سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407فاطمهعلیکرم. بانک اقتصاد نوین اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانکملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️باید تا بیت المقدس جنگید...
🌹شهید محمدابراهیم همت
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🌷
#شهیدمحمدابراهیم_همت🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
🍀شادی روح شهدا صلوات
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
مادر شوهرم میخواست برای شوهرم زن دوم بگیره. رفتم طبقه پایین دیدم مادرشوهرم سرش تو گوشیه به اسم تمیز کردن خونه ضبط رو روشن کردم و جاسازش کردم وسط مبلا برگشتم بالا. قبل از رفتن به بالا لحظه ای گوش وایسادم که مادرشوهرم گفت چرا روی گل اسم ننوشتی؟ خب پسرم از کجا بفهمه کار تو بوده؟
شب نوار رو برای شوهرم گذاشتم و گوش کرد و گفت...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
ویدئویی از بیمارستان الشفا پس از ابلاغ یک ساعت فرصت صهیونیستها برای تخلیه کادر پزشکی، آوارهها و مجروحان!
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
رمان تخفیف خورد کل رمان ۳۵ تومن😍
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت208
🍀منتهای عشق💞
نگاهش ته دلم رو خالی کرد. فوری ایستادم و عقب رفتم. خاله دَر رو نیمهباز رها کرد.
_ تو با چه اجازهای با اقدسخانم حرف زدی؟
نباید کم بیارم. فاصلهم رو با خاله ایمن کردم. هرچند خاله تا حالا روی من دست بلند نکرده، اما از این حالت اَخم یه خورده وهم دارم.
_ خاله خب علی گفت نمیخواد!
دندونهاش رو روی هم فشار داد و از بینشون گفت:
_ گفت نمیخوام، ولی گفت که تو بری بگی!؟
لبهام رو جلو دادم و حق به جانب نگاهش کردم.
_ تو چرا این جوری میکنی! پسفردا میخوای شوهر کنی، این رفتار رو ازت ببینن یک ثانیه هم نگهت نمیدارن.
_ من که کاری نکردم! فقط کمکتون کردم.
_ اتفاقاً خیلی هم کار بدی کردی! تو کاری که بهت مربوط نبود دخالت کردی. حالا من میدونم با تو! صبر کن ببین رویاخانم چه تنبیهی بکنمت.
چند ضربه به دَر خورد و با دیدن علی از بین دَر نیمه باز اتاق، ته دلم بیشتر خالی شد. اما با حرفی که زد، ناخواسته لبخند به لبهام برگشت.
_ مامان عیب نداره، بیا بیرون ولش کن.
عصبی سمتش برگشت.
_ چی رو ولش کن! اصلاً چه معنی داره که من هر چی به رویا میگم تو فوری ازش دفاع میکنی!؟
_ دفاع نمیکنم. اولوآخر باید اینحرف رو به اقدسخانم میزدیم. حالا رویا گفته شما رو راحت کرده. حرف بدی هم که نزده! نظر من رو گفته.
این حمایت علی رو هم باید بذارم کنار کلکسیون کوچیک محبتهاش به خودم.
خاله کاملا سمتش برگشت.
_ تو باید الان این حرف رو بزنی! از تو انتظار ندارم علی؛ تو مردِ این خونهای، نباید بابت این فضولی بزنی تو دهنش؟
معلومه خاله خیلی عصبانیه. علی نگاهی بهم انداخت. فوری سرم رو پایین انداختم تا متوجه خوشحالیم نشه.
_ حالا باهاش صحبت میکنم. بیا اعصاب خودت رو خراب نکن.
مامان از اتاق بیرون رفت. دَر اتاق که بسته شد زهره گفت:
_ خدا شانس بده! به خدا اگه من بودم الان معلوم نیست چه بلایی سرم میاومد. تازه ازت حمایت هم میکنه!
این بار توی لحن زهره فقط حسرت بود. دیگه خبری از کینه و دلخوری از من نیست.
صدای غرغر خاله رو میشنیدم که از پلهها پایین میرفت.
_ چرا نذاشتی هیچی بهش بگم؟ اصلاً درکت نمیکنم.
_ عیب نداره.
با صدای بلند گفت:
_ چی عیب نداره!؟ آبروم رو برده!
_ برو پایین؛ کار خودت رو راحت کرده.
_ علی به من حق بده! من خجالت کشیدم.
_ گفتم که، حالا باهاش حرف میزنم. صداشون قطع شد. خیلی خوشحالم بالاخره از دست اقدسخانم راحت شدم. الان راحت میتونه بدون دغدغه به آینده با من فکر کنه.
_ حالا مگه چی گفتی؟
_ هیچی بلند شده اومده دَر خونه میگه خالهت هست! خجالت هم نمیکشه؛ مثلاً ما عزاداریم.
زهره پوزخندی زد.
_ چقدرم که تو عزاداری! کم مونده بود یقهی صاحب عزا رو پاره کنی.
_ بالاخره لباس مشکی که تن خاله هست، نباید ملاحظه کنه! بعد هم عمه خودش شروع کرد.
_ چی بهش گفتی که مامان شاکی بود؟
لبخند پیروزمندانهای زدم.
_ گفتم خالهم رفته مسافرت واسه علی زن بگیره.
_ علی مریم رو بگیره یا نگیره، چه فرقی به حال تو داره که اینجوری بالا پایین میپری!
صدای علی باعث شد تا فوری از جام بلندشم.
_ رویا یه لحظه بیا پایین.
زهره با کنایه با ناراحتی که به خاطر رفتار علی باهاش بود گفت:
_ ناراحت نباش، هیچکس به تو کار نداره.
دلم براش میسوزه اما کاری از دستم برنمیاد. روسریم رو مرتب کردم. با اینکه علی از من حمایت کرده اما دلم آشوبه.
بالای پلهها ایستادم و به علی که از پایین نگاهم میکرد، خیره شدم.
_ بیا پایین.
پلهها رو یکییکی پایین رفتم و چند پله مونده بهش ایستادم. به دَر اتاق خاله اشاره کرد.
_ برو از دل مامان در بیار. خیلی از دستت ناراحته.
_ الان میترسم.
_ کاریت نداره. خیلی ناراحت شده.
پایین رفتم و به علی نزدیکتر شدم. دیگه از اون حالت امری و دستوری همیشه خبری نیست. رفتارش باهام خیلی تغییر کرده.
_ رویا خواهش میکنم تو کارهاش دخالت نکن. این جوری بدتر آبرومون رو میبری. باعث میشی که انگشت اشارهی همه به سمتمون بیاد. با شوخیهایی که دایی میکنه قبل از اینکه بتونم کاری بکنم که موافقت همه رو بگیرم، خرابکاری بزرگی درست میشه که مقصرش خودتی. بعد از هم دور میشیم. اینطوری دوست داری؟
سرم رو بالا دادم لب زدم:
_ نه.
_ پس دیگه هیچ کاری بدون اجازهی من نکن. صبر کن؛ یه چیزی میخوای بگی بهم بگو، مشورت کن. اگر گفتم انجام بده.
از مدل حرف زدنش خوشم اومد.
_ چشم.
کنار رفت.
_ برو از دلش در بیار.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت209
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق خاله شدم.
روی تخت نشسته بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. نیمنگاهی بهم انداخت.
_ میتونم بشینم پیشتون؟
جوابم رو نداد. با فاصله ازش نشستم.
_ ببخشید خاله نمیخواستم ناراحتتون کنم.
_ آبروم رو بردی.
_ این قصد رو نداشتم. فقط میخواستم کارتون رو راحت کنم.
_ هر کسی واسه خودش یه حرفایی داره، یه راهی داره، سبکی داره؛ وقتی تو توی کار من دخالت میکنی راهم رو عوض میکنی. من توی دَر و همسایه خجالت میکشم. اقدسخانم گفت رو دختر من اسم گذاشتی، همه فهمیدن.
_ ما که به کسی نگفتیم. یه خواستگاری رفتیم، همین. خودشون راه افتادن به همه گفتن.
_ الان به همه میگه ما باهاش چی کار کردیم.
_ چیکار کردیم خالهجان! رفتیم خواستگاری گفتن نه. اصلاً بره بگه به جهنم.
درمونده نگاهم کرد.
_ ما دیگه نمیتونیم برای علی از محل دختر بگیریم.
سینه سپر کردم و کمی صاف نشستم.
_ به جهنم؛ بهش دختر ندن. شما هر جایی برید همه دخترا از خداشونه با علی ازدواج کنن. اونم اگر اول نه نمیگفت و به خیال خودش ناز نمیکرد الان اوضاعش اینجوری نبود.
حالت چشمهاش گرد شد و ابروهاش بالا رفت.
_ دختر این حرفا به تو چه مربوطه!
سرم رو پایین انداختم. اما از نظرم کوتاه نیومدم. کلافه نفسش رو بیرون داد.
_ برو به فکر شام باش. هیچی به تو نگم، خودت میری دختر هم انتخاب میکنی و تنهایی میری خواستگاری.
_ نه خاله من میگم...
دستش رو بالا آورد و از من خواست تا سکوت کنم.
_ حرف نزن. پاشو برو خداروشکر کن که علی اومد نجاتت داد.
ایستادم.
_ چشم من میرم ولی قبول کنید از دست اقدسخانم نجاتتون دادم.
چشمغرهای بهم رفت. از اتاق بیرون اومدم. علی با دایی مشغول صحبت کردن بودن. وارد آشپزخونه شدم.
شام رو خوردیم. زهره پایین نیومد و کسی هم پاپیچش نشد. خاله اجازه نداد ظرفها رو بشورم و خودش شروع به شستن کرد.
یه سینی چایی ریختم و بیرون رفتم. دایی سر نماز بود و علی به تلویزیون نگاه میکرد. خم شدم و سینی رو جلوش گذاشتم که برگهی امتحان میلاد از جیبم زمین افتاد.
هول شدم و با سرعت دست دراز کردن تا برگه رو بردارم که متوجه نگاه علی شدم. برگه رو دوباره توی جیبم گذاشتم. نگاهش بین چشمهام جابجا شد.
_ اون چی بود؟
لبخند مصنوعی زدم.
_ یه برگه.
_ اون رو که دیدم. میگم چی بود که انقدر به خاطرش هول شدی و دستوپات رو گم کردی!
_ نه، هول نشدم. سینی سنگین بود ترسیدم بندازمش.
خیره نگاهم کرد و دستش رو سمتم دراز کرد.
_ بده ببینمش.
درمونده نگاهم رو به دستش دادم. با صدای خاله نفس راحتی کشیدم.
_ رویا بیا نبات هم ببر.
_ چشم خاله.
_ اون رو بده به من بعد برو.
_ هیچی نیست به خدا...! خودم میخواستم بهت نشون بدم.
دستش که هنوز سمتم دراز بود دلم رو بیشتر شور مینداخت. برگه رو درآوردم و با تردید توی دستش گذاشتم.
_ خودش میترسید بهت بگه. داد به من بگم.
برگه رو باز کرد.
_ میخواستم بگم، هی حرف پیش اومد نشد.
برگه رو بعد از نگاه، تا کرد و توی جیب لباسش گذاشت. به آشپزخونه اشاره کرد.
_ برو نبات بیار.
_ میشه یه خواهش بکنم.
_نه. چون میدونم چی میخوای بگی. صحبت بین من و میلاد مردونه بوده، مردونه هم حل میشه.
_ آخه میلاد به من گفته بهت بگم.
_ چی میخوای بگی؟
_ فردا مسابقه داره. هیچی بهش نگو که استرس نگیره. با یه ذوقی میگفت مربیشون روی میلاد تأکید داره.
نفس سنگینی کشید.
_ باشه. حواسم بهش هست.
بیچاره میلاد! میخواست مثلاً مستقیم به علی نگه.
خاله با ظرف نبات بیرون اومد.
_ توی این خونه باید صد بار یه حرف رو بزنی.
_ علی داشت باهام حرف میزد.
کنار علی نشست و رو به دایی که سلام نمازش رو داد گفت:
_ بیا چایی بخور بببینم چیکار کردی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت209 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق خاله شدم.
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
تخفیف کل رمان ۳۵ تومن😍
فقط تا ۶ عصر امروز
🔹🍃🌹🍃🔹
🔴کاربر توئیتر: برای یک تاجر اسرائیلی بود😅
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
من یه خبرنگارم که هرروز برای مصاحبه
به مدرسه ها میرفتم تا اینکه یه روز… 🤯
برای مصاحبه رفته بودم یکی از معلمای مدرسه رو دیدم اما اصلا نشناختم چون این معلم خیلی چااااق بود و من نمیدونم چجوری اینقدر لاغر شده بود 😱
رفتم جلو تاطبق معمول گزارشم رو ثبت کنم اما قبلش پرسیدم چیکار کردید اینقدر لاغر شدید بدون اینکه پوستتون شل بشه؟؟؟😳
ایشونم گفتن فقط ۷ روز با یه کانال لاغری آشنا شدن که فقط با دوره های رایگانشون تونستن در عرض ۷ روز ۵ کیلو کم کنن😱
منم که درگیر اضافه وزن بودم لینک کانالو گرفتم و الان ۵ روزه دارم از رژیم ها استفاده میکنم تونستم ۳ کیلو کم کنم😍
لینکشو برای شمام میزارم این کانال معجزهی لاغریه بخدا سریع عضو شید تا از چالش رایگان برنامه غذاییشون جا نموندید👇🏻👇🏻🚨
https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28
385.3K
.
اینجا پُر از تکنیک برای لاغریه😱
سالها درگیر لاغری بودم اما نشد‼️
۲ سال پیش به دکتر تغذیه
مراجعه کردم اما بازهم نشد… ‼️
اما فققققط بعد از ۴روز استفاده از
رژیم و چالش های سیارهی سلامتی
۲ کیلو کم کردن 🤯
https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28
بجنب عضو شو تا جا نموندی👆🏻
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🔴موشک کروز ابرفراصوت فتاح ۲ چه ویژگیهایی دارد؟
♦️سردار حاجی زاده در گفتگو با خبرگزاری صداوسیما: برد موشک ابرفراصوت فتاح ۲ علیه اهداف زمینی ۱۵۰۰ کیلومتر است.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت210
🍀منتهای عشق💞
دایی سر از سجده برداشت و جانمازش رو تا کرد.
_ چی کار کردم! قرار بود شما هماهنگ کنی.
_ صبحی زنگ زدم، گفت پنجشنبه بیاید. نگو که نمیدونستی!
دایی خندید و سرش رو پایین انداخت. خاله نفس پرحسرتی کشید.
_ الان همه چی گرونه. خیلی خوبه که خانمت هم شاغله.
نیمنگاهی به علی انداخت.
_ کاش دختری هم که برای علی پیدا کنم، شاغل باشه.
علی معترض گفت:
_ مامان من که قبلاً بهتون گفتم! چرا دوباره حرف خودتون رو میزنید؟
_ دختری که چند سال زحمت کشیده درس خونده، قبول نمیکنه بشینه تو خونه.
_ خب درس نخوندش رو میگیرم.
_ این آخه چه فکریه، مندوست ندارم زنم بره سر کار! میره کمک خرجت میشه.
_ یکی دوست داره، یکی دوست نداره.
_ فکرت رو دُرست کن.
علی نیمنگاهی به من کرد و سرش رو پایین انداخت.
دایی خیلی جدی گفت:
_ رویا اگه یکی بیاد خواستگاری تو بگه نباید بری سرکار، تو چی میگی؟ قبول میکنی؟
چشمهام گرد شد. قبل از اینکه حرف بزنم علی با تشر به دایی گفت:
_ رویا الان وقت شوهر کردنش نیست که تو این سؤال رو ازش میپرسی!
_ چطور وقت شوهر کردن زهره هست! کار که خبر نمیکنه، یه وقت دیدی...
_ بس کن دیگه حسین!
_ خب بذار جواب بده! میخوام بهت بفهمونم فکرت اشتباست.
خاله غمگین گفت:
_ علیجان حق با حسینِ؛ الان همهی دخترا یه جور فکر میکنن.
به خودم جرأت دادم و گفتم:
_ من اگر شوهرم بهم بگه نرو سرکار، میگم چشم.
نگاه خیرهی علی روم ثابت موند. دایی با صدای بلند خندید و با دست محکم به کمرم زد.
_ نشستی اینجا ضدحال بزنی به من!
جای ضربه دایی کمی درد گرفت. به سختی با دست ماساژش دادم.
_ نه خب پرسیدی، نظرم رو گفتم.
خاله نفس سنگینی کشید و نگران دستی به کمرم کشید.
_ حسین چته! کمر بچهم شکست. این چه سؤالیه تو ازش میپرسی آخه!
علی دستی به سروگردنش کشید و لیوان چاییش رو برداشت. همزمان صدای تلفن خونه بلند شد. خاله گوشی رو برداشت. دایی سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
_ کم دلبری کن.
_ واقعی گفتم!
با اسمی که خاله آورد دلم زیرورو شد.
_ سلام آقاجون، حال شما خوبه؟
دل تو دلم نیست. بیصبرانه منتظرم رضا حال عمه رو بگیره.
حال و احوال خاله طولانی شد و آقاجون تقریبا حال همه رو پرسید.
خاله نگاهی به من انداخت.
_ والا چی بگم آقاجون! رویا خیلی دلگیره.
_ آبجی خیلی بد کرد.
_ من چشمم آب نمیخوره.
_ توی این مورد نمیتونم رویا رو اجبار کنم. خودش باید تصمیم بگیره؛ خودشم که مخالفه.
_ قول نمیدم، ولی چشم باهاش حرف میزنم.
_ شما بزرگِمایی. چشم. سلام برسونید.
خداحافظی کرد و گوشی رو سرجاش گذاشت. لبهاش رو پایین داد و بیاهمیت گفت:
_ میگه مریم پشیمون شده.
_ خاله من برای اومدن به مهمونی مشکلی ندارم؛ میام.
متعجب نگاهم کرد.
_ من گفتم مهمونی!؟
دستوپام رو گم کردم.
_ مگه از مهمونی نگفت!
کلافه نگاهش رو از من گرفت.
_ از دست شما بچهها نمیدونم چیکار کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت211
🍀منتهای عشق💞
فردا قراره بریم خونهی آقاجون و من حسابی شوروشوق انتقام از عمه رو دارم. آخ چه لحظهی قشنگی میشه وقتی که چایی بریزه روی عمه؛ عمه بسوزه و من کِیف کنم. فقط خدا کنه رضا زیر قولش نزنه که مجبور بشم مهمونی رو خراب کنم تا به خواستهش نرسه.
زهره ناامید تسلیم خواستهی خانواده شده و دیگه اعتراضی نمیکنه. خاله از دیروز لیست جهیزیه برمیداره و به خاطر شرایط مالی ازش کموزیاد میکنه.
رضا هم مدام سرش تو گوشیِ و از لبخند روی لبهاش معلومه داره با مهشید حرف میزنه.
نگاه پرحسرت زهره به من، تمرکز درس خوندن رو از من گرفته. بیخودی نگاهم رو روی نوشتههای کتاب بالا و پایین میکنم. فردا امتحان دارم و معلم گفته توی نمرهی آخر سال تأثیرش میده.
به اعضاء خانواده که مثلاً مَشغول تلویزیون نگاه کردن هستن، نگاه کردم. علی نگاهش توی خونه چرخید و رو به میلاد گفت:
_ دیروز اومدم مدرسهات.
میلاد که تکیهاَش رو به خاله داده بود با تردید بلند شد و نگاهش کرد. دلم براش میسوزه؛ دوست نداشتم اینجوری علی متوجه بشه. برگه رو از جیبش بیرون آورد. سمت میلاد گرفت و سرزنشوار نگاهش کرد.
_ تو مگه به من قول ندادی اولویتت دَرسِت باشه؟
میلاد نگاهش رو به من داد. خاله بیاطلاع خم شد و برگه رو از علی گرفت.
_ آقا میلاد با توأم!
میلاد سرش رو پایین انداخت. لحن علی کمی تند شد.
_ حقته الان دیگه نذارم بری فوتبال؟
خاله نگاهش رو به میلاد داد.
_ چرا این رو به من ندادی!؟
میلاد همچنان سکوت کرد. علی گفت:
_ شانس آوردی معلمت گفته بهت وقت بدم.
علاوه بر میلاد، منم نفس راحتی کشیدم. خوشحال سرش رو بالا گرفت.
_ من دیروز دو تا گل زدم. مربیمون گفت میخواد من رو بذاره تیم اصلی.
علی به زحمت جلوی خندهش رو گرفت تا از جذبهش کم نشه.
_اگر دَرسِت رو نخونی، فکر تیم اصلی رو از سرت بیرون میکنی.
لبهای میلاد آویزون شد.
_ چشم.
دستش رو به زمین تکیه داد و ایستاد. نگاهی به زهره انداخت و سمت پلهها رفت. پاش رو روی اولین پله گذاشت و سرش رو سمت زهره چرخوند. کمی نگاهش کرد و بالاخره بعد از چند روز اسمش رو صدا زد.
_ زهره... پاشو بیا بالا کارت دارم.
زهره سرش رو بالا گرفت. هم تعجب کرد، هم حسابی ترسید.
_ الان میام.
علی پلهها رو بالا رفت. زهره رو به مادرش با صدای آهسته گفت:
_ مامان برم!؟
خاله مردد پلهها رو نگاه کرد.
_ چی کارت داره!؟
_ به شما هم نگفته؟
نگاهش رو به زهره داد.
_ نه؛ ولی بهت گفت زهره! پاشو برو ببین چی کارت داره.
زهره دستپاچه ایستاد.
_ دوباره نزنم!
_ بزنه!؟ اون بار هم فقط یه سیلی بهت زد. داییت اومد نذاشت. خودت حواست رو جمع نکردی، پات گیر کرد به شلنگ، خوردی به پله. چقدرم خدا بهت رحم کرد! اگر به جای صورتت، چشمت خورده بود الان من بدبخت بودم.
_ خب اگر دنبالم نکرده بود که اون جوری نمیشد.
_ انتظار چه رفتاری رو داشتی وقتی جلوی مدیرتون میگی رویا برام هماهنگ کرده و خودش هم دوست پسر داره!
کتاب رو بستم و با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. زهره نگاهش رو از من دزدید.
_ همه همش من رو دعوا میکردن! میخواستم رویا رو هم دعوا کنید دلم خنک شه.
_ رویا هم اگر مثل تو رفتار کنه، مثل تو باهاش برخورد میشه. حالا برو بالا، انشالله که خیره.
انگشتهاش رو توی هم گره انداخت و با ترس سمت پلهها رفت. چقدر بدجنس و نامرده! اگر علی حرفهاش رو باور میکرد دیگه عمراً به ازدواج با من فکر میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از ریحانه 🌱
🔹🍃🌹🍃🔹
🔴کاربر توئیتر: برای یک تاجر اسرائیلی بود😅
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🔴موشک کروز ابرفراصوت فتاح ۲ چه ویژگیهایی دارد؟
♦️سردار حاجی زاده در گفتگو با خبرگزاری صداوسیما: برد موشک ابرفراصوت فتاح ۲ علیه اهداف زمینی ۱۵۰۰ کیلومتر است.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🌿🌹🌿
مجموعه #عکسنوشت
اقتدار مقاومت ( تحلیل حرکت مقتدرانه یمن در توقیف کشتی اسرائیلی)
#طوفان_الاقصی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen