🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت159
🍀منتهای عشق💞
با برخورد دست رضا به بازوم، خودم رو عقب کشیدم.
_ چته ترسیدم!
طلبکار نگاهم کرد.
_ من چمه؟ حواست به خودت هست!
_ آخه به تو چه!
از کنارش رد شدم. ظرفها رو از توی سفره جمع کردم و شروع به شستن کردم.
_ تو یه چیزیت میشه رویا!
_ گفتم که به تو ربطی نداره.
_ تو به علی گفتی گوش وایستادم! فکر نکن نفهمیدم.
_ باشه باهوش! تو فهمیدی.
_ اونجوری جواب من رو نده ها! میام یه دونه میزنم تو دهنت، هم نونت بشه هم آبت.
شیر آب رو بستم و سمتش چرخیدم.
_ تو من رو بزنی!؟
رضا دو قدم بلند سمتم برداشت که از ترس جیع کشیدم و پشت خاله که تازه وارد آشپزخونه شده بود پنهان شدم.
_ چه خبرتونه! باز علی رفت بیرون، مثل سگ و گربه پریدید بهم!
_ مامان تو انقدر این رو لوس کردی که اصلاً احترام بزرگتر رو نداره.
چهرهم رو مشمئز کردم و از پشت خاله نگاهش کردم.
_ اوهو... تو شدی بزرگتر من! بدبخت تو خودت لنگ بزرگتری.
دوباره سمتم حمله کرد. خاله کلافه گفت:
_ رضا دستت به رویا بخوره، من میدونم و تو!
چرخید و با غیض به من گفت:
_ لازم نکرده به من کمک کنی! برو بالا تو اتاقت.
_ خاله من رو چرا دعوا میکنی؟
به رضا اشاره کردم.
_ این زنجیر پاره کرده.
_ با منی؟ اصلاً حالا که این طور شد منم میگم داشتی چی کار میکردی! مامانخانم از وقتی داشتی با علی حرف میزدی، رویا فال گوش ایستاده بود.
خاله نگاه چپی بهم انداخت.
_ برو بالا درست رو بخون تا علی بیاد بریم خونهی عمهت.
رو به رضا دهن کجی کردم و پلهها رو بالا رفتم.
وارد اتاق شدم و از ترس رضا دَر رو قفل کردم. منتظر زهره بودم ولی خاله اجازه نداد که بیاد بالا.
درسهام رو خوندم و انقدر وقت اضافه آوردم که دورهشون هم کردم. دلم به حال زهره میسوزه، هر چند که مقصر خودشِ.
با سروصدای میلاد، فهمیدم که به خونه برگشتن. نگاهی به ساعت انداختم و همزمان صدای علی تو خونه پیچید:
_ مامان حاضر شید بریم خونهی عمه.
کتابم رو بستم. مانتو مشکیم رو پوشیدم. روسریم رو روی سرم انداختم که دستگیره دَر بالا و پایین شد و صدای زهره اومد.
_ باز کن دَرو رویا!
کلید رو توی دَر پیچوندم و بازش کردم. داخل اومد.
_ چرا قفل کردی؟
_ از دست رضا دیوونه.
دلخور گفت:
_ تو کتابهای من رو بردی دادی به علی؟
رضا تلافیش رو اینجوری خالی کرده. از همین میترسیدم. آب دهنم رو قورت دادم.
_ به خدا علی گفت. هر چی گفتم نمیبرم قبول نکرد.
نگاهش رو برداشت و آهی کشید.
_ گیر داده باید بریم خونهی عمه. من چه جوری با این صورت کبود بیام!
زیر چشمش کبودی کوچیکی بود که به خاطر پوست روشنش حسابی خودش رو نشون میداد.
_ یکم کرم بزن، معلوم نمیشه.
_ علی پایینه؛ جرأت نمیکنم برم از مامان بگیرم. تو میگیری برام بیاری؟
_ باشه.
از پلهها پایین رفتم. وارد اتاق خاله شدم و کرمش رو برداشتم. پام رو روی پله نگذاشته بودم که سایهی علی و خاله رو از پشت پنجره دیدم. هر دو پشت به من روی ایوون نشسته بودن.
نگاهی به اطراف انداختم. خبری از رضا نبود. به دَر نزدیک شدم که همزمان هر دو ایستادن و سمت خونه اومدن.
مسیر رو فوری سمت راهپله کج کردم. دَر باز شد. خودم رو به بیاطلاعی زدم و نگاهی به خاله و علی انداختم. کرم رو بالا گرفتم و رو به خاله گفتم:
_ زهره گفت کرمتون رو براش ببرم بالا.
علی عصبی گفت:
_ زهره بیخود کرد! کرم میخواد چی کار!؟ بزار پایین برو بالا.
_ برای آرایش نمیخواد که!
_ برای هر کوفتی که میخواد.
_ آخه زیر چشمش کبود شده!
خاله نگاهی به علی که با شنیدن حرفم از عصبانیتش کم شده بود انداخت و زیر لب گفت:
_ بگو زیاد نزنه.
منتظر اجازهی علی بودم که با سر حرف خاله رو تأیید کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهر نامرد غمار بازم وقتی هرچی پول داشت. حتی خونمون رو تو قمار باخت، من رو به شرط بندی گذاشت. من بیرون بودم از سرکوچمون که پیچیدم برم خونه دیدم چهار مرد قولچُماق که مست هم بودن کلید انداختن در خونه رو باز کردن و چیپدن تو خونم. قلبم از کار ایستاد وحشت همه وجودم رو گرفت. خواستم از سر کوچه برگردم که...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
Scan ۲۲ اکتبر ۲۳ · ۱۱·۰۷·۳۹.pdf
1.71M
🔹🍃🌹🍃🔹
مجموعه عکس نوشت
بیانیه حماس در جریان بمباران رژیم اشغالگر
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خلط پشت گلو❗️
آبریزش دهان در هنگام خواب❗️
چاقی شکم و پهلو❗️
نفخ و ورم❗️
یبوست❗️
همه این ها از سردی مزاج یا بلغمه😱😔
بلغم مایع سفید رنگی است که از غده لنفاوی ترشح میشه و اگر مقدارش در بدن زیاد بشه مشکلات زیادی تو بدن ایجاد میکنه از حمله : تئروئیدکم کار ؛یبوست؛کسلی و بیحالی ؛میل به شیرینی جات؛اضافه وزن به ویژه بالاته ؛درد مفاصل و ....
😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰😰
برای اینکه بدونید بلغمی هستید یا خیر
🤔🤔
وارد لینک زیر بشید و تست بلغم شناسی را خیلی سریع و در کمتر از ۵ دقیقه انجام بدید .
😊😊😊😊😊😊😊
👇👇👇👇👇👇👇
https://formafzar.com/form/s9r4c
https://formafzar.com/form/s9r4c
https://formafzar.com/form/s9r4c
⭕️💢⭕️
🔴رسانه آمریکایی: تاکنون ۴۵ هواپیمای باری مملو از تسلیحات آمریکایی برای «ارتش اسرائیل» ارسال شده است.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
دانش آموز ۱۶ ساله بودم با کلی آرزو برای دانشگاه و درس. اما خانوادهم موافق درس خوندنم نبودن. وقتی پسرخالهم که ۳۶ ستلهش بود اومد خواستگاریم با گریه به مادرم گفتم بیست سال از من بزرگتره ولی انقدر ذهنشون درگیر شوهر دادنم بود که اصلا براشون مهم نباشه. حتی اجازه ندادن دپیلمم رو بگیرم. عروسی گرفتن و رفتم خونهی پسرخالهم. تازه همسرش رو طلاق داده بود و بچهای نداشت. و اما...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💥کلیپی زیبا وشگفت انگیز درمورد شخصی که در لشگر عمر سعد تا لبه پرتگاه رفت ولی به عنایت امام حسین برگشت وحسینی شد دوست داری حسینی بشی واشکت دربیاد حاجت روا بشی برای دیدن کلیپ 👇👇👇👇
https://eitaa.com/mokhatabkhacccc
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
✘ الآن رفتن به #غزه و جنگیدن، وظیفه اصلی ما نیست!
مراقب باخت فکری در این جنگ باشین!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
♨️تنها راه رهایی کامل از سلطۀ آمریکا؛
فقط باید رژیم اسرائیل را نابود کنیم!
#طوفان_الاقصى #فلسطین
🎙حجة الاسلام پناهیان
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⛔️حاملگی عجیبم ؟؟؟
کنار پنجره اتاق مادر بزرگم که سال هاست مرده ایستاده بودم و داخل حیاط را نگاه میکردم یاد حرف های مادرم افتادم که میگفت مادر بزرگت به جن ها کمک میکرد تا بچه هایشان را به دنیا بیاورند من هم بهش میخندیدم و او فقط سری از روی تاسف تکان میداد چون من فکر میکردم دروغ است و همیشه میگف توی اتاق مادر بزرگت نخاب ولی من میخابیدم به جایی خیره بودم که حس کردم کسی سیاه پوش از پشت پنجره رد شد نگاه کردم کسی نبود با فکر اینکه خرافات است رفتم و روی زمین دراز کشیدم کم کم چشمانم سنگین شد و خوابم برد که خواب های عجیب خیانت میدیدم وقتی صبح بیدار شدم دیدم که روی پاهایم خونی است و لکه های کوچکی از خون است با خیال اینکه شاید حیوانی داخل اتاق امده بیخیال شدم یه ماه گزشت که سهیل شوهرم برا ماموریت سه ماهه به عسلویه رفته بود برگشت و من مدام دلدرد و حالت تهوع های مکرر داشتم نگرانم شد و خواست به دکتر برویم وقتی رفتم تا دکتر معاینه ام کند خبر حاملگی یک ماهه ام را داد که سهیل شروع کرد به عربده کشیدن که رافونه تو خیانت کردی ولی من با گریه حرف او را رد میکردم و به دکتر میگفتم من با کسی این مدت نبودم که دکتر چیز هایی به شوهرم گفت که از شدت تعجب تنفر به خودم اومدم .....
❌ادامه داستان کانال چند قدم تا خوشبختی 👇
https://eitaa.com/joinchat/2091123151Cc3c940682e
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت160
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم و نفسی تازه کردم. کرم رو سمت زهره گرفتم. کمی زیر چشمش زد. لباسهاش رو پوشید و هر دو با هم از پلهها پایین رفتیم.
علی گوشهی اتاق دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
زهره فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت.
نگاهی بهش انداختم و جلوتر رفتم. از صدای نفسهاش متوجه شدم که خوابیده. به اتاق خواب خاله رفتم و پتویی برداشتم. آروم روش کشیدم و پاورچین پاورچین پیش خاله و زهره رفتم.
خاله اضافه مونده غذاها رو توی یخچال میذاشت و زهره گوشهای کز کرده بود. آهسته گفتم:
_ خاله علی خوابیده.
خاله با دلسوزی گفت:
_ بار رو دوش بچهم خیلی زیاده.
نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد.
_ نمیذارید یکم استراحت کنه.
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ صبر میکنیم تا بیدار شه.
زهره گفت:
_ میشه من برم بالا؟
_ بیدردسر برو، تلفن خونه رو هم نبر بالا!
زهره چشمی گفت و بیرون رفت. خاله تا زمانی که زهره توی دیدش بود نگاهش کرد. فرصت رو غنیمت شمردم.
_ خاله با علی حرف زدید چی گفت؟
_ کی چی گفت؟
_ الان که کرم رو بردم بالا، دیدم تو حیاط باهاش حرف میزدید.
طوری که به من ربطی نداره گفت:
_ خب؟
_ خب میگم ازش پرسیدید کس دیگهای رو دوست داره یا نه؟
_ نخیر نپرسیدم. لازمم نیست که بپرسم. من بچهم رو میشناسم، اگر کسی رو هم بخواد اول به من میگه.
_ شاید روش نمیشه بگه، یا یه عشق...
چشمهاش رو ریز کرد.
_ توی این حرفها دنبال چی میگردی؟
شونههام رو بالا دادم.
_ هیچی، فقط نگران آیندهی پسر عمومم.
_ نگران نباش. من خودم حواسم هست. الان بهش گفتم مریم رو کنسل کنم، گفت فعلاً آره، نگفت نه؛ این یعنی میخواد با خودش کنار بیاد.
نگاهش رو به سقف داد.
_ خدایا کمک بچم کن. نمیدونم چه گرفتاری داره که همش میگه صبر کنم.
رو به من ادامه داد:
_ این رضا هم آخر سر میترسم آبروریزی راه بندازه.
چرا علی به خاله از من حرفی نمیزنه! چرا گفته صبر کنه! پس اون حرفی که تو اتاق زد و از آینده مشترکمون بود چیه؟
_ رویا حواست کجاست؟
به خاله نگاه کردم.
_ بله.
_علی بیدار شده؛ گفت یه چایی براش ببری که بریم.
سینی چایی رو سمت من گرفت.
_ ببر بخوره.
دلخور نگاهم رو به طرف دیگهای دادم.
_ من نمیبرم.
متعجب گفت:
_ چرا؟
_ چون دوست ندارم.
_ بسمالله... هر روز سر و دست میشکنی که خودت ببری!
سینی رو جلوتر گرفت.
_ بگیر ببر ببینم!
شاکی سینی رو گرفتم و با اخمهای تو هم سینی رو جلوش گذاشتم. اهمیتی به نگاه متعجبش ندادم و به حیاط رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀