هم تمایلی به همراهمیم نداشت ده دقیقه بعد با قیافه داغون برگشت _چی کار کردی تو اصلا درس خوندی رفتی امتحان بدی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت120 ❣زبان عشق❣ لباس هام رو درآوردم و رفتم سراغ درس هام که مامان صدام کرد نهارم رو با غر های
❣زبان عشق❣ با چشم های گرد شده ترسیده گفتم _چرا چی کم آوروم صدای خندش بلند شد _هیچی بابا میخواستم شک بدم از اخم در بیای کارنامه ام رو گرفت سمتم با دوق به نمره هام نگاه کردم _خیلی نامردی امیر حسابی ترسیدم _عوضش دیگه اخمو نیستی _مال پریسا رو هم میدی ببینم _نه _اذیت نکن دیگه گرفت سمتم _بیا فضول خانوم اونم مثل تو گرفتم و نگاه کردم خوشحال و خندون برگشتیم خونه فوری رفتم تو اتاقم. فکر مهمونی ولم نمی کرد دوست نداشتم جلوی جمع کم بیارم همه منتظر بودن ببینن من میرم یا نه تصمیمم رو برای رفتن گرفتم رفتم پایین تلفن خونه رو برداشتم شماره ی عباسی رو گرفتم زمان و مکان مهمونی رو ازش پرسیدم .خیلی استرس داشتم اماوتصمیمم قطعی بود عباسی گفت ساعت چهار تا شش اون ساعت امیر و بابا شرکت بودن ساعت سه ونیم یه دست لباس مناسب پوشیدم به آژانس زنگ زدم ادرس رو به راننده دادم رسیدیم جلوی در خونه ای که ادرس داده بود کرایه رو حساب کردم پیاده شدم دستم سمت زنگ رفت که پشیمون شدم. اگه امیر بفهمه حتما به بابا میگه. آرامشم رو از دست میدم خواستم برگردم که دستی خورد روی شونم ناصری همون که تو کلاس خط و نشون کشیده بود که من نمیرم بادصدای متعجبی گفت _سلام . حتم دارم پیچوندی _سلام حالا هر چی دیگه . خودت رو آماده کن واسه اسم جدیدت نگاهی به لباس هاش انداختم که اصلا مناسب نبودن دیگه راه برگشت نداشتم زنگ زدیم وارد شدیم به محض ورودم همه جیغ زدن و شادی گردن همه از حصورم تعجب کرده بودن و بالاتفاق مطمعن بودن که نمی رم نشستم یه گوشه و از بشقاب میوه ای که جلوم بود میخوردم نیم ساعت از جشن گذشته بود که چند تا پسر وارد خونه شدن فوری بلند شدم و شالم رو سرم کردم رو به عباسی گفتم _اینا برا چی اومدن خندید و با عشوه گفت _برای برگذاری بهتر جشن _قرار نبود اینطوری باشه _بشین بابا اینا به ما چی کار دارن واسه خودشون یه گوشه می شینن _واقعا برات متاسفم من میرم _مانتوم رو پوشیدم به التماس های عباسی و چند تا از همکلاسی هام هم اهمیت ندادم از خونه بیرون اومدم با صحنه ای که روبه روم دیدم کلا خشک شدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت121 ❣زبان عشق❣ با چشم های گرد شده ترسیده گفتم _چرا چی کم آوروم صدای خندش بلند شد _هیچی
❣زبان عشق❣ وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس! یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به لطف در باز ی که من باعثش بودم رفتن داخل به خودم جرات دادم و گفتم _خانوم می شه دستم رو ول کن من برم؟ نگاه پر از تاسفی بهم کرد و گفت _نخیر _خانم الان براچی اومدین اینجا _جواب نداد با گریه گفتم _به خدا من نمی دونستم پسر هم هست قرار بود یه جشن اخر سال باشه خانم تو رو خدا ولم کن برم من بدون اجازه اومدم هولم داد سمت ماشین _حرف نزن برو داخل بشین _خانم توروخدا من تا فهمیدم مهمونیه مختلطه اومدم بیرون بزار من برم بدون اهمیت به من جلوی در ماشین ایستاد چند لحطه بعد همه ی همکلاسی هام با چشم گریون اومدن تو ماشین و حرکت کرد. نیم ساعت طول نکشیده بود که گفتن پیاده شیم دوباره شروع کردم به التماس کردن اما هیچ کس اهمیت نداد بردنمون داخل یه افسر مرد اومد جلو گفت _دونه دونه میاید تو اتاق شماره میدید زنگ میزنیم پدر و مادرتون بیان دنبالتون همه با چشم گریون رفتن تو اتاق به جز من پدر مادر ها یکی یکی می یومدن دنبال دختر هاشون . هر کس رفتار متفاوتی داشت یکی چپ چپ نگاه میکرد یکی تهدید می گرد یکی کتک میزد در نهایت همه رفتن من همونجوری گوشه ی راهرو ایستاده بودم همون افسره اومد سمتم _شما هنوز پدر و مادرت نیومدن جواب ندادم و اروم گریه کردم _اصلا اومدی شماره بدی ؟ گریم شدت گرفت _آقا تو رو خدا، من خودم میرم _نمی شه دختر جان شما تو مهمونی مختلط بودی پدر و مادرت باید مطلع بشن جلوتو بگیرن . دفعه اخرت باشه. این کار برای آینده ی خودت خوبه با گریه هق هق می کردم و حرف می زدم _اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه وقتی فهمیدم داشتم می رفتم. دم در اون خانومه من رو گرفت _به هر حال حضور داشتید _من شماره نمی دم چپ چپ نگاهم کرد و گفت _پس امشب اینجا می خوابی انقدر بلند گریه و التماس کردم که یه آقای مسن از اتاق بیرون اومد افسره بهش احترام گذاشت نگاهش خیلی مهربون بود رو به افسر گفت _چی شده ؟ _جناب سرهنگ ایشون شماره نمیدن _نگاهی به من کرد گفت _بیا داخل دنبالش رفتم روی صندلیش نشست گفت _چی شده دخترم _اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه به خدا وقتی فهمیدم فوری اومدم بیرون قرار بود جشن اخر سال بگیریم همین . آقا من نامزد دارم خیلی سخت گیره من رو می کشه تو رو خدا بزاری من خودم برم _من نمیتونم اجازه بدم خودت بری از پشت میز بلند شد لیوان ابی بهم داد _بشین کاری رو که میخواست انجام دادم _اما قول میدم با نامزدت صحبت کنم و راضیش کنم _اون راضی نمی شه . بهش گفتم اجازه نداد منم یواشکی رفتم. به خدا من رو می کشه. _شماره ی پدرت رو بده _چه فرقی داره اوما همشون سر کارن با هم میان . آقا تو رو خدا بزار من برم _اصلا راه نداره. سنت خیلی کمه. الان هم وظیفه ی کاریم ایجاب میکنه هم عرفی دوباره پشت صندلیش نشست _اصلا اگه یه بار تنبیه بشی دیگه این کار اشتباه رو انجام نمیدی _من قول میدم . قول میدم غلط اول و اخرم باشه تو روخدا بزارید من برم کلافه گفت _نمی شه دخترم یا شماره میدی یا شب اینجا میخوابی دیگه چاره ایی نداشتم شماره ی بابا رو با نام خانوادگیم روی کاغذی که بهم داده بود نوشتم بهش دادم _آفرین دختر خوب قول میدم باهاش حرف بزنم تلفن رو برداشت شماره رو گرفت چند لحظه بعد گفت _الو آقای مرادی _سلام . از کلانتری تماس میگیرم لطف میکنید تشریف بیارید اینجا _تشریف بیارید براتون توضیح میدم _در رابطه با رو کرد به من گفت _اسمت چیه دخترم انقدر گریه می کردم که صدام در نمیومد به زور گفتم _دن.....یا _در رابطه با خانم دنیا مرادی _بله ایشون الان اینجا هستن آدرس رو یادداشت میکنید ادرس رو گفت و قطع کرد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
سلام طاعات و عباداتتون قبول حق پارت گذاشتم👆👆
ریحانه 🌱
#پارت122 ❣زبان عشق❣ وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس! یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به ل
❣زبان عشق❣ دست و پام به شدت می لرزیدن وقتی وضعیتم رو دید اجازه داد همونجا بشینم ده دقیقه نشد که صدای امیر رو از بیرون شنیدم از شدت ترس صدا ها رو ناواضح می شنیدم فوری ایستادم و چند قدم عقب رفتم پلیس مهربون توی اتاق هم فهمید و بلند شد در باز شد اول امیر اومد داخل پشت سرش بابا از چشم های مثل کاسه ی خونش معلوم بود که بیرون همه چیز رو بهش گفتن سرم رو پایین انداختم پاهاشو می دیدم که با شتاب می اومد سمتم قبل از اینکه کسی حرفی بزنه امیر محکم خوابوند تو صورتم. انقدر شدت ضربش زیاد بود که افتادم رو زمین. مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم _آقا لطفا آروم باشید چه خبرتونه به بابا نگاه کردم عقب ایستاده بود و حتی نگاهم نمی کرد مردی که تا چند لحظه پیش قول داده بود باهاشون صحبت کنه به قولش عمل کرد ولی انگار امیر هیچ چیزی نمی شنید و فقط مشتش رو به هم فشار میداد. برگه ای که جلوی بابا گذاشتن رو امضا کرد و از اتاق بیرون رفت امیر با دستش محکم زد پشت سرم گفت _گم شو بیرون روسریم نامرتب شده بود دست بردم تا مرتبش کنم که با دستش زد پشت کمرم هولم داد بیرون چون منتظر این حرکتش نبودم با صورت جلوی پای بابا روی زمین افتادم سرم رو بالا آوردم به بابا نگاه کردم نمی دونم چرا احساس کردم بابا باید جلوی امیر بایسته. اما حتی کمکم نکرد بلند شم با صدای تقریبا بلندی گریه می کردم امیر دستم رو گرفت و محکم سمت خودش کشید از کلانتری بیرون اومدیم برای اینکه با امیر هم قدم شم دنبالش می دویدم رسیدیم به ماشین بابا با ماشین خودش اومده بود و امیر هم با ماشین خودش اروم لب زدم _بابایی بدون اهمیت به من به امیر گفت _خداحافظ عمو انتظار داشتم با رفتار هایی که امیر باهام کرده من رو با خوش ببره اما در کمال ناباوری رفت. امیر برگشت سمتم با دستم خونی که از دهنم بیرون ریخته بود رو پاک کردم _امیر به خدا من نمی دونس... با پشت دست محکم زد تو دهنم از لای دندون های به هم کلید شدش گفت _خفه شو. فقط خفه شو دستش رو انداخت زیر گلوم فشار داد _مگه بهت نگفتم نرو فشار دستش رو بیشتر کرد و با فریاد گفت _هان کمبود اکسیژن به ریه هام باعث خفه گیم شده بود دستم رو روی دستش گذاشتم سعی کردن از دور گردنم بازش کنم اما نمی شد به سختی نفس می کشیدم رهام کرد افتادم روی زمین سرفه کردم با لگد به رون پام زد _بلند شو خودت رو جمع کن در ماشین رو باز کرد نمی تونستم بلند شم هم پام درد می کرد هم کمبود اکسیژن و سرفه های شدیدم مانع از هر کاریم می شد از پشت موهام بلندم کرد دستم رو روی موهام گذاشتم تا شاید از دردش کم بشه پرتم کرد تو ماشین خودش هم ماشین رو دور زد نشست کنارم با دو تا دستش فرمون رو گرفته بودتند تند نفس می کشید _بهت گفته بودم نرو با تاکید و بلند گفت _گفته بودم. دست هاش رو محکم روی فرمون کوبید و برگشت سمتم _چرا رفتی؟ سرم رو پایین انداختم محکم هولم داد سمت شیشه _با توام با احتیاط و اروم لب زدم _ببخشید با شنیدن کلمه ی ببخشید بیشتر عصبانی شد شروع کرد به سر و صورت من ضربه زدن دست هام رو حائل کردم ولی فایده نداشت و بی خیال نمی شد سرش رو کوبوند به فرمون _یه پدری ازت در بیارم. جشن آخر سال .اره ،آرزوی دیپلم گرفتن رو به دلت میزارم. ماشین رو روشن کرد و خیلی تیز حرکت کرداز این همه کتکی که خوردم ناراحت نبودم اما اون لحظه ای که بابا توی اون شرایط رهام کرد و رفت خیلی رو اعصابم بود . جعبه ی دستمال کاغذی رو از رو داشبرد برداشت و پرت کرد رو پام _پاک کن. نجس کاری نکن. چاره ای جز اطاعت نداشتم با دستمال خون بینی و دهنم رو پاک کردم حتی جرات گریه کردن هم نداشتم. رسیدیم . ماشین بابا جلوی در پارک بود انگار من رو با امیر تنها گذاشته بود کتک بخورم انتظار داشتم اون سیلی رو از بابام بخورم فکر میکردم با وجود بابام امیر جرات نکنه دست روم بلند کنه اما امیر جلوی بابا من رو زد.پرتم کرد. حتی کمکم نکرد بلند شم برای اینکه دوباره کتک نخورم خودم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم . یعنی بازم میخواد کتکم بزنه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
#پارت123 ❣زبان عشق❣ دست و پام به شدت می لرزیدن وقتی وضعیتم رو دید اجازه داد همونجا بشینم ده دقیقه
❣زبان عشق❣ مستقیم رفت سمت خونه ی ما در خونمون باز بود دستم رو گرفت و از پله ها بالا رفت پرتم کرد تو اتاقم با صدای بلند گفت _همینجا میمونی بیرون هم نمی ای تا تکلیفت رو فردا مشخص کنم در رو محکم بست و رفت تمام بدنم درد میکرد به سختی خودم رو از روی زمین بلند کردم و روی تخت نشستم الان مامان میاد بالا کمکم می کنه درد پام و گلوم اذیتم میکرد چرا نمیاد گوشیم رو برداشتم شمارش رو گرفتم دو تا بوق خورد بعد بوق تند اشغال. رد تماس زد! اصلا باورم نمی شد دوباره گرفتم خاموش بود یعنی اشتباه من انقدر بزرگ بوده که محبت پدر و مادرم رو نسبت به من از بین ببره پریسا هر وقت کار اشتباهی انجام میده زن عمو حمایتش میکنه چرا مامانم جوابم رو نداد اصلا چرا نمیاد بالا کتک هایی که از امیر خوردم جلوی کار مامان و بابام هیچه .صحنه ای که بابام ولم کرد مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه چرا حمایتم نکرد. مامان چرا جوابم رو نداد اصلا براشون اهمیت ندارم نفرت جلوی چشم هام رو گرفت سمت حموم رفتم تیغ رو برداشتم بردم سمت دستم با فکری که به سرم افتاد تیغ رو روی زمین انداختم اومدم بیرون یه ساک بزرگ برداشتم چند دست لباس داخلش گذاشتم ساک هدایای عقدم رو هم داخلش انداختم چادر نمازم رو برداشتم و به دسته ی سالک بستم اروم از پنجره بیرو ن انداختم اهسته از پله ها پایین رفتم در رو باز کردم رفتم پایین پنجره ی اتاقم گره ی چادر رو از دستش باز کردم ساک رو برداشتم و در خونه حرکت کردم در رو باز کردم تا پام رو بیرون گذاشتم ... سلام. وقت بخیر🍀 الباقی رمان اشتراکی هست بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم علی کرم سی هزار تومن قابل هم نداره شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 بعد از واریز نام رمان رو هم بگید توجه❌❌ عزیزان دقت داشته باشید بعد از واریز فقط اسم رمان رو برای من تایپ کنید. به دلیل حجم بالای پیام ها فقط پیام‌هایی را رو باز می کنم که اسم رمان آورده شده باشه. درخواست هایی مثل: خواهشا زود جواب بدید؛ پول رو واریز کردم، پس چرا سین نمی‌کنید، این درخواست‌ها رو من دیرتر باز می کنم چون سرم شلوغه و فقط می خوام لینک رو به کسانی که فیش رو واریز کردند بدم. پس لطف کنید آخرین کلمه ای که برای من تایپ می کنید اسم رمانی باشه که قصد خریدش رو دارید بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن رمان های قابل فروش این نویسنده زبان عشق ۵۷۲ پارت اوج نفرت ۸۶۴ پارت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا