eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_228 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ شهرام ابرویی بالا انداخت و گفت _نه در مورد ستاره اشتباه میکنی فرهاد با اون کنار نمیاد. در باز شد مرجان و فرهاد وارد شدند، در دست فرهاد یک شاخه گل قرمز بود، نزدیک من امدو گل را به سمتم گرفت، لبخند زورکی زدم و گفتم _مرسی گل را از او گرفتم و روی میز گذاشتم فرهاد نزدیک اشپزخانه رفت شهرام ارام گفت _حالا تو یه مدت حرف من و گوش کن ضرر نداره. سرم را بالا اوردم و به چشمان شهرام نگاه کردم ادامه داد _سعی کن باهاش خوب باشی، سعی کن دوسش داشته باشی ، به خوبیهاش فکر کن. ارام گفتم _خسته شدم. _زندگی سخته عسل جان، همه مشکل دارن. بهت زده گفتم _مشکل؟ _من با دختر شما سه سال فاصله سنی دارم، کدوم یک از عذاب های من و ریتا کشیده؟ مرجان با دو لیوان چای نزد ما امد فرهاد کنارم نشست و گفت _فردا بعد از ظهر من و عسل میریم کیش ناخواسته چهره ام مشمئز شد فرهاد نگاهی به من انداخت و للخندش را جمع کرد، سپس ارام گفت _دوست نداری بریم؟ سرم را پایین انداختم شهرام برخاست و فرهاد را به حیاط فراخواند. از زبان فرهاد با شهرام وارد حیاط شدیم باغچه پر از برف بودو هوا سوز داشت، رو به شهرام گفتم _چیشد؟ _باهاش صحبت کردم، خیلی روحیه داغونی داره. _بهش گفتی تقصیر خودش بود؟ بهش گفتی که نباید بی اجازه... کلامم را با عصبانیت بریدو گفت _بس کن دیگه، هشت روز ازارش دادی بس نیست؟ الان هم با حقت بود و تقصیر خودت بود میخوای شکنجه ش کنی؟ اخم هایم را در هم بردم و سکوت کردم. شهرام کمی ارامتر گفت _حق کاملا با تو بود، عسل نباید بدون اجازه تو میرفت جایی که تو قبلا بهش گفتی دوست نداره اونجا بره، اما تو یه کاری کردی که همه چیز بر علیه تو شد. مکثی کردو ادامه داد _قبل از اینکه برسیم شمال بهت گفتم برو عسل و شرمندش کن. برو چهارتا حرف بهش بزن بزار خجالت بکشه. دستم را به کمرم زدم وگفتم _الان مثلا تو مرجان و شرمنده کردی؟ سری تکان دادو گفت _شرایط ها با هم متفاوته. من به شیوه خودم عمل کردم، الان میبینی که مرجان سر زندگیشه، قرار شده ارایشگاه نره، مطب هم نره ، فقط هفته ایی دو روز صبح تا ظهر بره بیمارستان. سرم را پایین انداختم حق با شهرام بود. ادامه داد _ولی تو یه کاری کردی که تو اوج بی گناهیت مقصر شدی و عسل با اینکه صد در صد اشتباه کرد داره مظلوم و بی تقصیر میشه. اطرافم را نگاه کردم و گفتم _الان چیکار کنم؟ _ازت خواهش میکنم، هیچ کاری نکن که حال عسل خوب بشه. _یعنی چی؟ _بلیط کیش چارتره؟ _اره چطور؟ _بلیط و بده با مرجان بره. اخم هایم در هم رفت و گفتم _چرا؟ _عسل الان تو شرایطی نیست که تو بچسبی بهش جذبت شه، اون الان از تو بریده... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_229 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ کمی فکر کردم وگفتم _نه ، خودم میبرم بهش محبت میکنم خوب میشه _بخدا نمیشه فرهاد. حرف من و گوش بده ، یکم دوری از تو برای عسل لازمه. من سکوت کردم. شهرام ادامه داد _زندگی من الان اشفته س ، مرجان اگه بره ریتا خیلی اذیت میشه، چون من باهاش قهرم تنها میشه و این تنهایی الان براش سمه. اما حال عسل وخیم تر از این حرفهاست. اهی کشیدم وگفتم _میترسم _از چی؟ _از اینکه مرجان حواسش نباشه بزنه یه بلایی سرخودش بیاره. _من با عسل صحبت میکنم. میگم من فرهاد و راضی کردم اگر کار ناشایستی بکنی ابروی من و مرجان پیش فرهاد میره، میدونی که برعکس تو اون برای ابروی دیگران خیلی ارزش قایله. _من چیکار با ابروی تو کردم؟ شهرام پوزخندی زدو گفت _دهنتو ببند ناخواسته خندیدم، شهرام ادامه داد _با مشاور امروزش صحبت نکرده میگه اگه جواب اونو میدادم اقا شهرام ابروی شما میرفت. واسه یه دختر بچه ایی که تو روستا بزرگ شده و هفده سالشه این یعنی اوج مرام و معرفت. نفس صدا داری کشیدم وگفتم _باشه تو اگه فکر میکنی اینطوری بهتره با مرجان برن وارد خانه شدیم، نگاهی به عسل انداختم به زمین خیره بودو در افکارش غرق بود،شهرام کنار شومینه ایستادو گفت مرجان مرجان از اشپزخانه گفت جانم من از طرف تو تصمیم گرفتم چه تصمیمی؟ به فرهاد پیشنهاد دادم بلیط فردا شو بده بتو. مرجان بهت زده گفت واسه چی؟ نگاهم روی عسل افتاد خیره به شهرام منتظر ادامه حرفش بود. شهرام ادامه داد. تو و عسل یه هفته برید کیش از دستتون راحت شیم نیش عیل تا بنا گوش باز شدو غم روی قلب من نشست باچه ذوقی بلیط خریدم تا عسل را سورپرایز کنم اما عسل با شنیدن این جمله که قرار نیست با من همسفر شود سورپرایز شد. چه برنامه ریزی های قشنگی برای این سفر کرده بودم. شهرام نگاهی به عسل انداخت و گفت البته اگه عسل دوست داشته باشه، شایدهم بخواد با فرهاد بره. نگاه عسل به من افتاد چهره اش مشمئز شد شانه ایی بالا انداخت و گفت من نمیدونم، هر چی فرهاد بگه همون باید بشه. دوباره سرش را پایین انداخت ، سعی کردم غم را در صدایم مخفی کنم، ارام گفتم من میخوام به تو خوش بگذره و از این حال و هوا بیای بیرون اگه با مرجان راحت تری و بیشتر خوش میگذره خوب باهاش برو. سرش را بالا گرفت، کمی به من نگاه کرد، نگاهش امیدوارم کرد ادامه دادم حالا خودت انتخاب کن من یا مرجان؟ بلافاصله لب زدو گفت اگه ناراحت نمیشی مرجان... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_230 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ نگاهی به مرجان و شهرام انداختم، لحظه احساس کردم که غرورم جلوی آنها خدشه دار شده است. اما باز هم این که می دیدم از ته قلب خوشحال است راضی تر بودم. ته دلم از این که قرار است دوباره عسل را نبینم می لرزید. عسل را واقعاً و از صمیم قلبم دوست داشتم. آرام رفتم و کنارش نشستم با نزدیک شدن من خودش را جمع کرد، حتی از کنار من نشستن هم لذت نمی برد. برای آخرین بار خواستم تا او را راضی کنم که من با او همسفر شوم سرم را کنار گوشش بردم و آرام گفتم _عسل جان من خیلی دوست داشتم تو این سفر کنارت باشم. کلی برنامه ریزی کردم برای این سفر، حالا خیلی راحت میگی می خوام با مرجان برم؟ چهره اش مشمئز شد رویش را از من برگرداند و آرام گفت _ من نمیدونم هر کار صلاحته همون و انجام بده، حوصله ندارم که یه هفته دیگه از سفر برگشتم دوباره دعوا را از سر بگیری که چرا اینجا رفتی ؟چرا اونجا رفتی؟ فلان کار که میکردی ستاره عکس گرفته برای من فرستاده .تصمیمتو بگیر. اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم _عسل سری پیش من بهت گفتم اون کارها رو بکن، تو واقعا نمیفهمی یا خودت رو به نفهمی میزنی؟ کلافه و عصبی از اون فاصله گرفتم کنار پنجره نشستم یک نخ سیگار برای خودم روشن کردم. شهرام کنارم آمد و گفت _ سر به سرش نذار اون الان حال مساعدی ندارد، اما بهت قول میدم وقتی از این سفر برگرده حالش بهتره با مرجان صحبت می کنم که توی سفر حرفای امیدوار کننده بهش بزنه و پشت سر تو ازت تعریف کنه. آهی کشیدم و گفتم _ ازت ممنونم ، اما همین مشکلات مو که الان دارم باعث و بانیش همین مرجان اگر اون مثل یک بزرگتر رفتار می‌کرد و عسل تحریک نمی‌کرد با خودش این ور اون ور نمیبرد، الان ما زندگی خوبی داشتیم .کما اینکه من قبل از سفرم رابطه خیلی خوب و صمیمی با عسل داشتم هر چی شد بعد از سفر لعنتی چین شد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❣زبان عشق❣ با ورود بابا ارامش دوباره به قلبم برگشت مستقیم وارد اتاقشون شد پنج دقیقه بعد بیرون اومد رو به مامان گفت _هانیه خانم دیگه سفارش نمیکنم به من نگاه کرد خبری از مهربونی تو اتاق خواب نبود خیلی جدی گفت _ تو اتاقت نمیری تو چشمهاش نگاه کردم که گفت _نشنیدم اروم لب زدم _چشم _ آفرین من دارم میرم اداره اگه دوست داشتی میتونی بری بیرون پول یه مقدار بهت دادم اگر بسشتر لازم داری دست مامانت پول هست ازش بگیر _بابا اگر اجازه بدید امروز تنهایی برم پاساژ _برو ، هرجا دوست داری برو بابا دستش رو توی جیبش کرد و گفت _ اصلا برات کارت میزارم دوست داشتی خرید کن کارت رو روی اپن گداشت و رفت مامان گفت _ نمیشه با هم بریم بهش نگاه کردم و با التماس گفتم _ مامان تورو خدا بزار تنها برم _برو دخترم الان احتیاج به تنهایی دارم چه خوب که امیر نیست و من راحت میتونم تنها برم مطمئنم نمی تونه تعقیبم کنه سمت پله ها رفتم که مامان گفت _ کجا _میرم بالا وسایل بردارم برم بیرون _به این زودی میخوای بری الان هیچ مغازه ای باز نیست نشستم به ساعت نگاه کردم باید صبر کنم تا حداقل ساعت ده بشه دو ساعت دیگه باقی مونده دیگه کم کم باید منتظر اومدن نامه دادگاه باشم اضطراب برخورد بابا و امیر ب به سراغم اومده این که امیر متوجه بشه من درخواست طلاق دادم خیلی عصبی میشه و هر احتمالی رو باید بدم حتما رفتار غیر قابل پیش بینی از خودش نشون میده. مامان برام آبمیوه ای که تازه گرفته بود رو آورد با اصرارش مجبور شدم بخورم _مامان اذیتم نکن میل ندارن هی زوری چیزی به خوردم می دی _دیشب شام نخوردی ناهار هم نخورده بودی بخور بزار تقویت بشی فکر می کنی اگر غذا نخوری مشکلاتت حل می شه حوصله ی مخالفت باهاش ندارم و هر چیزی را که داد خوردم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_231 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مقدمات سفر عسل و مرجان چیده شد و آنها خیلی سریع عازم شدند و رفتند. من ماندم و یک دنیا دلتنگی از فرشته کوچکی که وارد زندگی ام شده بود. ناخواسته بود اما به شدت به او وابسته شده بودم. از کرده خود پشیمان بودم. اگر به اون شدت با اثر برخورد نکرده بودم الان در کنار او توی هواپیما نشسته بودم . حق با شهرام بود حقی که مسلما از آن من بود من با پافشاری، تکرار و کتک زدن عسل خرابش کرده بودم. شهرام راست میگفت این دوری از عسل برای من هم خوب بود به خانه رفتم جای خالی اش در خانه عذابم میداد، لحظه با خودم گفتم اگر در یکی از اقداماتش به خودکشی موفق شود یک عمر با عذاب وجدان چه کنم؟ ممکن است کسی پیدا شود به جای عسل را در قلب من بگیرد؟ تمام رفتارهای خود را مرور کردم، تصمیم گرفتم از این به بعد مثل سابق نباشم. باید تغییرات اساسی در خودم ایجاد کنم سه روز از رفتن او می گذشت شهرام از من خواسته بود که با عسل تماس نگیرم و منتظر بمانم تا او خودش به من زنگ بزند . لحظه ایی گوشی را از خود جدا نمی کردم و همچنان منتظر بودم تا به من زنگ بزند. اما انتظارم پوچ و بیهوده بود. سراغش را روزی چند بار از مرجان میگرفتم . حتی از مرجان خواستم با عسل صحبت کند که با من تماس بگیرد. اما مرجان به من گفت که هر بار این موضوع را مطرح می کنم حال عسل خراب می شود. روز سوم در دفتر کار خانه نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد، نگاهی به صفحه گوشی انداختم با ناباوری اسم عسل را دیدم ،سرا سیمه تلفن را برداشتم و صفحه را لمس کردم. _ جانم کمی سکوت پشت خط حاکم شدو گفت _سلام به گرمی گفتم _ سلام عزیزم ،حالت چطوره؟ خوبی؟ خوش میگذره ؟ دوباره مکثی کرد و گفت _ اگه تو ناراحت نمیشی داره بهم خوش میگذره آهی کشیدم و گفتم _ خیلی دوست داشتم کنارت بودم. عسل به سردی گفت _ اما من اولش اصلا دوست نداشتم تو کنارم باشی سه روز گذشته تازه جای خالی تو حس کردم. لبخند امیدوارانه زدم و گفتم _وقتی برگردی انشالله یه سفره دو نفره هم میریم. من از خدامه ببینم که تو شاد و خوشحالی و اتفاقات تلخ این چند وقت رو فراموش کردی. مکثی کردم و ادامه دادم _ عسل جان من بابت اون رفتارام ازت معذرت می خوام. و قول میدم دیگه تکرار نکنم .توهم قول بده از این به بعد بیشتر هوای زندگیمونو داشته باشی و حرف منو گوش بدی. صدایش غرق بغض شد و آرام گفت _ باشه، توهم منو ببخش. هردو ساکت شدیم ارام گفتم _چیزی لازم نداری؟ _نه همه چیز هست _پولت که تموم نشده _نه تو کارتم هنوز هست _هرچی دوست داشتی برای خودت بخر ، اگر کم اوردی بگو برات بریزم _باشه عزیزم مرسی اینکه عسل مرا عزیزم خطاب کرد باعث شد نیشم تا بنا گوش باز شود. ارام گفتم _الان دوسم داری؟ _اره دارم. خندیدم و گفتم _منم دوست دارم عروسک خوشگل خودمی. مکثی کردو گفت _کاری نداری؟ _برام عکستو میفرستی _اره الان میفرستم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت361 ❣زبان عشق❣ با ورود بابا ارامش دوباره به قلبم برگشت مستقیم وارد اتاقشون شد پنج دقیقه بعد
❣زبان_ عشق❣ _مامان _جانم _اگه نامه ی دادگاه اومد تو نگو باهام اومده بودی _چرا _نمیخوام بابا باهات دعوا کنه صورتم رو بوسید و گفت _تو نمیخواد غصه ی من رو بخوری _اخه تو خیلی مظلومی _الهی دورت بگردم که به فکر منی. من با همین مظلومیتم این همه سال با بابات زندگی کردم لبخندی به ارامشش زدم رفت سمت آشپزخونه بلاخره ساعت ده شد با اجازه ی مامان به اتاقم رفتم حاضر شدم و کارت بابا رو از روی اپن برداشتم و از خونه بیرون رفتم فقط دوست داشتم از خونه بیرون باشم همانطور که به ما قول داده بودم سمت پاساژ رفتم و وارد شدم مغازه ها رو نگاه کردم و یاد آن روزی افتادم که برای شب خواستگاری با مامان به اینجا اومده بودیم تا لباس بخریم برای اعلام مخالفت، اون روز لباس تیره خریدم اما هیچ کس متوجه نشد و اعتراض نکرد فقط امیر به دست ها و ساپورتم گیر داد پوشیدن اون لباس استین سه ربع و ساپورت کار درستی نبود چون به غیر از محارمم مردهای نامحرم دیگه ای هم توی اون مهمونی بود و اشتباهی که من اون روز انجام دادم طبقه بالای پاساژ رفتم پر بود از لباس های مجلسی پشت شیشه مغازه لباس های مجلسی زیبا رو نگاه کردم که همشون توجهم رو جلب کردن لباس طلایی رنگی که روی سینه اش پر بود از سنگ های براق با دامن کلوش کوتاهی که فکر می کنم تا بالای زانو بود خیلی زیبا به نظر می رسید یک لحظه یاد مراسم عقد مهدی افتادن این لباس خیلی زیباست که من اونشب بپوشم داخل رفتم و قیمت لباس رو از فروشنده پرسیدم قیمت بالایی بهم گفت لباس حسابی جذبم کرده نمیدونم بابا اجازه میده این مقدار از کارتش پول بردارم یا نه تلفن همراهم رو شکستم اگه الان همرام بود به بابا زنگ میزدم روی اینکه از صاحب مغازه اجازه بگیرم تا از تلفن مغازش به بابا زنگ بزنم و اجازه بگیرم رو هم نداشتم از مغازه بیرون اومدم چشمم به لباس دوختم دوباره برگشتم داخل _ ببخشید آقا من الان پول کم همراهم هست این لباس رو هم خیلی دوست دارم میشه بیعانه بدم شما این لباس رو برام نگه دارید برم خونه پول بیارم فروشنده نگاهی به من کرد و گفت _ باشه کارت رو بهش دادم و نصف مبلغ قیمت لباس رو کارت کشید نصفش هم زیاد بود شاید بابا ناراحت بشه باید امید وار باشم تا اجازه ی خرید لباس رو بهم بده از پاساژ بیرون اومدم اگر بخوام برگردم خونه به بابا زنگ بزنم و اجازه بگیرم شاید زمان زیادی طول بکشه فکری به ذهنم رسید جلوی بانک ایستادم به اندازه‌ای کرایه ماشین از پاساژ تا شرکت بابا از بانک پول برداشتم تاکسی دربست گرفتم و ازش خواستم تا من رو به شرکت بابا اینا ببره. یک تیر و دو نشون هم از بابا اجازه میگیرم تا بقیه پول لباس رو بدم و بخرمش هم امیر حرص امیر رو درمیارم از ورود من و پریسا به شرکت بیزار بود عقیده داشت اونجا پر از راننده است و ما نباید حضور داشته باشیم به ورودی شرکت رسیدم پیاده شدم حیاط بزرگی که توش پر بود از ماشین ها رو رد کردم وارد ساختمان مجلل و شیکی شدم که انتهای اون حیاط بزرگ قرار داشت به محض ورودم با مردی روبروی شدم که لباس نگهبانی تنش بود آروم گفتم _ سلام سرش رو از روی روزنامه ای که میخوند بالا آورد و گفت _سلام . ورود به غیر از کارمندان به اینجا ممنوعه برید بیرون _ ببخشید من با آقای مرادی کار داشتم از بالای عینک نگاهم کرد و گفت _ کدوماشون _با آقا رضا ، رضا مرادی بابا مدیرعامل شرکته و عمو جزء هیئت مدیره هر دو به یک اندازه سهیم بودن اما مسئولیت ها رو اینطور تقسیم کردن _ چیکار داری ؟ _من دختر شون هستم بلند شد روزنامش رو روی میز گذاشت و گفت _ ببخشید خانوم من نشناختمتون _خواهش می کنم _الان امیرخان رو صدا می کنم _ ترسیدم گفتم _نه نه با اون کار ندارم با بابام کار دارم تعجب کرد چون همه می دونستن که امیر با تنها دختر عموش اردواج کرده _ بدون هماهنگی نمیتونید وارد بشین یه لحظه اجازه بدهید... _آقا من خودم میرم بالا _ خانم من نمیتونم اجازه بدم هماهنگی برید بالا برام مسئولیت داره امیرخان ناراحت میشن... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_231 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ روز بازگشت عسل و مرجان بود شهرام کارش را بهانه کرد و فرودگاه نیامد من و ریتا به استقبال انها رفتیم. بی تاب عسل بودم. قلبم بوم بوم میزد. از دور دیدمش برای من دست تکان میداد مانتوی بلند سفید مشکی پوشیده بود و روسری سفید هم روی سرش انداخته بود ریتا با جیغ جلو رفت و گفت _مامان سپس دوان دوان به اغوش مرجان پرید مرجان دستانش را دور گردن ریتا حلقه کردو یکدور چرخید. عسل با لبخند جلو امد گونه هایش سرخ بود ارام گفت _سلام دلم طاقت نیاورد در اغوشش کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم. مرجان جلو امدو گفت _زشته، اینجا یه مکان عمومیه ارام رهایش کردم وگفتم _دلم برات تنگ شده بود. صورت عسل از شرم سرخ شده بود. عاشق همین نجابتش بودم. رو به ریتا گفت _سلام ریتا خیلی عادی گفت _سلام دسته گلی که برای عسل گرفته بودم را تقدیمش کردم . مرجان خم شد گل عسل را بوییدو گفت _خاک تو سرت شهرام، اصلا نیومد منو ببینه نه؟ همه خندیدیم. دست عسل را گرفتم و بالا اوردم هنوز پانسمان داشت، ارام گفتم _خوب شدی؟ _اره بهتره، دیگه نمیسوزه. مرجان سرفه ایی کردو گفت _دوبار بردمش پانسمان دستشو عوض کردم. چمدان عسل را هل دادم و سوار ماشین شدیم. مرجان گفت _فرهاد من و برسون خونمون _بیا بریم خونه ما _نه اگر دوست دارید شما بیایید من میخوام استراحت کنم. مرجان را که پیاده کردیم دست عسل را گرفتم وگفتم _خوب خانمی چه خبر ؟ لبخندی زدو گفت _خیلی خوش گذشت فرهاد با مرجان همه جا رفتیم. نگاهی به صورتش انداختم کبودی هایش رفته بودو فقط ردی از پارگی پایین لبش مانده بود. وارد حیاط شدیم عسل پیاده شد، چمدانش را که پایین گذاشتم ارام گفت _مواظب باش نشکنه. _مگه شکستنی داری؟ _اره. چمدان را وارد خانه کردم مانتو و روسری اش را در اورد موهای بافته شده اش را باز کرد بلیز صورتی استین کوتاهی پوشیده بود کبودی های روی تنش کمرنگ شده بود.چمدان را باز کردو گفت _برات یه چیزی خریدم خدا کنه خوشت بیاد. با اشتیاق جلو رفتم و گفتم _چی خریدی؟ گلدان کریستالی که عکس روز مثلا عروسی مان رویش بود را نشانم داد. لبخندی زدم وگفتم _این عکس رو از کجا اوردی؟ تو گوشی مرجان بود... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_362 ❣زبان_ عشق❣ _مامان _جانم _اگه نامه ی دادگاه اومد تو نگو باهام اومده بودی _چرا _
363 ❣زبان عشق❣ توی دلم گفتم امیرخان بیخود کرده _من میرم بالا میگم کسی پایین نبود _عه خانم شما اگه بگید من اینجا نبودم که امیر خان نمی زاره من دیگه اینجا بمونم پس این قلدر اینجام از همه چشم ترس گرفته _ پس لطفاً به علی بگید رنگ تعجبش پررنگ تر شده و با سر تایید کرد شماره‌ای را گرفته گوشی رو گوشش گذاشت اروم گفتم _نگید من اومدم با تردید سرش رو تکون داد _ ببخشید علی آقا یه خانومی با آقا رضا کار دارن _والا چی بگم یه لحظه خودتون بیاید پایین _فقط اصرار دادن شما بیاید _چشم _خداحافظ گوشی رو گذاشت به من نگاه کرد _ علی آقا الان میاد پایین استرس اینکه نکنه امیر پایین بیاد، من رو گرفت حتما از همینجا برم میگردونه بدون اینکه کسی بفهمه اینجا بودم به پله ها چشم دوختم منتظر بودم تا کسی از پله ها پایین بیاد که صدای متعجب علی رو از پشت سرم شنیدم _ دنیا! انتظار من برای دیدن امیر یا علی از رو به رو بود و چون از پشت سرم اومد کمی ترسیدم و جیغ آرومی زدم برگشتم _اینجا چی کار میکنی؟ با خنده گفت _ترسوندمت _ تو از کجا اومدی پایین ؟ با دست به اون سمت سالن اشاره کرد و _ آسانسور خندیدم و گفتم _تلافی اون روز جلو دستشویی رو درآوردی بلند خندید و گفت _ چه یادته . اینجا چیکار می کنی ؟ _با بابام کار دارم _ امیر اگه تو را اینجا ببینه من و تو بابات و با هم از ساختمان پرت میکنه بیرون این حرف علی باعث شد تا مرد پشت سرم کمی بلند بخنده که علی نگاهش کرد سرش رو پایین انداخت و دوباره مشغول روزنامه خوندن شد علی من رو به سمت آسانسور هدایت کرد انگشتش روی شماره پنج که آخرین شماره بود گذاشت و در آسانسور بسته شد _دنیا جان الان که بریم بالا امیر برخورد خوبی با هات نداره من ناراحت نمیشم از این که شماها این جا بیاید اما امیر حساسیتش با من فرق داره اختیار تو هم دست امیر دست من نیست _ اختیار من دست خودمه به امیر ربطی نداره _ اینجوری که تو فکر می کنی نیست تو شرعا وظیفه داری حرف امیر رو گوش کنی به چشماش نگاه کردم کاری با شرع نمی تونستم بکنم شاید می تونستم تو دلم با قانون مخالفت کنم اما این شرعی که علی می گفت حقی بود که خدا برای امیر مشخص کرده بود من زبونم توش کوتاه بالاخره آسانسور ایستاده‌ پا توی سالن گذاشتیم به اطراف نگاه کردن سالن خلوتی بود که دو تا خانوم توی دوتا میز رو به روی هم نشستن و هر کدوم مشغول کاری هستن یکی با تلفن حرف میزد اون یکی برگ هایی که دستش بود رو لای پوشه ای میگداشت علی با دست به اتاق رو به رو اشاره کرد _اونجا اتاق عمو عه به اتاق روبروش اشاره کرد _ اونم اتاق بابای منه _ چقدر باکلاس همتون اتاق دارید خندید و گفت _ هر کی کارش فرق داره به پشت اشاره کرد _اونجام اتاق من و امیرِ دوست نداشتم به اون سمت نگاه کنم آروم گفتم _ کجاست؟ _ تو اتاق و مطمئناً نمیدونه که تو اینجایی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_232 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ لبخندی زدم و گفتم _عالیه _برات یه ست اصلاح گرفتم. سپس از چمدانش خارج کردو ادامه داد یه ادکلن هم خریدم ادکلن را بوکردم عسل واقعا خوش سلیقه بود. _یه تاب شلوارک هم برات خریدم خیلی قشنگه فرهاد . لباس را از عسل گرفتم. لبخندی زدم یاد سوغاتی هایی که از چین برایش اورده بودم افتادم. خواستم اورا ببرم و سوغاتی هایش را نشانش بدهم اماترس از اینکه انهمه خاطره تلخ برایش تداعی شود. پشیمانم کرد. چمدانش را نگاه کردم وگفتم _برای خودت چی خریدی؟ _یه چند تا لاک و دوتا بلیز _چرا اینقدر کم خرید کردی؟ _اخه لازم نداشتم. از تماشای عسل سیر نمیشدم. خدا هرچه زیبایی بود در صورت عسل بکار برده بود. از زبان عسل کاش میشد دنیا همیشه همینقدر شیرین بود، کاش میشد ان حجمه خاطرات بد دیگر به یادم نیاید ، با خودم عهد کردم زین پس کاری نکنم که به موجب ان زندگیم تلخ شود. صبح روز بعد برای راهی کردن فرهاد از خواب بیدار شدم ، ساعت هفت بود و هنوز اعظم خانم خدمتکار خانه نیامده بود. چای گذاشتم و میز راچیدم فرهاد بیدارشد و به اشپزخانه امد لبخندی زدو گفت _سلام ، سحر خیز شدی؟ با لبخند گفتم _گفتم پاشم هم صبحانه تورو بدهم هم اینکه اماده باشم گفتی معلم نقاشیم ساعت نه میاد دیگه _اره عزیزم، هرروز نه صبح تا یازده. سرمیز نشست و صبحانه اش را خورد. و گفت _میشه بری سیگار منو بیاری؟ برخاستم فندک سیگارش را اوردم و دستش دادم یک نخ سیگار روشن کردو گفت _یه حرفی میخوام بهت بزنم دوست ندارم بغیر از خودمون دوتا کسی چیزی بدونه با کنجکاوی گفتم _چی؟ _عسل جان، من اصلا دوست ندارم تو با مرجان رفت و امد داشته باشی و باهاش صحبت کنی، طرز فکرو عملکرد مرجان زندگی مارو خراب میکنه. اگر بهت اجازه دادم باهاش بری مسافرت چون شهرام گفت اینجوری حال و هوای تو عوض میشه. معترضانه گفتم _ولی فرهاد من مرجان و دوسش دارم. _باعث و بانی دعواهای ما کی بود عسل؟مرجان یه کارهایی میکنه شهرام براش اهمیت نداره، اما همون کارهارو تو انجام میدی من نمیتونم تحمل کنم. با دلخوری به فرهاد نگاه کردم وگفتم _من بهت قول میدم دیگه کاری نکنم که تو ناراحت بشی، اما اینو از من نخواه. خاک سیگارش را تکاندو گفت _نمیگم باهاش حرف نزن، منظورم اینه زیاد باهاش گرم و صمیمی نشو. مرجان دوباره نزدیک مابشه زندگیمون خراب میشه. در نهایت ارامش گفتم _اما من مرجان و دوست دارم. نمیتونم باهاش صمیمی نباشم، اون در حق من خوبی زیاد کرده نگاهش عصبی شدو گفت _شرایط مثل قبله ها عسل، منم همون فرهادم هیچ چیز تغییر نکرده، هر چی من میگم تو باید بگی چشم. در غیر اینصورت گذشته ها برات تکرار میشه. اشک در چشمانم جمع شد برخاستم و گفتم _چشم. خواستم از کنارش بگذرم دستم را گرفت هینی کشیدم و گفتم _ای دستم دستم را رها کردو گفت _ببخشید حواسم نبود. سپس برخاست شانه های مرا در دستانش گرفت وگفت _ناراحت نشو بخدا من بخاطر اسایش جفتمون اینو میگم. _باشه دیگه منم گفتم چشم. برات یه عروسک کوکی خوب میشم. فرهاد رهایم کردو با کلافگی گفت _ هرطور دوست داری فکرکن، فکر کن برده ایی، عروسک کوکی هستی، کنیزی هرجور دلت میخواد فکر کن اما با مرجان حق نداری صمیمی بشی... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
363 ❣زبان عشق❣ توی دلم گفتم امیرخان بیخود کرده _من میرم بالا میگم کسی پایین نبود _عه خانم شما
364 ❣زبان عشق❣ دختری که پشت اتاق بابا نشسته بود با دیدن من و علی بلند شدم با صدای بلند گفت _ سلام. ببخشید خواهرتون هستن دلم می‌خواست همون لحظه خفه ش کنم اینقدر حرفش رو با صدای بلند گفت که مطمئنم بابا هم تو اتاق در بسته نشنید یکی نیست به این بگه دخترتو فضولی من کی ام صدای فنر صندلی از اتاق پشت سرم اومد به علی مضطرب نگاه کردم امیر جلوی در ظاهر شد به من نگاه کرد متعجب و با کمی اخم گفت _ تو اینجا چیکار می کنی؟ _ با بابام کار دارم به شما ربطی نداره علی نگاهش بین من و منشی ها جا به جا شد آروم گفت _ دنیا جان اینجا درست صحبت کن علی به من تذکر داد رو بهش گفتم _ اونی که باید درست صحبت کنه اینه که بدون سلام به من میگه اینکه چیکار می کنی معلومه که امیرنمی‌خواد توی شرکت و جلوی منشی ها با من کل کل کنه تا اقتدارش از بین بره با سر به در اشاره کرد گفت _بیا تو _با بابام کار دارم اومد سمتم و خواستم پشت علی پنهان شم اما اونقدر سرعت عملش بالا بود که نتونستم دستش رو پشت کمرم گداشت و اروم گفت _ساکت باش برو تو کمی به جلو هولم داد که به ناچار باهاش همقدم شدم وقتی از دید منشی ها دور شدیم پرتم کرد وسط اتاق خودم رو کنترل کردم تا روی زمین پرت نشم _ چه خبرته با تو کار ندارم علی هم پشت سرش داخل ادمد و در رو بست امیر دستش رو به کمرش زد با حرص نفس کشید به من نگاه می کرد _کی به تو اجازه داده بلند شی بیای اینجا _خودم به خودم اجازه دادم یه قدم اومد سمتم که کلا ترجیح دادم سکوت کنم _ دنیا مگه بهت نگفتم حق نداری از خونه بیرون بیای زیادی نزدیکم بود و جرات حرف زدن نداشتم علی گفت _فقط اروم ابرومون تو شرکت نره _ با بابام کار دارم _ تو بیخود کردی صبر می کردی می اومدیم خونه زنگ میزدی تلفنی کارت رو می گفتی _ کارم واجب بود توی خونم نبودم گوشی هم نداشتم _کجا بودی _من هر چی میگم به تو... تیز نگاهم کرد که سکوت کرم دستش رو لای موهاش فرو کرد روی پاشنه پا چرخید و پشت به من ایستاد با نگاهم به علی التماس کردم و گفتم _ من فقط با بابام کار دارم همونطور که پشتش به من بود گفت _ بیخود کردی همین الان برمیگردی خونه احساس کردم اگر فریاد بزنم کارم ردیف میشه با صدای بلند گفتم _ با تو کار ندارم برگشت دستش دو قدم جلو اومد دستش رو بالا برد که اسیر دست های علی شد امیر رو عقب کشید گفت _بس کن دیگه داری بدتر ابرو ریزی میکنی حسابی ترسیدم و با بغص گفتم _من و ببر پیش بابام اپیر چپ چپ نگاهم کرد و به در اشاره کرد _بیا بریم _کجا ؟ من تا حرفم رو به بابام نزنم نمی رم _بیا بریم اتاق عمو این جمله رو گفت در رو باز کرد با باز شدن در هر دو منشی به ما نگاه کردند که امیر عصبی گفت _چی رو نگاه می کنید حواستون به کارتون باشه سرشون رو پایین انداخت معلوم بود اینجا هم همه از امیر حساب میبرن... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_233_234 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ روی کاناپه ها لمیدم یک ساعت بعد با صدای زنگ ایفن در را بروی معلم نقاشی ام گشودم ، وارد خانه شدو گفت _سلام خانمی حدودا بیست و هفت هشت ساله بود سراسر قرمز پوشیده بودو ارایش داشت. نگاهی به چهره نچندان زیبایش انداختم و گفتم _سلام لبخندی زدو گفت _عسل خانم شمایید؟ ارام گفتم _بله، بفرمایید داخل اورا به اتاق نقاشی م بردم با دیدن اتاق هینی کشیدو گفت _اینجا چقدر قشنگه. نزدیکم امدو گفت _من زهره م با لبخند گفتم _خوشبختم _یه سوال ازت بپرسم؟ _جانم _موهات اکستنشنه؟ دستی به موهایم کشیدم و گفتم _نه _رنگش چی؟ _موهای خودمه رنگ هم نکردم. _تو واقعا زیبایی ها _ممنون صدای زنگ تلفن خانه بلند شد، نزدیک گوشی رفتم با دیذن شماره فرهاد گوشی را برداشتم و گفتم _الو صدای فریادش گوشم را خراشید _چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ هاج و واج گفتم _گوشیم؟ نمیدونم کجاست. _نیم ساعته دارم شمارتو میگیرم چرا جواب نمیدی؟ _خوب نشنیدم. _اول صبحی اعصاب من و بهم ریختی ، من و عصبی کردی وای به حالت عسل اگر خلاف میل من عمل کنی و جز چیزی که بهت گفتم کاری انجام بدی. تپش قلب گرفتم و در سکوت کامل فقط به تهدیداتش گوش میدادم. فرهاد ادامه داد _تو مدلت اینطوریه که جنبه روی خوش از جانب من رو نداری. ارام گفتم _کدوم روی خوش فرهاد؟ صدایش ارام شدو گفت _ظهر میام خونه روی سگمو و بهت نشون میدم تا از این به بعد فرق روی خوش و سگ و از هم تشخیص بدی. ارام که کسی نشنود گفتم _الان چرا اینقدر عصبی شدی؟ _برای اینکه وقتی من یه حرفی میزنم تو بجای اینکه بگی چشم قیافه حق بجانب میگیری. _من که گفتم چشم _گفتی چون ترسیدی، اونموقع که داشتم مثل ادم باهات حرف میزدم نگفتی چشم. چشمت مال زمانی بود که فهمیدی دیگه میخوام بزنم تو دهنت. اشک از چشمانم جاری شد چه ساده بودم که فکر میکردم فرهاد تغییر کرده. ادامه داد _گوشی بی صاحبتو ببر بزار کنار دستت زنگ زدم جواب بدی. ارام گفتم _چشم. ارتباط قطع شد.گوشی را سرجایش گذاشتم اشکهایم را پاک کردم و وارد اتاق خوابم شدم.از داخل کیفم گوشی ام را برداشتم. سه تماس بی پاسخ از فرهاد داشتم _به اتاق کارم رفتم زهره مانتو و رو سری اش را در اورده بودو مشغول مرتب کردن موهای مشکی اش بود، تمام موهایش تابازوانش بود... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
364 ❣زبان عشق❣ دختری که پشت اتاق بابا نشسته بود با دیدن من و علی بلند شدم با صدای بلند گفت _ س
❣زبان عشق❣ بابا گفت _کار اشتباهی کردی تنها اومدی اینجا اجازه ی تا پاساژ رو گرفته بودی و اگر میگفتی اینجا هم میخوای بیای من حتما بهت میگفتم نه ببین دنیا ما دوست نداریم یکی از اعضای خانواده مون اینجا حضور داشته باشه و این حساسیت رو باید درک کنی یک نمونه از کارهاشون رو شب عروسیت دیدی به شرکتی ها معمولا نمیشه اعتماد کرد و گاهی به خاطر یک انتقام یا تلافی کردن سر کاری که فقط سوءتفاهم بوده دست به کارهای خطرناک می‌زنند برای همین دوست نداریم از خانواده مون اینجا بیان سرم رو پایین انداختم و زیر لب ببخشیدی گفتم که ادامه داد _ اصلا مهم نیست میبخشم اما نمی زارم تنها بری خونه به امیر میگم ببرت _حالا که قراره کسی من رو ببره خونه بزارید علی ببره _ اصلا درست نیست که تو با نامحرم سوار ماشین بشی _خب با آژانس می رم _ دوست دارم با امیر بری _ بابا من دوست ندارم _به دوست داشتن تو نیست. حالام با امیر برمیگردی تلفن رو برداشت شماره ای رو گرفت _به امیر بگو بیاد اینجا مطمعنم بابا از تصمیمش کوتاه نمی‌آید امیر در زد و وارد شد _جانم عمو _دنیا رو ببر خونه لبخند رضایتی ریزی روی لب های امیر نشست اخم کردم ایستادم _بهش بگید قبل از خونه باید بریم پاساژ بابا دلخور نگاهم کرد رو به امیر گفت _ببر لباسش رو بگیره امیر که دیگه لبخند رضایتش کامل تو صورتش معلوم بودگفت _چشم با سر به در اشاره کرد و گفت بریم بابا گفت _ بیا بابا گوشی موبایلش رو سمتم گرفت _ همراهت باشه چقدر این صحنه برام اشناست دست دراز کردم گوشیش رو بگیرم که یاد کابوس دیشب افتادم تو خواب بابا گوشش رو به من داد گفت دستت باشه به محض ورود به بیرون از شرکت تلفن زنگ خورد به شمارش نگاه کردن شماره مهدی بود جواب دادم حال و احوال کردم توی خواب از من خواست که توی مهمونی فردا شرکت کنم امیر متوجه شد که من با کی تلفن صحبت می کنم توی ماشین نشست با فریاد گفت _با کی حرف میزدی ترسیدم خودم رو به در ماشین چسبوندم ترس تو صندلی فرو رفتم _حالیت می کنم دنیا. برسیم خونه .کاری میکنم یادت بمونه حتی واسه نفس کشیدن هم از من اجازه بگیری. _امیر غلط کردم تو رو خدا _خفه شو خواب به خوابت میکنم امروز. برسیم خونه چنان ادبت میکنم حتی نتونی ناله کنی _تو رو خدا امیر ببخشید دست دراز کرد سمتم _گوشی رو بده _گوشی ندارم تو رو خدا بذار برم. _اون گوشی صاحاب مرده که دستته بده با صدای دادش چسبیدم به درو گوشی بابا رو محکمتر تو دستم گرفتم برگشت سمتم و وقتی دید واکنشی نشون نمیدم از لای دندونای کلید شده از خشم غرید _نه تو با زبون خوش آدم نمیشی... دستش برد بالا که فوری گفتم _بیا.. بیا ببخشید گوشی رو گرفتم سمتش. دستام میلرزید. بعد هم وارد حیاط شدم سگ سیاهی بهم حمله کرد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_235 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ تلفن فرهاد ذوق و شوق نقاشی را از من گرفت، استرس اجازه نمیداد دست به رنگ و قلم بزنم، زهره یکی از تابلوهایم را نگاه کردو گفت _اموزشت فقط مال هنرستان بوده؟ سر تایید تکان دادم ، زهره تکرار کرد _استعدادت خوبه، باهات کار میکنم تا حرفه ایی بشی به صورتم خیره ماندو گفت _استرس داری عسل؟ لبم را گزیدم وگفتم _نه خوبم نزدیکم امد خواست با مهربانی دستهایم را بگیرد که من یک دستم را عقب کشیدم متوجه پانسمان دستم شدو گفت _چی شده؟ _هیچی، بریده، بخیه زدم. یک دستم را گرفت وگفت _چرا اینقدر مضطرب شدی ؟ ارام دستم را کشیدم وگفتم _ولش کن. من امروز حال و حوصله نقاشی ندارم. امروز رو تعطیل کن اما به همسرم نگو که امروز کلاس نداشتیم. _یعنی الان من برم؟ _نه نرو اخه تو حیاط دوربین هست ساعتها رو چک میکنه، بمون همون یازده برو اما هیچی نمیخواد اموزش بدی. _باشه هرجور صلاحته ، اما اقای محمدی تو اموزشگاه تاکیید کردند که هر روز باید بازدهی کلاس شمارو ببینن _یعنی چی؟ _یعنی اینکه وقتی برگرده خونه ازت میپرسه امروز چیکار کردی؟ لبم را گزیدم وگفتم _واقعا؟ _بله _پس بیا شروع کنیم _شما به این کار علاقه داری؟ یا اصرار همسرت باعث شده که بخوای ..... حرفش را بریدم وگفتم _علاقه دارم اما الان حوصله ندارم. زهره یک بوم سفید روی شاسی گذاشت و عکس منظره ایی راهم بالای شاسی قرار دادو گفت _امروز بهت اموزش نمیدم اما برای اینکه یه کاری هم کرده باشیم ، زیرساز این عکس و من انجام میدم تو فقط نگاه کن و سعی کن یاد بگیری. اعظم خانم برایمان دو لیوان ابمیوه اورد. نگاهم به قلم زهره بود چه حرفه ایی میکشید. کارش که تمام شد ابمیوه اش را خورد من گفتم _به همسرم بگو اینو من کشیدم. لبخندی زدو گفت _سعی کن هیچ وقت دروغ نگی. _اخه الان میگه از صبح تا ظهر چیکار کردی _راستشو بگو. _بگم حوصله نداشتم عصبی میشه. لبخندی زدو گفت _بهش بگو امروز معلمم یه تابلو رو زیر سازی کردو من نگاه کردم تا یاد بگیرم، چون فردا صبح که من میام اینجا نوبت منه که زیر سازی کنم.و اون نگاه کنه. سپس نفس عمیقی کشیدو گفت _راستشو بگی بهتر نیست؟ لبخندی زدم وگفتم _بله بهتره. ساعت ده و نیم بود. زهره از من خواست تا با هم به حیاط برویم، پالتویم را پوشیدم وراهی حیاط شدیم. حضور ارامبخش زهره ، فرهاد و عصبانیتش را از خاطرم برد. زهره ارام گفت _یه سوال ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟ به چشمانم خیره ماند پلکی زدم و ارام گفتم _نه _علت اینکه صبح یک دفعه بعد اون تلفن استرسی شدی چی بود؟ مکثی کردم لبهایم را بهم فشردم وگفتم _همسرم تلفن کرد. سپس مشغول قدم زدن شدم و گفتم _فرهاد فوق العاده عصبی و تند خوإ _همسر من هم اوایل همینطوری بود اما الان به نسبت خیلی بهتر شده. با امیدواری گفتم _چطوری بهتر شده _باید بگردی رگ خوابشو پیدا کنی ببینی از چی خوشش میاد و از چی ناراحت میشه، همسرت فوق العاده دوستت داره. _شما از کجا میدونی؟ _وقتی اومد تو اموزشگاه، اینقدر از تو تعریف کرد من واقعا شیفته دیدنت شدم. چیزی که برام جالب بود از چهره فوق العاده زیبات حرفی نزد اون فقط از سادگی و کودکی و متانت و حجب و حیات صحبت میکرد. از مسئول اموزشگاه که خواهر من باشه بهترین وسایل ها رو برات خرید و ازش خواست بهترین معلم و برات بفرسته. حتی تو انتخاب معلمم هم حیاس بود. تاکید کرد کسی و بفرستید که تو زندگیش شکست نخورده باشه یه وقت تو روحیه خانمم تاثیر منفی نزاره. هردو ساکت شدیم زهره ادامه داد _هرکس بخواد از تو تعریف کنه اولین حرفش اینه که عسل خیلی خوش قیافه و جذابه، موهاش بلندو طلاییه، چشماش درشت و ابیه. اما از نظر همسرت عسل یه دختر بچه فوق العاده مهربون و خوش قلبه، پاک و نجیب و متینه. به من گفت از وقتی با تو اشنا شده مسیر زندگیش کلا تغییر کرده. لبخندی زدم و بدنبالش اهی کشیدم. صدای اعظم خانم امد که گفت _عسل خانم، تلفن کارتون داره. یاد گوشی ام افتادم هینی کشیدم وگفتم _وای فرهاده دوان دوان وارد خانه شدم گوشی را برداشتم وگفتم _بله _کجایی تو؟ _بخدا تو حیاط بودم. _مگه بهت نگفتم گوشیتو ببر پیش خودت. _اره گفتی ولی من با زهره رفتیم تو حیاط گوشیمو یادم رفت ببرم. _چرا یادت رفت؟ _خوب فراموش کردم دیگه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت365 ❣زبان عشق❣ بابا گفت _کار اشتباهی کردی تنها اومدی اینجا اجازه ی تا پاساژ رو گرفته بودی
❣زبان عشق❣ دستم رو عقب کشیدم _ نه نمیخوام بابا _شاید لازمت بشه _نه نمی خوام علت مخالفتم رو نفهمید ولی اصرار هم نکرد با امیر سوار آسانسور شدیم امیر به همه گفته که دنیا نمی زاره من باهاش حرف بزنم حالا که تنها شدیم حتما حرف می زنه آسانسور ایستاد و وارد سالن شدیم امیر اروم گفت _یه لحظه وایسا حرفش رو گوش کردم رفت سمت نگهبانی که موقع ورود جلوم رو گرفته بود _احمد اقا مگه قرار نبود هر کی میاد به من بگی مردی که الان فهمیدم اسمش احمد اقاست ایستاد وگفت _سلام امیر خان من میخواستم به شما بگم خانم خودشون فرموندن که به علی اقا بگم _شما باید حرف کیو گوش کنی دلم میخواست برم جلو از احمد اقا دفاع کنم اما جراتش رو نداشتم _من بر می گردم با شما کار دارم _امیر خان... امیر پشتش رو به احمد اقا کرد دستش رو بالا اورد و گفت _برمیگردم به من نگاه کرد با سر در اشاره کرد نفس سنگینی کشیدم و از کنارش رد شدم چقدر بد اخلاقه این اخلاق همیشه باهاشه حتی تو شرکت. خدا رحم کرده جای بابا عمو نیست وگرنه همه رو به خط میکرد . بیچاره احمد اقا از تو حیاط رد شدیم من به غیر از جلوی پام به هیچ جا رو نگاه نکردم تا هم دردسر برای خودم درست نکنم هم برای این راننده های بیچاره هر کس نزدیک بود رو به امیر سلام میکرد و امیر هم جوابشون رو خیلی جدی می داد سلام امیر خان سلام امیر خان ها بالاخره تموم شد و به ماشین مرد بدداخلاق زندگیم رسیدم دوست داشتم صندلی عقب بشینم اما جرات نداشتم احساس میکنم حس نفرتم نسبت به امیر کم شده چند روز پیش با دیدنش نفسم بند می اومد اما الان حالم خوبه دستم سمت دستگیره ی ماشین رفت که با صدای امیر بهش نگاه کردم _ دنیا خانم بار آخر پات رو میذاری اینجا چه با من آشتی باشی چه قهر حق نداری از اون خونه بیای بیرون یک بار دیگه پات رو بیرون بزاری صد برابر رفتاری که اونشب باهات داشتم رو نشونت میدم احساس امنیت نداشتم و ترجیح دادم سکوت کنم در ماشین رو باز کردم روی صندلی نشستم ماشین را روشن کرد برگشت سمتم چونم رو توی دستش گرفت _شنیدی؟ دستش رو پس زدم که دوباره محکم تر گرفت و با چشم تهدیدم کرد با ترس گفتم _ش..نید..م دستش رو پایین برد چونم خیلی درد گرفت ولی غرورم اجازه نمیداد تا ماساژش بدم به روبه روش نگاه کرد _ کدوم پاساژ دلم نمیخواد جوابش رو بدم به بیرون نگاه کردم که آروم زد به بازوم _با توام _پاساژ نزدیک خونه خدا رو شکر کسی نردیک ماشین نبود و رفتار های امیر رو ندید اشک تو چشم هام جمع شد منتظر یه منت کشی بودم تا باهاش اشتی کنم و برگردم خونم اما بازم تهدید کرد اگه فقط یه کلمه ی محبت امیر می زد کوتاه میاومدم ولی فقط تهدیدم کرد اشکم روی گونم ریخت برای پنهان کردنش فوری پاکش کردم ولی صدای فین فینم رو نتونستم کنترل کنم _با گریه های بیخودی رو مغزم راه نرو چرا انقدر سرده مگه نمی گه دوستم داره به علی گفته بود که بدون من دووم نمیاره پس چرا به خودم نمی گه احساس کردم دارم خورد میشم اشکم رو پاک کردم به رو به روم نگاه کردم... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_236 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ _خیلی خوب ، اینم دومیش. _دومی چی فرهاد؟ _یکیش چشم نگفتنت، یکیشم حرف گوش نکردنت. _فرهاد جان ، من صبح گفتم چشم، اما قبلش فقط نظرم را گفتم _ولی من نظر تورو نپرسیدم، درسته؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم _دنبال بهونه میگردی؟ باشه اشکال نداره، بیا هر بلایی دلت میخواد سر من بیار. تجربه به من ثابت کرده تو وقتی تصمیم بگیری من و ازار بدی حتما اینکارو میکنی و هیچ جوره نظرت عوض نمیشه. لحن فرهاد تند شدو گفت _تو باید یاد بگیری هرچی من میگم بگی چشم. _خیلی خوب چشم _دیگه حالا؟ بدنبال سکوت من گفت _کاری نداری؟ _نه ارتباط قطع شد روی کاناپه نشستم اشک مانند باران روی صورتم لغزید دست زهره روی شانه ام امدو گفت _گریه نکن دیگه. ارام اشکهایم را پاک کردم وگفتم _خیلی اذیتم میکنه. خندیدو گفت _گریه نکن ، راهشو پیدا کن. _راه چیو؟ _کسی که اینقدر تورو دوست داره.... پوزخندی زدم وگفتم _کدوم دوست داشتن؟ _بخدا دوستت داره، حالا یکمم بد خلقه ببین باید چیکار کنی که مهربون تر بشه. _فرهاد میگه حرف از دهن من در نیومده تو بگو چشم. _خوب بگو _اخه منم ادمم ، واسه خودم نظر و ایده دارم ، من امروز صبح حرفی نزدم که اون عصبی بشه، یکدفعه نمیدونم چیشد؟ به من گفت با مرجان صمیمی نشو منم گفتم من مرجان و دوست دارم . یکدفعه قاطی کرد زهره خندیدوگفت _مرجان کیه؟ _جاریمه _خوب شوهرت دوست داره تو فقط اونو دوست داشته باشی. _الان چیکار کنم؟ میاد خونه عصبیه میترسم. بازهم خندید با خنده ش حرصم در امد زهره گفت _ازش معذرت خواهی کن. سر تاسفی تکان دادم وگفتم _تو نمیشناسیش اینقدر لج بازه _خوب بگذار دادو بیدادشو بکنه، بعد که اروم شد..... _دادو بیداد؟ _اره دیگه مگه میخواد چیکار کنه که اینطوری ترسیدی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم _الان میاد دادو بیداد میکنه جرو بحث راه میاندازه بعد هم منو میزنه، تازه قضیه بعد از کتک خوردن من حل نمیشه، بعدش میرم زیر ذره بین هر حرکتی کنم بهانه پیدا میکنه دوباره از اول. چشمان زهره گرد و متعجب شدو گفت _واقعا؟ سر تایید تکان دادم. زهره ادامه داد _اگر واقعا اینقدر اذیتت میکنه خوب به خانواده ت بگو لبخند تلخی زدم وگفتم _من کسی و ندارم. _هیچ کس رو _هیچ کس و ندارم مادرم موقع زایمانم مرده، پدرم هم شش سالم بود یه عمه داشتم اونم پارسال مرد. اهی کشیدو گفت _خدابیامرزتشون ممنون _ساعت یازده شده من باید برم. _باشه عزیزم برو خداحافظ... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت366 ❣زبان عشق❣ دستم رو عقب کشیدم _ نه نمیخوام بابا _شاید لازمت بشه _نه نمی خوام علت م
❣زبان عشق❣ ماشین رو سمت پارکینک برد نگهبان پارکینک بعد از نوشتن شماره پلاک کاغذی رو سمت امیر گرفت شیشه رو پایین داد تا قبض رو بگیره که گفت _خانومت رو پیاده کن خودت برو این رو گفت و رفت سراغ ماشین پشت سر ما چادرم رو مرتب کردم دستم رو سمت دستگیره ی در بردم _بشین سر جات نگاهش کردم _اخه گفت من پیاده شم _من بهت میگم بشین سر جات از ضایع کردن اطرافیاش لذت میبره به رو به رو نگاه کردم ماشین رو پایین برد پارک کرد و پیاده شدیم پا روی اولین پله پاساژ نگذاشته بودم که دستم را گرفت تلاشم برای بیرون اوردم دستم از دستش بی فایده بود فشار دستش رو بیشتر کرد که کمی دردم اومد _ چی میخوای بخری؟ داشت ادای یه مرد های مهربون رو در می اورد اصلا نمی دونم کدوم رفتارش رو باور کنم دعوا و کم محلی تو ماشین یا ادای الانش رو جوابش رو ندادم به مسیر ادامه دادم ازش دلخورم و از اینکه دستش توی دستمه احساس خوبی ندارم و دلم می‌خواد دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی می ترسم جلوی مردم ابروم رو ببره سمت مغازه ها رفت که گفتم _ اینجا برای چی میری ؟ _مگه نمیخوای خرید کنی؟ _یه چیزی بالا خریدم پیش پرداخت هم دادم باید بریم بقیه اش رو بدم از پله ها بالا رفتیم و مغازه ای رو که لباس داخلش بود پیدا کردم و وارد شدیم جوون مغازه دار من رو شناخت _ سلام _سلام اومدم لباس رو ببرم _خوش اومدید خیلی خوش رو صمیمی حرف زد امیر از این صمیمیت مرد ناراحت شد که مرد جوون متوجه شد و خودش رو جمع کرد من هم زیاد محلش ندادم اما دلم خنک شده بود از اینکه امید کمی ناراحت شد _ ببخشید میشه لباسم رو بدید _خواهش می کنم اما صبر کنید از پشت ویترین براتون بیارم چون لباسش خاصه و خیلی گرون همون یکی رو دادم اگر به سایزتون نخورد هم ادرس میدم برید یه مزون براتون به هزینه ی خودم تنگش کنه سمت ویترین رفت درش رو باز کرد داخل ویترین رفت تا لباس رو تن مانکن در بیاره امیر خیلی آروم رو به من گفت _ میشناسیش؟ عزیزان دقت کنید لطفا فقط کسایی که قصد خرید دارن برن پی وی نویسنده. سوال هایی مثل چند تا پارت مونده و.... نپرسید وقت نویسنده رو نگیرید https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_237 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ دوساعتی گذشت . اعظم خانم همه کارها را انجام داده بود. نهار راهم از بوی عطر ش پیدابود که اماده کرده. و من در انتظار جلادم نشسته بودم. ضربان قلبم به قدری بالا بودکه دستانم را میلرزاند. من در مقابل فرهاد از نظر جثه بدنی خیلی ضعیف بودم. و واقعا طاقت مشت و لگدهای او را نداشتم. با هر سیلی ایی که به من میزد مغزم انگار جابه جا میشد. روی کاناپه زانوی غم بغل گرفتم و خیره به ساعت نشسته بودم. گذشته از ان دوباری که یکیش برسر نقشه ستاره و دیگری موضوع دانشگاه بود فرهاد تا کنون اینقدر بداخلاقی نکرده بود. اما از بعد قضیه شمال اخلاقش به کل تغییر کرده بود. اصلا به من اعتماد نداشت که هیچ. انگار دیگر حرمت و احترامی هم نداشتم. صدای اتومبیلش امد. نگاهی به اعظم خانم انداختم. اصلا دوست نداشتم در حضور شخص دیگری مرا استیضاح کند. یک دلم گفت برخیز و به استقبالش برو اما ان دلم گفت همینکه درو بازکنه میکوبه تو صورتت. اشک جاری شده م را پاک کردم و همانجا نشستم . واردخانه شد اعظم خانم به او سلام کرد پاسخش را داد و خیره به من ماند سپس کیفش را زمین گذاشت کتش را در اورد ساعتش را باز کرد روی اپن نهاد. اورا تحت نظر داشتم. دکمه سر استین هایش را باز کرد و استین هایش را تا نیمه تا کرد و به طرفم امد. با هر قدم او دلم بیشتر میلرزید. نگاهم به اعظم خانم افتاد به ما خیره بود. نزدیکم که رسید بازویم را گرفت و گفت علیک سلام. ارام گفتم سلام. پاشو کمی مقاومت کردم و او محکم تر گفت با تو بودم ها. پاشو بیا برخاستم. هرچه التماس داشتم در نگاهم پاشیدم و ارام رو به او گفتم غلط کردم اون سرجای خودشه، بیا کارت دارم. پایم را به زمین چسباندم دستش را گرفتم و گفتم دیگه تکرار نمیشه. ترو خدا ولم کن مرا به جلو هل دادو گفت تکرارم میدونم نمیشه. به طرف اتاق خواب رفتم پشت بندم وارد شد و در را بست از ترس دلپیچه گرفته بودم با اخم نزدیکم شدو گفت صبح برای چی بهت میگم با مرجان مثل قبل صمیمی نباش بحث میکنی با من؟ لبم را گزیدم و گفتم ببخشید هرچی تو بگی من میگم چشم. بعد ببینم مگه نگفتم گوشیت کنار دستت باشه بعد واسه چی..... از اینکه اینهمه تحقیر میشدم بغضم ترکید اما جلات دفاع نداشتم و گفتم معذرت میخوام. کمی به من خیره ماندو بعد از من فاصله گرفت و لب تخت نشست. اشکهایم را پاک کردم. باصدای خداحافظی اعظم خانم برخاست و از اتاق خارج شد. بعد از صرف نهار... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت367 ❣زبان عشق❣ ماشین رو سمت پارکینک برد نگهبان پارکینک بعد از نوشتن شماره پلاک کاغذی رو سمت
❣زبان_عشق❣ بی‌تفاوت گفتم _ نه _پس چرا تحویلت گرفت _ چون قبلش اومدم اینجا پولم کم بود بیعانه دادم _ اومده بودی شرکت از عمو پول بگیری _ نه خیر اومده بودم اجازه بگیرم تو فضولی از همه چی باید سر در بیاری _حواست به حرف زدن و کارهات باشه تلاش داشت خودش رو خونسرد نشون بده فروشنده لباس رو اورد و به سختی از ویترین بیرون اومد لباس رو سمت من گرفت گفت _بفرمایید خانم اتاق پرو اونجاست امیر بدون در نظر گرفتن حضور فروشنده لباس رو گرفت و گفت _ این چیه _لباس مجلسی اخمش تو هم رفت _اجازه نداری این رو بخری اصلا خوب نیست خیلی کوتاهه استینم نداره لباس رو ازش گرفتم _به نظر خودم خیلی هم خوبه به بابام گفتم اجازه داده _ من کاری به حرف عمو ندارم اجازه ی تو دست منه حق نداری این رو بخری فروشنده که احساس مزاحمت می‌کرد گفت _ ببخشید من میرم بیرون اگه خواستید صدام کنید از مغازه بیرون رفت امیر لباس رو از دستم کشید _اینو نمیخری _ تو چی کار داری آخه چشم هاش رو ریز کرد تهدیدوار گفت _کجا میخوای بپوشی؟ _ برای خودم لباس قشنگ بپوشم جلوی اینه خودم رو نگاه کنم تو که لیاقتش رو نداری یاد شب تولدت لباس پوشیده بودم آرایش کرده بودم تو چیکار کردی _من نمیدونستم تو تولد گرفتی قبلشم اعصابم خورد بود _الان چی می گی تو ، میخوام بخرم _اگه برای خودت میخوای بخر اگه بفهمه میخوام مراسم مهدی بپوشم عمرا بزاره بخرم _فقط تو خونه برای خودت می پوشی ها با حرص گفتم _ بله لباس رو دستم دادو گفت _خوب بخر سمت اتاق پرو رفتم لباس رو پوشیدم تو آینه نگاه کردم خیلی لباس زیبایه و حسابی به دلم نشسته لباسش کامل متفاوته مطمعنم اگه بابام اینجا بود هم اجازه نمی داد من این لباس رو بخرم امیر اروم به در اتاق پرو زد _باز کن ببینمت اگه می دید اصلا نمی زاشت بخرم _دیدن نداره _باز اعصاب من رو خراب نکن _در اوردم _دوباره بپوش _اه چی می گی تو برو پی کارت اروم دستش رو روی در کوبید _من اگه اون لباس رو تنت نبینم نمیزارم بخری حرصم گرفت کاش نمیرفتم شرکت بابا به در زدن هاش اهمیت ندادم و لباسم رو پوشیدم وبیرون رفتم چپ چپ نگاهم کرد لباس رو به فروشنده دادم دست توی کیفم کردم و کارت رو روی میز گداشتم امیر کارت رو هول داد جلوم و کارت خودش رو به فروشنده داد _داری چیکار می کنی _حساب میکنم _لازم نکرده خودم پول دارم چشم غره رفت که ته دلم خالی شد گفت _ دهنتو ببند فروشنده گفت _ببخشید من باید چی کار کنم امیر هم چنان چپ چپ نگاهم میکرد ظرفیت صبرش داره تموم میشه و دیگه تحمل حرف‌های سنگین من رو نداره اگه ادامه بدم جلوی فروشنده میپره بهم. کارت رو برداشتم و توی کیفم گداشتم رسید رو روی میز گداشتم امیر رسید رو نگاه کرد _این چیه؟ _بیعانه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم دوساع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ ارام تر شده بود.برخاست دستم را گرفت، از جرکت اوجا خوردم و گفت پاشو بیا ترسیده برخاستپ مرا به طرف کاناپه ها برد. سیگارش را روشن کردو گفت _صبح خیلی اعصابمو بهم ریختی با احتیاط گفتم _من نمیخواستم تورو ناراحت کنم، من فقط نظرم و گفتم. _بی خود کردی نظر دادی سرم را پایین انداختم و سکوت کردم، فرهاد ادامه داد _کی باعث شد من که نبودم تو هر غلطی دلت بخواد بکنی؟ هردو ساکت بودیم، فرهاد ادامه داد _جواب بده دیگه، مگه نگفتی مرجان اصرار کرد که رفتبد شمال با تردید گفتم _بله اون اصرار کرد _تو رو بی اجازه برد شمال من فهمیدم ، یک هفته زندگیمون زهر مار شد. پس حضور مرجان تو زندگی ما باعث شرو دردسره برای پایان دادن به قائله دعوا گفتم _باشه ، هر چی تو بگی. فرهاد مدتی به من خیره ماند من گفتم _دقیقا بگو من بایدبا مرجان چچطور رفتار کنم؟ _باهاش صمیمی نشو ، یه سلام علیک ساده _چشم. فرهاد سرش را پایین انداخت من ادامه دادم. _پس لطفا من و خونشون نبر دعوتشون هم نکن. اگر هم به من زنگ زد جوابشو نمیدم خوبه؟ _نه جوابشو ندی زشته، پیش خودشون میگن فقط درد سرهاشون مال ماست ، تا زندگیشون اروم شد دیگه جوابمون رو ندادند. _پس چیکار کنم؟ _جوابشو بده ولی باهاش گرم نگیر _باشه. لبخند روی لبهای فرهاد نقش بست وگفت _حالا برو لباسهاتو بپوش باید بریم دستتو به دکترت نشون بدهم. برخاستم و به اتاق خواب رفتم، جنگیدن با فرهاد فایده ایی نداشت، او حتی کوچکترین مخالفت و نظر دادن مرا نمیپذیرفت. مخالفت با فرهاد منجر به شروع دوباره دعوا و کتک خوردن مجددم بود. لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم، سوار ماشین شدیم و به سمت کلینیک راه افتادیم. دکتر دستم را معاینه کرد خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفته بود پانسمان دستم را باز کردو برای چرب کردن بخیه ها پماد داد. در راه باز گشت فرهاد گفت _بریم اتلیه وقت بگیریم _برای چی؟ _با اون لباس چینی هاکه برات اوردم عکس بندازیم. لبخند تلخی روی لبهایم نشست و گفتم _هرجور صلاحته... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_ ❣زبان_عشق❣ بی‌تفاوت گفتم _ نه _پس چرا تحویلت گرفت _ چون قبلش اومدم اینجا پولم کم بود
❣زبان عشق ❣ رسید رو از فروشنده گرفت با دیدن مبلغی که کشیده بود چشم هاش گرد شد و به من نگاه کرد ساک لباس رو برداشتم و از مغازه بیرون رفتم کاش امیر یکم مهربون میشد کاش فقط یه بار دیگه بهم بگه برگرد امیر پشت سرم بیرون اومد _حالا لباس به این گرونی رو حتما باید میخریدی _تو اگه خودت رو وسط نمینداختی بابام میخرید _بحثم این نیست که کی بخره میگم قیمتش بالاست _به بابام میگم پول و بهت پس بده _لا اله الاالله چپ چپ نگاهم کرد دستم رو گرفت و خواست از پاساژ بیرون بره که گفتم _ من هنوز خرید دارم درمونده نگاهم کرد _از تو پول نخواستم که اونجوری نگاهم میکنی با حرص اومد جلو کمی ترسیدم نکنه دوباره من رو بزنه وقت هایی که از دستش کتک می‌خورم تحقیرش به کنار خیلی درد داره چپ چپ نگاهم کرد که اروم گفتم _ببخشید سمت مغازه ها برگشت _چی میخوای؟ _کفش ست لباسم سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید وارد اولین معازه ی کفش فروشی شد کفش مشکی پاشنه کوتاهی رو برداشت و نشونم داد _این خوبه _طلایی میخوام کلافه گفت _ خب یکی رو انتخاب کن کفش طلایی پاشنه ده سانتی نظرم رو به خودش جلب کرد گفتم _این _ تو با این یه قدمم نمیتونی راه بری _ می خوامش _بخر ولی اینم فقط تو خونه می پوشی فهمیدی _تو خونه ی بابام می پوشم بابام رو با تاکید گفتم درسته ازش می ترسم ولی به خاطر اخلاقم خیلی هم نمی تونم کوتاه بیام کفش رو از فروشنده گرفتم و پام کردم تو اینه ای که فقط پام رو نشون میداد نگاه کردم قشنگه قیمتش رو پرسیدم که قیمت بالایی گفت استرس توی نگاه امیر دیدم با خودم گفتم پول نداری بیخود می کنی خودت رو می ندازی جلو بی اهمیت گفتم خیلی ممنون بزارید تو جعبش میخوامش امیر لبش رو به دندون گرفت و کارت رو از جیبش درآورد به مرد فروشنده گفت _ بفرمایید فروشنده کارت رو گرفت و کشید https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩