🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت67
🍀منتهای عشق💞
آب دهانش رو صدادار قورت داد و گفت:
_ تفاوت سنیتون رو میدونی!
_ آره میدونم، ولی خیلیها هستند که اینطوری ازدواج میکنن. به نظرت خودم برم بهش بگم؟
_ نه اصلاً این کارو نکن! نمیدونم باید چی بگم؛ خیلی از حرفت جا خوردم.
_ همش تو فکرشم. نمیتونم طاقت بیارم. اگر برن خواستگاری، تا صبح میمیرم شقایق!
صدای زنگ بلند شد. ایستاد. دستم رو گرفت، کمک کرد تا بایستم.
_ بهش فکر نکن! این ازدواج نشدنیه.
_ چرا نشدنیه!؟
_ چون علی به تو به چشم خواهر نگاه میکنه.
_ ولی من به چشم برادر بهش نگاه نکردم.
_ نگاه تو مهم نیست؛ نگاه اون مهمه. از فکرت بیرونش کن. این یه فکر اشتباهه.
مخالفت شقایق باعث شد، تو همون لحظه پشیمون بشم از اینکه چرا راز بزرگم رو بهش گفتم. ترجیح دادم دیگه در این مورد حرفی نزنم و سکوت کنم.
وارد کلاس شدیم. روی صندلیم نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. نیم ساعتِ کلاس شروع شده، اما اصلاً دوست ندارم به درس اهمیت بدم.
شقایق با آرنج به پهلوم زد و گفت:
_ رویا! هدیه و زهره با هم اجازه گرفتن از کلاس رفتن بیرون.
سر بلند کردم و به جای خالیشون نگاه کردم.
_ کی رفتن؟
_ ده دقیقهای میشه. گفتن میرن دستشویی، اما الان خیلی وقته برنگشتن.
_ ولشون کن.
_ تو حوصله نداری! هدیه داشت در رابطه با قرارشون توی کافیشاپ با برادرش صحبت میکرد.
_ از کجا میدونی؟
_ ایمانی پشتشون نشسته؛ اون شنید روی کاغذ نوشت، برام فرستاد.
کاغذ مچاله شده توی دستش رو به سمتم گرفت.
_ داره میگه فردا صبح بعد از مدرسه میخوان برن کافیشاپ؛ برادر هدیه هم هست!
کاغذ رو توی دستم مچاله کردم.
_ زهره نمیتونه بره.
_ چرا؟
_ چون ما باید ساعت یک خونه باشیم. اگر نباشیم، خاله پدرش رو درمیاره. نمیتونه بره.
با انگشت روی دستم خطی کشید.
_ این خط این نشون، اگه ظهر فردا نرفتن! من مطمئنم میخوان یه بلایی سرش بیارن.
_ اینو از کجا فهمیدی!
_ میدونم، یه حسی بهم میگه زهره نباید بره.
_ من نمیتونم به زهره بگم نرو، باهام لج میشه.
_ برو به خالهت بگو! بگو که قراره بره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت68
🍀منتهای عشق💞
_ نمیتونم بگم. اصلاً به من چه ربطی داره! خودشون حواسشون رو جمع کنن. جز دردسر برای من چیزی نداشته.
_ رویا پشیمون میشی، به خالت بگو! اگه میخوای من بگم.
کاغذ رو توی دستم فشار دادم.
_ باشه بهش میگم، هر چند به من ربطی نداره. اصلاً خسته شدم، اگر حرفی هم بزنم دوباره میخواد باهام قهر کنه و یه داستانی برام بسازه.
بذار هر بلایی دلش میخواد سر خودش بیاره. همهی دنیا که نمیتونن دست به دست هم بدن تا یکی خطا و اشتباه نکنه که!
_ حتماً بگو.
_ گفتم که میگم!
رفتار هدیه و زهره کاملاً شک برانگیز بود؛ اما چرا شقایق اینقدر براش مهمه. رفتار شقایق هم شک برانگیزه!
آنقدر توی فکر و خیال شقایق، زهره و هدیه و قرارشون با قرارِ خواستگاری امروز عصر علی، درگیر بودم که نفهمیدم کی کلاس تموم شد.
زنگ آخر هم به صدا دراومد و همراه با زهره و تا نیمههای راه با شقایق، به خونه برگشتم.
زهره و شقایق آبشون با هم توی یه جوب نمیره و اصلاً با هم صحبت نکردن. من هم که حال و حوصله ندارم. فقط با هم، هم مسیر بودیم.
زهره در خونه رو باز کرد و هر دو وارد شدیم. زهره با صدای مهربونی که کاملاً معلوم بود قصد گول زدنم رو داره، گفت:
_ رویا! امروز حالت خیلی بده ها!
نگاهی بهش کردم.
_ خیلی بزرگتر از این حرفهام که بخوای گولم بزنی! رابطه تو با هدیه، به من ربط نداره. دیگه هم به تو کاری ندارم. هر کاری دوست داری بکنی، بکن.
هاج و واج نگاهم کرد. بیاهمیت بهش وارد خونه شدم.
خاله از تو آشپزخونه گفت:
_ بچهها اومدید؟
بی میل گفتم:
_ سلام خاله؛ من میرم بالا، نهار هم نمیخورم. اشتها ندارم.
_ اشتها ندارم، نداریم! لباستو عوض کن بیا پایین. علی هم زنگ زد گفت داره میاد. امروز زودتر غذا میخوریم. برو لباسهات رو آماده کن، غروب میخوایم بریم خواستگاری. چیزی کم و کسر دارید، بگید.
بغض به گلوم چنگ انداخت. یعنی من هم باید به این مراسم خواستگاری برم! رفتن به این مراسم با خودکشی یکیه. نمیتونم طاقت بیارم.
مسیری که تا پلهها رفته بودم رو سمت آشپزخونه برگشتم.
_ من دیگه برای چی بیام!
_ یعنی چی!؟ خواستگاری علیِ! مثل برادرت میمونه، باید باشی.
_ من نمیام خاله؛ نه حوصله دارم نه اعصاب. تو رو خدا ولم کنید خودتون برید!
صدای رضا رو از بالای پلهها شنیدم.
_ منم همین رو میگم. منم دوست ندارم برم، زورم میکنه. آخه مگه میشه ما دوست نداشته باشیم، بریم اونجا!
برعکس من و رضا، زهره علاقه به رفتن به این مهمانی داره. با ذوق مقنعهاش رو توی یه حرکت از سرش درآورد.
_ خودم باهاتون میام مامان جونم، یه وقت غصه نخوری!
خاله درمونده بهمون نگاه کرد.
_ این دوتا نیان که نمیشه تو رو هم ببرم.
زهره شاکی گفت:
_ چرا؟
_ نمیشه رضا و رویا با هم تنها باشن! تو هم باید بمونی خونه پیششون. من و علی و میلاد میریم.
_ من باید همیشه قربانی خواستههای رویا بشم!؟ رویا دوست نداره بیاد نیاد! من دلم میخواد بیام.
رو به من گفت:
_ میشه اینقدر نحسبازی از خودت در نیاری! همیشه همه جا اولین نفری، یه جایی رو که من میخوام برم، پاتو کردی تو یه کفش که نمیای، که من به خاطر تو نتونم برم!
دلم میخواد ناراحتیهای قبلیم رو هم، سر یکی خالی کنم. با تندی گفتم:
_ به من چه؟ برو! من تنهایی نمیترسم. رضا هم ببرید.
رضا سمت پلهها رفت و گفت:
_ من نمیام؛ هر کاری دوست دارید، بکنید.
خاله کلافه گفت:
_ شانس منو ببین! بعد یه مدت که علی حاضر شده بره خواستگاری، حالا همه نمیام نمیام راه انداختن. بیاید بریم، دیگه چرا اینجوری میکنید!؟
صدای بسته شدن در خونه اومد. زهره مقنعهش رو که روی زمین انداخته بود، برداشت و مرتب روی دستش انداخت. دیگه نمیتونم جلوی خودم را بگیرم. از پلهها بالا رفتم. صدای خاله رو شنیدم.
_ رویا نمیشه نهار نخوری!
برای اینکه با علی چشمتوچشم نشم، با سرعت وارد اتاق شدم. به در تکیه دادم و همون جا نشستم و بیصدا شروع به اشک ریختن کردم.
گریهای که برای خودم تلخ بود. گریهای که خبر از شکسته شدن دلم میداد. چطور میتونم پنج سال خاطره، پنج سال تصورات ذهنیم با علی رو کنار بذارم و کس دیگهای رو کنار علی ببینم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
▪️🍃🌹🍃▪️
💔جمعه های دلتنگی
در میان عاشقان عطر حضورت می رسد
با ظهور #اربعین بوی ظهورت می رسد
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 تصاویری از قطعات معیوب و تجهیزشدۀ موساد که در تور حفاظت اطلاعات وزارت دفاع قرار گرفت
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️
🔴 ویرایستی فعال رسانه ای از تصویر دیوار خانه ای در حله عراق
#اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
در این ایام دشمنان کشورمان بر هر بهانه ای و شایعه ای دستاوریز شدند، تا کدام بگیرد و جان تازه به اهداف مرده شان بدهند
شایعه بنزینی را ایجاد کردند، شایعه هک #۱۸٠# را رواج میدن و الان هم همزمان قضیه #جوادروحی
اونها به خط شدند و همچون کفتار دنبال فرصتی برای انتقام از ما هستند.
از کنار هیچ شایعه ای راحت عبور نکنید
البته که نیروهای امنیتی ما هشیارند، لذا هوشیاری جمعی نیز بسیار مهم هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢⭕️💢
💢بازدید رئیس زندان نوشهر از بندی که مرحوم جواد روحی در آن حضور داشت
🔹صحبت چهرهبهچهره مرحوم روحی با رئیس زندان در تاریخ ۸ شهریور ۱۴۰۲
🔹مرحوم روحی در این ملاقات هیچ شکایتی از وضعیت سلامت خود نداشته است.
🔹ملاقات رئیس زندان نوشهر و معاونانش به صورت مستمر و روزانه انجام میشود.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام، عزیزانی که این داستان من رو میخونید، ازتون خواهش میکنم سراغ دعا نویس و رمال نرید، هر دعایی که شما بخواهید توی مفاتیح الجنان هست، اونها رو بخونید عمل کنید، اگر مصلحت خداوند باشه و برای ما هم خیر باشه، حتما خدا بهمون میده. من شش سال بود که ازدواج کرده بودم، ولی صاحب بچه نشدیم، هر چی هم دکتر میرفتیم و ازمایش میدادیم همه میگفتن، همسرت کاملن عقیم هست و اصلا بچه دار نمیشه، شوهرم بهم گفت شقایق اینقدر من رو از این دکتر به اون دکتر نبر، یا با همین شرایط بمون با هم زندگی کنیم، یا بیا من تموم حق و حقوقت رو بدم طلاقت رو بگیر برو با یکی دیگه ازدواج کن که بچه دار بشی، بهش گفتم.. https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت69
🍀منتهای عشق💞
کاش برای نهار دنبال من نیان. بهترین راه خوابیدنه.
فوری لباسهای مدرسهام رو درآوردم. بالشتم رو وسط اتاق گذلشتم. پتو رو هم برداشتم و روی سرم کشیدم.
صدای خاله از پایین اومد.
_ رویا بیا نهار. زود باش غذا یخ کرد!
خدا کنه دنبالم نیاد و دست از سرم برداره! من اصلاً دلم میخواد به درد خودم بمیرم.
اینبار صدای علی اومد.
_ رویا بیا دیگه!
شدت گریه کردنم بیشتر شد. چند لحظه بعد در باز شد و پتو از روی صورتم کنار زده شد. خاله با تعجب گفت:
_ چرا گریه میکنی!؟
چه بهانهای بیارم! خاله تا دلیلش رو نفهمه، دست از سرم بر نمیداره. اشکم رو پاک کردم و گفتم:
_ برای تنهایم؛ برای بیکسیم؛ اصلاً چرا باید اینجوری باشم.
_ تو کجا تنها و بیکسی!
_ نیستم خاله، نیستم!؟ چرا خودتون رو گول میزنید. چرا من باید پدر و مادرم بمیرن، بیام تو خونه شما زندگی کنم!
_ این چه حرفیه دخترم الان! چرا این دوازده سال، اینجوری فکر نکردی!؟
_ دوازده سالِ صدام در نیومده! الان میخوام در بیاد. تو رو خدا تنهام بزارید.
غمگین نگاهم کرد.
_ نهار نخورده که نمیشه!
_ چرا نمیشه! این همه آدم غذا نمیخورند؛ کی از گرسنگی مرده! اصلاً اشتها ندارم. برو تو رو خدا خاله! برو بزار گریه کنم. دلم برای مادرم که اصلاً هیچ تصویری ازش تو ذهنم نیست، تنگ شده. دلم برای بابام تنگ شده. دوست دارم تنها باشم. تو رو خدا ولم کنید.
ناراحت دستی به صورتم کشید و گفت:
_ بابت محمد ناراحتی؟
چرا درکم نمیکنه!؟ چرا اگر واقعاً مادره، متوجه نمیشه که من برای کی دارم گریه میکنم! یعنی از حرفهای دیروزم، نفهمیده من علاقهای به محمد ندارم!
سرم رو از زیر دست خاله بیرون آوردم و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم.
_ خاله خواهش میکنم برو بیرون.
دیگه حرفی نزد و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم.
کاش میتونستم الان برم پایین به علی بگم که امروز به خواستگاری نرو.
می تونستم بهش بگم که دوستش دارم و دلم میخواد با من ازدواج کنه.
ای کاشهام فایدهای نداره. آنقدر گریه کردم، که نفهمیدم کی خوابم برد.
سروصدایی که زهره توی اتاق درست کرد، باعث شد تا چشمهام رو باز کنم.
_ چه عجب خوشی خراب کن، بیدار شدی!
سر جام نشستم و درمونده نگاهش کردم.
_ ساعت چنده؟
_ ساعت هفتِ، مامان اینا یه ساعتِ رفتن. به خاطر تو و اون رضای خودخواه، منم نرفتم.
نگاهش رو به کتاب توی دستش داد.
_ درس میخونی!
_ فردا امتحان زبان داریم. حوصله ندارم مدیر بهم گیر بده.
_ من که حوصله ندارم بخونم.
_ تو اگر بگی خانم امتحان نگیر، حرفت رو گوش میکنه. من شانس ندارم، باید بخونم.
_ ربطی به شانس نداره؛ همیشه درس نخوندی، تابلو شدی به تنبل کلاس بودن. من اگر میگم چون همیشه خوندم.
چهرهاش رو درهم کشید.
_ خب بلند شو، کم از خودت تعریف کن!
_ مراسم خواستگاری نهایت چقدر طول میکشه؟
_ فکر کنم نیم ساعت دیگه بیان.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت70
🍀منتهای عشق💞
ضعف و گرسنگی بهم فشار آورد. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
در اتاق رضا باز بود و صدای آهنگش توی خونه پخش شده بود.
وارد آشپزخونه شدم. دو قاشق غذایی که توی قابلمه، خاله برام گذاشته بود رو همونجوری سرد خوردم.
اشتهایی به خوردن غذا ندارم. این دوتا قاشق رو هم خوردم تا جلوی ضعفم رو بگیره.
گوشهی آشپزخونه نشستم و زانوهام رو بغل کردم. چه خوب شد که حاضر شدن و رفتن علی، برای خواستگاری رو ندیدم. خدا رو شکر میکنم که خوابم برد.
صدای بسته شدن در خونه اومد و آه از نهادم بلند شد. در اتاق باز شد و میلاد با عجله از پلهها بالا رفت.
_ مامان دخترِ خودش تو اتاق، جوابش رو به من داد؛ شما بیخود قراره جواب گرفتن گذاشتی!
_ مریم دختر خوبیه، نباید با یه بار نه گفتن از دستش بدی!
با شنیدن این جمله، توی دلم جشن و پایکوبی برپا شد. مریم جواب منفی داده.
_ برای تو ناز کرده. دفعه دیگه که بریم سراغش، جواب مثبت رو میده.
_ حالا هی من میگم، شما حرف خودت رو بزن.
ایستادم و توی چهار چوب دَر نگاهشون کردم.
_ سلام.
خاله نگران گفت:
_ سلام عزیزم! نهار خوردی؟
_ الان یکم خوردم.
_ بهتری!
نفس سنگینی کشیدم.
_ بله.
_ دوتا چایی بریز بیار.
_ چشم.
به آشپزخونه برگشتم.
_ علی جان! من با مریم صحبت کردم؛ نسبت به این ازدواج نظر مثبت داشت.
من نمیدونم تو اتاق چه حرفی بهش زدی که بهت اون جور گفته. از اتاق اومد بیرون، کنار من که نشسته بود میخندید.
_ برای حفظ آبرو بوده.
_ تو اشتباه میکنی! خودم باهاش حرف زدم. اون اخلاقت رو میدونم دیگه، زود عصبانی میشی.
_ من اصلاً عصبی نشدم! شرایطم رو که گفتم، برگشت گفت فکر نکنم بتونم باهاتون کنار بیام.
_ خب شرایطت رو عوض کن! دختر خوبیه.
_ مامان فقط حرف خودت رو میزنی!
خوشحالی که توی وجودم بر پا شده بود، از بین رفت. خاله چیز دیگهای میگفت و علی حرف دیگهای میزد. چایی رو جلوشون گذاشتم و سمت حیاط رفتم.
_ هوا سرده!
_ زود برمیگردم خاله. سرم درد میکنه، شاید تو هوای آزاد بهتر بشم.
_ پس زود بیا که سرما نخوری.
_ چشم.
وارد حیاط شدم. روی پله نشستم و به روبرو خیره شدم.
کاش پدر و مادرم هیچ وقت نمیمردند. من دختر عموی علی میموندم و علی به من به چشم یک دختر نگاه میکرد نه خواهر.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هواپیما نمى تواند در باند فرودگاه بنشیند، نزدیک ۴۵دقیقه تا یک ساعت، هواپیما در آسمان مشهد سرگردان مى چرخید.
در نهایت مجبور شدیم به تهران برگردیم که حدود شش ساعت رفت و آمد و معطل شدنمان در آسمان شهر طول کشید.
همه سرنشینان نگران بودند که چه اتفاقى پیش خواهد آمد. وقتى از خلبان و خدمه هواپیما سؤال مى شد، اول جریان را نمى گفتند.
ولى وقتى یکى از مسئولین به طور خصوصى از خلبان پرسید،گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب بزرگ خرجی دادن دیگران برای زیارت کربلا در کلام امام صادق (ع) 😳😳😳
بانی زیارت زائرین نوجوان اربعین باش☺️👌
🔴کمک جهت اعزام نوجوانان مناطق کم برخوردار به کربلا معلی جهت پیادهروی اربعین
🔸شماره کارت جهت مشارکت:
6037-6976-4850-1218شماره شبا:
IR310190000000112761724001به نام هیئت حضرت رقیه (س)
ریحانه 🌱
ثواب بزرگ خرجی دادن دیگران برای زیارت کربلا در کلام امام صادق (ع) 😳😳😳 بانی زیارت زائرین نوجوان اربع
سلام زمان زیادی برای مشارکت در این طرح نمونده لطفاً همه همت کنید و در حد توان سهیم بشید 🙏
✅ لطفاً پس از مشارکت حتما رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@mahdisadgi4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
⬅️ به همین راحتی و خوشگلی تو کالیفرنیا آمریکا دزدی میکنن... باز هی بگین آمریکا جای بدیه 😄
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#توجه_توجه📣📣
بسمه تعالی باعرض سلام وتسلیت به مناسبت ایام عزاداری سیدالشهدا (ع) از کسانی که مایل به همکاری درجهت تولیدی کفش وانواع کتانی هستند در صورت داشتن سرمایه وعلاقه دعوت به همکاری میشود
لطفا برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید👇👇
۰۹۱۰۹۲۷۰۰۶۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#استوری
🔥 بدترین تنبیهی که خیلیهامون در حق فرزند یا همسرمون انجام میدیم!
البته موقتاً ممکنه نتیجه هم بگیریم...
ولی در درازمدت ضربههای جبران ناپذیری به خودمون و اونا میزنیم!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت71
🍀منتهای عشق💞
از شدت سرما هر دو دستم رو دوطرفه بازوهام گرفتم و شروع به ماساژ دادن کردم تا شاید کمی بدنم گرم بشه و طاقت نشستن تو اون سرما رو داشته باشم.
نمیدونم باید چکار کنم که مورد توجه علی قرار بگیرم که کمی من رو ببینه.
اگر خاله برای گرفتن جواب به مریم اصرار کنه و بتونه جواب مثبت رو بگیره، اون روز دنیای من به خرابه تبدیل میشه.
چرا نمیتونم به علی رک و راست حرفم رو بزنم.
دَر خونه باز شد. برای اینکه متوجه بشم کی اومده، سرم رو به طرف دَر چرخوندم. با دیدن علی تو اون سرما، احساس گرما توی تکتک سلولهای بدنم به جریان افتاد.
مطمئنم که علی برای من میشه. اما تا اون روز چقدر طول میکشه و من تا کی میتونم سکوت کنم! وای اگر اون روز نرسه! من نابود میشم.
جلو آمد و با فاصله کنارم نشست.
لحظهای که من آرزوش رو دارم و برای علی فقط یک ثانیهی گذراست.
خجالت رو کنار گذاشتم و به صورتش خیره شدم. اما علی نگاهش به روبرو بود. چند ثانیه بیحرف کنار من نشست و بالاخره از گوشه چشم نگاهم کرد.
_ تو خونه چی گفتی؟
از مدل حرف زدن و ابروهایی که بالا داده بود و نگاه تهدیدآمیزش، متوجه منظورش شدم.
نگاهم رو ازش گرفتم و سر به زیر گفتم:
_ ببخشید، حواسم نبود.
خونسرد ادامه داد:
_ یه بار دیگه هم بهت گفتم؛ میتونم یه کاری کنم که برای همیشه حواست رو جمع کنی.
جوابی ندادم که ادامه داد:
_ این حرفها چیه به مامان زدی!؟
_ چی گفتم مگه؟
_ مامان برای تو کم گذاشته که اینطوری دلتنگی میکنی و گریه کردی؟
از همون اول که راه افتادیم برای خواستگاری، چشماش پر از اشک بود و برای حفظ آبرو، مدام پاکشون میکرد تا وقتی وارد خونه اقدس خانم شدیم.
_ چیزی نگفتم که!
_ «تنهام، بیکسم، خودتون رو گول میزنید، پدر و مادر من چرا باید بمیرن من بیام پیش شما، دوازده ساله صدام در نیومده الان میخواد در بیاد، تو رو خدا تنهام بزارید»!
_ تو این خونه نباید احساس دلتنگی کنم و به کسی بگم!
_ مامان کسی نیست رویا! خودت میدونی چقدر روت حساسِ و دوستت داره. الان که اومدی توی حیاط، بغض کرده که تنهاست.
کاش به جای اینکه نگران تنهاییم باشه، حالم رو میفهمید. کاش علی میفهمید دلم پیشش گیره. من دلم برای پدر مادرم تنگ شده اما نه اینکه بخوام گریه کنم و خودم رو بیکس حساب کنم. واقعاً توی این خونه احساس بیکسی ندارم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت72
🍀منتهای عشق💞
آب جمع شده توی بینیام رو به خاطر سرما بالا کشیدم.
_ خواستگاریت چی شد؟
نگاهش رو ازم گرفت و نفس سنگینی کشید.
_ هیچی؛ شرایطم رو که گفتم، گفت نمیتونم کنار بیام.
_ میتونم بپرسم شرایطت چی بود؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
_ شرایط من شماهایید. بهش گفتم مادرم، برادرام و خواهرام مسئولیتشون با منه تا به سرانجام برسن.
دختر خیلی خوبیه که حرفش رو اول زد.
از طرفی به خاطر جواب قطعیِ نهای که داده خوشحالم و ناخواسته لبخند روی لبهام نشست. اما از طرفی، از این که علی من رو خواهر خودش حساب میکنه، غمگینم.
شاید سکوت خودم باعث این حرف شده. کمرم رو صاف کردم و گفتم:
_ ببخشید زحمت من هم افتاده روی گردن تو.
دلخور نگاهم کرد.
_ این چه حرفیه میزنی!
_ نه دیگه حقیقتِ! من که خواهرت نیستم؛ زهره خواهرته. من از اول زندگی هوار زندگی شما شدم. تو میگی خواهر ولی در واقع من خواهرت نیستم؛ دختر عمو یا دختر خالهتم.
نچی کرد و دستش روی زانوش گذاشت و ایستاد.
_ این حرفا رو نزن مامان ناراحت میشه! تو واسه من مثل زهرهای. هیچ فرقی نداری. فردا بعد از مدرسه هم میبرمت سر خاک عمو و خاله.
سمت خونه رفت.
_ بلند شو بیا تو، سرما میخوری.
با حرص به روبرو نگاه کردم. من نمیخوام خواهرش باشم، چرا نمیفهمه!
با صدای بلند دوبارهاش که ازم میخواست به خونه برگردم، ایستادم. دَر رو به خاطر من باز نگه داشته بود. از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم.
نگاهی به خاله که پاهاش را دراز کرده بود و ماساژشون میداد، انداختم.
چرا من برای خاله در حد دخترخانم هم نیستم! اینقدر عصبانی و کفریام که مثل همیشه برای ماساژ پاهاش جلو نرفتم. از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
برام جای تعجب داره که زهره هنوز در حال خوندن درس زبانِ. حوصلهای برای درس خوندن ندارم، البته تمرکزی هم ندارم. امیدوارم که فردا معلم زبان از من درس نپرسه.
آنقدر فکر و خیال کردم تا خوابم برد.
با صدای خاله و علی چشم باز کردم.
_ لباسشون رو هم خودشون اتو نمیزنن!؟
_ چرا همیشه خودشون میزنن. دیشب داشتم لباس میشستم، گفتم مانتو بچهها رو هم بشورم؛ دیگه اتو هم زدم. تو امروز زودتر بیا.
_ من دیگه برای چی؟ خودتون برید حرف بزنید دیگه.
_ باشه میرم. انشاالله جواب مثبت بگیرم.
علی با لحنی که قصد اتمام حجت داشت، گفت:
_ مامان فقط بهت بگم از همین الان بهش بگو؛ علی از هیچ کدوم از شرایطی که توی اتاق بهت گفته، کوتاه نمیاد!
_ اینجوری که نمیشه مادرجان! تو هم باید کوتاه بیای، اونم باید کوتاه بیاد.
_ من اول راه کوتاه نمیام. نَه برای مریم و نَه برای هیچ دختر دیگهای. حرفم همونیه که گفتم!
یه سری شرایط رو بهش گفتم، که یکسری مربوط به خودم و زندگیم و خانوادهامِ؛ یک سریش هم مربوط به همسر آیندهام.
من از هیچ کدومشون کوتاه نمیام. اگر قبول میکنه بسمالله، اگر هم نَه! نمیخواد بری زیاد اصرار کنی.
_ لاالهالاالله! انگار تو نمیخوای راه بیای. بابا مگه نمیخوای زن بگیری!؟ رضا من رو گذاشته توی منگنه. من نمیتونم تا تو زن نگرفتی برای این اقدام کنم.
_ رضا بیخود کرده شلوغش میکنه. من خودم میرم با عمو حرف میزنم. شمام بیخیال شو! هیچ دختری حاضر نیست با شرایط من کنار بیاد.
_ من حریف هر کی بشم، حریف تو نمیشم.
دیگه صدایی نشنیدم. غمگین و ناراحت توی جام نشستم. نشستن و غصه خوردن فایدهای نداره؛ باید دنبال راهی باشم تا حرف دلم رو به علی یا خاله بگم.
زهره در حالی که دستش روی کتاب زبانش بود، خوابش رفته بود. خدا کنه همیشه همینقدر درس بخونه.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. خروج من با علی از اتاقهامون همزمان شد.
باهاش چشمتوچشم شدم. دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Ehaam - Jana (128).mp3
3.55M
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت73
🍀منتهای عشق💞
بعد از خوردن صبحانه راهی مدرسه شدیم. روند مدرسه رفتنمون، خیلی برام تکراری شده، مخصوصاً با این شرایط پیش اومده.
خوشبختانه معلم زبان از من درس نپرسید اما زهره برای اولین بار درسی که ازش پرسیده شد رو به خوبی جواب داد. شقایق هم تو خودش بود و اصلاً با هم حرف نزدیم.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم؛ ده دقیقه تا زنگ آخر مونده. شقایق کنار گوشم گفت:
_ به خالهت گفتی؟
نگاهش کردم.
_ چی رو؟
با تعجب گفت:
_ نگفتی رویا!
_ چی باید میگفتم؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
_ این که زهره امروز قراره با هدیه و برادرش برن کافی شاپ!
_ ای وای اصلاً یادم رفت! اینقدر خودم ناراحت بودم که یادم رفت بگم.
_ ناراحت چی بودی؟
_ گفتم بهت که! ناراحت خواستگاری علی، اما دیگه مهم نیست.
کمی مِنومِن کرد، ولی بالاخره پرسید:
_ جواب مثبت داده؟
چرا باید به شقایق از خبرهای خونمون حرفی بزنم. اونم حرفی که فقط علی به من گفته!
_ نمیدونم. اصلاً نپرسیدم.
طوری گفتم که فهمید نمیخوام جوابش رو بدم. آهانی گفت و سرش رو روی میز گذاشت.
بالاخره زنگ آخر به صدا دراومد. همراه با شقایق از پلهها پایین رفتم و جلوی در مدرسه مثل همیشه منتظرِ زهره موندم.
با تأخیری که کرد، باعث شد تا حوصلهام سر بره. به داخل مدرسه نگاه کردم که شقایق نگران گفت:
_ فکر کنم دارن به زور میبرنش؟
سر چرخوندم به بیرون از مدرسه نگاه کردم.
زهره سوار ماشین بود اما کیفش روی زمین افتاده بود. هدیه به اطراف نگاهی انداخت. با عجله کیف رو برداشت و سوار ماشین شد. ماشین طوری حرکت کرد که هر کس تو اون اطراف بود با صدای لاستیکش که روی زمین کشیده شد، بهش نگاه کرد.
نگران به شقایق گفتم:
_ بردنش!
شقایق عصبی گفت:
_ از دیروز تا حالا دارم بهت میگم! تازه میگی بردنش.
به مسیری که ماشین، زهره رو برده بود؛ نگاه کردم. هول شده و با ترس دست شقایق رو گرفتم.
_ الان باید چکار کنم؟
_ نمیدونم ولی خیلی نگرانم. دیروزم بهت گفتم؛ به نظرم میخوان یه بلایی سرش بیارن.
_ تو از کجا میدونی!
_ چون بهش فرصت ندادن که کیفش رو برداره.
کمی فشار دستم رو روی دستش زیاد کردم.
_ رویا بریم به خانم مدیر بگیم!
بغض توی گلوم گیر کرد.
_ این دفعه حتماً اخراجش میکنن.
_ بهتر از اینه که نابودش کنن! بیا بریم.
_ الان به مدیر بگیم چکار میکنه؟
_ خب زنگ میزنه به خالت!
_ خب خودم میرم به خالم میگم.
خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که مانع شد.
_ رویا! هدیه و برادرش خانواده درستی ندارن. برادرش مورد داره. اگر به خالهت امروز گفته بودی، حواسش بهش بود و نمیتونست بره!
من آدرس کافی شاپ رو پیدا میکنم. برو خونه به خالهت بگو. منم آدرس رو بهت میرسونم.
نگران به اطراف نگاه کردم. چه جوری باید این مسیر رو تا خونه برم. از شقایق خداحافظی کردم و با سرعتی که تقریباً شبیه دویدن بود، به سمت خونه رفتم.
نفسنفس زنون پشت دَر خونه ایستادم. دستم رو توی جیب مانتوم کردم تا کلید رو دربیارم که یادم افتاد صبح خاله لباسها رو شسته و اتو کرده. احتمالاً فراموش کرده کلید رو توی جیبم بذاره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀