ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_236 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_237
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_خیلی خوب ، اینم دومیش.
_دومی چی فرهاد؟
_یکیش چشم نگفتنت، یکیشم حرف گوش نکردنت.
_فرهاد جان ، من صبح گفتم چشم، اما قبلش فقط نظرم را گفتم
_ولی من نظر تورو نپرسیدم، درسته؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
_دنبال بهونه میگردی؟ باشه اشکال نداره، بیا هر بلایی دلت میخواد سر من بیار. تجربه به من ثابت کرده تو وقتی تصمیم بگیری من و ازار بدی حتما اینکارو میکنی و هیچ جوره نظرت عوض نمیشه.
لحن فرهاد تند شدو گفت
_تو باید یاد بگیری هرچی من میگم بگی چشم.
_خیلی خوب چشم
_دیگه حالا؟
بدنبال سکوت من گفت
_کاری نداری؟
_نه
ارتباط قطع شد روی کاناپه نشستم اشک مانند
باران روی صورتم لغزید دست زهره روی شانه ام امدو گفت
_گریه نکن دیگه.
ارام اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_خیلی اذیتم میکنه.
خندیدو گفت
_گریه نکن ، راهشو پیدا کن.
_راه چیو؟
_کسی که اینقدر تورو دوست داره....
پوزخندی زدم وگفتم
_کدوم دوست داشتن؟
_بخدا دوستت داره، حالا یکمم بد خلقه ببین باید چیکار کنی که مهربون تر بشه.
_فرهاد میگه حرف از دهن من در نیومده تو بگو چشم.
_خوب بگو
_اخه منم ادمم ، واسه خودم نظر و ایده دارم ، من امروز صبح حرفی نزدم که اون عصبی بشه، یکدفعه نمیدونم چیشد؟ به من گفت با مرجان صمیمی نشو منم گفتم من مرجان و دوست دارم . یکدفعه قاطی کرد
زهره خندیدوگفت
_مرجان کیه؟
_جاریمه
_خوب شوهرت دوست داره تو فقط اونو دوست داشته باشی.
_الان چیکار کنم؟ میاد خونه عصبیه میترسم.
بازهم خندید با خنده ش حرصم در امد زهره گفت
_ازش معذرت خواهی کن.
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
_تو نمیشناسیش اینقدر لج بازه
_خوب بگذار دادو بیدادشو بکنه، بعد که اروم شد.....
_دادو بیداد؟
_اره دیگه مگه میخواد چیکار کنه که اینطوری ترسیدی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_الان میاد دادو بیداد میکنه جرو بحث راه میاندازه بعد هم منو میزنه، تازه قضیه بعد از کتک خوردن من حل نمیشه، بعدش میرم زیر ذره بین هر حرکتی کنم بهانه پیدا میکنه دوباره از اول.
چشمان زهره گرد و متعجب شدو گفت
_واقعا؟
سر تایید تکان دادم. زهره ادامه داد
_اگر واقعا اینقدر اذیتت میکنه خوب به خانواده ت بگو
لبخند تلخی زدم وگفتم
_من کسی و ندارم.
_هیچ کس رو
_هیچ کس و ندارم مادرم موقع زایمانم مرده، پدرم هم شش سالم بود یه عمه داشتم اونم پارسال مرد.
اهی کشیدو گفت
_خدابیامرزتشون
ممنون
_ساعت یازده شده من باید برم.
_باشه عزیزم برو خداحافظ...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت366 ❣زبان عشق❣ دستم رو عقب کشیدم _ نه نمیخوام بابا _شاید لازمت بشه _نه نمی خوام علت م
#پارت367
❣زبان عشق❣
ماشین رو سمت پارکینک برد نگهبان پارکینک بعد از نوشتن شماره پلاک کاغذی رو سمت امیر گرفت شیشه رو پایین داد تا قبض رو بگیره که گفت
_خانومت رو پیاده کن خودت برو
این رو گفت و رفت سراغ ماشین پشت سر ما
چادرم رو مرتب کردم دستم رو سمت دستگیره ی در بردم
_بشین سر جات
نگاهش کردم
_اخه گفت من پیاده شم
_من بهت میگم بشین سر جات
از ضایع کردن اطرافیاش لذت میبره به رو به رو نگاه کردم ماشین رو پایین برد پارک کرد و پیاده شدیم پا روی اولین پله پاساژ نگذاشته بودم که دستم را گرفت
تلاشم برای بیرون اوردم دستم از دستش بی فایده بود فشار دستش رو بیشتر کرد که کمی دردم اومد
_ چی میخوای بخری؟
داشت ادای یه مرد های مهربون رو در می اورد اصلا نمی دونم کدوم رفتارش رو باور کنم دعوا و کم محلی تو ماشین یا ادای الانش رو جوابش رو ندادم به مسیر ادامه دادم ازش دلخورم و از اینکه دستش توی دستمه احساس خوبی ندارم و دلم میخواد دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی می ترسم جلوی مردم ابروم رو ببره
سمت مغازه ها رفت که گفتم
_ اینجا برای چی میری ؟
_مگه نمیخوای خرید کنی؟
_یه چیزی بالا خریدم پیش پرداخت هم دادم باید بریم بقیه اش رو بدم
از پله ها بالا رفتیم و مغازه ای رو که لباس داخلش بود پیدا کردم و وارد شدیم
جوون مغازه دار من رو شناخت
_ سلام
_سلام اومدم لباس رو ببرم
_خوش اومدید
خیلی خوش رو صمیمی حرف زد امیر از این صمیمیت مرد ناراحت شد که مرد جوون متوجه شد و خودش رو جمع کرد من هم زیاد محلش ندادم اما دلم خنک شده بود از اینکه امید کمی ناراحت شد
_ ببخشید میشه لباسم رو بدید
_خواهش می کنم اما صبر کنید از پشت ویترین براتون بیارم چون لباسش خاصه و خیلی گرون همون یکی رو دادم اگر به سایزتون نخورد هم ادرس میدم برید یه مزون براتون به هزینه ی خودم تنگش کنه
سمت ویترین رفت درش رو باز کرد داخل ویترین رفت تا لباس رو تن مانکن در بیاره
امیر خیلی آروم رو به من گفت
_ میشناسیش؟
عزیزان دقت کنید لطفا فقط کسایی که قصد خرید دارن برن پی وی نویسنده.
سوال هایی مثل چند تا پارت مونده و.... نپرسید
وقت نویسنده رو نگیرید
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_237 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
دوساعتی گذشت . اعظم خانم همه کارها را انجام داده بود. نهار راهم از بوی عطر ش پیدابود که اماده کرده. و من در انتظار جلادم نشسته بودم. ضربان قلبم به قدری بالا بودکه دستانم را میلرزاند.
من در مقابل فرهاد از نظر جثه بدنی خیلی ضعیف بودم. و واقعا طاقت مشت و لگدهای او را نداشتم. با هر سیلی ایی که به من میزد مغزم انگار جابه جا میشد.
روی کاناپه زانوی غم بغل گرفتم و خیره به ساعت نشسته بودم.
گذشته از ان دوباری که یکیش برسر نقشه ستاره و دیگری موضوع دانشگاه بود فرهاد تا کنون اینقدر بداخلاقی نکرده بود. اما از بعد قضیه شمال اخلاقش به کل تغییر کرده بود. اصلا به من اعتماد نداشت که هیچ. انگار دیگر حرمت و احترامی هم نداشتم.
صدای اتومبیلش امد. نگاهی به اعظم خانم انداختم. اصلا دوست نداشتم در حضور شخص دیگری مرا استیضاح کند.
یک دلم گفت
برخیز و به استقبالش برو
اما ان دلم گفت
همینکه درو بازکنه میکوبه تو صورتت.
اشک جاری شده م را پاک کردم و همانجا نشستم . واردخانه شد اعظم خانم به او سلام کرد پاسخش را داد و خیره به من ماند سپس کیفش را زمین گذاشت کتش را در اورد ساعتش را باز کرد روی اپن نهاد.
اورا تحت نظر داشتم. دکمه سر استین هایش را باز کرد و استین هایش را تا نیمه تا کرد و به طرفم امد. با هر قدم او دلم بیشتر میلرزید. نگاهم به اعظم خانم افتاد به ما خیره بود. نزدیکم که رسید بازویم را گرفت و گفت
علیک سلام.
ارام گفتم
سلام.
پاشو
کمی مقاومت کردم و او محکم تر گفت
با تو بودم ها. پاشو بیا
برخاستم. هرچه التماس داشتم در نگاهم پاشیدم و ارام رو به او گفتم
غلط کردم
اون سرجای خودشه، بیا کارت دارم.
پایم را به زمین چسباندم دستش را گرفتم و گفتم
دیگه تکرار نمیشه. ترو خدا ولم کن
مرا به جلو هل دادو گفت
تکرارم میدونم نمیشه.
به طرف اتاق خواب رفتم پشت بندم وارد شد و در را بست از ترس دلپیچه گرفته بودم با اخم نزدیکم شدو گفت
صبح برای چی بهت میگم با مرجان مثل قبل صمیمی نباش بحث میکنی با من؟
لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید هرچی تو بگی من میگم چشم.
بعد ببینم مگه نگفتم گوشیت کنار دستت باشه بعد واسه چی.....
از اینکه اینهمه تحقیر میشدم بغضم ترکید اما جلات دفاع نداشتم و گفتم
معذرت میخوام.
کمی به من خیره ماندو بعد از من فاصله گرفت و لب تخت نشست. اشکهایم را پاک کردم.
باصدای خداحافظی اعظم خانم برخاست و از اتاق خارج شد. بعد از صرف نهار...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت367 ❣زبان عشق❣ ماشین رو سمت پارکینک برد نگهبان پارکینک بعد از نوشتن شماره پلاک کاغذی رو سمت
#پارت_
❣زبان_عشق❣
بیتفاوت گفتم
_ نه
_پس چرا تحویلت گرفت
_ چون قبلش اومدم اینجا پولم کم بود بیعانه دادم
_ اومده بودی شرکت از عمو پول بگیری
_ نه خیر اومده بودم اجازه بگیرم تو فضولی از همه چی باید سر در بیاری
_حواست به حرف زدن و کارهات باشه
تلاش داشت خودش رو خونسرد نشون بده فروشنده لباس رو اورد و به سختی از ویترین بیرون اومد لباس رو سمت من گرفت گفت
_بفرمایید خانم اتاق پرو اونجاست
امیر بدون در نظر گرفتن حضور فروشنده لباس رو گرفت و گفت
_ این چیه
_لباس مجلسی
اخمش تو هم رفت
_اجازه نداری این رو بخری اصلا خوب نیست خیلی کوتاهه استینم نداره
لباس رو ازش گرفتم
_به نظر خودم خیلی هم خوبه به بابام گفتم اجازه داده
_ من کاری به حرف عمو ندارم اجازه ی تو دست منه حق نداری این رو بخری
فروشنده که احساس مزاحمت میکرد گفت
_ ببخشید من میرم بیرون اگه خواستید صدام کنید
از مغازه بیرون رفت امیر لباس رو از دستم کشید
_اینو نمیخری
_ تو چی کار داری آخه
چشم هاش رو ریز کرد تهدیدوار گفت
_کجا میخوای بپوشی؟
_ برای خودم لباس قشنگ بپوشم جلوی اینه خودم رو نگاه کنم تو که لیاقتش رو نداری یاد شب تولدت لباس پوشیده بودم آرایش کرده بودم تو چیکار کردی
_من نمیدونستم تو تولد گرفتی قبلشم اعصابم خورد بود
_الان چی می گی تو ، میخوام بخرم
_اگه برای خودت میخوای بخر
اگه بفهمه میخوام مراسم مهدی بپوشم عمرا بزاره بخرم
_فقط تو خونه برای خودت می پوشی ها
با حرص گفتم
_ بله
لباس رو دستم دادو گفت
_خوب بخر
سمت اتاق پرو رفتم لباس رو پوشیدم تو آینه نگاه کردم خیلی لباس زیبایه و حسابی به دلم نشسته لباسش کامل متفاوته مطمعنم اگه بابام اینجا بود هم اجازه نمی داد من این لباس رو بخرم
امیر اروم به در اتاق پرو زد
_باز کن ببینمت
اگه می دید اصلا نمی زاشت بخرم
_دیدن نداره
_باز اعصاب من رو خراب نکن
_در اوردم
_دوباره بپوش
_اه چی می گی تو برو پی کارت
اروم دستش رو روی در کوبید
_من اگه اون لباس رو تنت نبینم نمیزارم بخری
حرصم گرفت کاش نمیرفتم شرکت بابا به در زدن هاش اهمیت ندادم و لباسم رو پوشیدم وبیرون رفتم
چپ چپ نگاهم کرد لباس رو به فروشنده دادم دست توی کیفم کردم و کارت رو روی میز گداشتم امیر کارت رو هول داد جلوم و کارت خودش رو به فروشنده داد
_داری چیکار می کنی
_حساب میکنم
_لازم نکرده خودم پول دارم
چشم غره رفت که ته دلم خالی شد گفت
_ دهنتو ببند
فروشنده گفت
_ببخشید من باید چی کار کنم
امیر هم چنان چپ چپ نگاهم میکرد
ظرفیت صبرش داره تموم میشه و دیگه تحمل حرفهای سنگین من رو نداره اگه ادامه بدم جلوی فروشنده میپره بهم. کارت رو برداشتم و توی کیفم گداشتم رسید رو روی میز گداشتم امیر رسید رو نگاه کرد
_این چیه؟
_بیعانه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم دوساع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_238
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
ارام تر شده بود.برخاست دستم را گرفت، از جرکت اوجا خوردم و گفت
پاشو بیا
ترسیده برخاستپ مرا به طرف کاناپه ها برد.
سیگارش را روشن کردو گفت
_صبح خیلی اعصابمو بهم ریختی
با احتیاط گفتم
_من نمیخواستم تورو ناراحت کنم، من فقط نظرم و گفتم.
_بی خود کردی نظر دادی
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم، فرهاد ادامه داد
_کی باعث شد من که نبودم تو هر غلطی دلت بخواد بکنی؟
هردو ساکت بودیم، فرهاد ادامه داد
_جواب بده دیگه، مگه نگفتی مرجان اصرار کرد که رفتبد شمال
با تردید گفتم
_بله اون اصرار کرد
_تو رو بی اجازه برد شمال من فهمیدم ، یک هفته زندگیمون زهر مار شد. پس حضور مرجان تو زندگی ما باعث شرو دردسره
برای پایان دادن به قائله دعوا گفتم
_باشه ، هر چی تو بگی.
فرهاد مدتی به من خیره ماند من گفتم
_دقیقا بگو من بایدبا مرجان چچطور رفتار کنم؟
_باهاش صمیمی نشو ، یه سلام علیک ساده
_چشم.
فرهاد سرش را پایین انداخت من ادامه دادم.
_پس لطفا من و خونشون نبر دعوتشون هم نکن. اگر هم به من زنگ زد جوابشو نمیدم خوبه؟
_نه جوابشو ندی زشته، پیش خودشون میگن فقط درد سرهاشون مال ماست ، تا زندگیشون اروم شد دیگه جوابمون رو ندادند.
_پس چیکار کنم؟
_جوابشو بده ولی باهاش گرم نگیر
_باشه.
لبخند روی لبهای فرهاد نقش بست وگفت
_حالا برو لباسهاتو بپوش باید بریم دستتو به دکترت نشون بدهم.
برخاستم و به اتاق خواب رفتم، جنگیدن با فرهاد فایده ایی نداشت، او حتی کوچکترین مخالفت و نظر دادن مرا نمیپذیرفت. مخالفت با فرهاد منجر به شروع دوباره دعوا و کتک خوردن مجددم بود.
لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم، سوار ماشین شدیم و به سمت کلینیک راه افتادیم.
دکتر دستم را معاینه کرد خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفته بود پانسمان دستم را باز کردو برای چرب کردن بخیه ها پماد داد.
در راه باز گشت فرهاد گفت
_بریم اتلیه وقت بگیریم
_برای چی؟
_با اون لباس چینی هاکه برات اوردم عکس بندازیم.
لبخند تلخی روی لبهایم نشست و گفتم
_هرجور صلاحته...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_ ❣زبان_عشق❣ بیتفاوت گفتم _ نه _پس چرا تحویلت گرفت _ چون قبلش اومدم اینجا پولم کم بود
#پارت368
❣زبان عشق ❣
رسید رو از فروشنده گرفت با دیدن مبلغی که کشیده بود چشم هاش گرد شد و به من نگاه کرد ساک لباس رو برداشتم و از مغازه بیرون رفتم
کاش امیر یکم مهربون میشد کاش فقط یه بار دیگه بهم بگه برگرد
امیر پشت سرم بیرون اومد
_حالا لباس به این گرونی رو حتما باید میخریدی
_تو اگه خودت رو وسط نمینداختی بابام میخرید
_بحثم این نیست که کی بخره میگم قیمتش بالاست
_به بابام میگم پول و بهت پس بده
_لا اله الاالله
چپ چپ نگاهم کرد دستم رو گرفت و خواست از پاساژ بیرون بره که گفتم
_ من هنوز خرید دارم
درمونده نگاهم کرد
_از تو پول نخواستم که اونجوری نگاهم میکنی
با حرص اومد جلو کمی ترسیدم نکنه دوباره من رو بزنه وقت هایی که از دستش کتک میخورم تحقیرش به کنار خیلی درد داره
چپ چپ نگاهم کرد که اروم گفتم
_ببخشید
سمت مغازه ها برگشت
_چی میخوای؟
_کفش ست لباسم
سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید وارد اولین معازه ی کفش فروشی شد
کفش مشکی پاشنه کوتاهی رو برداشت و نشونم داد
_این خوبه
_طلایی میخوام
کلافه گفت
_ خب یکی رو انتخاب کن
کفش طلایی پاشنه ده سانتی نظرم رو به خودش جلب کرد گفتم
_این
_ تو با این یه قدمم نمیتونی راه بری
_ می خوامش
_بخر ولی اینم فقط تو خونه می پوشی فهمیدی
_تو خونه ی بابام می پوشم
بابام رو با تاکید گفتم درسته ازش می ترسم ولی به خاطر اخلاقم خیلی هم نمی تونم کوتاه بیام
کفش رو از فروشنده گرفتم و پام کردم تو اینه ای که فقط پام رو نشون میداد نگاه کردم قشنگه قیمتش رو پرسیدم که قیمت بالایی گفت استرس توی نگاه امیر دیدم
با خودم گفتم پول نداری بیخود می کنی خودت رو می ندازی جلو بی اهمیت گفتم
خیلی ممنون بزارید تو جعبش میخوامش
امیر لبش رو به دندون گرفت و کارت رو از جیبش درآورد به مرد فروشنده گفت
_ بفرمایید
فروشنده کارت رو گرفت و کشید
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_238 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_239
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
وقت اتلیه را رزرو کردیم. در راه بازگشت.گوشی ام را در اوردم وگفتم
_این عکس و ببین
فرهاد نگاهی به عکس زن و مرد چینی انداختو گفت
_قشنگه
_من میخوام موهامو این مدلی ببندم.
اره خوبه ببند
_ولی من که بلد نیستم.
فرهاد فکری کردو گفت
_حتما بازم میخوای بری سراغ مرجان؟
من با چهره ایی حق بجانب گفتم
_من اصلا اسم مرجان و اوردم فرهاد ؟
_پس منظورت چیه؟
نگاهم را از او گرفتم. نسبتا محکم به بازویم زد و گفت
_با تو بودم
بازویم را ماساژ دادم وگفتم
_خوب اینهمه ارایشگاه.
نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت
_ارایشگاه؟ مگه بهت نگفتم دوست ندارم دیگه به ارایشگاه پا بزاری؟
نفس پر صدایی کشیدم وگفتم
_باشه.
_من که بهت گفته بودم، الان چرا دوباره ارایشگاه و تکرار کردی؟
لبم را گزیدم وگفتم
_یادم نبود، الان اتفاقی نیفتاده که، من ارایشگاه نمیرم، موهامم همینطوری ساده میبندم.
تن صدایش بالا رفت وگفت
_تو چرا اینقدر تو مخی شدی؟
بغض راه گلویم را بست ، رویم را از او برگرداندم، با حالت درماندگی به بیرون خیره ماندم.
دوباره به بازویم زدوگفت
_چته عسل؟
بازویم را گرفتم وبا بی چارگی گفتم
_میشه لطفا نزنی به دستم ، بخیه هام درد میگیره فرهاد .
سیگارش را روشن کردوگفت
_داری رو اعصابم راه میری عسل.
حرفهای زیادی برای گفتن داشتم، اما هم از حوصله ام خارج بود،وهم اینکه میترسیدم بهانه بدستش دهم.
وارد حیاط خانه شدیم، بدنبال فرهاد وار خانه شدم مانتو وشالم را در اوردم، به سراغ سبد داروها رفتم، یادم افتاد که همه را در گاو صندوق گذاشته، ارام گفتم
_فرهاد
کنار اپن ایستادوگفت
_بله
_میشه سبد دارو هارو بیاری؟
_چی میخوای؟
_مسکن
_کجات درد میکنه؟
_سرم.
فرهاد رفت و با سبد داروها امد و ان را روی اپن نهاد مخفیانه یکی از ارامبخش هایش را برداشتم وخوردم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت368 ❣زبان عشق ❣ رسید رو از فروشنده گرفت با دیدن مبلغی که کشیده بود چشم هاش گرد شد و به من نگ
#_پارت_369
❣زبان_ عشق❣
از مغازه بیرون رفتیم خرید هام رو از دستم گرفت دلم میخواست کمی تو پاساز راه بریم شاید حرف محبت امیری بهم بزنه به همون حرف بچسبم و برگردم خونم خواست از پاساژ بیرون بر که گفتم
_من بازم خرید دارم
برگشت سمتم
_تو خیلی بیجا می کنی
دستم رو کشید سمت پارکینک برد
_ چیکار می کنی به بابام میگم ها من امروز اومدم اینجا خرید کنم
_بسه دیگه نزدیکه یک میلیون خرید کردی دیگه چی میخوای بخری
_با پول بابا میخرم
_اصلا مهم نیست که با پول کی بخری مهم اینه که بسه
_من میگم بس نیست
دستش رو پشت کمرم گداشت
_ راه برو حرف نزن
به ماشین رسیدیم در ماشین رو باز کردم و نشستم راه افتاد
همش منتظر یه حرفم یه معذرت میخوام یه دوستت دارم یه تو ماه منی تو رو خدا امیر حرف بزن یه چی بگو بزار برگردم
جلوی خونه ایستاده و با نا امیدی پیاده شدم منتظر موند تا وارد خونه بشم
کلید رو توی در انداختم وارد شدم در رو بستم که صدای لاستیک ماشینش روی اسفالت بلند شد
به در تکیه دادم و ناخواسته اشک روی گونم ریخت
کاش مثل چند روز پیش ازش متنفر بودم چی شد که محبت این سنگ دوباره تو دلم نفوذ کرد
ناتوان و بی جون به سمت خونه قدم برداشتم کیف و خریدم رو به زور دنبال خودم کشوندم
در رو باز کردم و وارد شدم صدای مامان از تو آشپز خونه اومد
_دنیا تویی؟
حوصله ی جواب دادن نداشتم لباسی که برای خریدش کلی ذوق داشتم رو روی مبل پرت کردم نشستم
_خوبی مادر ؟
بازم جوابش رو ندادم شیر اب رو بست و دستش رو با پایین دامنش خشک کرد اومد سمتم
_چی شد باز
سرم رو بالا دادم لب زدم
_هیچی
_چونت چرا قرمزه
جوابی ندادم
_امیر چیزی بهت گفته؟
_شما از کجا می دونی؟
_بابات زنگ زد گفت رفته بودی شرکت. گفت رسیدی بهش زنگ بزنی
_من حوصله ندارم مامان خودت زنگ بزن
بلند شدم
_کجا؟
_میخوام برم اتاقم
_بابات گفته نری
_مامان تو رو خدا ولم کن اگه نزاری برم اتاقم میزارم میرم تا شب هم نمیام
مامان سکوت کرد و من از پله های بالا رفتم وارد اتاق شدم چادرم رو روی دسته ی صندلی انداختم و روی تخت به خودم جمع شدم اروم اشک ریختم
شاید من باید برم جلو، برم چی بگم ،بگم غلط کردم، بعد از کتک خوردن قهر کردم وای خدایا کاش نمی اومدم قهر
_دنیا چه لباس قشنگی
معلومه که مامان به بابا زنگ زده و حال من رو توصیف کرده اونم دستور داده که من تنها نباشم بهتره
_اره قشنگه
_بلند شو بپوش ببینم چه شکلی می شی...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_239 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_240_241
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
نزدیکش شدم وگفتم
_جانم
_عکس های کیشتو مرجان فرستاده.
ته دلم لرزید و با خود گفتم الان یه چیزی پیدا میکنه دعوا راه می اندازه.
سپس عکس ها را ورق زد، از صدای نفس هایش متوجه عصبانیت او شدم. خدا خدا میکردم موردی برای گیر دادن نیابد.
صفحه گوشی ام را قفل کردو گوشی را بدستم داد. کمی مکث کردم وگفتم
_من برم بخوابم؟
نگاهش عصبی بود اخمی کردو گفت
_منم میام.
روی تخت دراز کشیدیم ، نگاه فرهاد خیره به سقف بود.
از زبان فرهاد
حسابی عصبی و کلافه بودم. چرا بودن به مرجان را ترجیح داده بود. برای ان سفر من کلی برنامه ریزی کرده بودم اما عسل به راحتی گفت دوست داره با مرجان بره، پیش من مثل مجسمه سردو بی روحه اما کنار اون نیشش تا بنا گوشش بازه، من اینهمه بهش خوبی میکنم،نمیبینه یه بار که عصبیم میکنه یه سیلی بهش میزنم اونها تو چشمشه.
نیمه نگاهی به عسل انداختم خواب بود.
با خودم گفتم
چه زودهم خوابش برد. بی معرفت.
چشمانم را بستم اما خوابم نمیبرد. برخاستم و از اتاق خارج شدم، سیگارم را روشن کردم. صدای زنگ گوشی ام بلند شد.
گوشی را از روی اپن برداشتم شماره مرجان بود.
صفحه را لمس کردم وگفتم
_جانم
_سلام
_سلام مرجان خوبی؟
_مرسی، عسل کجاست ؟
_خوابیده
_از ظهر تا حالا چند بار بهش زنگ زدم
جواب نداد.
_امروز کلاس نقاشی داشته الان خوابیده.چیکارش داشتی؟
_میخواستم حالشو بپرسم. شام می ایید اینجا؟
فکری کردم وگفتم
_نه، امشب قول دادم ببرمش بیرون.
مرجان خندیدو گفت
_پس ماهم می اییم.
اخمی کردم وعلارغم میل باطنی ام گفتم
_باشه تشریف بیارید.
_کجا قراره برید؟
_حالا معلوم نیست، بهت خبر میدم.
گوشی را قطع کردم وگفتم
_عجب سریشیه.
دوساعت گذشت با صدای زنگ ایفن برخاستم ، از دیدن مرجان و ریتا پشت در عصبی شدم. به ناچار در را گشودم ، وارد خانه شدند.
مرجان با لبخند گفت
_دلم براش تنگ شده کجاست؟
_خوابه.
_برم بیدارش کنم؟
_نه، بزار بخوابه سرش درد میکنه.
لای در اتاق خواب ایستادو گفت
_قدرشو بدون عسل یه تیکه از ماهه
ریتا سری به اتاق خواب کشیدو با ذوق گفت
_وای چه خرس خوشگلی.
عسل تکانی خوردو چشمانش را گشود با دیدن مرجان و ریتا لبخندی زدو برخاست سپس گفت
سلام، کی اومدید؟
ریتا به سراغ خرس عسل رفت ، مرجان هم وارد اتاق شدو گفت
پانسمان دستتو باز کردی؟
اره، ظهر رفتیم دکتر گفت باید دیگه باز باشه.
از روی تخت بلند شدو موهایش دورش ریخت.
نگاهم میخکوب عسل بود. همه زیبایی های دنیا در عسل خلاصه شده بود. اندام تراشیده اش را نگاه کردم خرمن موهایش را تکاند و کلیپسش را از روی عسلی برداشت و موهایش را بست.
مرجان دستش را مقابل چشمان من تکاندو باخنده گفت
مال خودته ها
لبخندی زدم و گفتم
بیا بریم بشینیم چرا اینجا وایسادی؟
مرجان رو به ریتا گفت
بیا بریم مامان برات میخرم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#_پارت_369 ❣زبان_ عشق❣ از مغازه بیرون رفتیم خرید هام رو از دستم گرفت دلم میخواست کمی تو پاساز را
#پارت_
❣زبان_عشق❣
_خوشگل
_خودت رو لوس نکن پاشو بشوش ببینم
صدای باز کردن مشمای کفش اومد
_وای دنیا چه با سلیقه ای خودت ست کردی یا سر لباس بود
_مامان
_جانم
_من حوصله ندارم میشه بری
سکوت کرد که بلند شدم و بهش نگاه کردم
_تو رو خدا ناراحت نشو اعصابم خرابه
_امیر چیزی بهت گفته
صدای گریم بلند شد دوست ندارم حرف دلم رو به هیچ کس بگم همین پیش خودم له شدم کافیه
_الان زنگ می زنم به بابات این پسره به چه حقی یه روز در میون میاد حال تو رو خراب می کنه میره
مامان همینطور که حرف می زد از اتاق بیرون رفت
به لباس نگاهی انداختم دیگه دوسش ندارم بی خود پول دادم
_دنیا بیا پایین بابات کارت داره
اه ولم کنید دیگه
_من حوصله ندارم
_بیا دوباره برو
بی میل بلند شدم و از پله ها پایین رفتم
گوشی رو از مامان گرفتم
_سلام
_سلام چی شده
_هیچی
_مامانت چی میگه
_نمی دونم
_امیر ناراحتت کرد
_بابا من حوصله ندارم
_لباست رو خریدی
_بله
_پس چرا اس ام اس نیومده برام
_امیر نذاشت کارت بکشم خودش داد. بابا
_جانم
_میشه پولی که امیر امروز برای لباسم کشید رو بهش پس بدید
_اون وظیفشه برای تو خرید کنه به غیر از این رفتار رو از خوش نشون میداد باهاش برخورد می کردم
_بابا قسمتون میدم جون من پسش بدید
_چی شده مگه ؟
_هیچی فقط دوست دارم پسش بدید
_باشه چقدر پول داده
_نهصد تومن
_باشه همین الان که بیاد بهش میدم فقط بگو ببینم چی شده
سکوت کردم که گفت
_باشه از خودش می پرسم
_کاری نداری بابا
_پایین پیش مامانت بمون
_چشم
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم رو به مامان با بغض گفتم
_بزار من برم بالا
اشک توی چشمم باعث شد تا مامان هم بغض کنه
_برو عزیزم
وارد اتاقم شدم و گوشه ی دیوار کز کردم
نمی دونم چرا گفتم پولش رو پس بده شاید یه جور میخوام خودم رو خالی کنم...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو