eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله درمونده نگاهش رو جابجا کرد. دستش رو روی سینه‌ی علی که چشم از من بر نمی‌داشت گذاشت. _ علی‌جان اشتباه کرده؛ یه کاری نکن رویا رو از من بگیرن! ناخواسته خیلی آروم قدمی به عقب برداشتم‌.‌ خاله داخل اومد و به پهلو جلوم ایستاد.‌ علی که همچنان نگاه خیره‌اش رو از من برنداشته بود، پاش رو توی حیاط گذشت و دَر رو بست.‌ سرم رو پایین انداختم و آهسته لب زدم: _ عمو نیومده بود دنبالم... علی انگشتش رو از روی شونه‌ی خاله به سمتم گرفت. _ فقط دروغ نگو! لحنش آنقدر تند و چکشی بود که با التماس رو به خاله گفتم: _ به خدا راست می‌گم! عمو محمد رو فرستاده بود دنبالم. _ عمو جلوی مدرسه زنگ زد به من که رویا نیست! _ نبود! اومدم بیرون دیدم محمد جلوی ماشین ایستاده، دنبالم می‌گرده. _ مُرده بودی یه زنگ به یکی بزنی!؟ _ به خدا خواستم زنگ بزنم، خانم احمدپور سرایدار مدرسه نذاشت! _ اون جا مدیر نداره که تو رفتی... _ نشد برم دفتر مدیر؛ از دَر خونه سرایدار اومدم بیرون که با محمد نیام. _ خب می‌اومدی خونه! حتماً باید خودسر بازی از خودت دربیاری!؟ سرم رو‌ پایین انداختم. _ ببخشید. خاله رو به علی گفت: _ بچه‌م پشیمونه، گفت ببخشید؛ دیگه ولش کن. کلافه رو به خاله گفت: _ مامان! من رو یه ساعت زودتر از اداره کشیدی بیرون؛ دو ساعته به خاطر خانوم علاف خیابونم‌؛ کلی دلم شور زده که این کجا ول کرده رفته؛ الان با یه ببخشید تمومه!؟ _ قول می‌ده دیگه تکرار نکنه. مگه نه رویا؟ _ انقدر خونه‌ی ‌ما کاروانسرا شده که هر کی هر کار دلش خواست بکنه با یه ببخشید تموم بشه! _ دیگه کشش نده. _ کش نیست مامان! چپ‌چپ نگاهم کرد. _ تازه شروع شده؛ من‌ حالا حالاها کار دارم با رویا. خاله رو آهسته کنار زد و روبروم ایستاد.‌ ناخواسته کمی خودم رو عقب دادم. _ آب من‌وتو باید بره تو یه جوب. چشم‌هاش رو ریز کرد. _ که بشه! متوجه منظورم که هستی؟ نیم‌نگاهی به خاله انداختم‌ و خیلی ریز با سر حرفش رو تأیید کردم. _ با این روشی که تو داری پیش میری، نمی‌شه. فوری گفتم: _ ببخشید. دیگه تکرار نمی‌شه. _ چی تکرار نمی‌شه رویا! واضح بگو. خاله گفت: _ حالا می‌ریم‌ خونه حرف می‌زنیم. اینجا جاش نیست! علی دستش رو جلوی خاله گرفت. _ مامان یه لحظه اجازه بده! رو به من پرسید: _ چی رویا؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ دیگه بدون اطلاع جایی نمی‌رم. _ تو باید امروز تو مدرسه می‌موندی؛ یا به عمو می‌گفتی حالا که محمد باهات هست من نمیام! نه اینکه کلّه‌خر بازی دربیاری تنها راه بیافتی بیای این ور شهر... _ نمی‌خواید بیایید داخل؟ صدای خانوم‌جون باعث شد تا خاله دستم رو بگیره و سمت خونه ببره. _ سلام خانم‌جون. _ بیایید دیگه! چشممون به دَر خشک‌ شد. علی سلام کرد و گفت: _ مامان شما برو، من با رویا کار دارم.‌ خاله بی‌خبر از دل من گفت: _ ان شالله باشه برای یه وقت دیگه. شاید علی بخواد در رابطه با آینده‌مون حرف بزنه. دستم رو از دست خاله بیرون کشیدم. _ بذار ببینم‌ چی کار داره! خاله اینبار دستم رو از مچ گرفت و با غیض گفت: _ یه بار حرف گوش کن رویا! _ می‌خواد باهام حرف بزنه! _ تو نمی‌تونی جلوی زبونت رو بگیری؛ یه چی می‌گه از اونی که می‌ترسم سرم میاد! _ جواب نمی‌دم. دستم‌ رو کشید و سمت خانم‌جون برد. خانم‌جون گفت: _ علی‌جان مادر، بیا دیگه! علی کلافه دستی به گردنش کشید و به سمت خونه اومد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 یک بار هم‌ که جور شد باهام حرف بزنه، خاله نذاشت.‌ هر سه وارد خونه شدیم. کلافگی به سرعت از صورت علی رفت؛ اما عصبانیت از نگاهش نه.‌ نیم ساعتی بود گرم صحبت بودن که صدای تلفن بلند شد. خانم‌جون گفت: _ رویاجان جواب می‌دی؟ چشمی گفتم و سمت تلفن رفتم. به تلفن نرسیده بودم که از پاسخ دادن پشیمون شدم. اگر عمه باشه که نمی‌خوام باهاش حرف بزنم! اگر هم عمو باشه، الان دست کمی از علی نداره.‌ نگاهی به شماره انداختم.‌ رو به علی گفتم: _ شماره‌ش غریبه، من جواب بدم؟ علی فوری ایستاد و با دیدن‌ شماره‌ی عمو نگاهم کرد. _ شماره‌ی عمو رو نمی‌شناسی!؟ _ آخه الان می‌خواد هی بگه محمد... با دست به خاله اشاره کرد. _ برو بشین. گوشی رو برداشت. _ جانم عمو! _ آره اینجاست. _ احتمالاً شما رو ندیده. چپ‌چپ نگاهم کرد. _ نه الان دستش بنده.‌ _ چشم.‌ خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به خاله گفت: _ مامان بریم دیگه؟ خانم‌جون‌ گفت: _ کجا؟ برو بچه‌ها رو هم بیار، شب شام بمونید. خاله با خوش‌رویی گفت: _ اون جا هم که هست، مال شماست. ان شالله یه فرصت دیگه. به من اشاره کرد و ایستاد.‌ _ پاشو رویا‌جان! آقاجون گفت: _ زهرا بذار رویا اینجا بمونه. خاله درمونده نگاهم کرد. _ اگه دوست داره بمونه. ایستادم و سمت مانتوم رفتم. _ آقاجون من شنبه امتحان دارم. _ نمی‌شه اینجا بخونی! _ آخه بلد نیستم! قراره زهره یادم بده. آقاجون نفس سنگینی کشید و دیگه حرفی نزد. خانم‌جون گفت: _ رویا رو زود به زود بفرست پیش ما. _ چشم خانم‌جون. امتحاناش تموم بشه، میارمش. _ دوست دارم یه هفته این جا بمونه. خاله درمونده نگاهم کرد. _ ان شالله. با اجازتون دیگه ما بریم. خانم‌جون دست‌هاش رو سمت من باز کرد. جلو رفتم و چند ثانیه‌ای توی آغوشش موندم. صورت آقاجون رو هم بوسیدم و هر سه از خونه بیرون رفتیم. دَر ماشین‌ رو که بستم، علی کامل برگشت سمتم و انگشتش رو تهدیدوار سمت من گرفت. _خوب گوش‌هات رو باز کن! یه بار دیگه، فقط یکبار دیگه! سرخود واسه خودت بری جایی، یا تو ماشین عمو ببینمت، دیگه مامان و دایی نمی‌تونن جلوم رو بگیرن. اون‌ وقت من می‌دونم و تو! فهمیدی؟ با اینکه حسابی ترسیدم اما نباید سکوت کنم. _ من باید چی کار... صدای فریادش باعث شد تا توی خودم جمع بشم. _ باید می‌اومدی خونه. لرزش بدنم بی‌کنترل به لب‌هام‌ هم‌ رسید. _ ببخشید. عصبی نگاهش رو از من برداشت و ماشین رو روشن کرد. مسیری نرفته بود که ایستاد. از ماشین پیاده شد و کمی اون طرف‌تر روی جدول گوشه‌ی خیابون نشست. خاله ناراحت گفت: _ نمی‌گم جوابش رو نده؟ بچه‌م چقدر باید حرص بخوره! ناراحت نشو؛ براش مهمی که روت غیرت داره. تو رو مثل زهره می‌بینه. _ من به خاطر علی، سوار ماشین محمد نشدم. _ یکم عجله کردی؛ عموت هم بوده. رفته بوده برات آبمیوه بخره. _ من اگر می‌نشستم تو ماشین، عمو دوباره حرف وسط می‌کشید که حالا که تنهایید حرفاتون رو بزنید. به چه زبونی بگم نمی‌خوام! _ به خدا نمی‌دونم چی بگم. _ به عمو بگید بیاد زهره رو بگیره! برگشت سمتم و چپ‌چپ نگاهم کرد. همزمان دَر ماشین باز شد و علی پشت فرمون نشست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
دختری هستم بیست و چهارساله. از بچگی با دو تا برادرام کنار نامادری مهربونم بزرگ‌شدم.‌ بهم گفته بودن مادرت مرده و پدرم‌ با زنش شرط کرده بود که نباید بچه دار بشه و تمام وقتش رو باید صرف بچه هاش بکنه‌ نامادریم هم پذیرفته بود.‌تا اینکه یه روز تو چهارده سالگی عمه‌‌ی پیرم که حال خوبی نداشت بهم گفت مادرت زنده‌ست و آدرسی بهم داد https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966.
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسکان و غذای ارزان مشهد 🕌 باورت میشه اینجور جایی توی مشهد با فاصله فقط ۳ دقیقه ای از حرم مطهر قیمت اسکان و غذای منو انتخابی فقط 400 هزار تومن باشه؟ 🤩😳 اگه شما هم قصد دارین به مشهد مسافرت کنید حتما توی کانال ما عضو بشین 🥰 https://eitaa.com/joinchat/3153789347Ce3c012e501
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 ✘دولت اسرائیل از طرف خدا ماموریت نسل کشی دارد! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خبری از پدرم نداشتم و اون آقای به اصلاح شوهرم هم گم و گور شده بود. سرنماز از خدا مرگمو می‌خواستم با اینکه می‌دونستم کفره و دارم ناشکری می‌کنم اما بهم سخت می‌‌گذشت. چند باری خواستم بچه تو شکمم رو سقط کنم ولی https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
دستش رو گذاشت زیر چونه‌ام آروم صورتم رو بالا آورد، لب زد دوستت دارم، در حالی که از خجالت داغی صورت خودم رو احساس میکنم، نگاهم رو پایین دادم گفتم: منم شما رو دوست دارم انگار شنیدن این حرف انرژی مضاعفی بهش داد.سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت؛ غیر ممکنه بتونی عشق من رو به خودت اندازه بگیری، توضیح بدی، بشمری، ویا به تصویر بکشی فقط میتونی حسش کنی، ابراز علاقه و محبت واقعی وحید خجالت من رو از بین برد گفتم: تو حاصل صبر و دعاهای نیمه شبهای منی که ازخدا میخواستم، تو فرشته نجات من، از همه غم غصه‌ها، تنهایی‌ها، وبی کسی‌هامی، تو با ابراز عشق پاکت و احساس زیبات من رو به تسخیر خودت درآوردی و من... ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
ریحانه 🌱
دستش رو گذاشت زیر چونه‌ام آروم صورتم رو بالا آورد، لب زد دوستت دارم، در حالی که از خجالت داغی صورت
توکلت که با خدا باشه به اجبارم شوهرت بدن، شوهر خوبی گیرت میاد، شوهری که هم خوش چهره و خوش تیپ باشه و هم... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 در تعجبم چرا خاله از پیشنهاد من ناراحت شد. اگر زهره رو شوهر بدن دیگه انقدر تو خونه اذیت نمی‌کنه‌. شاید یک روزی خودم این رو به عمو بگم. الان که هم علی از دستم عصبانیِ و هم خاله از دستم دلخور، بهتره که حرف نزنم. نگاهم رو از شیشه به بیرون دادم. بالاخره به خونه رسیدیم. ماشین رو پارک کرد و هر سه داخل رفتیم. منتظر بودم تا باز هم علی سرزنشم کنه، اما خوشبختانه هیچی نگفت و مستقیم به خونه رفت. کفش‌هام رو درآوردم و وارد خونه شدم. همراه با خاله به آشپزخونه رفتیم. زهره در حال دم کردن چایی بود. نگاهی به من انداخت و با پوزخند رو به خاله گفت: _ مردم شانس دارن. الان اگر من جای این بودم یا از دماغم خون اومده بود یا از دهنم. _ خوبه زهره، بس کن دیگه ادامه نده! _ مگه دروغ می‌گم مامان! شیر سماور رو بست و قوری رو روش گذاشت. کامل برگشت سمت ما و قدمی به خاله نزدیک شد. _ اگر من بدون اینکه به کسی چیزی بگم، بذارم و برم، بعد شما بفهمید، این‌جوری سالم‌ میام خونه! خدا وکیلی با من چی‌کار می‌کنید؟ _ ساکت شو زهره! تو کارهای خودت رو با رویا مقایسه می‌کنی!؟ _ نه اگر مثل این، این‌کارم می‌کردم این‌جوری نبودم. مطمئنم دعواش هم نکردید! _ رویا رفته بود خونه‌ی پدربزرگتون.‌ تو این خونه شماها برای من هیچ فرقی ندارید. _ چرا نداریم! خیلی هم داریم. تو همه موارد ما با هم فرق داریم. _ الان تو می‌خواستی چی کار کنیم؟ _ حرفم اینه که اگه من می‌رفتم، این برخورد رو با من نمی‌کردین... صدای علی باعث شد تا زهره بقیه حرفش رو نزنه. _ زهره الان‌ چته؟ زهره سرش رو پایین انداخت. _ هیچی داداش. با سر به بیرون از آشپزخونه اشاره کرد. _ بیا برو بشین بیرون. زهره چشمی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. کاش من هم می‌تونستم و توی این شرایط اینجا نمی‌موندم. علی چپ نگاهم کرد و گفت: _ یه چای بریز، بردار بیار. _ تازه دم کرده. _ عیب نداره بریز. سمت کابینت رفتم و لیوانی رو برداشتم. به پشت سرم نگاه کردم؛ علی نبود و خاله دلخور نگاهم می‌کرد. الان وقت دلجویی از خاله هم نیست. _ فقط ببین چقدر شر درست می‌کنی! چایی رو توی سینی گذاشتم و همراه با قندون روبروی خاله ایستادم. _ به خدا فکر کردم دارم کار درستی انجام می‌دم! جلو اومد و موهام رو زیر مقنعه‌م کرد. _ یه لطفی کن، دیگه تنهایی فکر نکن. ببر براش. بیرون رفتم و نگاهی تو خونه انداختم. علی پایین نبود.‌ خواستم از پله‌ها بالا برم که میلاد گفت: _ رفت دستشویی. بذار همین جا بالا نمی‌ره. از خدا خواسته سینی رو جلوی بالشتی که علی همیشه بهش تکیه می‌ده، گذاشتم و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. نگاهی به زهره انداختم‌. کیفم رو گوشه اتاق گذاشتم که زهره با بغض گفت: _ امروز درس جدید داشتیم؟ از سر ترحم نگاهی بهش انداختم. _ آره. _ به منم یاد میدی؟ زهره خیلی من رو اذیت و ناراحت می‌کنه اما شرایط این خونه شرایطی نیست که الان من بخوام باهاش لج کنم و قبول نکنم. _ آره، چرا یادت‌ ندم.‌ _ من کتاب ندارم؛ باید از کتاب‌های خودت یادم بدی. _ باشه، بذار یکم استراحت کنم. _ تو که نبودی عمو زنگ زد اینجا، کلی از دستت ناراحت بود. _ برام مهم نیست. ای کاش از من ناراحت بشه، دست از سرم برداره. نمی‌دونم به چه زبانی باید بگم‌ نمی‌خوام! _ رویا از حرف‌هایی که پایین زدم ناراحت نشو! مامان و علی خیلی فرق می‌ذارن. این‌ من رو ناراحت می‌کنه. _ تو مدرسه چی گفتی که خاله و علی... صدای بلند رضا باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم. _ من خسته شدم تو این خونه! چرا من باید پاسوز علی بشم. اون زن نمی‌خواد به جهنم. اگر مهشید رو شوهر بدن، اون وقت من زمین و زمان رو توی این خونه به هم می‌دوزم. چون دارم بالا و پایین می‌پرم که بریم خواستگاری، شما دست گذاشتی روی دست و هیچ کاری نمی‌کنی. خاله هم صداش رو بالا برد و ناراحت گفت: _ بس کن رضا! تو مگه چند سالته... رضا اجازه نداد حرف خاله تموم بشه و وسط حرفش پرید. _ شما چی کار دارید من چند سالمه! دارم می‌گم زن می‌خوام. من مهشید رو می‌خوام. _ رضا ما هیچ آمادگی برای زن گرفتن تو نداریم. _ چطور برای علی دارید، برای من ندارید! _ دارم بهت میگم بس کن! آبروریزی راه ننداز. صدای شکسته شدن چیزی باعث شد تا هر دو از اتاق بیرون بریم. همزمان علی هم بیرون اومد و بدون معطلی از پله‌ها پایین رفت.‌ معترض گفت: _ چه خبرته رضا!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند لحظه‌ای ساکت موند و بعد صدای التماس خاله بلند شد: _ علی تو رو خدا ولش کن! عیب نداره. رضا به اعتراض گفت: _ تو فکر کردی کی هستی که دست رو من بلند می‌کنی! دارم می‌گم زن می‌خوام. به من چه که تو زن نمی‌گیری! _ به جهنم که زن می‌خوای. این رفتار چیه!؟ _ خوب کردم شکستم.‌ صدای جیغ خاله اومد. _ علی ولش کن... علی‌جان... علی ولش کن! بالای پله‌ها ایستادیم و پایین رو نگاه کردیم.‌ علی، رضا رو از بازوش گرفته بود و سمت دَر می‌کشوند.‌ از خونه بیرون انداختش و توی حیاط سرش فریاد کشید: _ از این جا میری. هر وقت یاد گرفتی چطور رفتار کنی، برمی‌گردی خونه! دَر رو محکم به هم کوبید؛ انقدر محکم که منتظر بودیم شیشه‌ها بشکن، اما فقط لرزید. عصبی به بالای پله‌ها نگاه کرد. _ بیاید این شیشه خورده‌ها رو جمع کنید. بدون معطلی پله‌ها رو پایین رفتیم. با احتیاط وارد آشپزخونه شدیم. خاله گوشه آشپزخونه نشسته بود و با صدای بلند گریه می‌کرد. از موکت خیس و سینی چایی و استکان‌های شکسته روی زمین متوجه شدم که خاله قصد داشته برای همه‌مون چایی بیاره و رضا زده زیر سینی و همه رو ریخته. علی توی چهارچوب دَر آشپزخانه ایستاد و گفت: _ اینا رو جمع کنید. جارو خاک‌انداز رو برداشتم.‌ زهره کنار خانه نشست و دستش رو روی سرشونه‌ش گذاشت.‌ _ مامان تو رو خدا گریه نکن. خاله عصبی دست زهره رو کنار زد و گفت: _ تو این خونه هیچکس حال منو نمی‌فهمه. هرکی یه دردی به من می‌ده.‌ الان من سکته کنم بمیرم، کی می‌خواد شما رو جمع کنه! به علی نگاه کرد و ایستاد. _ برای چی از خونه بیرونش کرد‌ی! اگه بره یه جایی که نباید، من چی‌کار کنم؟ _ غلط می‌کنه! قلم پاش رو خورد می‌کنم. اون هیچ جا نمی‌ره.‌ خاله با گریه و التماس گفت: _ تو رو خدا برو برش گردون. _ صبر کن مامان! بیخود می‌کنه صداش رو می‌ندازه توی گلوش، سرت داد می‌زنه. ظرف بشکنه!؟ تو این خونه از این چیزا نداریم. باید احترامت رو نگه داره. الانم شرط برگشتش به خونه اینه؛ باید بیاد جلو دَر بایسته بگه غلط کردم. نه یه بار، صد بار بگه غلط کردم؛ شاید راهش بدم.‌ وگرنه باید تو کوچه خیابون بخوابه. _ لااقل زنگ بزن به حسین بیاد دنبالش. هوا سرده. _ به جهنم که سرده! بذار ادب شه. _ دلم طاقت نمیاره. من مادرم. _ مادر من، اینکه این جوری تو این خونه واسه مادرش داد و بیداد می‌کنه، تو زندگی می‌خواد چه غلطی بکنه! _ تو رو خدا بیا بریم خونه اقدس‌خانم، تکلیفت رو معلوم کنم. ناخواسته خاک‌انداز که پر بود از شیشه خورده از دستم افتاد. علی نگاهی بهم انداخت و گفت: _ من زن بگیرم و مشکل حل می‌شه!؟ باشه من زن می‌گیرم. فقط مهلت بدید یه مشکلی برام پیش اومده، حل بشه چشم. دوباره شیشه خورده‌ها رو جمع کردم. دلم می‌خواد تمام این شیشه‌ها رو توی صورتم بکوبم تا خاله دیگه این حرف‌ها رو تکرار نکنه.‌ شیشه‌ها رو توی سطل زباله ریختم. یه سینی چای پر کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله گوشه‌ای نشسته بود. علی رو به روش و میلاد هم کنار خاله کز کرده بود. سینی رو جلوی علی گرفتم. با سر به زمین اشاره کرد. _ بذار زمین برمی‌دارم. کاری که خواست رو انجام دادم و کنار خاله نشستم.‌ زهره هنوز روش نمی‌شه جلوی علی بشینه. توی آشپزخانه نشست. نیم ساعتی بود که علی، رضا رو بیرون کرده بود و خبری از رضا نبود. خاله گفت: _ یه زنگ بزن به حسین. شاید رفته باشه اونجا. _ زنگ نمی‌زنم مامان! می‌دونم پشت دَر وایستاده؛ باید بگه غلط کردم. _ ولش کن بچه‌س، یه کاری کرد. _ بی‌جا کرد! صدای زنگ خونه بلند شد. نگاهی به دَر انداخت و ایستاد. خاله روبروش ایستاد.‌ _ تو رو خدا هیچی بهش نگو. علی کلافه دستی به موهاش کشید. _ حداقل بذار زهره دَر رو باز کنه. _ مامان می‌ذاری من کار خودم رو بکنم یا نه؟ این پررو شده. این کارش غیرقابل بخششه. _ حالا به خاطر من هیچی نگو. عصبی سر جاش نشست. _ زهره برو دَر رو باز کن. بهش بگو یک‌ کلمه حرف بزنه می‌کشمش. زهره بیرون اومد و سمت حیاط رفت.‌ چند لحظه بعد صدای عمو توی حیاط پیچید. _ سلام، کی خونه‌س؟ زهره گفت: _ سلام، خودمون. علی رو به من گفت: _ بلند شو برو بالا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12