ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_89 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم رو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_90
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
صبحانه را که خوردیم ، شهرام برخاست و گفت
_جمع کنید برگردیم
فرهاد با لبخند گفت
_امروز بریم جنگل ، فردا برگردیم
شهرام به سمت او چرخیدو گفت
_بریم جنگل ؟ دعوارو در انزار عمومی ادامه بدیم؟
فرهاد مکثی کردو گفت
_نه دیگه ، همه چیز حل شده.
_لازم نکرده، ما بر میگردیم، شما دوتا دوست دارید بمونید.
فرها د کمی کلافه گفت
_چرا لج بازی میکنی؟
_ تو ادم نیستی که، بعد از چند ماه زن و بچه م را اوردم مسافرت احوالمونو خراب کردی
فرهاد نگاهی به ریتا انداخت و گفت
این شری بود که دختر تو تو دامنمون گذاشت ها
سپس نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
_همینو میخواستی؟
هاج و واج گفتم
من؟
شهرام گفت
_من دارم میگم جنگل نمیام به عطل چه ربطی داره؟ دنبال اینم که از دستت فرارکنم برگردم خونه خودم، دیگه پامم تو خونت نمیزارم، خونه من هم حق نداری بیای
فرهاد که جا خورده بود گفت
_چرا؟
_چون تو نه منو قبول داری؟ نه زنمو
فرهاد اخمی کردو گفت
_این چه حرفیه؟
_مدام داری در گوش زنت میگی جلوی شهرام خودتو بپوشون ، برای چی من به شهرام چسبیدی؟ برای چی به شهرام پناه بردی؟
سپس مکثی کردوگفت
_تو به من شک داری یا به زنت؟
مرجان با کلافگی گفت
_شهرام میشه بس کنی؟
شهرام رو به مرجان گفت
_نه ، نمیشه، بزار تکلیفشو با خودش روشن کنه، به عسل میگه چرا شمارتو به مرجان دادی؟
با نگاه چپ چپ فرهاد قلبم هری ریخت
شهرام رد نگاه اورا دنبال کردو گفت
_دیروز تو اتاق داد میزدی میگفتی چرا به مرجان شمارتو دادی
سپس دست بر کمرش زد و گف
از نظر تو مرجان غیر قابل اعتماده؟
فرهاد رو به من چرخیدو گفت
_تو ادم نمیشی؟
بغض کردم به خودم لعنت میفرستادم که چرا به شهرام گفتم ، فرهاد ادامه داد
_با چه زبونی بهت بگم دهن لقی نکن؟
شهرام گفت
_اون نگفته ، خودم شنیدم.
فرهاد گفت
_نخیر عسل گفته، من خر نیستم
_از خرهم خرتری
سپس باتهدید رو به من گفت
_لقی دهنتم درست میکنم .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_90 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم صب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت91
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
سرم را بین دستانم گرفتم و گفتم
_میشه دست از سرمن برداری؟من چیکار کنم که شما منو ول کنی و بری؟ من چیکار باید بکنم تا دیگه شما تو زندگیم نباشی، از دستت خسته شدم، تمام وجودم مدام داره میلرزه ،همش تو ترس و دلهره م
تن صدایم ناخواسته بالا رفت و گفتم
_دست از سر من بردار.
فرهاد دستی لای موهایش کشید و گفت
_باشه ، وقتی هیچ کدامتان منو نمی خواهید میرم که راحت باشید.
سپس سوئیچش را برداشت و ازخانه رفت
مرجان تچی کردو گفت
_رفت.
شهرام با خونسردی گفت
_برمیگرده، کجارو داره که بره
_عصبانی نشه ، بلایی سرخودش بیاره
_ولش کنید ،بزارید تنها شه بخودش بیاد. نگران نباشید اون الان میره یه جا یه قلیون میکشه یکی دو ساعت دیگه برمیگرده اخم میکنه و میگه
سپس به تقلید از فرهاد گفت
_عسل حاضر شو بریم
مرجان تلخ خندید شهرام ادامه داد
_من بزرگش کردم.
کنارم نشست و گفت
_نگران نباش ، من کارمو بلدم.
شهرام به بازار رفت با مقداری گوشت و میوه باز گشت، مرجان روی ایوان قالیچه ایی پهن کرد ، چای و میوه اوردیم و سرگرم خنده و صحبت شدیم، شهرام منقل را بپا کرد و سپس گوشتهایی را که مرجان کباب کرده بود روی سیخ زد با صدای ماشین همه به سمت صدا چرخیدیم شهرام پوزخندی زدو گفت
_برگشت، سپس رو به من گفت
الان صدات میکنه.
فرهاد از ماشین پیاده شدوبا طعنه گفت
_مثل اینکه بدون من خیلی خوشید
شهرام خیلی عادی گفت
_با خوشی ما مشکل داری؟
_نه ، خوش باشید
سپس وارد خانه شدو گفت
_عسل بیا
با استرس به شهرام نگریستم شهرام با نگاهش مرا ارام کرد فرهاد دوباره تکرار کرد
_عسل
برخاستم وارد خانه شدم فرهاد به اتاق خواب رفت و گفت
_بیا
با ترس وارد اتاق خواب شدم پمادی را به سمتم گرفت و گفت
_اینو بزن به زخم هات
پماد را گرفتم و گفتم
_ممنون
کمی به من خیره ماندو گفت
_لباستو در بیار من برات بمالم
سریع گفتم
_نه، نه ممنون خودم میزنم
_این اخرین باریه که دارم بهت میگم عسل،
پس از مکث چند ثانیه ایی اش گفت
_بابت دیشب منو ببخش
هردو ساکت شدیم فرهاد ادامه داد
_میبخشی
خیره در چشمانش سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت
_خیلی خوب ، دوست نداری ببخشی ،نبخش ، وسایلهاتو جمع کن ما برمیگردیم
_اقا شهرام چنجه درست کرده، نهار بخوریم بعد
_نه ، میریم
چمدان را روی تخت گذاشت و گفت
_ وسایلهاتو جمع کن
شهرام وارد خانه شدو گفت
_فرهاد
فرهاد سرش را از لای در بیرون بردو گفت
_بله
_نهار امادس
_نوش جونتون
_خودتو لوس نکن
_ما داریم برمیگردیم
نگاهی مظلومانه به فرهاد انداختم و گفتم
اقا فرهاد؟
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت مکثی کردم و گفتم
میشه بمونیم؟
همچنان که به من خیره بود. کتی که در دستش بود را انداخت و گفت
_باشه ، اگر تو بخوای میمونیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
31.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 مشکی می پوشم، گرم چاووشم یاد شش گوشم دوستت دارم 🖤
ای اصل ایمان، ای جان جانان، #عشق_بی_پایان دوستت دارم 🖤
کاری کن تسلای قلب مادرت باشم 😭
امسالم مثل هر سال آقا نوکرت باشم 😭
روز و شب پریشون جسم بی سرت باشم 😭
🖤
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت91 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم سر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_92
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
دوهفته از بازگشتمان گذشت، شب بود پس از صرف شام ، فرهاد تلویزیون میدید و من خانه را مرتب میکردم، نزدیکش شدم وگفتم
_اقا فرهاد
_جانم
_امروز مرجان زنگ زدگفت فستیوال عروس داره .....
فرهاد کلامم را قطع کردو گفت
_نه
از حرفش جاخوردم ، تمام صورتم داغ شد و گفتم
_باشه
خواستم به اشپزخانه برگردم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_بشین فیلم ببینیم
_فیلم دوست ندارم
_فیلم دوست نداری، منم دوست نداری ، چرا بشینی اره؟
برای پایان دادن بحث نشستم فرهاد گفت
_
به خودمم زنگ زد ، گفت فردا فستیوال عروس دارم بیام عسل و ببرم منم گفتم نه
خیلی دوست داشتم که با مرجان همراه شوم براز همین به خودم جرأت دادم و گفتم
_چرا؟
فرهاد مکثی کردو گفت
_من به هیچ عنوان اجازه نمیدم تو بری مدل شی ، فهمیدی؟
_ولی من.....
_بحث بی فایده س عزیزم. من اجازه نمیدم که بری
سکوت کردم، بغض راه گلویم را بست ، نمیخواستم گریه کنم، برخاستم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_کجا؟
_برم چای بیارم
در پی سکوت فرهاد به اشپزخانه رفتم ، یک لیوان چای ریختم مقابلش نهادم و به اتاق نقاشی ام رفتم .
روبروی بوم رنگم ایستادم و به منظره ایی را که کشیده بودم خیره شدم، باصدای فرهاد جاخوردم
_ناراحت نشو عسل جان.
به سمتش چرخیدم فرهاد ادامه داد
_اگر اونجا یکی با گوشیش عکستو بگیره میدونی چی میشه؟ عکست همه جا پخش میشه بعد من چه خاکی بریزم سرم؟
_کسی بی اجازه عکس منو نمی اندازه
_من به هیچ عنوان نمیزارم بری
کلافه شدم وگفتم
_چشم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_92 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم دو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_93
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
بیا بریم تلوزیون نگاه کنیم
بغضم را فرو خوردم و گفتم
_دوست ندارم
_پس بریم بخوابیم
_دوست دارم اینجا باشم
_کل کل نکن بامن ، اینطوری هم حرف نزن. من چیزی که میگم به صلاح خودته تمام تلاشمم دارم میکنم که تو خوشبخت و راضی باشی. هرچی بخوای برات میخرم . هرجا بخوای میبرمت ولی این یکی و از من نخواه
دلم را به دریا زدم و گفتم
اخه من صبح تا شب هیچ کاری ندارم که انجام بدم
نقاشی بکش
من اینجا زندانی شدم
اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_باز با مرجان حرف زدی؟ یادت داده
از اخمش ترسیدم و سکوت کردم فرهاد ادامه داد
_یک هفته دیگه صبرکن کارهای کارخونه سبک میشه ، یه عقدو عروسی برات میگیرم بعد میبرمت ماه عسل.
نباید سکوت میکردم، ترس من باعث شده فرهاد برای خودش ببرد و بدوزد. دلم میخواست بگویم نه من دوست ندارم عقد تو بشم اما ترط از دعوا و داد بیداد بعدش یا حمله احتمالی اش باعث شد سکوت کنم و اوبا لبخند ادامه داد
دوستات یا اشنا هرکسی و هم دوست داری برای عقدمون دعوت کن
ناخواسته و ارام گفتم
_نه
فرهاد با اخم گفت
_چی نه؟
به او خیره ماندم پشیمان از حرفی که زده بودم . به او خیره ماندم و او گفت
_نمیخوای عقد شیم؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و او گفت
چرا؟
از ترس دستانم میلرزید و پاهایم شل شده بود
فرهاد نزدیکم امد دستم را گرفت و گفت
بیا
ترس سراسر وجودم را لرزاند ، کمی مقاومت کردم و گفتم
ترو خدا ولم کن
نگاهی ارام به من انداخت و گفت چرا ترسیدی؟ بیا بریم صحبت کنیم ببینم مشکلت چیه که پشیمون شدی؟
بدنبالش روانه شدم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_93 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم بی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_94
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
روی کاناپه ها نشست و گفت
_چرا ؟
در پی سکوت من گفت
_نترس حرفتو بزن بحث یه عمر زندگیته
_من دلم نمیخواد باشماعقد کنم
_چرا؟
تمام کارهایش یک لحظه جلوی چشمم امد. صدا و چانه م با هم لرزید و گفتم
_بخاطر کارهایی که کردی
فرهاد لبش را گزیدو گفت
_بحث گذشته رو نیار وسط
بغضم ترکید و گفتم
_چرا نباید اینکارو بکنم؟ چرا باید کارهای شمارو یادم بره؟ منو حبس کردید توی خونه همه جا باید با خودتون برم با خودتون بیام، من ادمم ، حوصله م سر میره، من دوست دارم با مرجان برم ارایشگاه چرا نمیزارید؟ من دلم میخواد برم دانشگاه ، شما اجازه میدید؟
قطرات اشکم را با دستش پاک کرد و گفت
چرا گریه میکنی عزیزم؟ حیف این چشمهای خوشگلت نیست گریه کنند؟
مکث کرد و سپس گفت
فرض کن قبول نکردی و از اینجا رفتی میخوای بری کجا؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
خونه عمه م
بعد اونجا تنها بمونی؟
سر تایید تکان دادم فرهاد گفت
_یه شب من کار داشتم دیر اومدم خونه داشتی از ترس سکته میکردی اونجا چطوری میخوای تنها بمونی؟
ته دلم لرزید فرهاد ادامه داد
_اگر نصفه شب یکی از دیوار خونه ات بیاد بالا میخوای چیکار کنی؟
ترس وجودم را گرفت فرهاد ادامه داد
_تو مگه اونجا نبودی؟ به گفته خودت همین که عمه ت مرد یه پیرمرد شصت ساله به خودش اجازه داد که بخواد با تو ازدواج کنه
سر تایید تکان دادم وبا خودم گفتم
_وشما هم به خودت اجازه دادی که با من اونکار و کنی
سرم را پایین انداختم و گفتم
_میرم ننه طوبا رو میارم خونه ، مثل همون وقتی که عمه تازه فوت شده بود ، ننه طوبا شبها کنارم میخوابید
_اون پیر زنه افتاب لب بومه میفته میمیره بعد چی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_94 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم رو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_95
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
پر استرس به فرهاد نگاه کردم و او گفت
من اینجا زندگیم ردیفه ، کارخونه دارم. خونه به این بزرگی ، باغ ، همه چیزم اماده س، تو رو هم دوست دارم و میخوام باهات زندگی کنم . اونوقت تو این خونه و زندگی و کسی که دوسش دا ی و میخوای ول کنی و بری توی اون ده کوره تنها با یه پیر زن؟ خوب واسه چی؟ تو الان اراده کنی من هرچی بخوای برات میخرم. تک و تنها میخوای چی کار کنی؟
به او خیره ماندم. بگذریم از کاری که در شمال به واسطه توطئه ریتا کرده بود . در این مدت مرد بدی نبود. هرچه خواستم مهیا بود و هرچه میخواستم میخرید. از نظر محبت هم برایم کم نمیگذاشت من بهترزن دوران زندگی م را داشتم. شرایط خفقان اور خانه عمه یادم افتاد. خواستم از اب گل الود ماهی بگیرم برای همین گفتم
شما اجازه میدی من برم دانشگاه؟
_دانشگاه اگر دوست داری کمکت میکنم بری
ته دلم لحظه ایی قنج رفت و یاد هنرستان افتادم، فرهاد ادامه داد
_دو سه ماه دیگه مهر میشه میریم دانشکده هنر ثبت نامت میکنم، اما عسل
سراپا گوش شدم و گفتم
بله
خوب گوشهاتو باز کن ، از الان باهات اتمام حجت میکنم ، لباسهایی رو میپوشی که من میگم، با خودم میری و با خودم بر میگردی وبه هیچ عنوان حق نداری با کسی دوست بشی.
کمی خوشحال شدم و با خودن گفتم
اینجا میمونم و میرم دانشگاه
فرهاد با اخم به زمین نگاه میکرد سپس سرش را بالا اوردو گفت
_همین شرطت فقط دانشگاه بود؟
_نه
_دیگه چی؟
کمی فکر کردم چیزی بخاطرم نرسید و گفتم
_میشه بعدا بگم
_نه همین الان بگو، این بحث عقدرو من فردا اول صبح میبندمش، میرم یه ازمایشگاهی پیدا میکنم یکروزه جواب بده و فردا تمومش میکنم،تو سر این جریان عقد منو به بازی گرفتی
هردو ساکت شدیم فرهاد ادامه داد
_شرط بعدی ؟
دستانم را بهم ساییدم،
من شرط نداشتم همین اجازه دانشگاه رفتن برایم عالی بود، ارزوی کودکی و نوجوانی ام بود که وارد دانشگاه هنر شوم
فرهاد ارام تر گفت
_بگو دیگه
_اخلاقتو خوب کنی
فرهاد دستی لای موهایش کشیدو با خنده گفت
_اینم چشم
سپس دستم را گرفت بوسیدو گفت
_فردا صبح زود بریم ازمایشگاه، بعد تو برو ارایشگاه پیش مرجان و از اونجا میریم محضر خوبه
لبخند روی لبانم نشست و گفتم
_ارایشگاه هم برم؟
فرهاد که از لبخند من ذوق کرده بود گفت
_برو
_الان هم بیا بریم تو پیج این طلافروشیه حلقتو انتخاب کن
گوشی اش را اورد ، با دیدن حلقه ها ترس وجودم را گرفت، این همان فرهادی است که سر هیچ و پوچ مرا میزد.
رینگ ساده ایی انتخاب کردو گفت
_خوبه؟
سر مثبت تکان دادم
فرهاد خندیدو گفت
_حالا دوست داری مهریه ت چقدر باشه
اشک در چشمانم جمع شد، بی کس و کاری چه برسرم اورده؟ نه پدری ، نه مادری و نه حتی عمو وخاله ایی ،خودم باید برای خودم مهریه تعیین کنم. بی کسی هایم تا کجا ادامه دار میشود؟پیرمردی شصت ساله قصد تصاحبم را کرده بودکسی را نداشتم حمایتم کند ، مرد متاهلی با بی شرمی دخترانگی ام را گرفت ، خم به ابروی کسی نیامد وبی گناه کتک خوردم ....خدا خیر بدهد به شهرام و مرجان
فرهاد ارام گفت
_چیه عسل جان ؟ چرا گریه میکنی؟
سوالش برایم کوهی از غم بود اهی کشیدم وگفتم
_هیچی
_خواهش میکنم بگو چرا گریه کردی؟
_یه لحظه دلم گرفت ، دوست داشتم پدرم زنده بود.
فرهاد اهی کشیدو گفت
_منم همینطور
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_95 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم پر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_96
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
بعد از مراسم عقد پنج نفره مان، فرهاد همه را از شام به رستوران برد ،همه دور هم نشسته بودیم فرهاد گفت
_هفته دیگه میخوام عروسی بگیرم
شهرام لبخندی زدو گفت
_بسلامتی، ولی کیو میخوای دعوت کنی؟
فرهاد به فکر فرو رفت ، شهرام گفت
_عمو بهجت که......
فرهاد کلام اورا قطع کردو گفت
_اونها رو که اصلا دعوت نمیکنم
_دعوتشون کنی هم نمیان، کیانوش ممکنه بیاد
اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_نه
_پس فقط میمونه عمه ارزو، پسرش هم که المانه، عسل هم که کسی و نداره که بخواد دعوت کنه، دایی ها هم که انگلیسند، واسه کی میخوای عروسی بگیری؟
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_واسه خانمم
_لباس عروس و داماد بپوشید برید اتلیه عکس بندازید از اون طرف هم برید یه سفر خارجی
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_قبوله؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم
****
سه ماه گذشت ، فرهاد از هر لحاظ عالی بود. محبت را برایم تمام کرده بود من هم حسابی وابسته اش شده بودم. اما در عین حال کمی عصبی بود.
مهر بودو وقت رفتن به دانشگاه ، من خوشحال و بی قرار از اینکه به ارزویم رسیده م ،تمام کارهای ثبت نام ازاد دانشگده بدون کنکورم را فرهاد انجام داده بود.
عمه اصلا با دانشگاه رفتن من موافق نبود.
یاد عمه افتادم
"گل جان ، من نه پای اینکه تا رشت بیام دنبال تورو دارم ، نه دل اینکه اجازه بدم تو خودت بری و بیای، دانشگاه بدردت نمیخوره ، بشین تو خونه تا شوهرت بدم"
ناراحت شدم و گفتم
"عمه من اینهمه درس خوندم اگر کنکور بدم حتما قبول میشم"
"من حال ندارم دختر دو قدم راه میرم نفسم بند میاد، نمیتونم طاقت بیارم تو تنها بری و بیای."
گریه کردم و با التماس گفتم
"خواهش میکنم، من از درسم جا میمونم."
عمه جیغ کشید و گفت
"میخوای ابروی چند ساله خانواده منو ببری؟"چرا نمیفهمی دختر ، من افتاب لب بومم ، با این حالم نمیتونم دنبال تو بیام و برم"
فکری کردم و گفتم
"خوب میرم خوابگاه:
عمه چپ چپ نگاهم کردو گفت
"چشمم روشن چه غلطها تا من زنده م اجازه این که تنها جایی بری رو نداری"
باصدای فرهاد به خودم امدم
_گوشیتو که برداشتی
_بله
نگاهی به فرهاد انداختم، غم گین و کمی عصبی بود اصلا دوست نداشت من از خانه بیرون بروم، البته مزاحمت های گاه گاه ستاره هم بی دلیل نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_96 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم بع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_97
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرا مقابل دانشگاه پیاده کرد
از ماشین پیاده شدم فرهاد هم پیاده شدو گفت
_عسل
_جانم
_حرفهامو یادت نرفته که، با کسی دوست نمیشی ها ، شمارتو به هیچ کس حق نداری بدهی ها
_چشم
سخت گیر بود اما برای ورود دوباره من به دانشگاه انصافا خیلی زحمت کشیده بود.
وارد دانشگاه شدم کلاس روز اولم هنرهای تجسمی بود ، سر کلاس نشستم.
دو خانم که کنارم نشسته بودند لحظه ایی به من نگاه کردند یکی از انها که میخورد همسن من باشد گفت
_سلام
با لبخند سلامش را پاسخ دادم
_شماهم سال اولی هستی؟
_بله شماهم؟
سر تایید تکان داد و گفت
_ اسمت چیه؟
کمی فکر کردم و گفتم
_گل جان
_من مونا هستم ، اینم دوستم سمیراست .
نگاهی به سمیرا انداختم و گفتم
_از اشناییتون خوشبختم
سمیرا ارام که پسرهای جلویی نشنوند گفت
_لنز گذاشتی؟
لبخندی زدم وگفتم
_نه
_چشمات خیلی قشنگه
_ممنون
استاد وارد کلاس شدو همه برخاستند ، بعد از معرفی و حضور غیاب ، استاد شروع به درس دادن کرد ، من تمام توجهم به درس بود .اگر در درسم کم کاری میکردم ، ممکن بود بهانه دست فرهاد بدهم. تصمیم داشتم بانهایت تلاش خودم را به فرهاد ثابت کنم،
هرچند از نظر او یک معلم خصوصی در خانه بهتر میتواند نقاشی را به من اموزش دهد.
کلاس تمام شد تا کلاس بعدی ام نیم ساعت وقت داشتم، گرسنه بودم، اما فرهاد به من پولی نداده بود تا از بوفه خرید کنم ، یاد کارت عمه افتادم ، فردا حتما کارتم را باخودم میاورم.
وارد حیاط شدم و گوشه ایی نشستم حوصله ام سر رفته بود، لحظاتی گذشت گوشی را از کیفم در اوردم که ساعت را چک کنم.
قلبم هری ریخت ، خدای من بیست و یک تماس از فرهاد داشتم ، لبم را گزیدم شماره اش را گرفتم بلافاصله گوشی را جواب دادو با فریاد گفت
_چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_گوشیم تو کیفم سایلنت بود.
_تو غلط کردی گوشیتو سایلنت کردی ، شماره تورو فقط من دارم منم تایم کلاساتو دارم،سر کلاست زنگ نمیزنم.
در پی سکوت من فرهاد گفت
_تو بیست دقیقه س کلاست تعطیل شده،چیکار داشتی میکردی که الان یاد گوشیت افتادی؟
چهره ام را غم گرفت و گفتم
_تو حیاط نشستم
فرهاد با فریادگفت
_برا چی تو حیاط نشستی؟ برو سرکلاست بشین
_هنوز که شروع نشده خواستم هوا بخورم .
_برو سرکلاست بشین ، گوشیتو از سایلنت در بیار، یه بار دیگه زنگ بزنم جواب ندی دانشگاه بی دانشگاه
_چشم
_برو سرکلاست
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁