انسان شناسی ۲۹۹.mp3
11.98M
#انسان_شناسی
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
√ علت اینهمه فاصله بین ما و خدا چیست؟
√ چرا قلب ما با یاد خدا آرام نیست؟
√ چرا در سبک زندگی ما، آنقدری که معاش و رتبه های دنیایی در اولویت است، الله در اولویت نیست؟
√ چرا بیشترین زمان زندگی ما، مشغول واجباتی است که از نظر خدا واجب نیست؟
✘ کجای راه را اشتباه رفتیم؟
#رهبری | #استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
شش ماه بود که از ازدواجمون میگذشت. روزربه روز احساس میکردم از همسرمدور تر میشم. مادرش اصلا اجازه نمیداد بهم نزدیک بشیم. یه روز که رفت حمام گوشیش رو برداشتم. مادرش پیامداده بود. از پیش نمایش بالا خوندم. نوشته بود شیر مرد خودت رو بهم نشون بده. تعجب کردم و گوشی رو سرجاش گذاشتم. همسرم از حمام اومد گوشیش رو برداشت. پیام رو خوند. پنهانی نگاهش میکردم.لبخندی زد و کمی انگشتش رو روی گوشی جابجا کرد. گوشی رو روی اپن گذاشت و بیخودی اخم کرد و گفت تو چرا چاییت آماده نیست. گفتم عزیزمتو بعد از حمام هیچ وقت چایی نمیخوری. یه دفعه فریاد کشید که الانمیخوام بخورم. باید به تو توضیح بدم.
وقتی رفت گوشی رو چککردم از دعوامون برای مادرش ویس فرستاده بود. از اون روز رفتمتو سیاست دقیقا وقتی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🌊
آسمان دِلَش بزرگ،
پنچره اتاقَش کوچک؛
پردِه بودُ
باد..!
چه تماشایی داشت،
بافتن گیسوانَش
هرشب
قبل از خواب
#فرشید_عسڪری🖋
❄️
پاکسازی کبدچرب👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/chtoj
اگه نمیخوای همیشه کسل و بی حوصله باشی
همیشه عرق بیش از اندازه کنی
همیشه حس گرمای بیش از اندازه کنی
صبح ها دهانت تلخ و بد بو باشه
ریزش مو داشته باشی
معده ات همیشه عذابت بده
همیشه سنگین باشی
اگه نمی خوای همیشه پرخاش گر باشی
و نگران ابتلا به دیابت نوع دو
اگه میخوای زندگی سالم داشته باشی
کبد چرب رو جدی بگیر و درمانش کن
درمان ۱۰۰٪ تضمینی #کبدچرب
✅گرید ۱
✅گرید ۲
✅گرید ۳
در این فرم 👇👇👇👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/chtoj
👇👇👇👇👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/chtoj
تیم درمانی ما علاوه بر درمان کبدچرب در درمان سایر بیماری ها نیز کنار شماست ، مانند کنترل دیابت / درمان آسم / میگرن گوارشی ،یبوست،تناسب اندام ،پروستات و ...
https://formafzar.com/form/chtoj
پاکسازی کبدچرب👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/chtoj
راه ارتباطی با شما 09307570443
#تناسب_اندام #کبد #کبد_چرب #کبد_ناسالم #کبد_چرب_غیر_الکلی #سلامتی
هدایت شده از ریحانه 🌱
🔴 فوری
⬛️ #حادثه_تروریستی جدید،امروز در شاه چراغ شیراز😔😔
◾️#تسلیت به مردم عزیز کشورمان ایران😔😭😭
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت27
🍀منتهای عشق💞
_ خاله الان عصبانیه، میترسم برم پایین؛ اگر شد زنگ میزنم.
_ بگو میخوام زنگ بزنم به عمو مجتبی، باهات مهربون میشه.
_ بزار ببینم چی میشه.
مانتوم رو در آوردم و با ترس و لرز پلهها رو پایین رفتم. خاله گوشهی آشپزخونه نشسته بود. با دیدنم رنگ چهرش مهربون شد.
_ بیا تو خاله جان؛ نهار آمادس.
_ صبر میکنم همه با هم بخوریم.
_ ببخشید عصبی بودم، بیخودی تو رو هم دعوا کردم.
_ عیب نداره.
_ یه لیوان آب ببر بده به علی. میترسم بلایی سرش بیاد.
از پنجرهی آشپزخونه نگاهش کردم. بیشتر ناراحت بود تا عصبی.
_ میبری؟
_ ولش کن خودش میاد تو میخوره. من الان میترسم.
کنارش نشستم.
_ برای گوشی زهره رو زد؟
_ نه، مثل اینکه مدیرتون گفته عکس بیحجاب خودشون رو برای هم فرستاده بودن.
_ از کجا فهمیدن.
_ یکی از همکلاسیهاتون رفته گفته.
_ خاله میگم به نظرت بهتر نیست زنگ بزنیم دایی بیاد؟ الان رضا میاد دوباره یه شری به پا میشه.
_ نه بزار تکلیفش یه سره شه.
به میلاد نگاه کردم که خودش رو تو آغوش خاله جا کرده بود.
صدای در خونه بلند شد و با فکر اینکه رضاست، فوری ایستادم و بیرون رو نگاه کردم.
علی طلبکار در خونه رو باز کرد. با دیدن دایی، لبخند رو لبهام نشست.
_ کیه؟
_ دایی. خودش اومد.
طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_ خودش اومد؟
_ وا! خاله چرا اینجوری با من حرف میزنی؛ به خدا خودش اومد!
_ با اونگوشی به داییت هم زنگ زدی، آره؟
_ من هر چی بگم شما حرف خودت رو میزنی! من به دایی زنگ نزدم.
صدای داد و بیداد علی باعث شد تا خاله میلاد رو از روی پاش پایین بزاره و سمت حیاط بره.
برگهای زیاد درخت گردو، اجازه نمیده تا کامل حیاط رو ببینم. فوری پشت در اتاق رفتم و پردهی توری نازکش رو کنار زدم.
کیف رضا وسط حیاط افتاده بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود. دایی تلاش داشت تا علی رو عقب نگه داره. هیکلشون مثل هم بود و تقریباً حریف علی میشد.
خاله در حیاط رو بست و رو به علی گفت:
_ برید تو خونه. همه صداتون رو شنیدن!
_ من امروز تکلیف همه رو مشخص میکنم.
دایی بازوهای علی رو گرفت و به طرف خونه چرخوند.
_ بیا برو تو یکم آب بخور. گفتمچی شده که غیبت کردی! سر چی اعصاب خودت رو خورد میکنی آخه؟
علی رو به رضا با عصبانیت گفت:
_ بیا برو تو.
رضا کیفش رو برداشت و با احتیاط از کنار علی رد شد. دَر رو باز کردم و کنار رفتم.
با دیدنم فوری گفت:
_ چی شده این میپره به من!؟
_ فکر کنم زهره با گوشی تو، عکس بیحجابش رو داده به دوستش.
ابروهاش بالا رفت!
_ زهره غلط کرده.
_ علی فهمیده از چشم تو میبینه.
در خونه باز شد و هر دو از دَر فاصله گرفتیم.
دایی رو به رضا گفت:
_ برو بالا.
_ کجا بره، باید وایسه توضیح بده.
_ توضیح چی!؟ اشتباه کرده، دیگه هم تکرار نمیکنه.
سرش به طرف رضا چرخید.
_ برو بالا رضا.
علی گوشهی اتاق نشست. سلام آرومی به دایی کردم و به خواست خاله براشون آب آوردم.
نمیدونم حرفهایی که شقایق زد رو باید به کی بگم. توی این شرایط باید سکوت کنم!
اگر زهره اَهل اِنکار نبود به خودش میگفتم. به علی هم که اصلاً نباید بگم. فقط میمونه خاله؛ اونم میترسم بیاد مدرسه آبروریزی کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت28
🍀منتهای عشق💞
دایی تو آروم کردن جو خونه موفق بود. رو به خاله گفت:
_ آبجی نهارت آمادس؟
_ الهی بمیرم؛ اصلا دوست نداشتم اینجوری بیای اینجا.
_ خدا نکنه. دعوای خواهر و برادریه، دو دقیقهی دیگه یادشون میره. نهار رو بیار بخورم که دلم لک زده برای دستپختت.
خاله لبخندی زد و خواست بایسته که علی گفت:
_ شما بشین مامان.
رو به من گفت:
_ برو بگو زهره بیاد با هم سفره رو پهن کنید.
_ چشم.
دایی گفت:
_ خودم کمک میکنم، نمیخواد بگی اون بیاد.
نگاهم رو به علی که خیره نگاهم میکرد دادم.
_ چی گفتم من بهت!
فوری ایستادم و سمت پلهها رفتم.
دایی دلخور گفت:
_ الان میاد پایین، یکی تو میگی یکی اون، دوباره دعوا میشه.
_ اون بیخود میکنه حرف بزنه.
وارد اتاق شدم. هنوز مانتوش رو در نیاورده بود.
_ زهره، علی میگه بیا پایین وسایل سفره رو بیاریم.
درمونده گفت:
_ من که نمیتونم غذا بخورم!
_ بیا بهونه دستش نده. دایی هم اومده.
مانتوش رو درآورد و هر دو از پلهها پایین رفتیم. علی که انگار با دیدن زهره عصبانیتش اوج گرفت، گفت:
_ زهره این غلطی که امروز فهمیدم انجام دادی، اولین و آخرین غلطت هست؛ فهمیدی؟
زهره سرش رو پایین انداخت که علی با صدای بلندتری گفت:
_ فهمیدی؟
_ بله.
_ به روح بابا قسم یه بار دیگه توی این خونه از این اتفاقها بیافته و به من نگید، من میدونم با اون طرف. دروغ و پنهان کاری اینجا ممنوعه.
همه سکوت کردن و من برای آروم کردنش گفتم:
_ چشم.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_ برید کمک مامان.
فوری وارد آشپزخونه شدیم. دایی گفت:
_ داری خودت رو اذیت میکنی. دعواشون کردی، زیاده روی هم داشتی؛ تنبیه شدن دیگه!
_ حسین دارن با ابروی من بازی میکنن.
_ بچهس، خیلی جدی نگیرش.
من توی این شرایط چه جوری از دوستی زهره با برادر هدیه حرفی بزنم. سفره رو پهن کردیم. علی و حسین یک طرف سفره نشستن و به غیر از مامان ما چهار تا برای حفظ فاصله با علی، طرف مقابلش.
دایی برای اینکه جو خونه رو عوض کنه، شروع به شوخی کرد. اما ابروهای گره خورده و صورت سرخ علی اجازه نمیداد حتی یک لبخند بزنیم.
هیچ کس جز دایی غذا نمیخورد و همه زیر چشمی به علی نگاه میکردیم.
کلافه قاشقش رو توی بشقابش انداخت؛ ایستاد و وارد حیاط شد.
خاله با ناراحتی رو به زهره گفت:
_ بیین با یه نادونی چه اعصابی از همه خورد کردی.
لیوان اب رو پر کرد و دنبال علی رفت. دلم برای میلاد سوخت. قاشق غذاش رو پر کردم و سمت دهنش بردم و کنار گوشش گفتم:
_ من و تو که کاری نکردیم، غذات رو بخور.
با صدای پایین گفت:
_ میترسم.
خواستم جوابش رو بدم که با حرفی که دایی زد، بهش نگاه کردم.
_ این حق علی نیستا! تو اداره یه جور تحت فشاره، تو خونه یه جور دیگه. یکم مراعاتش رو کنید.
رضا با تشر به زهره گفت:
_توی احمق بیشعور، منم جلوی علی خجالت زده کردی. گفتی میخوام جلوی دوستم کم نیارم. من اگر میدونستم میخوای عکس بدی، غلط میکردم بهت گوشی بدم.
_ خیلی خب بسه دیگه. زهره بلند شو برو تو حیاط بگو دفعهی آخرته، تمومش کن.
زهره به دایی نگاه کرد و با ترس گفت:
_ من نمیرم دایی!
_ پس زودتر غذات رو بخور برو بالا، برم بیارمش تو خونه.
هیچ کس میل به غذا خوردن نداشت. زهره زودتر رفت تا جلوی چشم نباشه. سفره رو جمع کردم و خودم رو تو آشپزخونه مشغول کردم.
اگر امروز حرفی از هدیه و برادرش بزنم، خونه جهنم میشه. از این میترسم که سکوتم کار رو خرابتر کنه.
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
چند ماهی بود یه روحانی اومده بود مسجد محلمون که مردم خیلی روش حساب میکردند و میگفتن واقعا آدم خوب و پاکیه و با بقیه فرق داره.
اما من از همون اول زیاد ازش خوشم نمیومد و میگفتم کارهایی که میکنه ریا ست.تا اینکه یه روز ظهر رفتم سرویس بهداشتی داشتم وضو میگرفتم که حاج آقا رفت دستشویی و یه چند دقیقه ای دستشویی بود و بیرون اومد بدون اینکه وضو بگیره رفت مسجد ایستاد به نماز و مردم پشت سرش...😱
به ساعت نکشید که همه محل رو پر کردم که حاجی بی وضو نماز خونده و مردم پشت سرش،قشنگ آبروش رو ریختم،اما الان فهمیدم اونروز که دستشویی بود تا...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
قضاوت بیجای من باعث شد آبروی چندین سالم بره😔👆🔥
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🛑🛑خبرفوری🛑🛑
❌😳ناباروریآقایان و بانواندرمانشد😳❌
⭕️خبریغیرقابلباوربرایبرادر وخواهرانیکهدچارناباروریشدند⭕️
💠درمانیائسگیزودرس؛تنبلیتخمدان؛ذخیرهتخمدانو.....
💠درمانازو اسپرم؛,ضعف اسپرم؛
واریکوسل و.....
🔍برایاولینباربامجوز
رسمیسازمانغذا و دارو
👶🏻اگهدوستداریدزودتر
فرزنددلبندتونرودرآغوش بگیرید؛بهلینک
زیرمراجعهکنید🪴.
https://eitaa.com/joinchat/2109342069Cb1f014af54
🎬نیازمندمشاورههستید؟!
https://digiform.ir/alzahra_porsesh
#مشاوره_رایگان_میباشد