ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت38 🍀منتهای عشق💞 مانتو و شلوار مدرسها
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
4_5807578056650393678.mp3
1.25M
▪️🍃🌹🍃▪️
🎵سفر اربعین؛ سفر عشق یا سفر عقل؟
⚠️آیا سفر اربعین برای بچهها مناسب است؟
#اربعین
#پیاده_روی_اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
"نگرانی" يك اتلاف
وقت تمام عيار است🍃
چيزی را تغيير نمیدهد💐
تنها كارش اين است
كه "ثانیه ها" و
"دقایقِ عمر را میسوزاند"...
و انسان را به شدت
مشغول "هيچ و پوچ" میكند...
دلت را به "خدا" بسپار
و لحظه هایت را "زندگی کن"..
دانش آموز ۱۶ ساله بودم با کلی آرزو برای دانشگاه و درس. اما خانوادهم موافق درس خوندنم نبودن. وقتی پسرخالهم که ۳۶ ستلهش بود اومد خواستگاریم با گریه به مادرم گفتم بیست سال از من بزرگتره ولی انقدر ذهنشون درگیر شوهر دادنم بود که اصلا براشون مهم نباشه. حتی اجازه ندادن دپیلمم رو بگیرم. عروسی گرفتن و رفتم خونهی پسرخالهم. تازه همسرش رو طلاق داده بود و بچهای نداشت. و اما...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت39
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله کمی آرومم کرد.
_ علی جان بزار بیاد تو، حرف میزنیم.
از جلوی در کنار رفت ولی نگاه چپ چپش رو از روم برنداشت. جرأت رد شدن از کنارش رو نداشتم. اما بیشتر از اون هم نمیتونستم توی کوچه بایستم.
به خاله دلخوش کردم و وارد حیاط شدم. ناخواسته پا تند کردم و پشت خاله پناه گرفتم. علی در رو بست و چرخید سمتمون.
_ مامان، خواهش میکنم اجازه بده کارم رو بکنم!
خاله نگران گفت:
_ من بهش اجازه دادم. سرخود که نرفته!
علی کلافه دستی بین موهاش کشید.
_ تو تاج سر منی. حرف تو واسه من سنده. اما من تو این خونه قانون گذاشتم که بی اطلاع من هیچ کس حق نداره بره بیرون؛ اونم تا این وقت شب.
_ شب کجاست مادر! تازه غروبه. رویا هم که بهت زنگ زده تو خودت جواب ندادی.
_ مادر من؛ من جواب بدم یا ندم، حرفم رو از قبل به اینا گفتم.
_ حالا به خاطر من اینبار رو بگذر.
من واقعاً امروز بیگناه و بیتقصیر بودم. وقتی عمو میاد دنبالم، باید چی بهش بگم!
نیم نگاهی از پشت خاله بهش انداختم.
_ رویا خوب گوشهات رو باز کن! بدون اطلاع به من، حق نداری از خونه بری بیرون. حتی اگر خود آقاجون بیاد دنبالت، فهمیدی!؟
با سر تأیید کردم.
خاله با دست از پشت اشاره کرد که برم داخل. فوری به طرف خونه رفتم که علی گفت:
_ اونا چیه تو دستت؟
یه لحظه خشکم زد! آهسته برگشتم سمتش.
_ من به عمو گفتم هیچی لازم ندارم ولی گفت باید اینا رو شب جمعه بپوشم.
عصبی نگاه کردنش، تو اوج بیتقصیریم کلافم کرد. با احتیاط گفتم:
_ من باید چکار کنم وقتی عمو میاد دنبالم تو هم جواب نمیدی؟ نمیتونم که به عمو بگم نه! بعد میخواد برام خرید کنه؛ میگم خودم همه چی دارم، ناراحت میشه. تو بگو توی اون شرایط من چکار کنم!
ابروهاش رو بالا داد و به دَر خونه اشاره کرد.
_ برو تو حاضر جوابی نکن.
_ این حاضر جوابی نیست. من میخوام از خودم دفاع کنم.
تیز نگاهم کرد. خاله سمتم اومد و به طرف خونه هدایتم کرد.
_ برو تو دیگه! حالا که همه چی ختم به خیر شده، داری شرش میکنی؟
_ آخه خاله من باید چکار میکردم واقعاً!
دست راستش رو روی دهنم گذاشت و فشار دست چپش رو روی کمرم بیشتر کرد.
_ نه به اون رنگ و روی ترسیدهی اولت؛ نه به این حاضر جوابیت.
دَر خونه رو باز کرد و فرستادم داخل. رضا با دیدنم شروع به خندیدن کرد.
_ رویا یه وقتا فکر میکنم اصلاً از تو بدبختتر هم آدم هست! چهل تا بزرگتر داری.
خریدها رو روی زمین گذاشتم و گوشه اتاق نشستم.
_ اونوقت تو میگی بیا بپیچونیم بریم بیرون! با عمو که بزرگتره اینجوری دعوام کرد با تو حتماً میکشم.
کمی خودش رو جلو کشید و آهسته گفت:
_ من تو ساعت مدرسه میگم بپیچون.
چشمهام گرد شد!
_ چی میگی واسه خودت. مدیر مدرسه زنگ میزنه خونه، میگه نیستم.
_ اصلاً بیخیال تنها میرم. برو بالا زهره کارت داره.
_ نمیرم؛ میخواد ناراحتم کنه.
_ کاریت نداره. مامان یه جور چغولیش رو به علی کرد که بهت قول میدم تا یه ماه حرف هم نمیزنه.
_ بیچاره علی! خسته و مونده از سر کار میاد خونه، اینجام هر روز یه جور جنگ و دعوا. حالا تو از یه سری کارهای زهره خبر نداری؟
کنجکاوانه گفت:
_ چه کارهایی؟
نیم نگاهی بهش انداختم و پوزخند زدم:
_ خلم به تو بگم!؟
_ رویا، جانِ من بگو...
در خونه باز شد. خاله و علی داخل اومدن. علی سر جای همیشگیش با اخمهای تو هم نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت40
🍀منتهای عشق💞
خاله اشاره کرد که به طبقهی بالا برم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. خاله پشت سرم اومد.
_ رویا جان! برو بالا تو اتاقت.
_ من نمیرم پیش زهره.
_ الان شرایطی نیست که تو پایین بمونی.
حق به جانب گفتم:
_ آخه به من چه خاله؟ من چی کارم این وسط! شما خودت تو حیاط بودی، به عمو میگفتی نمیشه بیاد.
نگاهش رو از من گرفت.
_ بعد هم، مگه اون عموم نیست. چرا علی باید ناراحت بشه من باهاش بیرون برم!
_ تو از همه چیز خبر نداری. این لباسها رو هم برای مهمونی نپوش.
_ من از چی خبر ندارم؟
_ به وقتش میفهمی؛ بیا برو بالا.
استکانی برداشتم و چایی ریختم.
_ من میگم برو بالا، تو خونسرد داری برای خودت چایی میریزی!
_ برای خودم نیست؛ برای علی ریختم.
_ دختر خیره سر بازی در نیار، بیا برو بالا.
قندون رو توی سینی گذاشتم و بیرون رفتم. علی کف دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و چشمهاش رو هم بسته بود.
سینی رو جلوش گذاشتم.
_ برات چایی آوردم.
دستش رو برداشت و نگاهم کرد. دیگه خبری از عصبانیت نبود. با صدای گرفتهای لب زد:
_ دستت درد نکنه.
_ میشه حرف بزنم؟
نگاهش رنگ دلخوری گرفت.
_ به خدا بهت زنگ زدم. بعدش یه شرایطی پیش اومد، خاله گفت زودتر برم. مجبور شدم!
نگاهش رو به سینی چایی داد.
_ با من قهری علی!
_ نه.
_ ببخشید.
لبخند بیجونی رو لبهاش نشست.
_ برو یه تیکه نبات بیار بنداز تو چایی.
لبخند من بر عکس لبخند بیجون علی به پهنای صورتم شد. چشمی گفتم و به آشپزخونه برگشتم. خاله با خنده و صدای آرومی گفت:
_ ای ورپریده چی گفتی بهش!
ناز و عشوهای برای خاله اومدم.
_ من رویام. شما من رو نشناختی!
نبات رو برداشتم. سمت علی رفتم و داخل چاییش انداختم.
_ برو بالا به زهره هم بگو بیاد پایین.
این سختترین کاریه که توی این خونه به من گفته میشه.
با لب و لوچهای آویزون که علی متوجهش نشد، پلهها رو بالا رفتم.
پشت در اتاق ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
مظلومانه تنها نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. با دیدن من، پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
_ سلام.
جوابم رو نداد.
_ علی میگه بیا پایین.
باز هم جواب نداد.
مانتوم رو درآوردم و سر جاش آویزون کردم.
_ من امروز به خاطر تو کتک خوردم.
_ به خاطر من نبود! به خاطر حرفی بود که زدی.
_ رویا! تا تو کتک نخوری، من بیخیال نمیشم.
تو چشمهاش نگاه کردم.
_ مگه من تو رو زدم!
تهدیدوار گفت:
_ بشین ببین!
با حرص ایستاد و از اتاق بیرون رفت. دَر رو هم محکم کوبید.
روسریم رو روی سرم انداختم و پشت سرش رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت40 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره کرد که به
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
▪️🍃🌹🍃▪️
💢دعای دفع بلاء در ماه #صفر
📌 دعای ماه #صفر فراموش نشود
(یاشدید القوی) هر روز ۱۰ مرتبه
◀️ یا شَدِیدَ الْقُوىٰ وَ یَا شَدِیدَ الْمِحالِ، یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ، ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِى شَرَّ خَلْقِکَ،
یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ، یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّى کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ
وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذٰلِکَ نُنْجِى الْمُؤْمِنِینَ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ
#ماه_صفر
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از خادمان البرز
#51000
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴
( بمناسبت اربعین حسینی )
.
😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی
👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون
😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان
مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از
جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇
.
✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا
✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع)
.
✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال
خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از
طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده
ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
░ ⃟🏴❥๑•~---------------
*الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلامالله علیها
💎💎💎
خوشبختی از آن كسی است كه در فضای شکرگزاری زندگی كند چه دنيا به كامش باشد و چه نباشد چه آن زمان كه می دود و نميرسد و چه آن زمان كه گامی برنداشته، خود را در مقصد می بيند. چرا كه خوشبختی چيزي جز آرامش نيست. و هر كس كه اين موهبت الهی را دارد، خوشبخت است. و خوشبختی را جذب می کند.
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
پریدم دست انداختم گردنش گفتم. خیلی بی رحم و سنگدلی، ناصر، دستش رو کشید روی موهام، خواست منو از خودش جدا کنه. ولی من سفت چسبیدم بهش و های های گریه کردم، بعد از چند لحظه که با گریه کمی دلم آروم شد رهاش کردم. دستش رو برد زیر چونهام صورتم رو آورد بالا، با انگشتهای شصتش اشکهام رو پاک کرد خیلی ملیح لب زد. من رو نگاه کن، تو چشماش نگاه کردم_ وقتی گریه میکنی چشمهای خوشگل عسلیت زیبا تر میشن، من رو به خودش چسبوندو در گوشم نجوا کرد...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
ریحانه 🌱
پریدم دست انداختم گردنش گفتم. خیلی بی رحم و سنگدلی، ناصر، دستش رو کشید روی موهام، خواست منو از خودش
لحظه خدا خافظی یه مدافع حرم با همسرش که مخالف شوهرش بره سوریه ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#اشتراکی_رمان_زیبای_و_عاشقانه_نرگس_با_قلم_پاک
▪️🍃🌹🍃▪️
💢دعای دفع بلاء در ماه #صفر
📌 دعای ماه #صفر فراموش نشود
(یاشدید القوی) هر روز ۱۰ مرتبه
◀️ یا شَدِیدَ الْقُوىٰ وَ یَا شَدِیدَ الْمِحالِ، یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ، ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِى شَرَّ خَلْقِکَ،
یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ، یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّى کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ
وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذٰلِکَ نُنْجِى الْمُؤْمِنِینَ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ
#ماه_صفر
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔴 چرا امام مهدى علیه السلام در زمان غیبت کبری نایب خاص ندارد؟
🔷در پاسخ این سوال، باید گفت اوّلا، غیبت صغری مقدمه اى براى آغاز غیبت کبری بود و در این دوره، نایبان خاص، وظیفه داشتند تا شیعیان را آماده ى غیبت امام(علیه السلام) کنند. در همین مدّت غیبت صغری، شیعیان توانستند خود را براى ورود به مرحله ى جدید آماده کنند؛ بنابراین، هدف اصلى از تعیین نواب خاص، تحقق یافته بود و دیگر نیازى به تعیین نایب خاص نبود؛ چون، با آغاز غیبت کبری ـ که هدف از آن، حفظ جان امام، آزمایش مردم، آماده سازى مردم جهان براى قیام امام (علیه السلام) در آخرالزمان و... بود ـ تعیین نایب خاص، با اهداف و فلسفه ى غیبت تعارض پیدا مى کرد.
ثانیاً، در صورت استمرار تعیین نایب خاص، امکان داشت فرصت مناسبى ایجاد شود تا هر کس ادعاى نیابت امام زمان (علیه السلام) را بکند و صادق و کاذب مشتبه شود و البته این هم امکان نداشت که خود حضرت هر بار ظاهر شود و اوّلا، معجزه اى بیاورد که خود امام است و ثانیاً، براى هر عصرى، کسى را معرّفى کند.[1]
ثالثاً، شاید دلیل عدم تعیین نائب خاص، این بوده که اگر نائب خاص تعیین مى شدند، دشمنان، آنان را آزاد نمى گذاشتند، بلکه آنان را شکنجه و زجر مى دادند.
📚پی نوشت:
[1]. ابراهیم امینى، دادگستر جهان، ص 153.
منبع: امام مهدى علیه السلام، رسول رضوى، انتشارات مرکز مدیریت حوزه علمیه (1384).
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم بیا مادرم که اومد مقابلش گفت جمع کن برو میخوام طلاقت بدم دخترم برگرده، مادرم گریه کرد و خودزنی که چرا اینجوری میکنی بابامم گفت تو تماماین مدت میدونستی که بچه ت داره گرسنگی میکشه کتک میخوره باز میگفتی بشین سرزندگیت الانم میدونی سرش هوو اوردن انداختنش بیرون بازم دنبال اینی بره اونجا؟ فقط چون برادرات و خواهرات مسخره ت نکنن؟ اصلا جمع کن برو، مادرمم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت41
🍀منتهای عشق💞
بعد از شام زهره به اتاق برگشت. من هم ترجیح دادم پایین پیش خاله بمونم.
صبح خاله حتی به ضمانت علی هم توجه نکرد و اجازه نداد تا زهره به مدرسه بیاد. تو مدرسه هم خبری از شقایق و هدیه نبود.
برای اولین بار تایم مدرسه رو بدون شقایق پشت سر گذاشتم. پام رو از حیاط مدرسه بیرون نگذاشته بودم که صدای خاله رو شنیدم.
_ رویا!
سرچرخوندم و نگاهش کردم. کنار ماشینی ایستاده بود و برام دست تکون میداد. متعجب از اینکه دنبالم اومده، سمتش رفتم.
_ سلام خاله، شما اینجا چکار میکنید!
به ماشین اشاره کرد.
_ بشین بریم برات لباس بخرم.
متوجه حضور زهره و میلاد تو ماشین شدم.
_ لباس چی؟ دیروز که عمو خرید!
_ اونا رو صلاح نیست بپوشی. بشین دیره!
چشمی گفتم و عقب کنار زهره و میلاد نشستم.
بعد از خرید لباس به خونه برگشتیم. اینقدر خسته بودم که فوری به طبقهی بالا رفتم و لباسهام رو عوض کردم. بالشتی گذاشتم و روش دراز کشیدم.
حضور زهره تو اتاق، دلشورهی عجیبی به دلم انداخت.
_ چه عجب برگشتی اتاق!
به آرنجم تکیه کردم.
_ قهر نیستی؟
پشت چشمی نازک کرد و نفس سنگینی کشید.
_ مگه برات مهمه! باعث ناراحتی من میشی و به جای اینکه بیای از دلم دربیاری، تنهام میذاری میری پیش خالهات.
_ تو اصلاً راه نمیدی باهات حرف بزنم!
_ ببین چیکار کردی که راه نمیدم.
_ من دنبال چهل تومنت هستم.
_ زیاد به خودت فشار نیار.
_ زهره قبول کن کارت اشتباه بوده.
_ کدوم کار؟
صدام رو پایین آوردم.
_ دوست شدن با برادر هدیه.
بدون هیچ اِبایی گفت:
_ من دوست پسر انتخاب کردم، به تو چه که راه افتادی به همه گفتی!؟
از اینکه اینقدر با صدای بلند این جمله رو گفت، ترسیدم و سرجام نشستم.
_ آروم؛ چرا داد میزنی! من به جز خاله به هیچ کس نگفتم.
_ آمارت رو دارم. به مدیر مدرسه و شقایق هم گفتی.
_ شقایق خودش میدونست. مدیر هم خاله بهش گفت.
_ تو هم تأیید کردی! اصلاً زندگی خودمه؛ دلم میخواد غرق کثافتش کنم. به تو و هیچکس دیگهام ربط نداره. دوست دارم صد تا دوست پسر داشته باشم.
دَر اتاق به ضرب باز شد و رضا بدون یا الله گفتن وارد شد. فوری روسریم رو کج و کوله روی سرم انداختم. عصبی رو به زهره که از ورود نابهنگام رضا ترسیده بود، گفت:
_ چی گفتی تو الان!؟
زهره فوری خودش رو جمعوجور کرد.
_ به تو چه؟ برای چی دَر نزده اومدی تو اتاق!
این لحن زهره همیشه مختص من بود و برای هیچ کس استفاده نکرده بود.
رضا تهدیدوار نزدیک زهره شد.
_ یه چی شنیدم، میخوام تکرارش کنی تا یه دونه محکم بزنم تو اون دهنت!
_ چه خبره اینجا؟
با صدای خاله همه بهش نگاه کردیم. رو به من گفت:
_ این چه وضعِ روسری سر کردنه!
رضا قدمی به سمت مامانش برداشت و گفت:
_ مامان این چرا چند روزه نمیره مدرسه؟
خاله برای اینکه رضا دخالت نکنه، گفت:
_ تو به این کارها کار نداشته باش.
_ مامان این داره...
خاله تن صداش رو بالا برد:
_ رضا اینخونه بزرگتر داره.
_ بعد اون وقت، اون بزرگتر خبر داره!؟
از نگاه خیره خاله جوابش رو گرفت. سمت زهره چرخید و عصبی برای اتمام حجت گفت:
_ امروز خودم به بزرگتر خونه میگم.
به سرعت از اتاق بیرون رفت. خاله رو به زهره گفت:
_ تشریف ببرید، خودتون جمعش کنید! الان کی میتونه جلوی اون رو بگیره؟
چند قدم سمت در رفت. ایستاد و رو به زهره گفت:
_ بگو چی شنیده، برم درستش کنم!
زهره سرش رو پایین انداخت. خاله به من نگاه کرد تا جواب رو از من بگیره.
نیم نگاهی به زهره انداختم و با احتیاط گفتم:
_ گفت زندگی خودمه، دلم میخواد دوست پسر داشته باشم.
خاله سرش رو به نشونه تأسف تکون داد؛ رو به زهره گفت:
_ خاک بر سرت کنن!
موندن تو اتاق جایز نبود. فوری ایستادم و با خاله از اتاق بیرون رفتم. مسیرمون تو راهرو عوض شد. من از پلهها پایین رفتم و خاله سمت اتاق رضا رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت42
🍀منتهای عشق💞
پایین پلهها با دیدن علی تو حیاط دلم لرزید. نباید اجازه بدم بیاد داخل.
فوری تو حیاط رفتم.
_ سلام.
با لبخند نگاهم کرد.
_ سلام، خوبی؟
فقط خدا میدونه که همین لبخند ساده چه بلایی سر قلب من میاره.
نگاهی به چهرهی خستش انداختم و جلو رفتم. کیفش رو از دستش گرفتم.
_ خسته نباشی.
_ خسته که هستم؛ اما یکم استراحت کنم در میاد.
_ رضا اومده؟
_ آره بالاست.
_ با آقا سید حرف زدم، قرار شد از فردا بیاد ببردتون مدرسه.
_ فردا که پنجشنبهس!
_ اصلاً حواسم نبود. بهش زنگ میزنم میگم از شنبه.
_ میگم کلاً کنسلش کن. فعلاً که من تنهام، خودم میرم تا مامان اجازه بده زهره هم بیاد، بعد.
کامل چرخید سمتم.
_ تو نمیدونی چرا مامان نمیذاره زهره بره مدرسه؟
نگاه کردن تو چشمهاش وقتی میخوام دروغ بگم کار سختیه. طوری که شک نکنه، نگاهم رو ازش گرفتم.
_ نه.
نفس سنگینی کشید.
_ مامان هیچ وقت بیخودی کاری نمیکنه. هر چی هم میپرسم جواب نمیده. نهار چی داریم؟
_نمیدونم.
رو چه حسابی اومدم تو حیاط! هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
سمت خونه رفت.
_ بیا تو هوا سرده.
_ علی یه سوال بپرسم؟
کفشش رو درآورد.
_ بپرس!
_ چرا ناراحت شدی من با عمو رفتم بیرون؟
_ ناراحت شدم چرا نگفته رفتی.
_ دیروز به خاله گفتم، گفت تو از همه چیز خبر نداری!
سرش رو چرخوند سمتم و خیره نگاهم کرد. معنی نگاهش رو نفهمیدم وکمی هول شدم.
_ چی شد؟
ابروهاش رو بالا داد.
_ به کی گفتی؟
_ به خا... مامان.
نگاهش روم طولانی شد که سرم رو پایین انداختم. آروم با دستش چند ضربه به پاش زد.
_ ببخشید، حواسم نبود.
_ بیا برو تو هوا سرده.
از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم. صدای خاله از تو آشپزخونه اومد. این یعنی رضا رو آروم کرده.
_ اومدی علی جان؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت42 🍀منتهای عشق💞 پایین پلهها با دیدن
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
دانش آموز ۱۶ ساله بودم با کلی آرزو برای دانشگاه و درس. اما خانوادهم موافق درس خوندنم نبودن. وقتی پسرخالهم که ۳۶ ستلهش بود اومد خواستگاریم با گریه به مادرم گفتم بیست سال از من بزرگتره ولی انقدر ذهنشون درگیر شوهر دادنم بود که اصلا براشون مهم نباشه. حتی اجازه ندادن دپیلمم رو بگیرم. عروسی گرفتن و رفتم خونهی پسرخالهم. تازه همسرش رو طلاق داده بود و بچهای نداشت. و اما...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از خادمان اصفهان
#41031
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴
( بمناسبت اربعین حسینی )
.
😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی
👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون
😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان
مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از
جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇
.
✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا
✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع)
.
✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال
خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از
طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده
ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
░ ⃟🏴❥๑•~---------------
*الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلامالله علیها
هدایت شده از خادمان اصفهان
#41006
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴
( بمناسبت اربعین حسینی )
.
😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی
👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون
😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان
مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از
جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇
.
✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا
✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع)
.
✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال
خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از
طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده
ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
░ ⃟🏴❥๑•~---------------
*الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلامالله علیها
▪️🍃🌹🍃▪️
📝 #یادمون_باشه
✘ یه کادوی ارزون براشون بخریا، مگه یادت نیست اونا عروسیِ ما، چی برامون هدیه آوردن؟
✘ برای تسلیت بهش تلفن نزنیا، مگه یادت نیست مادرم به رحمت خدا رفت، به خودش زحمتِ یه زنگِ خشک و خالی نداد؟
✘ یه جور غذا بیشتر درست نکنیا، مگه یادت نیست ما رفتیم خونهشون یه غذای سادهی ارزون بهمون دادن؟
✖️کرایهی snap اِش رو حساب نکنیا، دفعهی قبل هم من حساب کردم، انگار خُل گیر آوردن.
و .....
★★★★
✔️ اگر ما هم از این دسته از آدماییم که برای محبت به دیگران با توجه به سوابق محبتهایی که از اونها در ذهنمون داریم تصمیم میگیریم؛
یعنی درون کوچک و تنگی داریم که نمیتونه مثل یه چشمه، بیتوقعِ جبران همیشه بجوشه و درجریان باشه!
دستهای آدمایِ بزرگ همیشه بازه!
چه برای کسانی که ازشون محبت دیدند،
و چه برای کسانی که در مهرورزی بخیل بودند!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
دانش آموز ۱۶ ساله بودم با کلی آرزو برای دانشگاه و درس. اما خانوادهم موافق درس خوندنم نبودن. وقتی پسرخالهم که ۳۶ ستلهش بود اومد خواستگاریم با گریه به مادرم گفتم بیست سال از من بزرگتره ولی انقدر ذهنشون درگیر شوهر دادنم بود که اصلا براشون مهم نباشه. حتی اجازه ندادن دپیلمم رو بگیرم. عروسی گرفتن و رفتم خونهی پسرخالهم. تازه همسرش رو طلاق داده بود و بچهای نداشت. و اما...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
جدیدترین راهکار برای جلوگیری از دزدی در آمریکا!!!😳
#لکه_آمریکا
📝 پاورقی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen