#استوری
🔰بسیجی بلند همّت است خواسته او بزرگ و در حد اعتلای کشور است؛نجات آحاد بشر،رفع فساد و فقر،رفع تبعیض و بی عدالتی و رفع سلطه دشمن است.
🔶هفته بسیج گرامی باد.
🎙رهبرمعظم انقلاب اسلامی
#استوری
#هفته_بسیج_گرامی_باد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
√ همه شما یک مسلسل دارید که میتوانید در شرایط فعلی جهان، برای پیروزی لشکر خدا، بوسیلهی آن موثر باشید.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
انسان شناسی ۳۵۹.mp3
10.18M
🔹🍃🌹🍃🔹
چطور بعضی آدما توی قلب دیگران یه جوری محبوب میشن که بقیه حاضرن براشون فداکاری کنند و دغدغههاشونو از سر راهشون بردارن ؟
#استاد_شجاعی | #آیتالله_مصباح
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🇮🇷جمعی از #دانشجویان و #معلمان حرفه ای در یک اقدام خودجوش در جهت گسترش عدالت آموزشی دروس پایه ابتدایی را تدریس و در قالب #فیلم،#جزوه،#آزمون بطور رایگان در اختیار تمام هموطنان در سراسر کشور قرار داده اند. 🔻
👇اولیا یا معلم کلاس چندمی هستید؟ضربه بزنید
🇮🇷کلاس اول ابتدایی 🇮🇷
🇮🇷کلاس دوم ابتدایی🇮🇷
🇮🇷کلاس سوم ابتدایی🇮🇷
🇮🇷کلاس چهارم ابتدایی🇮🇷
🇮🇷کلاس پنجم ابتدایی🇮🇷
🇮🇷 کلاس ششم ابتدایی 🇮🇷
❌اگر فرزندتان مشکل #ریاضی #فارسی یا #قرآن داره روی لینک پایین ضربه بزنید و آموزش ببینید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2994995437C742f8db07b
تمام مجموعه ها دارای گروهای تبادل تجربه با معلمان است
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت214
🍀منتهای عشق💞
روبروش نشست و دستهاش رو گرفت.
_ خانم پارسال دوست، امسال آشنا!
نیمنگاهی به من کرد و با نکته سنجی رو به زهره گفت:
_ میخوای بریم یه جای دیگه با هم حرف بزنیم؟
رنگ صورت زهره سرخ شد. خیلی براش سخته که حرفهایی که مجبور به گفتنش هست رو به هدیه بگه، اما چارهای براش نمونده. دستش رو آهسته از دستهای هدیه بیرون کشید.
_ هدیه بهتره دیگه با هم ادامه ندیم. وقتی همه مخالفن، حتماً یه چیزی هست.
هدیه وارفته به لبهای زهره خیره موند.
_ یعنی چی!؟ ما کلی با هم دیگه حرف زدیم! دوست بودیم!
_ هدیه خواهش میکنم بلندشو برو! الان دوباره مدیر میبینت، زنگ میزنه به برادرم، برام دردسر میشه.
_ یادته گفتی هیچ کس نمیتونه...
_ اشتباه کردم. الان نزدیکه چند وقته نیومدم مدرسه. تو نمیدونی چه بلای تو خونه سرم اومده. بلند شو برو!
هدیه همچنان تأکید داشت که بمونه با زهره حرف بزنه. دست زهره رو سمت خودم کشیدم و با اخم گفتم:
_ مگه نمیشنوی چی بهت میگه؟ میگه برو! نمیخواد باهات حرف بزنه. دردسر براش درست نکن!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ به توچه اصلاً!؟ کی تو رو حساب میکنه آویزون.
_ تو من رو حساب نکردی ولی زهره حساب میکنه. بلندشو برو اون ور تا نرفتم دفتر.
زهره سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
_ خواهش میکنم برو.
نگاه نفرتانگیزش رو به من داد و عصبی نفسش رو بیرون داد. ایستاد و ازمون فاصله گرفت.
_ حالم بده رویا.
_ چرا!؟
_ میترسم.
_ نترس چیزی نمیشه.
_ خجالت کشیدم، دوستم بود.
_ دوست خوبی برای تو نیست. هرچه زودتر باید ازش فاصله میگرفتی.
_ آره میدونم، ولی خجالت کشیدم.
زهره حالش گرفته شد. کاش هدیه از این مدرسه میرفت و دیگه با زهره روبرو نمیشد.
زنگ آخر خورد و بالاخره با زهره که به خاطر دیدن هدیه دمق شده بود، به خونه برگشتیم.
مثل همیشه بوی غذا از خونه بلند شده و خاله منتظر ما بود. سلام کردیم و خاله هم با خوشرویی جوابمون رو داد. زهره از ناراحتی نتونست پایین بمونه و بالا رفت.
خاله نگاهی به من انداخت و گفت:
_ این چش بود؟
_ هیچ خاله؛ خانم مدیر یه خورده نصیحتش کرده، اعصابش خورده.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ بچم حالا حالاها گیره... تو هم نمیخواد کمک کنی. تا پسرها میان برو یه دوش بگیر. امشب باید بریم مهمونی.
_ تمیزم دیگه خاله!
جلو اومد. دستش رو روی کمرم گذاشت و از آشپزخونه به سمت حموم هدایتم کرد.
_ وقتی یه چیزی بهت میگم، بگو چشم! رو حرف من حرف نزن.
_ باشه خاله، حداقل بذار مانتوم رو دربیارم.
_ باشه برو ولی زود باش که تا نیومدن تمومش کنی.
چشمی گفتم و با عجله از پلهها بالا رفتم. مانتوم رو در آوردم. لباسهام رو برداشتم و به زهره که گوشه اتاق نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود، نگاه کردم.
_ بسه! اینجوری میکنی شک میکنن بهت!
_ دلم شور میزنه رویا!
_ از چی؟
_ از هدیه؛ از برادرش؛ آخه من خیلی باهاشون رفیق بودم، یهو کشیدم کنار. میترسم یه کاری کنن!
_ هیچ کاری نمیکنن. پاشو بیا پایین. سوتی هم نده؛ من به خاله گفتم خانممدیر نصیحتت کرده، ناراحتی.
_ باشه. دستت درد نکنه.
از اتاق بیرون رفتم و فوری وارد حموم شدم. همانطور که خاله میخواست قبل از اینکه علی و رضا بخونه برسن از حموم بیرون اومدم. موهام رو خشک کردم و لباسهایی که طبق معمول رفتن به خونهی آقاجون، خاله برام اتو کشیده بود رو پوشیدم.
روسریم رو روی سرم انداختم که صدای خندهی رضا و علی رو از توی حیاط شنیدم. از دست کارهای زهره خیلی وقته که صدای خنده تو خونمون نپیچیده بود.
هر دو شاد و خوشحال وارد خونه شدن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت215
🍀منتهای عشق💞
نگاه علی به من افتاد و با لبخند جواب سلامم رو داد.
کاش میتونستم با صدای بلند به همه بگم که چقدر دوستش دارم. جلو اومد و طبق معمول کیفش رو دستم داد.
_ ببر بذار بالا تو اتاقم.
چشمی گفتم با ذوقی پنهانی پلهها رو بالا رفتم. وارد اتاقش شدم و کیف رو کنار دیوار گذاشتم. خواستم بیرون برم که متوجه عکسی که از کتابش بیرون زده بود شدم.
با احتیاط به دَر نیمه باز اتاقش نگاه کردم. جلو رفتم. کتاب رو برداشتم و بازش کردم. با دیدن عکس خودم، لبخند روی صورتم پهن شد. کاش علی این رفتارهاش رو از من پنهان نمیکرد.
عکس رو سرجاش گذاشتم. اما با دیدن متنی که پشتش نوشته بود دوباره کنجکاو شدم.
«خدایا کمکم کن. راهی جلوی پام بذار که بتونم این علاقه رو جوری عنوان کنم که بعدش تهمتی سمتم نباشه. اصلاً نمیدونم این علاقهی رویا که من هم حسابی درگیرش شدم موندگاره یا از سر شوق و هیجان نوجونیشِ. فقط تو میتونی کمکم کنی.»
اخمهام توی هم رفت. چرا علی فکر میکنه علاقهی من زود گذره! این علاقه برای دیروز و امروز نیست که بخواد این فکر رو بکنه. من پنج ساله که شب و روز بهش فکر میکنم. اگر زودگذر بود که این همه سال پشیمون میشدم.
عکس رو لای کتاب گذاشتم. برای اینکه متوجه نشه فضولی کردم کتاب رو درست مثل قبل سرجاش گذاشتم و بیرون رفتم.
زهره بالای پلهها ایستاده بود.
_ چرا نمیری پایین؟
ترسیده سمتم برگشت.
_ تو کجا بودی!؟
دستش رو روی قلبش گذاشت.
_ وای چقدر ترسیدم.
از حالتش خندیدم.
_ اتاق علی بودم. چرا نمیری پایین؟
دستش رو انداخت و به پلهها نگاه کرد.
_ استرس دارم. خجالت هم میکشم.
دستش رو گرفتم و پام رو روی پلهها گذاشتم.
_ بیا پایین. اینجا هیچکس هیچی رو به روی کسی نمیاره.
_ میدونم ولی حالم خرابه.
پایین پلهها نگاهی به خونه انداخت و فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت.
دَر سرویس باز شد و علی مثل همیشه با حولهی روی صورتش بیرون اومد.
باید غیرمستقیم بهش بگم که از من مطمئن باشه تا متوجه نشه من نوشتهی پشت عکسم رو خوندم.
حوله رو دستم داد و با صدای آرومی گفت:
_ خوبی؟
ناخواسته و بدون کنترل لبخندم پهن شد.
_ ممنون.
به زور جلوی خندش رو از این همه ذوق من گرفت.
_ رفتیم خونهی آقاجون نزدیک خودم بشین. به مامان گفتم به آقاجون بگه حرف ازدواج تو رو پیش نکشن تا ببینم میشه...
با اومدن میلاد حرفش نصفه موند. میلاد دست علی رو گرفت و برگهای رو توش گذاشت و با ذوق بچه گانه گفت:
_ داداش بیست شدم. زنگ ورزش هم دو تا گل زدم.
علی روی زانو نشست تا با میلاد هم قد بشه. برگهش رو نگاه کرد و با محبت صورتش رو بوسید.
_ آفرین. یه مرد باید همه چیش بیست باشه.
_ معلممون گفت معینی شاگرد زرنگه.
کلافه از اینکه هر بار یکی سر میرسه و نمیذاره حرفمون رو تموم کنیم وارد آشپزخونه شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
با وجود کبدچربی که داشتم هیجوره
لاغر نمیشدم… اضافه وزن و چاقی
دست از سرم برنمیداشت 😢
دیگه خیلی خسته بودم تنها راه چاره
این بود که معدمو کوچیک کنم...‼️
رفته بودم وقت بگیرم تا اینکه تو مطب یه خانومی که اندام خوبی هم داشت اومده بود وقتشو کنسل کنه،منم کنجکاو شدم و رفتم ازشون پرسیدم شما که اندامخوبی دارید چرا اینجا وقت گرفته بودید؟😨
گفتن منم درگیر اضافه وزن بودم و خیلی افسرده شده بودم ولی از زمانی که با کانال سیارهی سلامتی آشنا شدم با رژیم های رایگان شون ۲۲ کییییلو کم کردم 😱
منم خیلی زود کانال شونو گرفتم و الان خداروشکر تو ۵ روز ۵ کیلووو کم کردم کانالشونو برای شما هم میزارم حتما عضو شید 👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28
هدایت شده از ریحانه 🌱
255.1K
.
فقط با تکنیک جادویی ۸لیوان آب💧
دورکمرشون ۸سااانت کم شده😱
وزنشون ۲کیلو کم شده😱
اتفاق سوم رو فقط گوش کن و
بدون معطلی عضو کانال شو تا
فرصت لاغرشدنو از دست ندی😱👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28
.
هدایت شده از ریحانه 🌱
انسان شناسی ۳۵۹.mp3
10.18M
🔹🍃🌹🍃🔹
چطور بعضی آدما توی قلب دیگران یه جوری محبوب میشن که بقیه حاضرن براشون فداکاری کنند و دغدغههاشونو از سر راهشون بردارن ؟
#استاد_شجاعی | #آیتالله_مصباح
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🔹وطن، وطن است..!!
حتی اگر ویرانش کرده باشند...
#فلسطین #طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
√ تنها مانع رسیدنت به امام زمانت، خودتی!
از خودت پیاده شو!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
🌱دیگر همه فهمیدند...
✏️رهبر انقلاب: امروز دیگر همهی دنیا فهمیدهاند که چرا ورزشکار ایرانی راضی نمیشود در میدان با طرف صهیونیست روبهرو بشود....
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
چرا با زن دست نداد...
👩زن برای دست دادن دست خود را دراز کرده و امام موسی صدر دستش را روی سینه گذاشت. زن گفت: ترسیدی نجس شی؟
امام صدر گفت: نه بلکه طهارت شما حفظ بشه
#حجاب
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت216
🍀منتهای عشق💞
ناهار رو خوردیم. طبق معمول بعد از ناهار، همه تو اتاق دور هم نشستیم.
جمعی که خیلی وقته به خاطر رفتارهای زهره و رضا دلخور بودند، الان که علی زهره رو بخشیده و رضا هم بخاطر اینکه آقاجون شب میخواد براش خواستگاری کنه خوشحاله، دوباره مثل قبل کنار هم نشستیم.
خاله رو به علی گفت:
_ دلم برای حسین شور میزنه.
_ چرا؟
_ همش میترسم انتخابش اشتباه باشه. میترسم دختره کنار بکشه.
_ ازدواج همینه دیگه. وقتی طرف مقابلت رو نشناسی، احتمالش هست که خوب درنیاد.
_ اگر میذاشت خودم براش دختر انتخاب کنم، دلم قرصتر بود.
_ نگران نباش، سه سالِ همدیگر رو میشناسن. دختره خیلی دوستش داره.
خاله دلخور نگاهش کرد.
_ سه سالِ! بعد تو به من نگفتی!؟
_خودش نمیخواست کسی بدونه. منم اتفاقی فهمیدم.
خاله نفس سنگینی کشید و سرش رو پایین انداخت. الان نوبت منِ که حرف بزنم.
_ خاله نگران چی هستی؟ مطمئن باش وقتی یه دختر به یه پسر ابراز علاقه میکنه تا آخر پای حرفش میمونه. دایی که سه سالِ میشناسش، من یکی رو میشناسم پنج ساله یکی رو دوست داره، پاش وایستاده.
خاله با اخم نگاهم کرد.
_ یه دختر خیلی بیجا میکنه بره به یه پسر ابراز علاقه کنه!
بدون اینکه نگاهم رو به علی که بهم خیره بود بدم گفتم:
_ خاله این جوری نگو! خب دوستش داشته که گفته.
_ رویا حرفهای جدید میزنیها! فکر نکن حواسم بهت نیست!
_ کدوم حرف جدید!؟ من فقط میگم یه پسر یا خانوادهش نباید نگران کنار کشیدن کسی باشن که سه یا پنج سال پای یکی ایستاده. اگر علاقهش زودگذر باشه که انقدر سرش نمیمونه. نهایت با اولین دعوا دلش رو میزنه و بیخیال میشه.
_ این کیه که پنج سال پای یکی ایستاده و تو میشناسیش!؟ بگو فردا بیام مدرسه به مدیرتون بگم جمعش کنه که دیگه نشینه از این خاطرات تو مدرسه بگه.
_ خاله چرا اصل حرف رو نمیگیری؟ همش دنبال اینی که من رو دعوا کنی! من میگم...
علی با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه، حرفم رو قطع کرد.
_ بسه دیگه رویا... فهمیدم.
سرم رو پایین انداختم. به ظاهر خودم رو ناراحت نشون دادم تا رفتارم طبیعی به نظر برسه اما از درون خوشحالم. علی گفت فهمیدم؛ منم هدفم همین بود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت217
🍀منتهای عشق💞
با غیظ نگاهم کرد و گفت:
_ بلندشو برو بالا، سر دَرسِت.
نگاهم رو از علی گرفتم و حق به جانب گفتم:
_ چرا توی این خونه هر کی هر حرفی رو که دوست نداره میشنوه، بعدش به من میگه برو دَرسِت رو بخون! ما فردا درس نداریم.
چشمهاش از تعجب گرد شد و خیره نگاهم کرد. تلاش داشتم از زیر نگاهش فرار کنم که خاله با اخم لباسم رو نگاه کرد.
_ رویا تو مگه بچهی چهارسالهای که نتونی لباست رو تمیز نگهداری! این چه وضعیه!؟
سرم رو کمی خم کردم و روی لباسم رو نگاه کردم. لکه غذا روش خودنمایی میکرد. انگشتم رو روش کشیدم.
_ حتماً موقعی که غذا خوردم ریخته.
خاله طلبکار گفت:
_ بله! بلندشو برو لباست رو عوض کن.
_ چی بپوشم خاله؟
_ چه میدونم! من این رو اتو زده بودم. بلندشو برو آبیه رو بپوش.
خواستم از جام بلندشم که چشمم به رضا که کتوشلوار پوشیده بود و شبیه دامادها از پلهها پایین میاومد، افتاد. خندم گرفت. آن چنان ژست گرفته که انگار عروس پایین پلهها منتظرشه. خاله با تشر بهش گفت:
_ این چیه پوشیدی؟ خجالت بکش!
رضا با پشت دست، پرز روی کتش رو تکوند و با خونسردی گفت:
_ مثلاً امشب خواستگاری منِها... چرا خجالت بکشم؟
علی با صدای بلند خندید. خاله نگاه چپی بهش انداخت و علی بلافاصله گفت:
_ عزاداریم ما. لباس دامادی پوشیدی که مثلاً داری زن میگیری؟!
رضا با اخم گفت:
_ اونا عزادارن، به من چه؟ امشب قراره آقاجون مهشید رو برام خواستگاری کنه. بعد من لباس چی بپوشم؟
_ رضا با من بحث نکن، برو لباس مشکی بپوش.
رضا بیاهمیت دو تا پله باقیمانده رو هم پایین اومد.
_ من همینجوری میام؛ به عمه و هیچکس هم مربوط نیست.
منظورش به خاله بود. خاله خیره نگاهش کرد که علی گفت:
_ برو لباس مشکی تنت کن.
خواست جواب علی رو هم بده اما از عواقبش ترسید. چون اگر علی میگفت امشب مهمونی نمیرم و کنسلش میکرد، رضا برنامههاش بهم میریخت.
با غرولند از پلهها بالا رفت. رو به خاله گفتم:
_ خب ما هم باید مشکی بپوشیم دیگه! چرا برای من و زهره لباس رنگی گذاشتی؟
خاله به زمین نگاه کرد و برای اینکه کسی روی حرفش حرفی نزنه، خودش رو غمگین نشون داد.
_ من دوست ندارم دخترام لباس مشکی بپوشن.
_ منم دوست دارم مثل جمع باشم!
_ رویا همین که گفتم! بلندشو برو لباس آبیِ رو تنت کن. یه ساعت مراقبش باش تا میریم کثیفش نکنی.
دلخور ایستادم که علی گفت:
_ مامان راست میگه، بذار مشکی بپوشن. خوبیت نداره. الان عمه فکر میکنه چون اون سری با رویا بدرفتاری کرده، رویا سر لج افتاده یا شما باهاش سر لج افتادید. بذار مشکی بپوشه.
خاله حرفی نزد و من از پلهها بالا رفتم. زهره هم پشت سرم اومد.
زهره هنوز میترسه و استرس برخورد هدیه رو داره. اگر جای زهره بودم همین امروز با خاله درمیون میذاشتم تا خاله به مدرسه بگه و دست هدیه رو از زندگی زهره برای همیشه کوتاه کنه. اما زهره کار خودش رو میکنه و به نصیحتهای من هم اهمیتی نمیده. پس حرف نزنم بهتره.
لباس مشکیم رو پوشیدم و یک ساعتی رو که خاله گفته بود، بالا خودم را مشغول کردم تا خاله نتونه بهم گیر بده. الان هر دوشون از دستم ناراحتند.
با صدای خاله همگی پایین رفتیم. رضا با کت و شلوارش، لباس مشکی پوشیده بود و اخمش تو هم بود. تنها کسی که لباس مشکی تنش نبود میلاد بود که اون هم کسی دیگه حریف خاله نمیشد. چون خاله معتقد بود که میلاد بچهست و نباید مشکی بپوشه.
کفشهامون رو پوشیدم و دسته جمعی از خونه بیرون رفتیم. با غر زدنهای همیشگی رضا و زهره سر نشستن کنار پنجره، سوار ماشین شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
با زور و کتک و تهدید به عقد پسر خاله م در اومدم از همون شب عقد ی زیر شلواری با خودش اورد و موند خونه ما علاقه ای بهش نداشتم و ناخواسته از رفتارم مشخص بود اونم عصبی بود و کنترلی روی خودش نداشت شروع میکرد به کتک زدن من ی بار مامانم اومد جلو که سر مامانم داد زد و گفت تو کار ما دخالت نکن بیرونش کرد خوب که کتک خوردم گرفت خوابید شب بابام بهش گفت چرا زدیش گفت شما دخترتونو زدید که زن من بشه پس حتما چیزی تو وجود من دیدید که اینکارو کردید بسپارید به خودم زنم رو درست کنم
عاقبت ابن اختر بیچاره رو بخونید☹️
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
اسلام شکست بردار نیست...
به تفاله های دشمنان هشدار دهید...
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
نعیمه با غیض و آهسته گفت
_ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو!
پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سفره نشست. نیم نگاهی به من انداخت و حرفی نزد.
نعیمه گفت
_تو هم پاشو بیا سر سفره
از حضور خان انقدر ترسیدم که جرئت هیچ مخالفتی با دایهش رو ندارم. متوجه حالم شد و با لحن تندی گفت
_اون روسریت رو هم دربیار
دستم سمت روسریم رفت که خان گفت
_اذیتش نکن نعیمه. بزار راحت باشه
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سف
دختره عقد خان شده و اصلا باهاش راحت نیست
مثل سگ ازش میترسه🤣🤣
خان عاشق هم، چه راهی میاد باهاش😍😎
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت218
🍀منتهای عشق💞
هر چقدر استارت زد، ماشین روشن نشد. خاله گفت:
_ دیرِ علیجان، یه کاری بکن!
_ نمیدونم مامان چرا روشن نمیشه!
_ مگه ماشین صفر نیست! نباید این اتفاق بیفته.
علی دوباره استارت زد.
_ چش شده!؟
خاله به ساعتش نگاه کرد.
_ پس ما میریم، تو خودت بیا. میترسم دیر بشه، عمهت یه حرفی دربیاره برامون.
_ باشه برید.
همه از ماشین پیاده شدیم. خاله رو به رضا کرد.
_ تو بمون با علی بیا.
رضا با دلخوری به مادرش نگاه کرد.
_ این مهمونی برای منِ؛ من نباشم!؟
_ وای... کی گفته این مهمونی برای توعه؟ برای دلخوری رویا و عمهست. حالا آقاجون یه قولی هم به تو داده. روت رو کم کن رضا! بشین ببین بزرگترا چیکار میکنن.
_ من خودم از صدتا بزرگتر، بزرگترم.
خاله کلافه سرش رو تکون داد و رو به زهره گفت:
_ تو میمونی؟
زهره هنوز از علی حساب میبره. سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ نه.
از خدا خواسته رو به خاله گفتم:
_ من میمونم.
نیمنگاهی بهم کرد و رو به علی گفت:
_ زشت نیست؟
علی نفس سنگینی کشید.
_ اصلاً من که میگم همتون برید.
_ نه دوست ندارم تنها بمونی. رویا میمونه. فقط تو رو خدا زود درستش کن! اگر دیدی درست نمیشه شما هم با آژانس بیاید.
_ باشه مامان خیالت راحت.
علی شماره آژانس رو گرفت و همه سوار ماشین شدند و رفتن. فقط من موندم و علی.
_ بشین تو ماشین ببینم چشه!
کاپوت رو بالا داد. من از جام تکون نخوردم. نیم نگاهی بهم انداخت.
_ بشین دیگه!
_ نمیشه وایسم نگاه کنم؟
توی کوچه سر چرخوند و به خاطر خلوتی کوچه گفت:
_ عیب نداره وایسا.
شروع کرد به وَر رفتن.
_ بلدی؟
_ یکم سر درمیارم.
_ میگم زنگ بزنم تعمیرکار بیاد؟
جواب سؤالم رو نداد. چند تا سیم رو به هم فشار داد و کاپوت رو سرجاش گذاشت.
_ بشین استارت بزن، ببینم روشن میشه یا نه؟
ماشین رو دور زد و نشست. کنارش نشستم. با اولین استارت ماشین روشن شد. انگار خدا شرایط رو طوری فراهم کرد که من و علی تنها باشیم.
ماشین رو راه انداخت و گفت:
_ خیلی ازت دلخورم رویا! چرا رفتی سر وقت وسایلِ من؟
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
_ یه دفعه چشمم خورد. میخواستم ببینم چی لایِ کتابتِ.
نگاهی بهم کرد و دوباره حواسش رو به رانندگی داد. چند لحظهای به سکوت گذشت.
_ الان که رفتیم اون جا، احتمالاً عمه دوباره به خاطرت سخنرانی میکنه. جوابش رو نده.
_ چرا جوابش رو ندم؟ که دوباره تنها گیرم بیاره، هر چی دلش بخواد بارم کنه!
نفس سنگینی کشید.
_ من دیگه اجازه نمیدم تو با عمه تنها بشی، حتی برای یک ثانیه. دیگه نمیتونه تو رو اذیت کنه. پس لطفاً بهم قول بده که اگر عمه حرفی زد هیچی نمیگی!
_ نمیتونم جواب ندم. فکر میکنه بلد نیستم.
_ همه میدونن تو یه تنه جواب همه رو میدی. ولی نگاه کن به بزرگترت؛ عمه هر چی گفت نه مامان جوابش رو داد نه من.
پشت چشمی نازک کردم.
_ من منم، تو تویی، خاله هم خالهست. اگر به من حرف بزنه جوابش رو میدم.
با تشر گفت:
_ من دارم به تو چی میگم؟ دارم بهت میگم رفتیم اونجا جواب نده!
_ منم که گفتم، نمیتونم جواب ندم.
_ لا اله الا الله... رویا بس کن دیگه!
_ نمیتونم. چرا اون هرچی دلش میخواد به ما بگه، بعد ما جوابش رو ندیم؟
سرعت ماشین رو کم کرد. راهنما زد و سمت خونه برگشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت219
🍀منتهای عشق💞
_ چرا مسیر رو عوض کردی!؟
_ چون ترجیح میدم برم توی خونه تا بلندشم برم اون جا دعوا راه بندازی.
_ توهین نکنه تا توهین نشنوه.
چپچپ نگاهم کرد.
_ تو خیلی بیجا میکنی به بزرگتر از خودت بیاحترامی کنی! هر چی گفت فقط نگاش میکنی.
سکوت کردم.
_ اگر قول میدی، دور بزنم برگردم. اگر نه که بریم خونه.
اگر قرار نبود رضا امروز از عمه انتقام بگیره و استکان چای داغ رو روش خالی نکنه، کوتاه نمیاومدم. خونه میرفتم اما زیر بار این حرف نمیرفتم.
الان اگر گوش نکنم و یک چَشم الکی نگم، تمام برنامههام برای گرفتن انتقام از عمه به هم میریزه. با دلخوری تمام گفتم:
_ خیلی خب باشه؛ قول میدم جواب ندم.
خونسرد دوباره راهنما رو زد و مسیری که برگشته بودیم را به سمت خونه عمه دوباره طی کرد.
ماشین رو جلوی دَر خونه عمه پارک کرد و پیاده شدیم. روبروم ایستاد.
_ پس چی شد؟
_ خیلی خب دیگه، جوابش رو نمیدم.
ابروهاش رو بالا انداخت.
_ چرا این جوری حرف میزنی!؟
_ چه جوری حرف میزنم؟ ازم میخوای رفتیم اون جا بهم ظلم شد، سکوت کنم. تهدید میکنی که نمیبریم و برمیگردونیم. بایدم ناراحت و شاکی باشم.
تو چشمهام خیره شد.
.
_ خوب گوشهات رو باز کن رویا! اگر میخوای با من باشی و یه زندگی آروم داشته باشیم، باید دست از این رفتارت برداری.
آب دهنم رو قورت دادم.
_ مگه من چی کار کردم!
ابروهاش رو بالا داد و تأکیدی گفت:
_ همین که من هر چی میگم، صد تا میذاری روش جواب میدی! من از این رفتارها اصلاً خوشم نمیاد. پس خیلی زود رفتارت رو عوض کن.
_ یعنی دوست داری من تو سری خور باشم!؟
با چشمهای براق نگاهم کرد.
_ نه نمیخوام تو سری خور باشی، اما دوست دارم مثل زهره هر کی هر چی میگه صبر کنی ببینی مامان چیکار میکنه.
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. با دلخوری گفتم:
_ چشم.
_ آفرین دختر خوب.
پشت دَر ایستاد و زنگ رو فشار داد. دَر باز شد و دنبالش راه افتادم.
با دیدن کفشهایی که پشت دَر خونه آقاجون بود گفت:
_ یه کاری کن پیش محمد نباشی.
_ باشه چشم، حواسم هست.
کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدیم. سلام کلی گفتم. نگاهم افتاد به عمه. دستش رو گچ گرفته بود و به گردنش آویزون بود.
دلم خنک شد. همون دستی که باهاش به من سیلی زد، شکسته و آویزونه گردنشه.
_ چقدر دیر کردید؟
به عمو که مخاطبش علی بود نگاه کردم.
_ ماشین خراب شده بود.
نگاه عمو بین من و علی جابجا شد. خانمجون گفت:
_ رویا بیا اینجا ببینمت مادر!
نیمنگاهی به خاله انداختم و سمتشون رفتم. هر دو رو بوسیدم و کنارشون نشستم. توجهی به عمه نکردم. دختراش بدتر از خودش چشم از من برنمیداشتن.
مهشید با سینی چایی جلوم ایستاد. لباس پوشیدنش کم از کتوشلوار رضا نداره. با این که مشکی پوشیده ولی بیشتر شبیه لباس مجلسیه.
چایی برداشتم و تشکر کردم. همه گرم صحبت شدن. دلم میخواد برم پیش خاله بشینم اما خانمجون دستم رو گرفته و آروم ماساژ میده.
آقاجون سرفهای کرد و گفت:
_ با اجازهی زهرا، مریم میخواد با رویا تو اتاق حرف بزنه.
خاله نفس سنگینی کشید.
_ چی بگم آقاجون، هر کار صلاح میدونید بکنید.
بازم من مهم نیستم و کسی نظرم رو نپرسید.
_ من حرف ندارم.
آقاجون با لبخند گفت:
_ عمهت حرف داره دخترم.
_ همین جا بگه؛ جلوی همه.
خاله لبش رو به دندون گرفت.
_ رویاجان، خاله!
اخمهام تو هم رفت.
_ من نمیرم.
خانمجون گفت:
_ دخترم این دفعه فرق داره، پاشو برو...
ایستادم و دستم رو آهسته از دست خانمجون کشیدم. سمت علی رفتم و طوری که تو پنهاش باشم، کنارش نشستم.
_ من نمیرم! همین جا بگه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12