ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_227 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم _
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_228
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_نصف داراییش شد مهریه هوریه، دو سال بعد هم پاشو کرد تو یه کفش که میخواد مامانتو بگیره، هرچی بهش گفتم اون زنیکه بی خانواده به درد ما نمیخوره گوشش بدهکار نبود. اونو گرفت ننت که همون اول کاری مرد ، و فقط تورو واسه ماگذاشت که یه عمر انگشت نما باشیم. بعد هم اومد خراب شد سرم و مرد. حالا هم تو .....
از ترس حرف مردم باید بچه زنی و که ازش متنفرم بزرگ کنم.
اینقدر این حرفهارو در گوش من زد تا من از خونه اش فرار کردم.
چشمان شهرام غرق تعجب شدو گفت
_واقعا؟
سر مثبت تکان دادم.
_کجا رفتی؟
اشکهایم روان شدو با هق هق گفتم
_کجا رو داشتم که برم. رفتم پیش ننه طوبا .
هردو ساکت شدیم.
مدتی بعد ادامه دادم
_ننه طوبا خودش شبها تو مطبخ خونه ارباب میخوابید من و تو انبار اونجا قایم کرد.
شب اومد سراغم وگفت
گلجان دخترم نباید اینکارو میکردی
با گریه گفتم
_ننه طوبا خسته شدم.
_تو که جایی رو نداری بری
_نمیشه پیشت بمونم
_من خودمم بی جا و مکانم ننه
اونشب تا صبح با ننه طوبا دردو دل کردم. صبحش منو تحویل عمه کتی داد.
رفتند تو باغ با هم حرف زدند بعد از اون عمه با من مهربون که چه عرض کنم ، دیگه اذیتم نکرد شدو بعدش هم مرد.
اون که مرد عموتون اومد سراغم یه هفته خونه خاتون بودم، اونجا هم همه اذیتم میکردند، کیانوش ، ارسلان، خاتون، حتی خدمتکارهای خونه عموتو
.
بعد حضور فرهاد، حرفهاش، اذیت هاش، کتک هاش، من دیگه خسته شدم اقا شهرام، نمیتونم ادامه بدم.
سرم را بالا اوردم غم عجیبی در چهره شهرام بود، چیزی شبیه بغض زیر گلویش ورم کرده بود.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_زندگی من فایده نداره اقا شهرام، من به فرهاد میگم طلاقم بده که حرصشو در بیارم، اگه اون منو طلاق بده من از الانم هم بدبخت تر میشم، طلاقمم نده مدام سر هر چیزی میخواد پاشو منو بزنه و هر حرفی دلش میخواد بهم بزنه.
_ولی فرهاد تورو دوست داره
_این چه مدل دوست داشتنیه که من حتی جرات ندارم بشینم باهاش حرف بزنم؟
_فرهاد یه ادم مغرور و عصبی و لج بازه، از بچگی هم دوست داشت هرچی اون میخواد بشه.
_تو تمام مدت زنگی من ، اون یه هفته ایی که شما چین بودید، من زندگی کردم. فقط تو اون مدت به من خوش گذشت و من فهمیدم زندگی چیه.
سرم را پایین انداختم و گفتم
_شما و مرجان بهترین ادم های زندگی من هستید.
شهرام اهی کشیدو گفت
_چرا سعی نمیکنی دل فرهاد و بدست بیاری؟
با کلافگی گفتم
_ول کن اقا شهرام، من خسته م دل اون بدست نمیاد. همین الان اگه حرفهایی که به شما زدم و به اون میگفتم، از نظرش مقصر همه چیز خودم بودم. شاید از نظر اون طلاق بابام و حوریه هم تقصیر من بوده.
شهرام تلخ خندیدو گفت
_این که فرهاد دوستت داره رو قبول داری؟
_نه، فرهاد منو دوست نداره، نسبت به من احساس مسئولیت داره.
هردو ساکت شدیم، من ادامه دادم
_تا حالا به این فکر کردی من اگر نباشم چی میشه؟
شهرام مکثی کردو گفت
_نه
_هیچی نمیشه، حتی کسی ناراحت هم نمیشه، یروز ناراحت میشید و از فردا میرید سر کارهاتون و یادتون میره که اصلا یه روزی منم کنارتون بودم.فرهاد هم میره با ستاره زندگی میکنه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_228 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_229
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام ابرویی بالا انداخت و گفت
_نه در مورد ستاره اشتباه میکنی فرهاد با اون کنار نمیاد.
در باز شد مرجان و فرهاد وارد شدند، در دست فرهاد یک شاخه گل قرمز بود، نزدیک من امدو گل را به سمتم گرفت، لبخند زورکی زدم و گفتم
_مرسی
گل را از او گرفتم و روی میز گذاشتم
فرهاد نزدیک اشپزخانه رفت شهرام ارام گفت
_حالا تو یه مدت حرف من و گوش کن ضرر نداره.
سرم را بالا اوردم و به چشمان شهرام نگاه کردم ادامه داد
_سعی کن باهاش خوب باشی، سعی کن دوسش داشته باشی ، به خوبیهاش فکر کن.
ارام گفتم
_خسته شدم.
_زندگی سخته عسل جان، همه مشکل دارن.
بهت زده گفتم
_مشکل؟
_من با دختر شما سه سال فاصله سنی دارم، کدوم یک از عذاب های من و ریتا کشیده؟
مرجان با دو لیوان چای نزد ما امد فرهاد کنارم نشست و گفت
_فردا بعد از ظهر من و عسل میریم کیش
ناخواسته چهره ام مشمئز شد فرهاد نگاهی به من انداخت و للخندش را جمع کرد، سپس ارام گفت
_دوست نداری بریم؟
سرم را پایین انداختم شهرام برخاست و فرهاد را به حیاط فراخواند.
از زبان فرهاد
با شهرام وارد حیاط شدیم باغچه پر از برف بودو هوا سوز داشت، رو به شهرام گفتم
_چیشد؟
_باهاش صحبت کردم، خیلی روحیه داغونی داره.
_بهش گفتی تقصیر خودش بود؟ بهش گفتی که نباید بی اجازه...
کلامم را با عصبانیت بریدو گفت
_بس کن دیگه، هشت روز ازارش دادی بس نیست؟ الان هم با حقت بود و تقصیر خودت بود میخوای شکنجه ش کنی؟
اخم هایم را در هم بردم و سکوت کردم.
شهرام کمی ارامتر گفت
_حق کاملا با تو بود، عسل نباید بدون اجازه تو میرفت جایی که تو قبلا بهش گفتی دوست نداره اونجا بره، اما تو یه کاری کردی که همه چیز بر علیه تو شد.
مکثی کردو ادامه داد
_قبل از اینکه برسیم شمال بهت گفتم برو عسل و شرمندش کن. برو چهارتا حرف بهش بزن بزار خجالت بکشه.
دستم را به کمرم زدم وگفتم
_الان مثلا تو مرجان و شرمنده کردی؟
سری تکان دادو گفت
_شرایط ها با هم متفاوته. من به شیوه خودم عمل کردم، الان میبینی که مرجان سر زندگیشه، قرار شده ارایشگاه نره، مطب هم نره ، فقط هفته ایی دو روز صبح تا ظهر بره بیمارستان.
سرم را پایین انداختم حق با شهرام بود.
ادامه داد
_ولی تو یه کاری کردی که تو اوج بی گناهیت مقصر شدی و عسل با اینکه صد در صد اشتباه کرد داره مظلوم و بی تقصیر میشه.
اطرافم را نگاه کردم و گفتم
_الان چیکار کنم؟
_ازت خواهش میکنم، هیچ کاری نکن که حال عسل خوب بشه.
_یعنی چی؟
_بلیط کیش چارتره؟
_اره چطور؟
_بلیط و بده با مرجان بره.
اخم هایم در هم رفت و گفتم
_چرا؟
_عسل الان تو شرایطی نیست که تو بچسبی بهش جذبت شه، اون الان از تو بریده...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_229 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_230
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
کمی فکر کردم وگفتم
_نه ، خودم میبرم بهش محبت میکنم خوب میشه
_بخدا نمیشه فرهاد. حرف من و گوش بده ، یکم دوری از تو برای عسل لازمه.
من سکوت کردم. شهرام ادامه داد
_زندگی من الان اشفته س ، مرجان اگه بره ریتا خیلی اذیت میشه، چون من باهاش قهرم تنها میشه و این تنهایی الان براش سمه. اما حال عسل وخیم تر از این حرفهاست.
اهی کشیدم وگفتم
_میترسم
_از چی؟
_از اینکه مرجان حواسش نباشه بزنه یه بلایی سرخودش بیاره.
_من با عسل صحبت میکنم. میگم من فرهاد و راضی کردم اگر کار ناشایستی بکنی ابروی من و مرجان پیش فرهاد میره، میدونی که برعکس تو اون برای ابروی دیگران خیلی ارزش قایله.
_من چیکار با ابروی تو کردم؟
شهرام پوزخندی زدو گفت
_دهنتو ببند
ناخواسته خندیدم، شهرام ادامه داد
_با مشاور امروزش صحبت نکرده میگه اگه جواب اونو میدادم اقا شهرام ابروی شما میرفت. واسه یه دختر بچه ایی که تو روستا بزرگ شده و هفده سالشه این یعنی اوج مرام و معرفت.
نفس صدا داری کشیدم وگفتم
_باشه تو اگه فکر میکنی اینطوری بهتره با مرجان برن
وارد خانه شدیم، نگاهی به عسل انداختم به زمین خیره بودو در افکارش غرق بود،شهرام کنار شومینه ایستادو گفت
مرجان
مرجان از اشپزخانه گفت
جانم
من از طرف تو تصمیم گرفتم
چه تصمیمی؟
به فرهاد پیشنهاد دادم بلیط فردا شو بده بتو.
مرجان بهت زده گفت
واسه چی؟
نگاهم روی عسل افتاد خیره به شهرام منتظر ادامه حرفش بود.
شهرام ادامه داد.
تو و عسل یه هفته برید کیش از دستتون راحت شیم
نیش عیل تا بنا گوش باز شدو غم روی قلب من نشست باچه ذوقی بلیط خریدم تا عسل را سورپرایز کنم اما عسل با شنیدن این جمله که قرار نیست با من همسفر شود سورپرایز شد.
چه برنامه ریزی های قشنگی برای این سفر کرده بودم.
شهرام نگاهی به عسل انداخت و گفت
البته اگه عسل دوست داشته باشه، شایدهم بخواد با فرهاد بره.
نگاه عسل به من افتاد چهره اش مشمئز شد شانه ایی بالا انداخت و گفت
من نمیدونم، هر چی فرهاد بگه همون باید بشه.
دوباره سرش را پایین انداخت ، سعی کردم غم را در صدایم مخفی کنم، ارام گفتم
من میخوام به تو خوش بگذره و از این حال و هوا بیای بیرون اگه با مرجان راحت تری و بیشتر خوش میگذره خوب باهاش برو.
سرش را بالا گرفت، کمی به من نگاه کرد، نگاهش امیدوارم کرد ادامه دادم
حالا خودت انتخاب کن من یا مرجان؟
بلافاصله لب زدو گفت
اگه ناراحت نمیشی مرجان...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_230 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_231
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
نگاهی به مرجان و شهرام انداختم، لحظه احساس کردم که غرورم جلوی آنها خدشه دار شده است.
اما باز هم این که می دیدم از ته قلب خوشحال است راضی تر بودم.
ته دلم از این که قرار است دوباره عسل را نبینم می لرزید.
عسل را واقعاً و از صمیم قلبم دوست داشتم.
آرام رفتم و کنارش نشستم با نزدیک شدن من خودش را جمع کرد، حتی از کنار من نشستن هم لذت نمی برد.
برای آخرین بار خواستم تا او را راضی کنم که من با او همسفر شوم سرم را کنار گوشش بردم و آرام گفتم
_عسل جان من خیلی دوست داشتم تو این سفر کنارت باشم. کلی برنامه ریزی کردم برای این سفر، حالا خیلی راحت میگی می خوام با مرجان برم؟
چهره اش مشمئز شد رویش را از من برگرداند و آرام گفت
_ من نمیدونم هر کار صلاحته همون و انجام بده، حوصله ندارم که یه هفته دیگه از سفر برگشتم دوباره دعوا را از سر بگیری که چرا اینجا رفتی ؟چرا اونجا رفتی؟ فلان کار که میکردی ستاره عکس گرفته برای من فرستاده .تصمیمتو بگیر.
اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم
_عسل سری پیش من بهت گفتم اون کارها رو بکن، تو واقعا نمیفهمی یا خودت رو به نفهمی میزنی؟
کلافه و عصبی از اون فاصله گرفتم کنار پنجره نشستم یک نخ سیگار برای خودم روشن کردم. شهرام کنارم آمد و گفت
_ سر به سرش نذار اون الان حال مساعدی ندارد، اما بهت قول میدم وقتی از این سفر برگرده حالش بهتره با مرجان صحبت می کنم که توی سفر حرفای امیدوار کننده بهش بزنه و پشت سر تو ازت تعریف کنه.
آهی کشیدم و گفتم
_ ازت ممنونم ، اما همین مشکلات مو که الان دارم باعث و بانیش همین مرجان اگر اون مثل یک بزرگتر رفتار میکرد و عسل تحریک نمیکرد با خودش این ور اون ور نمیبرد، الان ما زندگی خوبی داشتیم .کما اینکه من قبل از سفرم رابطه خیلی خوب و صمیمی با عسل داشتم هر چی شد بعد از سفر لعنتی چین شد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پارت361
❣زبان عشق❣
با ورود بابا ارامش دوباره به قلبم برگشت
مستقیم وارد اتاقشون شد پنج دقیقه بعد بیرون اومد رو به مامان گفت
_هانیه خانم دیگه سفارش نمیکنم
به من نگاه کرد خبری از مهربونی تو اتاق خواب نبود خیلی جدی گفت
_ تو اتاقت نمیری
تو چشمهاش نگاه کردم که گفت
_نشنیدم
اروم لب زدم
_چشم
_ آفرین من دارم میرم اداره اگه دوست داشتی میتونی بری بیرون پول یه مقدار بهت دادم اگر بسشتر لازم داری دست مامانت پول هست ازش بگیر
_بابا اگر اجازه بدید امروز تنهایی برم پاساژ
_برو ، هرجا دوست داری برو
بابا دستش رو توی جیبش کرد و گفت
_ اصلا برات کارت میزارم دوست داشتی خرید کن
کارت رو روی اپن گداشت و رفت
مامان گفت
_ نمیشه با هم بریم
بهش نگاه کردم و با التماس گفتم
_ مامان تورو خدا بزار تنها برم
_برو دخترم
الان احتیاج به تنهایی دارم چه خوب که امیر نیست و من راحت میتونم تنها برم مطمئنم نمی تونه تعقیبم کنه
سمت پله ها رفتم که مامان گفت
_ کجا
_میرم بالا وسایل بردارم برم بیرون
_به این زودی میخوای بری الان هیچ مغازه ای باز نیست
نشستم به ساعت نگاه کردم باید صبر کنم تا حداقل ساعت ده بشه دو ساعت دیگه باقی مونده
دیگه کم کم باید منتظر اومدن نامه دادگاه باشم اضطراب برخورد بابا و امیر ب به سراغم اومده این که امیر متوجه بشه من درخواست طلاق دادم خیلی عصبی میشه و هر احتمالی رو باید بدم
حتما رفتار غیر قابل پیش بینی از خودش نشون میده.
مامان برام آبمیوه ای که تازه گرفته بود رو آورد با اصرارش مجبور شدم بخورم
_مامان اذیتم نکن میل ندارن هی زوری چیزی به خوردم می دی
_دیشب شام نخوردی ناهار هم نخورده بودی بخور بزار تقویت بشی فکر می کنی اگر غذا نخوری مشکلاتت حل می شه
حوصله ی مخالفت باهاش ندارم و هر چیزی را که داد خوردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_231 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_231
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مقدمات سفر عسل و مرجان چیده شد و آنها خیلی سریع عازم شدند و رفتند.
من ماندم و یک دنیا دلتنگی از فرشته کوچکی که وارد زندگی ام شده بود.
ناخواسته بود اما به شدت به او وابسته شده بودم.
از کرده خود پشیمان بودم. اگر به اون شدت با اثر برخورد نکرده بودم الان در کنار او توی هواپیما نشسته بودم .
حق با شهرام بود حقی که مسلما از آن من بود من با پافشاری، تکرار و کتک زدن عسل خرابش کرده بودم.
شهرام راست میگفت این دوری از عسل برای من هم خوب بود به خانه رفتم جای خالی اش در خانه عذابم میداد، لحظه با خودم گفتم اگر در یکی از اقداماتش به خودکشی موفق شود یک عمر با عذاب وجدان چه کنم؟
ممکن است کسی پیدا شود به جای عسل را در قلب من بگیرد؟
تمام رفتارهای خود را مرور کردم، تصمیم گرفتم از این به بعد مثل سابق نباشم.
باید تغییرات اساسی در خودم ایجاد کنم
سه روز از رفتن او می گذشت شهرام از من خواسته بود که با عسل تماس نگیرم و منتظر بمانم تا او خودش به من زنگ بزند .
لحظه ایی گوشی را از خود جدا نمی کردم و همچنان منتظر بودم تا به من زنگ بزند. اما انتظارم پوچ و بیهوده بود.
سراغش را روزی چند بار از مرجان میگرفتم .
حتی از مرجان خواستم با عسل صحبت کند که با من تماس بگیرد. اما مرجان به من گفت که هر بار این موضوع را مطرح می کنم حال عسل خراب می شود.
روز سوم در دفتر کار خانه نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد، نگاهی به صفحه گوشی انداختم با ناباوری اسم عسل را دیدم ،سرا سیمه تلفن را برداشتم و صفحه را لمس کردم.
_ جانم
کمی سکوت پشت خط حاکم شدو گفت
_سلام
به گرمی گفتم
_ سلام عزیزم ،حالت چطوره؟ خوبی؟ خوش میگذره ؟
دوباره مکثی کرد و گفت
_ اگه تو ناراحت نمیشی داره بهم خوش میگذره
آهی کشیدم و گفتم
_ خیلی دوست داشتم کنارت بودم.
عسل به سردی گفت
_ اما من اولش اصلا دوست نداشتم تو کنارم باشی سه روز گذشته تازه جای خالی تو حس کردم.
لبخند امیدوارانه زدم و گفتم
_وقتی برگردی انشالله یه سفره دو نفره هم میریم. من از خدامه ببینم که تو شاد و خوشحالی و اتفاقات تلخ این چند وقت رو فراموش کردی.
مکثی کردم و ادامه دادم
_ عسل جان من بابت اون رفتارام ازت معذرت می خوام. و قول میدم دیگه تکرار نکنم .توهم قول بده از این به بعد بیشتر هوای زندگیمونو داشته باشی و حرف منو گوش بدی.
صدایش غرق بغض شد و آرام گفت
_ باشه، توهم منو ببخش.
هردو ساکت شدیم ارام گفتم
_چیزی لازم نداری؟
_نه همه چیز هست
_پولت که تموم نشده
_نه تو کارتم هنوز هست
_هرچی دوست داشتی برای خودت بخر ، اگر کم اوردی بگو برات بریزم
_باشه عزیزم مرسی
اینکه عسل مرا عزیزم خطاب کرد باعث شد نیشم تا بنا گوش باز شود.
ارام گفتم
_الان دوسم داری؟
_اره دارم.
خندیدم و گفتم
_منم دوست دارم عروسک خوشگل خودمی.
مکثی کردو گفت
_کاری نداری؟
_برام عکستو میفرستی
_اره الان میفرستم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت361 ❣زبان عشق❣ با ورود بابا ارامش دوباره به قلبم برگشت مستقیم وارد اتاقشون شد پنج دقیقه بعد
#پارت_362
❣زبان_ عشق❣
_مامان
_جانم
_اگه نامه ی دادگاه اومد تو نگو باهام اومده بودی
_چرا
_نمیخوام بابا باهات دعوا کنه
صورتم رو بوسید و گفت
_تو نمیخواد غصه ی من رو بخوری
_اخه تو خیلی مظلومی
_الهی دورت بگردم که به فکر منی. من با همین مظلومیتم این همه سال با بابات زندگی کردم
لبخندی به ارامشش زدم رفت سمت آشپزخونه
بلاخره ساعت ده شد با اجازه ی مامان به اتاقم رفتم حاضر شدم و کارت بابا رو از روی اپن برداشتم و از خونه بیرون رفتم
فقط دوست داشتم از خونه بیرون باشم همانطور که به ما قول داده بودم سمت پاساژ رفتم و وارد شدم مغازه ها رو نگاه کردم و یاد آن روزی افتادم که برای شب خواستگاری با مامان به اینجا اومده بودیم تا لباس بخریم
برای اعلام مخالفت، اون روز لباس تیره خریدم اما هیچ کس متوجه نشد و اعتراض نکرد فقط امیر به دست ها و ساپورتم گیر داد
پوشیدن اون لباس استین سه ربع و ساپورت کار درستی نبود چون به غیر از محارمم مردهای نامحرم دیگه ای هم توی اون مهمونی بود و اشتباهی که من اون روز انجام دادم
طبقه بالای پاساژ رفتم پر بود از لباس های مجلسی پشت شیشه مغازه لباس های مجلسی زیبا رو نگاه کردم که همشون توجهم رو جلب کردن
لباس طلایی رنگی که روی سینه اش پر بود از سنگ های براق با دامن کلوش کوتاهی که فکر می کنم تا بالای زانو بود خیلی زیبا به نظر می رسید
یک لحظه یاد مراسم عقد مهدی افتادن این لباس خیلی زیباست که من اونشب بپوشم داخل رفتم و قیمت لباس رو از فروشنده پرسیدم قیمت بالایی بهم گفت لباس حسابی جذبم کرده نمیدونم بابا اجازه میده این مقدار از کارتش پول بردارم یا نه تلفن همراهم رو شکستم اگه الان همرام بود به بابا زنگ میزدم
روی اینکه از صاحب مغازه اجازه بگیرم تا از تلفن مغازش به بابا زنگ بزنم و اجازه بگیرم رو هم نداشتم از مغازه بیرون اومدم چشمم به لباس دوختم دوباره برگشتم داخل
_ ببخشید آقا من الان پول کم همراهم هست این لباس رو هم خیلی دوست دارم میشه بیعانه بدم شما این لباس رو برام نگه دارید برم خونه پول بیارم
فروشنده نگاهی به من کرد و گفت
_ باشه
کارت رو بهش دادم و نصف مبلغ قیمت لباس رو کارت کشید نصفش هم زیاد بود شاید بابا ناراحت بشه باید امید وار باشم تا اجازه ی خرید لباس رو بهم بده
از پاساژ بیرون اومدم اگر بخوام برگردم خونه به بابا زنگ بزنم و اجازه بگیرم شاید زمان زیادی طول بکشه فکری به ذهنم رسید جلوی بانک ایستادم به اندازهای کرایه ماشین از پاساژ تا شرکت بابا از بانک پول برداشتم تاکسی دربست گرفتم و ازش خواستم تا من رو به شرکت بابا اینا ببره.
یک تیر و دو نشون هم از بابا اجازه میگیرم تا بقیه پول لباس رو بدم و بخرمش هم امیر حرص امیر رو درمیارم از ورود من و پریسا به شرکت بیزار بود عقیده داشت اونجا پر از راننده است و ما نباید حضور داشته باشیم به ورودی شرکت رسیدم پیاده شدم حیاط بزرگی که توش پر بود از ماشین ها رو رد کردم وارد ساختمان مجلل و شیکی شدم که انتهای اون حیاط بزرگ قرار داشت
به محض ورودم با مردی روبروی شدم که لباس نگهبانی تنش بود آروم گفتم
_ سلام
سرش رو از روی روزنامه ای که میخوند بالا آورد و گفت
_سلام . ورود به غیر از کارمندان به اینجا ممنوعه برید بیرون
_ ببخشید من با آقای مرادی کار داشتم
از بالای عینک نگاهم کرد و گفت
_ کدوماشون
_با آقا رضا ، رضا مرادی
بابا مدیرعامل شرکته و عمو جزء هیئت مدیره هر دو به یک اندازه سهیم بودن اما مسئولیت ها رو اینطور تقسیم کردن
_ چیکار داری ؟
_من دختر شون هستم
بلند شد روزنامش رو روی میز گذاشت و گفت
_ ببخشید خانوم من نشناختمتون
_خواهش می کنم
_الان امیرخان رو صدا می کنم
_ ترسیدم گفتم
_نه نه با اون کار ندارم با بابام کار دارم
تعجب کرد چون همه می دونستن که امیر با تنها دختر عموش اردواج کرده
_ بدون هماهنگی نمیتونید وارد بشین یه لحظه اجازه بدهید...
_آقا من خودم میرم بالا
_ خانم من نمیتونم اجازه بدم هماهنگی برید بالا برام مسئولیت داره امیرخان ناراحت میشن...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_231 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_232
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
روز بازگشت عسل و مرجان بود شهرام کارش را بهانه کرد و فرودگاه نیامد من و ریتا به استقبال انها رفتیم. بی تاب عسل بودم. قلبم بوم بوم میزد.
از دور دیدمش برای من دست تکان میداد مانتوی بلند سفید مشکی پوشیده بود و روسری سفید هم روی سرش انداخته بود ریتا با جیغ جلو رفت و گفت
_مامان
سپس دوان دوان به اغوش مرجان پرید مرجان دستانش را دور گردن ریتا حلقه کردو یکدور چرخید.
عسل با لبخند جلو امد گونه هایش سرخ بود ارام گفت
_سلام
دلم طاقت نیاورد در اغوشش کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم.
مرجان جلو امدو گفت
_زشته، اینجا یه مکان عمومیه
ارام رهایش کردم وگفتم
_دلم برات تنگ شده بود.
صورت عسل از شرم سرخ شده بود. عاشق همین نجابتش بودم.
رو به ریتا گفت
_سلام
ریتا خیلی عادی گفت
_سلام
دسته گلی که برای عسل گرفته بودم را تقدیمش کردم .
مرجان خم شد گل عسل را بوییدو گفت
_خاک تو سرت شهرام، اصلا نیومد منو ببینه نه؟
همه خندیدیم.
دست عسل را گرفتم و بالا اوردم هنوز پانسمان داشت، ارام گفتم
_خوب شدی؟
_اره بهتره، دیگه نمیسوزه.
مرجان سرفه ایی کردو گفت
_دوبار بردمش پانسمان دستشو عوض کردم.
چمدان عسل را هل دادم و سوار ماشین شدیم.
مرجان گفت
_فرهاد من و برسون خونمون
_بیا بریم خونه ما
_نه اگر دوست دارید شما بیایید من میخوام استراحت کنم.
مرجان را که پیاده کردیم دست عسل را گرفتم وگفتم
_خوب خانمی چه خبر ؟
لبخندی زدو گفت
_خیلی خوش گذشت فرهاد با مرجان همه جا رفتیم.
نگاهی به صورتش انداختم کبودی هایش رفته بودو فقط ردی از پارگی پایین لبش مانده بود.
وارد حیاط شدیم عسل پیاده شد، چمدانش را که پایین گذاشتم ارام گفت
_مواظب باش نشکنه.
_مگه شکستنی داری؟
_اره.
چمدان را وارد خانه کردم مانتو و روسری اش را در اورد موهای بافته شده اش را باز کرد بلیز صورتی استین کوتاهی پوشیده بود کبودی های روی تنش کمرنگ شده بود.چمدان را باز کردو گفت
_برات یه چیزی خریدم خدا کنه خوشت بیاد.
با اشتیاق جلو رفتم و گفتم
_چی خریدی؟
گلدان کریستالی که عکس روز مثلا عروسی مان رویش بود را نشانم داد.
لبخندی زدم وگفتم
_این عکس رو از کجا اوردی؟
تو گوشی مرجان بود...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_362 ❣زبان_ عشق❣ _مامان _جانم _اگه نامه ی دادگاه اومد تو نگو باهام اومده بودی _چرا _
363
❣زبان عشق❣
توی دلم گفتم امیرخان بیخود کرده
_من میرم بالا میگم کسی پایین نبود
_عه خانم شما اگه بگید من اینجا نبودم که امیر خان نمی زاره من دیگه اینجا بمونم
پس این قلدر اینجام از همه چشم ترس گرفته
_ پس لطفاً به علی بگید
رنگ تعجبش پررنگ تر شده و با سر تایید کرد شمارهای را گرفته گوشی رو گوشش گذاشت
اروم گفتم
_نگید من اومدم
با تردید سرش رو تکون داد
_ ببخشید علی آقا یه خانومی با آقا رضا کار دارن
_والا چی بگم یه لحظه خودتون بیاید پایین
_فقط اصرار دادن شما بیاید
_چشم
_خداحافظ
گوشی رو گذاشت به من نگاه کرد
_ علی آقا الان میاد پایین
استرس اینکه نکنه امیر پایین بیاد، من رو گرفت حتما از همینجا برم میگردونه بدون اینکه کسی بفهمه اینجا بودم
به پله ها چشم دوختم منتظر بودم تا کسی از پله ها پایین بیاد که صدای متعجب علی رو از پشت سرم شنیدم
_ دنیا!
انتظار من برای دیدن امیر یا علی از رو به رو بود و چون از پشت سرم اومد کمی ترسیدم و جیغ آرومی زدم برگشتم
_اینجا چی کار میکنی؟
با خنده گفت
_ترسوندمت
_ تو از کجا اومدی پایین ؟
با دست به اون سمت سالن اشاره کرد و
_ آسانسور
خندیدم و گفتم
_تلافی اون روز جلو دستشویی رو درآوردی
بلند خندید و گفت
_ چه یادته . اینجا چیکار می کنی ؟
_با بابام کار دارم
_ امیر اگه تو را اینجا ببینه من و تو بابات و با هم از ساختمان پرت میکنه بیرون
این حرف علی باعث شد تا مرد پشت سرم کمی بلند بخنده که علی نگاهش کرد سرش رو پایین انداخت و دوباره مشغول روزنامه خوندن شد
علی من رو به سمت آسانسور هدایت کرد انگشتش روی شماره پنج که آخرین شماره بود گذاشت و در آسانسور بسته شد
_دنیا جان الان که بریم بالا امیر برخورد خوبی با هات نداره من ناراحت نمیشم از این که شماها این جا بیاید اما امیر حساسیتش با من فرق داره اختیار تو هم دست امیر دست من نیست
_ اختیار من دست خودمه به امیر ربطی نداره
_ اینجوری که تو فکر می کنی نیست تو شرعا وظیفه داری حرف امیر رو گوش کنی
به چشماش نگاه کردم کاری با شرع نمی تونستم بکنم شاید می تونستم تو دلم با قانون مخالفت کنم اما این شرعی که علی می گفت حقی بود که خدا برای امیر مشخص کرده بود من زبونم توش کوتاه
بالاخره آسانسور ایستاده پا توی سالن گذاشتیم به اطراف نگاه کردن سالن خلوتی بود که دو تا خانوم توی دوتا میز رو به روی هم نشستن و هر کدوم مشغول کاری هستن یکی با تلفن حرف میزد اون یکی برگ هایی که دستش بود رو لای پوشه ای میگداشت
علی با دست به اتاق رو به رو اشاره کرد
_اونجا اتاق عمو عه به اتاق روبروش اشاره کرد
_ اونم اتاق بابای منه
_ چقدر باکلاس همتون اتاق دارید
خندید و گفت
_ هر کی کارش فرق داره
به پشت اشاره کرد
_اونجام اتاق من و امیرِ
دوست نداشتم به اون سمت نگاه کنم آروم گفتم
_ کجاست؟
_ تو اتاق و مطمئناً نمیدونه که تو اینجایی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو