eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ فکر پولش رو کردی آخه؟ _ آره نگران‌ نباش؛ جور می‌شه. مگه پول ماشین جور نشد؟ یه دفعه گفتی قرعه به ناممون دراومد. بیچاره علی هنوز نمی‌دونه خاله النگوهاش رو هم برای ماشین فروخته. _ مامان‌ زنگ زدی به اقدس‌خانم بگی؟ خاله ناامید گفت: _ مطمئنی بگم!؟ دیگه باید به چه زبونی بگه که خاله متوجه بشه. _ آره مطمئنم.‌ اصلاً رفتنمون از اول اشتباه بود.‌ _ دختر خوبیه ها! _ ان‌ شالله خوشبخت بشه. زودتر بگو بذار دلبسته نشه. خاله طلبکار گفت: _ باشه، ولی دفعه‌ی دیگه من یکی رو انتخاب کردم حق نداری نه بیاری! علی خنده‌ی صداداری کرد. _ شاید منم بخوام مثل حسین یهو دستت رو بذارم‌ تو حنا. صدای ذوق‌زده‌ی خاله بلند شد. _ الهی دورت بگردم.‌ من که از خدامه خودت انتخاب کنی. سرفه‌ای کردم و وارد آشپزخونه شدم. علی دستاش رو پشتش گذاشته بود و به کابینت تکیه داده بود. با دیدنم، پنهانی از خاله لبخندی زد و جواب سلامم رو داد. قند توی دلم آب شد. انگار دوتا بال بهم دادن تا پرواز کنم.‌ تلاشم‌ برای کنترل خودم‌ بی‌فایده بود و لبخند پهنم قصد جمع شدن نداشت. اما علی برعکس من چهره‌ش رو مثل همیشه جدی کرد. خاله نگاهی بهم انداخت. _ زهره نیومد؟ _ من بهش گفتم. _ چیه کبکت خروس می‌خونه! جلو رفتم و بشقاب‌ها رو ازش گرفتم. _ من آماده می‌کنم.‌ رو به علی گفت: _ برو لباس‌هات رو عوض کن، بیا ناهار. فکر کنم با این لبخندی که علی بهم زد تا یک ماه روحیه شادی داشته باشم. خاله درمونده زیر لب گفت: _ چه جوری بهشون بگم. فوری گفتم: _ چه جوری نداره! می‌خوای من زنگ بزنم بگم؟ اَخم ریزی کرد. _ چی به کی بگی؟ اصلاً حواسم نبود که باز بی‌اجازه حرف‌هاشون رو شنیدم. _ به زهره دیگه! که بیاد پایین. جلو اومد و گوشم رو توی دستش گرفت.‌ مثل همیشه نه فشار داد نه حتی ذره‌ای کشید. _ این فضولی کار دستت می‌ده ها! _ مگه من چی گفتم؟ دستش رو انداخت و نفس سنگینی کشید. _ زشته رویا‌خانم! _ خاله به خدا نمی‌خواستم گوش وایستم. همین جوری شنیدم. _ نمی‌خواد قسم بخوری.‌ منم خودم بلدم گندکاری بچه‌هام رو درست کنم. _ چشم‌، ولی این‌گند‌کاری علی نیست! از اول گفت نمی‌خوام، شما اصرار کردی. من مطمئنم علی خودش مثل دایی یکی رو دوست داره. صدای سرفه‌ی علی باعث شد تا حرف توی دهنم بماسته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از وقتی برای اموزش آرایشگری به آرایشگاه مهناز خانم می‌رفتم با دختری به اسم محدثه دوست شدم یه روز دیدمش که ازیه ماشین مدل بالا جلوی آرایشگاه پیاده شد وقتی ازش پرسیدم گفت شوهر خواهرم بود... یه مرتبه‌ی دیگه اونو دیدم که از یه ماشین دیگه پیاده شد راننده یه پسر جوون دیگه ای بود که قبلا ندیده بودمش... از محدثه با اون پوشش چادر و رفتارهای موجهش بعید بود با کسی در ارتباط باشه و حالا من با چند مرد جوون مختلف میدیدمش... بدون خجالت ازش پرسیدم جریان چیه که... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم فک کل اسیر 📌 گزارش تصویری پرداخت وجه آزادی زندانی ✅ از مجموع بدهی مبلغی جمع شد، بنده هم از سه قسط ۱۲ میلیون تومانی یکیشو امروز صبح اجرای احکام دادگاه ... پرداخت کردم 👈 گزارش تصویری اسناد پرداختی است اگر کسی مستندات بیشتری مثل احکام اصداری یا رای نهایی شعب مخصوص این زندانی رو خواست از ارائه هیچ سندی دریغ نمی‌کنیم 🙏 🔴 باقیمانده بدهی زندانی 👇 ۲۴ میلیون تومان دعای خیر بدرقه راه زندگی و مهربانی شما موجودی کانال در گزارش تصویری موجود است ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود بزنید رو کارت ذخیره میشه ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ 🔵 درودِ سرباز اسراییلی به نفربر قدرتمندِ رژیم صهیونیستی 😂 پ ن: بزودی دلخوشی هاتون همینطوری خاتمه پیدا میکنه😅 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید حسن نصرالله: امروز اسرائیل پس گردنی می‌خورد و ساکت می‌ماند✌️🏻✌️🏻 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاه تیزی بهم انداخت.‌ بشقاب‌ها‌ رو روی زمین گذاشتم. من که نگفتم اون شخص منم، چرا علی ناراحت شد! قبل از اینکه خاله نگاهش کنه، اخم رو از وسط پیشونیش برداشت.‌ خاله گفت: _ رویا سفره رو پهن کن، من برم بالا با زهره کار دارم. فوری بیرون رفت. علی صداش رو پایین آورد و با تشر گفت: _ فکر نکن اگر بگی همه چی تموم می‌شه! من مطمئنم یکی از مخالف‌های سرسخت، خود مامانِ.‌ بگی مسیرمون‌ رو یا خیلی دور می‌کنی یا دست نیافتنی. پس دهنت رو ببند. لب‌هام‌ رو جلو دادم و به حالت قهر، دلخور گفتم: _ مگه من چی گفتم؟ نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با نفس سنگینی ازم گرفت. _ خط هم نده. من بلدم‌ خودم‌ درستش کنم. خاله عصبی و با حرص وارد آشپزخونه شد و زیر لب غر زد: _ دختره‌ی نفهم. _ مامان زیاد اذیتش نکن. _ من اذیت می‌کنم!؟ این‌چند وقت، چند بار گند زده؟ همش دنبال یه راه حل خوب بودم. خدا رو شکر که براش خواستگار اومد راحت شدم. علی متأسف سرش رو تکون داد. سفره رو پهن کردم. خاله گفت: _ علی اینا رو صداشون کن‌، من حوصله ندارم. با یه جمله‌ی کوتاهِ بچه‌ها بیاین ناهارِ علی، کمتر از یک‌ دقیقه همه پایین بودن.‌ روزهای دیگه خاله بیشتر از ده بار باید صداشون می‌کرد تا می‌اومدن. همه دور سفره نشستیم و شروع به خوردن کردیم. چشم‌های زهره قرمز بود و میلی برای غذا خوردن نداشت. نگاهش به دست‌های علی بود که برای پر کردن‌ قاشق از غذا، پایین‌ و بالا می‌شد. میلاد رو به من لب زد: _ گفتی؟ اَبروهام‌ رو بالا دادم. ناامید به بشقابش نگاه کرد.‌ علی بشقاب خالی‌ش رو کمی جلو کشید و لیوان‌ آب رو برداشت. تشکری کرد و ایستاد که در کمال ناباوری همه، زهره پربغض صداش کرد: _ علی. علی متعجب‌تر از همه بهش خیره موند اما جوابی نداد. زهره اشکش رو با پشت دست پاک‌ کرد. _ ببخشید. خشک‌ و جدی گفت: _ دقیقا چی رو زهره! زهره دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. شروع به گریه کرد و همزمان گفت: _ به خدا غلط کردم. دیگه تکرار نمی‌کنم. این بار، بار آخر بود. اگر یک‌ بار دیگه تکرار کردم‌ بعد هر چی تو بگی. ولی تو رو خدا من رو شوهر نده. رویا می‌گه به آقاجون بگم نمی‌ذاره. ولی من دلم‌ نمی‌خواد حرف از خونمون بره بیرون.‌ تو رو روح بابا منو ببخش.‌ قول می‌دم درس بخونم سرم به کار خودم باشه. زهره همیشه وسط کارهاش من رو خراب می‌کنه. حالا می‌مرد اون جمله رو نمی‌گفت! خاله، هم دلش برای زهره سوخته بود، هم دوست نداشت از تنها راه‌حلش دور بشه. _ یه‌‌جوری گریه می‌کنی انگار قراره... حرفش رو با چشم‌غره‌ای به زهره خورد. _ شوهر کردن که این‌جوری زجه‌ مویه نداره! زهره فقط مخاطبش علی بود.‌ انگار می‌دونه که جز علی کسی نمی‌تونه کمکش کنه.‌ آخرین التماس‌هاش رو با اوج گریه به زبون آورد. _ علی توروخدا. غلط کردم.‌ تو اگر بگی نه، مامان هم کوتاه میاد. علی فقط نگاه کرد.‌ سرش رو پایین انداخت و بی‌حرف از آشپزخونه بیرون رفت. باید منتظر برگشت این‌ سونامی که زهره راه انداخت به سمت خودم باشم.‌ تا من باشم که دیگه دلم برای زهره نسوزه و راهنماییش نکنم. از سکوت علی، خاله هم سکوت کرد.‌ رضا درمونده به خواهرش نگاه کرد. درسته بیشتر مواقع تو‌ کل‌کل هستن، ولی توی روز‌های سخت خیلی هوای زهره رو داره. دستش رو روی سرشونه‌ زهره گذاشت و غمگین گفت: _ بسه گریه نکن. پاشو برو بالا. خاله بدون عکس‌العملی، به سکوتش ادامه داد. زهره درمونده، به ناچار ایستاد و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بیچاره میلاد! توی این اوضاع چه‌جوری به خاله بگم. شاید بهتر باشه فردا خودش رو به مریضی بزنه و مدرسه نره.‌ خاله با ناراحتی گفت: _ رویا بلند شو برو پیش زهره. رفتن همان و خوردن تیروترکش‌های التماس نافرجام زهره به من هم همان. _ من نمیرم.‌ خودتون برید. اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ ورپریده! میری کار یاد زهره می‌دی!؟ کمی خودم رو عقب کشیدم. _ خب دلم براش سوخت! _ بعد باید یادش بدی که بره آبروی من رو جلوی پدربزرگتون ببره!؟ _ من دیدم ناراحتِ، گفتم اون‌جوری بگم‌ آروم بشه. _ بلندشو از جلوی چشم‌هام برو! نگاهش رو به رضا داد. _ تو پاشو برو پیشش. رضا چشمی گفت و کاری که خاله گفته بود رو انجام داد. خاله با تشر نگاهم کرد. _ چرا نشستی!؟ _ کجا برم؟ علی تو هال نشسته، رضا هم که تو اتاق ماست؛ من نمی‌تونم برم بالا! حیاط هم که سرده. شما برو پیش علی، من ظرف‌ها رو بشورم. نگاه پر از غیضش رو از روی من برداشت و بیرون رفت. میلاد فوری کنارم‌ نشست. _ من چی‌کار کنم؟ _ یه چی بگم، بعداً نگی من بهت گفتما! _ نمی‌گم. _ الان من اگر بگم، هم فوتبال دیگه نمی‌تونی بری، هم حسابی دعوات می‌کنن. فردا صبح الکی بگو حالم داره بهم می‌خوره، نرو مدرسه. بذار خونه آروم‌ بشه بعد من بگم. _ اگر صبح نرم‌ مدرسه، بعدازظهرش مامان می‌ذاره برم‌ فوتبال؟ _ نه دیگه! حالا یه روز قیدش رو بزن. _ آخه فردا مسابقه برگشت داریم. می‌خوام گل بزنم. _ چی بگم! صبر کن تا فردا ببینیم چی می‌شه. به بیرون نگاه کردم. علی دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشم‌هاش رو بسته بود. خاله هم درمونده بهش نگاه می‌کرد. _ میلاد، برو بالا به رضا بگو زنگ بزنه دایی بیاد اینجا. برق شادی تو چشم‌هاش نشست. _ دایی بزرگ‌تر من حساب می‌شه؟ کلافه گفتم: _ به دایی هر چی بگی، به علی می‌گه. لب‌هاش آویزون شد. دوباره ذوق‌زده گفت: _ به عمو می‌گم. _ بعدش اگر خاله بفهمه، دعوات می‌کنه! _ اَه... خسته شدم. _ تو یکم صبر کن، شاید گفتم به خاله. با صدای تند خاله، دست‌وپام رو گم کردم. _ رویا یه چایی بریز بیار! _ چشم. نفس راحتی کشیدم. همش تقصیر خودمه. کاش یاد می‌گرفتم دیگه به زهره حرف نزنم و کمکش نکنم. دوتا چایی ریختم و با ترس‌ولرز بیرون رفتم. خدا لعنتت نکنه زهره! سینی رو جلوی علی گذشتم و با تمام سرعت به آشپزخونه برگشتم. با بلند شدن صدای دَر خونه نفس راحتی کشیدم. احتمالاً میلاد به رضا گفته، اونم به دایی زنگ‌ زده، اومده. روسریم رو مرتب کردم. _ من باز می‌کنم. هیچ کس حرفی نزد.‌ از خدا خواسته وارد حیاط شدم. تقریباً سمت دَر دویدم و بازش کردم. با دیدن اقدس‌خانم اخم کرد. _ بفرمایید؟ اون هم انگار دل خوشی از من نداره. _ خاله‌ت خونه‌ست؟ _ نه نیست. _ کی میاد؟ حالا که شرایطش پیش اومده، عمراً بذارم‌ به هدفش برسه. _ رفته مسافرت تا یک‌ ماه دیگه هم نمیاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ دو سه روز پیش با من حرف زد! پس چرا نگفت؟ پوزخندی زدم. _ مگه شما می‌خوای بری مسافرت به همسایه‌هاتون می‌گید؟! پشت چشمی نازک کرد. _ کی میاد؟ عجب آدم گیریه، قصد رفتن نداره. شونه‌هام رو بالا دادم‌ و با بی‌تفاوتی گفتم: _ رفته برای علی زن بگیره. دیگه خودتون حساب کنید چقدر طول می‌کشه. چشم‌هاش گرد شد. _ یعنی چی!؟ _ مگه بهتون نگفتن! دخترتون شب اول به علی می‌گه نه تنها من، هیچ دختر دیگه‌ای هم زن تو نمی‌شه چون باید خرج خانوادت رو بدی. علی هم خیلی این حرف ناراحتش کرد. خاله‌م هی می‌گفت زشته ولی علی گفت نمی‌خواد. دیگه رفتن براش زن‌ بگیرن. عصبانی و دلخور گفت: _ از طرف من به خاله‌ت بگو جواب ما نه بود، خودت انقدر رفتی و اومدی مریم رو دودل کردی! _ خب خداروشکر که دودل بوده. الان زیاد ناراحت نمی‌شه. چند ثانیه عصبی نفس کشید و نگاهم کرد که با صدای یاالله دایی نگاهش رو برداشت و بی‌حرف رفت. ذوق زده با نگاه بدرقه‌ش کردم. هم استرس گرفتم، هم حسابی خوشحالم که بالاخره شرش کم شد. _کی بود این!؟ نگاهم رو به دایی دادم. _ هیچ کس. سلام دایی. داخل اومد و گونه‌م رو کمی محکم کشید. _ باز چی کار کردی شیطونک! با دست صورتم رو ماساژ دادم.‌ _ وا... هیچی! خندید. _ شنیدم چی بهش می‌گفتی. لبم رو به دندون گرفتم. _ از کجاش شنیدی!؟ _ از هیچ جاش. با صدای بلند‌تری خندید و سمت خونه رفت. پا تند کردم و دستش رو گرفتم. _ دایی توروخدا نگیا! ایستاد و بهم خیره شد. _ نمی‌گم؛ ولی خیلی کار بدی کردی. _ آخه همش اینجا بودن. با انگشت روی بینیم‌ زد. _ به تو ربطی نداشت. دستم رو به کمرم زدم. _ پس به کی ربط داشت؟ لب‌هاش رو جلو داد و نفسش رو صدادار بیرون داد. _ بعید می‌دونم علی با تو کنار بیاد! _ چرا؟ _ با این حاضر جوابیت. _ آخه... صدای علی باعث شد تا بقیه‌ی حرفم رو نزنم. _ چرا نمیاید داخل؟ دایی آهسته گفت: _ خیالت راحت، من هیچی نمی‌گم. سمت علی رفت.‌ نفس راحتی کشیدم و پشت سرش راه افتادم. خاله با دیدن دایی هم حالش جا نیومد.‌ نگاه چپی به من کرد و رو به دایی گفت: _ این طرفا! دایی با شوخ طبعی گفت: _ ناراحتی برم. نیم‌نگاهی به من کرد. _ نه. آخه من می‌دونم از کجا آب می‌خوره! _ میلاد زنگ زد بهم، ولی من خودم تو راه اینجا بودم. حق به جانب گفتم: _ خاله شما تازگی دیگه من رو دوست ندارید. هر چی می‌شه بیخود می‌ندازید گردن من! هر سه نگاهم کردن. به حالت قهر ایستادم و از پله‌ها بالا رفتم.‌ علی گفت: _ مامام راست می‌گه. الان به رویا ربط نداشت!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ دفاع ازش نکن.‌ دیدم‌ به میلاد یه چی گفت! حسین‌جان قرار مدار تو چی شد؟ _ مگه قرار نشد شما زنگ بزنی، جواب بگیری! علاقه‌ی علی به منم‌ کم‌کم داره نمایان می‌شه. ازم‌ دفاع کرد. سرخوش وارد اتاق شدم. بلافاصله رضا ایستاد تا بیرون بره. _ بشین. دایی پایینه، کسی نمیاد بالا. ناراحت به زهره نگاه کرد. _ عجب گیری افتادیم! _ من دیگه می‌ترسم حرف بزنم. زهره آبروی آدم‌ رو می‌بره! رضا گفت: _ رویا اگر فکری به سرت می‌رسه بگو. به زهره اشاره کردم. _ قول بده نگه من گفتم! زهره درمونده نگاهم کرد. _ از دهنم پرید. ببخشید. _ شانس آوردم علی هیچی بهم نگفت. تنها فکری که الان به ذهنم‌ می‌رسه اینه که شب خواستگاری به پسره حرف‌های خل‌وچل بازی بزنه بره. رضا خوشحال به خواهرش نگاه کرد. _ آره اینم فکر خوبیه. زهره آه کشید. _ کاش می‌شد یه کاری کنیم کلاً نیان. رضا دستش رو گرفت. _ حالا این پیشنهاد خوبه دیگه! _ چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. فکری توی سرم جرقه زد. _ گفت فامیل عباس آقاست. آره؟ هر سه نگاهم کردن و رضا تأیید کرد. _ آره. ذوق زده به زهره نگاه کردم. _ سه شنبه که می‌ریم خونه‌ی آقاجون به عمه بگیم. اونم ناراحت می‌شه که چرا فامیل شوهرش عزای عباس‌آقا رو نگه‌ نداشتن. زنگ می‌زنه بهشون‌ می‌گه. اونام ناراحت می‌شن دیگه نمیان. رضا کنترل شده خندید. _ زهره این عالیه. _ کی بگه آخه! باز به من نگاه کردن. _ خودتون باید بگید. من با عمه قهرم. رضا گفت: _ چه جوری بگیم؟ آخه سن ما به فضولی نمی‌خوره! معنی‌دار به میلاد نگاه کرد. میلاد گفت: _ من می‌گم ولی باید برام‌ توپ بخری. _ باشه می‌خرم. _ گرونه ها! _ چنده مگه؟ _ مربیمون می‌گه خوبش صد تومنه. رضا با خنده گفت: _ میلاد ارزون بگیر، بذار مشتری شیم. میلاد که احساس قدرت کرده صداش رو کلفت کرد. _ همون که گفتم! _ باشه. برات می‌خرم. ولی سر برج. ذوق‌زده دست‌هاش رو بهم زد. _ قرمزش رو بخر.‌ _ فقط باید بی‌خراب‌کاری بگی‌ها! _ باشه قول می‌دم. زهره با صدای لرزون گفت: _ رضا ازت ممنونم.‌ برات جبران‌ می‌کنم. _ عین آدم‌ زندگی کن؛ نه خودت رو توی دردسر بنداز، نه ما رو. جبران نمی‌خواد. زهره شرمنده به من نگاه کرد. _ من رو ببخش. خیلی بهت بد کردم. خاله از پایین‌ اسمم رو صدا کرد. _ رویا یه لحظه بیا پایین. به شوخی رو به زهره گفتم: _ کاش زودتر این داستان تو تموم بشه، مُردم از بس تنهایی کار کردم.‌ ایستادم‌ و از پله‌ها پایین رفتم. باید دست پیش بگیرم تا خاله احساس عذاب وجدان کنه که چرا بیخودی دعوام کرده. شاید بتونم‌ برگه‌ی میلاد رو نشونش بدم. اخم‌هام رو توی هم کردم و پایین‌ پله‌ها ایستادم. _ دختر‌گلم یه چند تا چایی بیار. اخمم کار ساز شد و خاله من رو دختر‌گلم خطاب کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سالهای جنگ شهر ما هم به خاطر اینکه به خوزستان و شهرهای مرزی نزدیک بود خهمش بمباران می شد. من حامله بودم و شوهرم برای جنگ به جبهه رفته بود. روز های آخر بارداریم هرچقدر براش نامه می‌نوشتم جوابی نمی‌گرفتم. تا اینکه روز زایمانم رسید و با مادرشوهرم به بیمارستان رفتم زایمان کردم و دخترم به دنیا اومد اما همون موقع... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
آنقدر درگیر هِجی کردن متن زندگی شده ام؛ که از لذتِ درکِ مفهومش جامانده ام... امیرحسین 🌱
پارت بعدی اینجاست😍 وای رویا لو رفت به اقدس خانم چی گفته🙊😂 https://eitaa.com/joinchat/4026466456C5a963fdb8e
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سعی کردم ناراحتیم رو حفظ کنم و با همون حال به آشپزخونه رفتم. چند‌ تا چایی ریختم و با سینی به هال برگشتم‌‌. سینی رو جلوشون گذاشتم و سمت پله‌ها پا کج کردم. خاله گفت: _ رویا‌جان خاله، بمون پایین. دلخور نگاهش کردم. _ بمونم که شما هرچی دوست دارید بهم بگید! _ چیزی نگفتم‌ که! فکر کردم‌ تو گفتی. _ به خاطر فکرتون من رو ناراحت کردید!؟... من علی با تشر گفت: _ بس کن رویا، عِه! دایی خندید: _ روت رو کم کن دیگه دایی! از محبت این‌خواهر ساده‌ی من کم سوءاستفاده کن. خواستم‌ باز جواب بدم‌ اما نگاه علی مانعم شد. خاله با لبخند نگاهم کرد. _ عیب نداره. بچه‌م دلش گرفته. بشین قربونت برم. نه تعارف خاله و نه کنایه دایی، هیچ کدوم دلیل کوتاه اومدنم نشد. تنها اخم کم‌رنگ‌ وسط پیشونی علی بود که کار خودش رو کرد و به ناز کردنم خاتمه داد. روبروی خاله نشستم.‌ دایی لیوان چایی رو جلوی علی گذشت. _ بیا قیافه نگیر. نگاهش بین هردومون جابجا شد. _ حالا تو امامزاده وقت زیاد دارید. بعد هم با صدای بلند خندید. علی فوری رنگ نگاهش رو تغییر داد و خودش رو جمع‌وجور کرد. خاله بی‌خبر از همه جا پرسید: _ چرا امامزاده!؟ شدت خنده‌ی دایی بیشتر شد. علی گفته بود دایی حتماً سربسرش می‌ذاره و اذیتش می‌کنه. کاش دایی ساکت می‌شد و درک می‌کرد که این‌حرف‌هاش باعث می‌شه علی من رو مقصر بدونه. چپ‌چپ نگاهش کرد. _ هیچی، این عادت داره این‌جوری حرف بزنه! می‌گه همه می‌میریم‌ اون دنیا با هم‌ حرف می‌زنیم. جدیش نگیر زیاد چرت‌ می‌گه! خاله اخم‌ کرد. _ وا حسین! این چه حرفیه می‌زنی؟ من تازه می‌خوام دامادتون‌ کنم. دایی که از شدت خنده ضعف کرده بود به زحمت گفت: _ چه دامادی هم! شرط می‌بندم چشم‌هات از تعجب گرد بشن. لبم رو به دندون گرفتم و به علی که هنوز با التماس به دایی نگاه می‌کرد خیره شدم. خاله با لبخندی که از عدم‌ آگاهیش بود، نگاهش رو بین دایی که فقط می‌خندید و علی که صورتش سرخ شده بود، جابجا کرد. _ چرا تعجب؟ دختر اقدس‌خانم نشد؛ یه دختر خوب‌تر پیدا می‌کنم براش. دایی نیم‌نگاهی به من که از دست حرف‌هاش عاصی شده‌ بودم کرد. _ دختر اقدس‌خانم که کلاً نشد. بدبخت کیش و مات شد. نتونستم‌ جلوی خودم رو بگیرم و با حرص گفتم: _ اون اصلاً تو بازی نبود که بخواد کیش و مات بشه! دایی دوباره خندید و اینبار کنایه‌ش رو به من زد. _ اوه... اوه! رویا غیرتی شد.‌ علی دلخور نگاهش کرد. _ بسه دیگه حسین! چی خوردی انقدر نمک‌ می‌ریزی؟ انگار قندت بالا و پایین شده! _ هیچی نخوردم. دیابت هم ندارم. شاهد عینی بودم.‌ اونم تو امامزاده. زیادی هم حرف بزنی می‌گم... علی اینبار چپ‌چپ من رو نگاه کرد. خاله با مهربونی گفت: _ رویا قدرشناسه.‌ می‌دونه علی چقدر زحمت کشِ. دلش نمیاد برادرش رو کنار دختری که یه بار براش ناز کرده ببینه.‌ اصلاً یاد اون روزهایی که بیخودی می‌رفتم اونجا و هی از علی تعریف می‌کردم و مریمم با ناز نه می‌گفت می‌افتم، خودمم پشیمون می‌شم. دایی نتونست خودش رو کنترل کنه و به دیوار پشت سرش تکیه داد و باز هم خندید. _ عجب خواهر و برادری؟! خاله از خنده‌های بیخودی برادرش دلگیر شد. _ حالا بشین اینجا، هی ما رو مسخره کن...! صدای تلفن خونه بلند شد. خاله پشت چشمی نازک‌ کرد و گوشی رو برداشت. _ الو. لبخند و استرس هر دو با هم توی صورتش نمایان شد. _ سلام اقدس‌خانم. با شنیدن اسمش قالب تهی کردم و نگاهم رو به دایی دادم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ خوبید؟ چیزی شده!؟ حق به جانب گفت: _ نه؛ من خونه‌م! _ کی گفته!؟ تیز نگاهم کرد. _ نه والا من خونه‌م! با چشم‌وابرو تهدیدم کرد. _ نه من شرمندم.‌ راستش یه حرفی تو خونمون شد که من خودم‌ می‌خواستم بهتون بگم.‌ احتمالاً رویا شنیده، اون‌جوری گفته. نگاه پر از تهدیدش رو از من برنمی‌داشت. _ من شرمنده‌تونم. _ نه باور کن... _ اقدس‌خانم، مریم بهترین... چشم‌هاش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت. _ حق با شماست.‌ نگاهم رو که سمت علی رفته بود برداشتم و به دایی دادم. دایی به پله‌ها اشاره کرد و بی‌صدا لب زد: _ پاشو برو بالا. از فرصت استفاده کردم و با تمام سرعت پله‌ها رو بالا رفتم. فرصت گوش ایستادن هم ندارم.‌ از مدل وارد شدنم به اتاق، هر سه تعجب کردن. دَر رو از پشت قفل کردم و بهش تکیه دادم. رضا با تعجب گفت: _ چی شد!؟ زیاد ندوییده بودم و نفس‌نفس زدنم فقط از ترس بود. خاله حتماً تنبیه‌م می‌کنه. لبخند رضایت‌بخشی روی لب‌هام‌ نشست‌. _ هر چی هم که بشه خوب کردم. رضا کنارم ایستاد. _ رویا خوبی!؟ چی رو خوب کردی! باز هیجان زده شدم و فکرم رو به زبون آوردم. _ هیچی. خاله نمی‌تونست به اقدس‌خانم بگه علی نمی‌خواد، من گفتم. ناراحت شده. بی‌اهمیت دستش رو تکون داد و دوباره کنار زهره نشست. _ خُلی به خدا. به تو چه آخه! میلاد نگران‌تر از قبل گفت: _ مامان الان باهات قهر کرد؟ نفسی تازه کردم و کنارش نشستم. _ خاله با من قهر نمی‌کنه. دایی پایینه، بره بهش می‌گم. _ می‌ترسم! _ چرا!؟ هیچی نمی‌شه. درس فردات رو خوندی؟ _ نه آخه فردا هم مسابقه داریم. ابروهام بالا رفت. _ چه ربطی داره! پاشو برو دَرست رو بخون. این‌جوری پیش بری کلاً دیگه نمی‌ذاره بری فوتبال. ایستاد. _ باشه الان میرم. سمت دَر رفت. کلید رو توی دَر پیچوند و بازش کرد.‌ دَر که باز شد علی رو دیدم که از اتاقش بیرون می‌اومد. از دیدن رضا توی اتاق ما شاکی شد. ضربان قلب من از رضا هم سریع‌تر می‌زنه. _ تو اون‌ جا چی‌کار می‌کنی؟ رضا فوری ایستاد. _ با زهره کار داشتم. با سر به اتاق رضا اشاره کرد. _ بیا بیرون. با زهره هم کار داری، ببر اتاق خودت. بعد از چند روز اسم زهره رو گفت.‌ از وقتی از مدرسه آوردش، اون خطابش می‌کرد. نیم‌‌نگاه متأسفی بهم انداخت و بعد از بیرون رفتن رضا، با پوشه‌ای که دستش بود پایین رفت. دَر اتاق رو بستم. زهره پر بغض گفت: _‌ رویا یعنی حرف‌هام روش تأثیر داشته؟ _ فکر کنم. آخه بهت گفت زهره! اشک روی صورتش ریخت. _ اگه بگه نه، دیگه لازم نیست رضا به عمه هم بگه. _ من خیلی دوست دارم حال عمه رو بگیرم.‌ کار تو هم که درست بشه، خودم یه جوری به گوشش می‌رسونم. _ چه غلطی کردم! خودم رو انداختم تو دردسر.‌ _ دوست نداری شوهر کنی؟ _ این‌جوری نه. یه حس خیلی بدی داره. دَر اتاق به ضرب باز شد و هر دو ترسیده جیغ کشیدیم. خاله عصبی وارد اتاق شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️باید تا بیت المقدس جنگید... 🌹شهید محمدابراهیم همت ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🌷 🕊 🍀شادی روح شهدا صلوات 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
مادر شوهرم میخواست برای شوهرم زن دوم بگیره. رفتم طبقه پایین دیدم مادرشوهرم سرش تو گوشیه به اسم تمیز کردن خونه ضبط رو روشن کردم و جاسازش کردم وسط مبلا برگشتم بالا. قبل از رفتن به بالا لحظه ای گوش وایسادم که مادرشوهرم گفت چرا روی گل اسم ننوشتی؟ خب پسرم از کجا بفهمه کار تو بوده؟ شب نوار رو برای شوهرم گذاشتم و گوش کرد و گفت... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ویدئویی از بیمارستان الشفا پس از ابلاغ یک ساعت فرصت صهیونیست‌ها برای تخلیه کادر پزشکی، آواره‌ها و مجروحان! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاهش ته دلم رو خالی کرد. فوری ایستادم و عقب رفتم. خاله دَر رو نیمه‌باز رها کرد. _ تو با چه اجازه‌ای با اقدس‌خانم حرف زدی؟ نباید کم بیارم. فاصله‌م رو با خاله ایمن کردم. هرچند خاله تا حالا روی من دست بلند نکرده، اما از این حالت اَخم یه خورده وهم دارم. _ خاله خب علی گفت نمی‌خواد! دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و از بینشون گفت: _ گفت نمی‌خوام، ولی گفت که تو بری بگی!؟ لب‌هام‌ رو جلو دادم و حق به جانب نگاهش کردم. _ تو چرا این‌ جوری می‌کنی! پس‌فردا می‌خوای شوهر کنی، این رفتار رو ازت ببینن یک ثانیه هم نگهت نمی‌دارن. _ من که کاری نکردم! فقط کمک‌تون کردم. _ اتفاقاً خیلی هم کار بدی کردی! تو کاری که بهت مربوط نبود دخالت کردی. حالا من می‌دونم با تو! صبر کن ببین رویاخانم چه تنبیه‌ی بکنمت. چند ضربه به دَر خورد و با دیدن علی از بین دَر نیمه باز اتاق، ته دلم بیشتر خالی شد.‌ اما با حرفی که زد، ناخواسته لبخند به لب‌هام برگشت. _ مامان عیب نداره، بیا بیرون ولش کن. عصبی سمتش برگشت. _ چی رو ولش کن! اصلاً چه معنی داره که من هر چی به رویا می‌گم تو فوری ازش دفاع می‌کنی!؟ _ دفاع نمی‌کنم. اول‌وآخر باید این‌حرف رو به اقدس‌خانم می‌زدیم. حالا رویا گفته شما رو راحت کرده.‌ حرف بدی هم که نزده! نظر من رو گفته. این حمایت علی رو هم باید بذارم کنار کلکسیون کوچیک محبت‌هاش به خودم. خاله کاملا سمتش برگشت. _ تو باید الان این حرف رو بزنی! از تو انتظار ندارم علی؛ تو مردِ این خونه‌ای، نباید بابت این فضولی بزنی تو دهنش؟ معلومه خاله خیلی عصبانیه.‌ علی نگاهی بهم انداخت. فوری سرم رو پایین انداختم تا متوجه خوشحالیم نشه. _ حالا باهاش صحبت می‌کنم.‌ بیا اعصاب خودت رو خراب نکن. مامان از اتاق بیرون رفت. دَر اتاق که بسته شد زهره گفت: _ خدا شانس بده! به خدا اگه من بودم الان معلوم نیست چه بلایی سرم‌ می‌اومد.‌ تازه ازت حمایت هم می‌کنه! این بار توی لحن زهره فقط حسرت بود. دیگه خبری از کینه و دلخوری از من نیست. صدای غرغر خاله رو می‌شنیدم که از پله‌ها پایین می‌رفت. _ چرا نذاشتی هیچی بهش بگم؟ اصلاً درکت نمی‌کنم. _ عیب نداره. با صدای بلند گفت: _ چی عیب نداره!؟ آبروم رو برده! _ برو پایین؛ کار خودت رو راحت کرده. _ علی به من حق بده! من خجالت کشیدم. _ گفتم که، حالا باهاش حرف می‌زنم.‌ صداشون قطع شد. خیلی خوشحالم بالاخره از دست اقدس‌خانم راحت شدم. الان راحت می‌تونه بدون دغدغه به آینده‌ با من فکر کنه. _ حالا مگه چی گفتی؟ _ هیچی بلند شده اومده دَر خونه می‌گه خاله‌ت هست! خجالت هم نمی‌کشه؛ مثلاً ما عزاداریم. زهره پوزخندی زد. _ چقدرم که تو عزاداری! کم مونده بود یقه‌ی صاحب عزا رو پاره کنی. _ بالاخره لباس مشکی که تن خاله هست، نباید ملاحظه کنه! بعد هم‌ عمه خودش شروع کرد. _ چی بهش گفتی که مامان شاکی بود؟ لبخند پیروزمندانه‌ای زدم. _ گفتم خاله‌م رفته مسافرت واسه علی زن بگیره. _ علی مریم رو بگیره یا نگیره، چه فرقی به حال تو داره که این‌جوری بالا پایین می‌پری! صدای علی باعث شد تا فوری از جام بلندشم. _ رویا یه لحظه بیا پایین. زهره با کنایه با ناراحتی که به خاطر رفتار علی باهاش بود گفت: _ ناراحت نباش، هیچ‌کس به تو کار نداره. دلم براش می‌سوزه اما کاری از دستم برنمیاد. روسریم رو مرتب کردم. با اینکه علی از من حمایت کرده اما دلم آشوبه. بالای پله‌ها ایستادم و به علی که از پایین نگاهم می‌کرد، خیره شدم. _ بیا پایین. پله‌ها رو یکی‌یکی پایین رفتم و چند پله مونده بهش ایستادم. به دَر اتاق خاله اشاره کرد. _ برو از دل مامان در بیار. خیلی از دستت ناراحته. _ الان می‌ترسم. _ کاریت نداره. خیلی ناراحت شده. پایین‌ رفتم و به علی نزدیک‌تر شدم. دیگه از اون حالت امری و دستوری همیشه خبری نیست. رفتارش باهام خیلی تغییر کرده. _ رویا خواهش می‌کنم تو کارهاش دخالت نکن. این جوری بدتر آبرومون رو می‌بری. باعث می‌شی که انگشت اشاره‌ی همه به سمتمون بیاد‌. با شوخی‌هایی که دایی می‌کنه قبل از اینکه بتونم کاری بکنم که موافقت همه رو بگیرم، خرابکاری بزرگی درست می‌شه که مقصرش خودتی. بعد از هم دور می‌شیم. این‌طوری دوست داری؟ سرم رو بالا دادم لب زدم: _ نه. _ پس دیگه هیچ کاری بدون اجازه‌ی من نکن. صبر کن؛ یه چیزی می‌خوای بگی بهم بگو، مشورت کن. اگر گفتم انجام بده. از مدل حرف زدنش خوشم اومد. _ چشم. کنار رفت. _ برو از دلش در بیار.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق خاله شدم. روی تخت نشسته بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. نیم‌نگاهی بهم انداخت. _ می‌تونم بشینم پیشتون؟ جوابم رو نداد. با فاصله ازش نشستم. _ ببخشید خاله نمی‌خواستم ناراحت‌تون کنم. _ آبروم رو بردی. _ این قصد رو نداشتم. فقط می‌خواستم کارتون رو راحت کنم. _ هر کسی واسه خودش یه حرفایی داره، یه راهی داره، سبکی داره؛ وقتی تو توی کار من دخالت می‌کنی راهم رو عوض می‌کنی. من توی دَر و همسایه خجالت می‌کشم. اقدس‌خانم گفت رو دختر من اسم گذاشتی، همه فهمیدن. _ ما که به کسی نگفتیم. یه خواستگاری رفتیم، همین.‌ خودشون راه افتادن به همه گفتن. _ الان به همه می‌گه ما باهاش چی کار کردیم. _ چی‌کار کردیم خاله‌جان! رفتیم خواستگاری گفتن نه. اصلاً بره بگه به جهنم. درمونده نگاهم کرد. _ ما دیگه نمی‌تونیم برای علی از محل دختر بگیریم. سینه سپر کردم و کمی صاف نشستم. _ به جهنم؛ بهش دختر ندن. شما هر جایی برید همه دخترا از خداشونه با علی ازدواج کنن. اونم اگر اول نه نمی‌گفت و به خیال خودش ناز نمی‌کرد الان اوضاعش این‌جوری نبود. حالت چشم‌هاش گرد شد و ابروهاش بالا رفت. _ دختر این حرفا به تو چه مربوطه! سرم رو پایین انداختم. اما از نظرم کوتاه نیومدم. کلافه نفسش رو بیرون داد. _ برو به فکر شام باش. هیچی به تو نگم، خودت میری دختر هم انتخاب می‌کنی و تنهایی میری خواستگاری. _ نه خاله من می‌گم..‌‌. دستش رو بالا آورد و از من خواست تا سکوت کنم. _ حرف نزن. پاشو برو خداروشکر کن که علی اومد نجاتت داد.‌ ایستادم.‌ _ چشم‌ من میرم‌ ولی قبول کنید از دست اقدس‌خانم نجاتتون دادم.‌ چشم‌غره‌ای بهم رفت. از اتاق بیرون اومدم.‌ علی با دایی مشغول صحبت کردن بودن.‌ وارد آشپزخونه شدم.‌ شام رو خوردیم.‌ زهره پایین نیومد و کسی هم پاپیچش نشد. خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشورم و خودش شروع به شستن کرد.‌ یه سینی چایی ریختم و بیرون رفتم.‌ دایی سر نماز بود و علی به تلویزیون نگاه می‌کرد.‌ خم شدم و سینی رو جلوش گذاشتم که برگه‌ی امتحان میلاد از جیبم‌ زمین افتاد.‌ هول شدم و با سرعت دست دراز کردن‌ تا برگه رو بردارم که متوجه نگاه علی شدم. برگه رو دوباره توی جیبم‌ گذاشتم. نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد. _ اون‌ چی بود؟ لبخند مصنوعی زدم. _ یه برگه. _ اون رو که دیدم.‌ می‌گم‌ چی بود که انقدر به خاطرش هول شدی و دست‌و‌پات رو گم کردی! _ نه، هول نشدم. سینی سنگین بود ترسیدم بندازمش. خیره نگاهم کرد و دستش رو سمتم دراز کرد. _ بده ببینمش. درمونده نگاهم رو به دستش دادم. با صدای خاله نفس راحتی کشیدم. _ رویا بیا نبات هم ببر. _ چشم خاله. _ اون رو بده به من بعد برو. _ هیچی نیست به خدا...! خودم می‌خواستم بهت نشون بدم. دستش که هنوز سمتم دراز بود دلم رو بیشتر شور می‌نداخت. برگه رو درآوردم و با تردید توی دستش گذاشتم. _ خودش می‌ترسید بهت بگه.‌ داد به من بگم.‌ برگه رو باز کرد. _ می‌خواستم بگم، هی حرف پیش اومد نشد. برگه رو بعد از نگاه، تا کرد و توی جیب لباسش گذاشت. به آشپزخونه اشاره کرد. _ برو نبات بیار. _ می‌شه یه خواهش بکنم. _نه.‌ چون‌ می‌دونم‌ چی می‌خوای بگی. صحبت بین من و میلاد مردونه بوده، مردونه هم حل می‌شه. _ آخه میلاد به من گفته بهت بگم. _ چی می‌خوای بگی؟ _ فردا مسابقه داره. هیچی بهش نگو که استرس نگیره. با یه ذوقی می‌گفت مربیشون روی میلاد تأکید داره. نفس سنگینی کشید. _ باشه. حواسم بهش هست.‌ بیچاره میلاد! می‌خواست مثلاً مستقیم به علی نگه. خاله با ظرف نبات بیرون اومد.‌ _ توی این خونه باید صد بار یه حرف رو بزنی. _ علی داشت باهام حرف می‌زد. کنار علی نشست و رو به دایی که سلام نمازش رو داد گفت: _ بیا چایی بخور بببینم چی‌کار کردی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت209 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق خاله شدم.
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12